آنچه هستیم و
آنچه میشود
یا میشده - باشیم
با آنچه میخواهیم بشویم -
رابطهای تنگاتنگ دارد.
با درونیترین ترسها و ناگفتنیترین
آرزوهایمان.
ما میخواستیم حیوان خردمند
باشیم یا حیوانی سفرپیشه یا
حیوانی اقتصادی یا نخستین
عاطل و باطل ، اما خواستههای
ترسناکی هم وجود دارند که
میتوانند بدترین نسخهٔ ما را
بسازند.
دست آخر آنچه هستیم
به آنچه با خود میکنیم
بستگی دارد. بهقول سارتر
مهم نیست با ما چه کردهاند.
مهم این است که با آنچه
با ما کردهاند چه میکنیم.
👤 دیه گو گاروچو
کتاب | خلاف زمان
نشر اطراف
چاپ اول ۱۴۰۳ / ص ۳۳ - ۳۴
...📚
آنچه میشود
یا میشده - باشیم
با آنچه میخواهیم بشویم -
رابطهای تنگاتنگ دارد.
با درونیترین ترسها و ناگفتنیترین
آرزوهایمان.
ما میخواستیم حیوان خردمند
باشیم یا حیوانی سفرپیشه یا
حیوانی اقتصادی یا نخستین
عاطل و باطل ، اما خواستههای
ترسناکی هم وجود دارند که
میتوانند بدترین نسخهٔ ما را
بسازند.
دست آخر آنچه هستیم
به آنچه با خود میکنیم
بستگی دارد. بهقول سارتر
مهم نیست با ما چه کردهاند.
مهم این است که با آنچه
با ما کردهاند چه میکنیم.
👤 دیه گو گاروچو
کتاب | خلاف زمان
نشر اطراف
چاپ اول ۱۴۰۳ / ص ۳۳ - ۳۴
...📚
جستاری در فهم بشر.pdf
10.2 MB
کتابِ جستاری در فهم بشر
بررسی منشأ، حدود و دانش بشری
با رد نظریه معرفت علمی
استدلال میکند که ذهن انسان
در بدو تولد همچون لوح سفیدی
است که تجربه و مشاهده بر آن
نقش میبندد.
علم به عقیدهٔ لاک سهمرحله دارد؛
شهودی، برهانی، حسی.
فلسفه دین و اخلاق.
لاک درست طبق روش دکارت
از راه شهود به واقعيت مبانی
اخلاقی و مسؤلیت انسان
میپردازد.
او به دفاع از دین و عسیویت
قیام میکند.
دوستداران فلسفه
👤 #جان_لاک
📚 #جستاری_در_فهم_بشر
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
بررسی منشأ، حدود و دانش بشری
با رد نظریه معرفت علمی
استدلال میکند که ذهن انسان
در بدو تولد همچون لوح سفیدی
است که تجربه و مشاهده بر آن
نقش میبندد.
علم به عقیدهٔ لاک سهمرحله دارد؛
شهودی، برهانی، حسی.
فلسفه دین و اخلاق.
لاک درست طبق روش دکارت
از راه شهود به واقعيت مبانی
اخلاقی و مسؤلیت انسان
میپردازد.
او به دفاع از دین و عسیویت
قیام میکند.
دوستداران فلسفه
👤 #جان_لاک
📚 #جستاری_در_فهم_بشر
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
❤1
کتاب دانش
. 📖 مطالعه قسمت ۲ جدل مناقشهآمیز عبارت است از هنر مباحثه بهگونهای که شخص، فارغ از درستی یا نادرستی موضعش از آن عقبنشینی نکند. شوپنهاور میگوید باید بر خصم ( دشمن ، رقیب ) غلبه کنیم حتی وقتی حق با ما نیست. نخوت ( افاده، تکبر ) همیشه بر…
...
از هر صد نفر،
یکنفر ارزش آن را دارد که با او
بحث کنی، بگذار دیگران هرچه
دوست دارند بگويند، زیرا
هرکسی آزاد است که احمق باشد!
عالیمقام #شوپنهاور
📖 مطالعه قسمت ۳
برای قضیهٔ خودتان معنا و مفهومی
بسته قائل شوید.
مثال : انگلیسیها در هنر نمایش
سرآمد بودند.
حریف میگوید انگلیسیها در
موسیقی و اپرا ناتوانند.
میگویم موسیقی جزء هنرهای
نمایشی محسوب نمیشود.!
۲ - از مشترکهای لفظی استفاده کن
همآواها: یعنی استفاده از واژگانی
که هیچوجه مشترکی با موضوع
مورد بحث ندارد را گسترش داده
و نتیجهگیری کنید، فاتحانه انکار
کنید .واژگانی با شکل ظاهری
متفاوت و معنای یکسان که اینکار
شبیه سفسطه است.
هر نور را میتوان خاموش کرد.
خرد نیز نور است.
پس خرد را نیز میتوان خاموش کرد.
اگر سفسطه عامدانه بهکارگرفته شود
به اندازهٔ کافی پنهان نخواهد شد؛
بنابراین ترفند مشهود و توصیف
کوتاه بهکار ببرید. ( تجربهٔ عملی
و فردی )
محکوم کردن واژهٔ شرافت.
اینکه هر فردی مورد اهانت قرار
بگیرد شرافتش نابود میشود.
مگر اينکه فردی را که به او اهانت
کرده را با اهانت شدیدتری پاسخ
دهد .
از دیدگاه من ؛ " شرافت واقعی
انسان فقط تحتتأثیر اعمال خودش
نابود میشود، ارتباطی با اعمال
دیگران ندارد. اما حریف میگوید
باید با حمله او را مجازات کرد تا
حرف خود را پس بگیرد.
- واژگان ظاهری مترادف شده با
نام نیک و شرافت شهروندی.
مخدوش شدن چهرهٔ عمومی فرد.
۳- گزارههای خاص خصمت را
تعمیم بده
ترفند دیگر اینکه موضوعی را
که بسیار خاص است عام نشان
داده و یا دستکم معنای متفاتی
از آن نشان دهیم تا قادر به انکار
موضوع باشیم.
مثال ارسطو:
اعراب آفریقا سیاهپوست هستند،
دندانهایشان سپید، در نتیجه همزمان
سپید و سیاهند.
مثال دیگر: من از اهل سکوت حمایت
کردم اما دربارهٔ هگل گفتم آثارش
بیمعنی هستند. من اهل سکوت را
ستایش کردم آنها که در جایگاه یک
انسان با اعمال و رفتار شایستهاند،
عقایدم درمورد هگل در جایگاه
یک نویسنده و فیلسوف است!
پس باید تناقض ظاهری
( نه واقعی ) ایجاد کنیم . باید از
قیاس منطقی خود اقدام به دفع
حمله کنیم و صحت و اعتبار طرف
مقابل را تکذیب کرده.
بهاینترتیب انکار خودش بهطور
مستقیم و براساس نتیجهگیری
انکار میشود.
نیرنگ بعدی
انکار پیشفرضهای واقعی و صحیح
است چون هنوز قادر به پیشبینی
نتایج نيستيم.
● ادامه دارد
...📚
از هر صد نفر،
یکنفر ارزش آن را دارد که با او
بحث کنی، بگذار دیگران هرچه
دوست دارند بگويند، زیرا
هرکسی آزاد است که احمق باشد!
عالیمقام #شوپنهاور
📖 مطالعه قسمت ۳
برای قضیهٔ خودتان معنا و مفهومی
بسته قائل شوید.
مثال : انگلیسیها در هنر نمایش
سرآمد بودند.
حریف میگوید انگلیسیها در
موسیقی و اپرا ناتوانند.
میگویم موسیقی جزء هنرهای
نمایشی محسوب نمیشود.!
۲ - از مشترکهای لفظی استفاده کن
همآواها: یعنی استفاده از واژگانی
که هیچوجه مشترکی با موضوع
مورد بحث ندارد را گسترش داده
و نتیجهگیری کنید، فاتحانه انکار
کنید .واژگانی با شکل ظاهری
متفاوت و معنای یکسان که اینکار
شبیه سفسطه است.
هر نور را میتوان خاموش کرد.
خرد نیز نور است.
پس خرد را نیز میتوان خاموش کرد.
اگر سفسطه عامدانه بهکارگرفته شود
به اندازهٔ کافی پنهان نخواهد شد؛
بنابراین ترفند مشهود و توصیف
کوتاه بهکار ببرید. ( تجربهٔ عملی
و فردی )
محکوم کردن واژهٔ شرافت.
اینکه هر فردی مورد اهانت قرار
بگیرد شرافتش نابود میشود.
مگر اينکه فردی را که به او اهانت
کرده را با اهانت شدیدتری پاسخ
دهد .
از دیدگاه من ؛ " شرافت واقعی
انسان فقط تحتتأثیر اعمال خودش
نابود میشود، ارتباطی با اعمال
دیگران ندارد. اما حریف میگوید
باید با حمله او را مجازات کرد تا
حرف خود را پس بگیرد.
- واژگان ظاهری مترادف شده با
نام نیک و شرافت شهروندی.
مخدوش شدن چهرهٔ عمومی فرد.
۳- گزارههای خاص خصمت را
تعمیم بده
ترفند دیگر اینکه موضوعی را
که بسیار خاص است عام نشان
داده و یا دستکم معنای متفاتی
از آن نشان دهیم تا قادر به انکار
موضوع باشیم.
مثال ارسطو:
اعراب آفریقا سیاهپوست هستند،
دندانهایشان سپید، در نتیجه همزمان
سپید و سیاهند.
مثال دیگر: من از اهل سکوت حمایت
کردم اما دربارهٔ هگل گفتم آثارش
بیمعنی هستند. من اهل سکوت را
ستایش کردم آنها که در جایگاه یک
انسان با اعمال و رفتار شایستهاند،
عقایدم درمورد هگل در جایگاه
یک نویسنده و فیلسوف است!
پس باید تناقض ظاهری
( نه واقعی ) ایجاد کنیم . باید از
قیاس منطقی خود اقدام به دفع
حمله کنیم و صحت و اعتبار طرف
مقابل را تکذیب کرده.
بهاینترتیب انکار خودش بهطور
مستقیم و براساس نتیجهگیری
انکار میشود.
نیرنگ بعدی
انکار پیشفرضهای واقعی و صحیح
است چون هنوز قادر به پیشبینی
نتایج نيستيم.
📕هنر همیشه بر حق بودن.
۳۸ راه برای پیروزی در محاسبات و
جدلها زمانیکه شکست خوردهاید!
👤 آرتور شوپنهاور
● ادامه دارد
...📚
❤2
💭
.... دست در دستی پسزننده
که مُدام از آن لیز میخورد و
بیرون میآمد ;
زوجی نابرابر و خندهدار.
[چنان ناکام که
خالی از آرزو 📘 ص۳۵]
.... دست در دستی پسزننده
که مُدام از آن لیز میخورد و
بیرون میآمد ;
زوجی نابرابر و خندهدار.
[چنان ناکام که
خالی از آرزو 📘 ص۳۵]
❤2👍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#مستند
◽️ انواع دلبستگی
👤 #جان_بالبی
طبق نظریه روانشناختی جان بالبی
《درباره عشق و روابط اجتماعی》
ترجمه و صدا ؛ دکتر ایمان فانی
🆔 @ktabdansh📚📚...
📚
◽️ انواع دلبستگی
👤 #جان_بالبی
طبق نظریه روانشناختی جان بالبی
《درباره عشق و روابط اجتماعی》
ترجمه و صدا ؛ دکتر ایمان فانی
🆔 @ktabdansh📚📚...
📚
❤3😍1
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه مردک بازنشسته روبر که از حسرت منقلب شده بود گفت: - ای بابا، یککمی زیادهروی میکند... پنتور جوابی نداد. به لاگریژ غبطه میخورد. لاگریژ خیز برداشت، دوید و مثل بازیِ جفتک- چارکش، پاها به دو طرف، با یک پرش روی قوزِ پیرمرد جا…
....
داستانهای کوتاه
□ مهمان
✍ آلبر کامو
2 -
از کلاس درس سرد و خالی گذشت.
روی تابلوی سیاه، چهار رودخانهٔ
فرانسه که با گچهایی به چهار رنگ
مختلف ترسیم شده بودند از سه
روز پیش بهسوی مصبشان جریان
داشتند.
پس از هشت ماه خشکی، بیآنکه
باران دورهای بینابینی ایجاد کند،
در نيمه اکتبر، ناگهان برف باریده
بود. بیست شاگردی که در دهکدههای
گوشه و کنار فلات زندگی میکردند،
دیگر به مدرسه نمیآمدند.
همه منتظر هوای مساعد بودند.
دارُ " از آن پس فقط تنها اتاقی
را گرم میکرد که مسکنش بود
در مجاورت کلاس قرار داشت و
رو به بحش شرقی فلات باز میشد.
پنجرهای نیز مانند پنجرهٔ کلاس رو
به جنوب مشرف بود.
از آن سمت مدرسه در چندکیلومتری
محلی قرار داشت که سرازیری
فلات شروع میشد و بهسوی جنوب
پیش میرفت.
وقتی هوا باز و روشن بود، حجم
بنفش رنگ سلسله جبال کوهستانی،
جایی که منطقهٔ بیابانی آغاز میشد،
کم و بیش قابل رؤیت بود.
دارُ " کمی گرم شد و دوباره به کنار
پنجرهای رفت که اولین بار دو مرد
را از آنجا دیده بود.
دیگر دیده نمیشدند. پس به راه
تنگ سرازیری رسیده بود. آسمان
رنگ پریده بود. بارش برف در
طول شب، بند آمده بود. صبح در
روشنایی تیره رنگی طلوع کرده
بود که با بالا رفتن سقف ابرها
بهتدریج اندکی بیشتر شده بود.
ساعت دو بعدازظهر، بهنظر میرسید
که روز تازه شروع شده است.
اما وضع بهتر از سه روزی بود که
برف سنگین درمیان تاریکیهای
مداوم میبارید و با خیزش بادی
که میآمد درِ دولایه کلاس را
میلرزاند.
دارُ " آن روزها ساعتی طولانی در
اتاقش انتظار میکشید و فقط
برای رفتن به زیر سایبان، مراقبت
از مرغها و برداشت از ذخایر زغال،
اتاقش را ترک میکرد.
خوشبختانه وانت تاجید " نزدیکترین
دهکده شمالی دو روز پیش آذوقه
آورده بود و چهل و هشت ساعت
بعد برمیگشت. وانگهی با کیسههای
گندمی که اتاق کوچک را پر میکرد
و اداره بهعنوان ذخیره به او داده
بود تا بین شاگردانی که
خانوادههایشان قربانی خشکسالی
بودند، پخش کند.
امکان مقابله با هرنوع محاصرهای
وجود داشت.
در حقیقت همهٔ آنها چون فقیر
بودند، با بدبختی دست و پنجه نرم
میکردند.
دارُ هر روز سهمی بین بچهها پخش
میکرد.
میدانست که در این روزهای سخت
بچهها کمبود جیرهٔ روزانه را
احساس کردهاند.
شاید امشب یکی از پدرها یا برادران
بزرگ میآمد و میتوانست مایحتاج
گندمشان را تأمین کند.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
□ مهمان
✍ آلبر کامو
2 -
از کلاس درس سرد و خالی گذشت.
روی تابلوی سیاه، چهار رودخانهٔ
فرانسه که با گچهایی به چهار رنگ
مختلف ترسیم شده بودند از سه
روز پیش بهسوی مصبشان جریان
داشتند.
پس از هشت ماه خشکی، بیآنکه
باران دورهای بینابینی ایجاد کند،
در نيمه اکتبر، ناگهان برف باریده
بود. بیست شاگردی که در دهکدههای
گوشه و کنار فلات زندگی میکردند،
دیگر به مدرسه نمیآمدند.
همه منتظر هوای مساعد بودند.
دارُ " از آن پس فقط تنها اتاقی
را گرم میکرد که مسکنش بود
در مجاورت کلاس قرار داشت و
رو به بحش شرقی فلات باز میشد.
پنجرهای نیز مانند پنجرهٔ کلاس رو
به جنوب مشرف بود.
از آن سمت مدرسه در چندکیلومتری
محلی قرار داشت که سرازیری
فلات شروع میشد و بهسوی جنوب
پیش میرفت.
وقتی هوا باز و روشن بود، حجم
بنفش رنگ سلسله جبال کوهستانی،
جایی که منطقهٔ بیابانی آغاز میشد،
کم و بیش قابل رؤیت بود.
دارُ " کمی گرم شد و دوباره به کنار
پنجرهای رفت که اولین بار دو مرد
را از آنجا دیده بود.
دیگر دیده نمیشدند. پس به راه
تنگ سرازیری رسیده بود. آسمان
رنگ پریده بود. بارش برف در
طول شب، بند آمده بود. صبح در
روشنایی تیره رنگی طلوع کرده
بود که با بالا رفتن سقف ابرها
بهتدریج اندکی بیشتر شده بود.
ساعت دو بعدازظهر، بهنظر میرسید
که روز تازه شروع شده است.
اما وضع بهتر از سه روزی بود که
برف سنگین درمیان تاریکیهای
مداوم میبارید و با خیزش بادی
که میآمد درِ دولایه کلاس را
میلرزاند.
دارُ " آن روزها ساعتی طولانی در
اتاقش انتظار میکشید و فقط
برای رفتن به زیر سایبان، مراقبت
از مرغها و برداشت از ذخایر زغال،
اتاقش را ترک میکرد.
خوشبختانه وانت تاجید " نزدیکترین
دهکده شمالی دو روز پیش آذوقه
آورده بود و چهل و هشت ساعت
بعد برمیگشت. وانگهی با کیسههای
گندمی که اتاق کوچک را پر میکرد
و اداره بهعنوان ذخیره به او داده
بود تا بین شاگردانی که
خانوادههایشان قربانی خشکسالی
بودند، پخش کند.
امکان مقابله با هرنوع محاصرهای
وجود داشت.
در حقیقت همهٔ آنها چون فقیر
بودند، با بدبختی دست و پنجه نرم
میکردند.
دارُ هر روز سهمی بین بچهها پخش
میکرد.
میدانست که در این روزهای سخت
بچهها کمبود جیرهٔ روزانه را
احساس کردهاند.
شاید امشب یکی از پدرها یا برادران
بزرگ میآمد و میتوانست مایحتاج
گندمشان را تأمین کند.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
❤2👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چقدر زیباست کسی را
دوست بداریم،
نه برای نیاز،
نه از روی اجبار
و نه از روی تنهایی؛
فقط برای اینکه ارزشش را دارد.
فروغ فرخزاد
📚🌒
دوست بداریم،
نه برای نیاز،
نه از روی اجبار
و نه از روی تنهایی؛
فقط برای اینکه ارزشش را دارد.
فروغ فرخزاد
📚🌒
❤5👍3
شاعر بزرگ ایرانی که با شعرهای
خود به ارزشها پرداخته است.
در قرن ششم هجری قمری
بهعنوان یکی از برجستهترین
شاعران شیعه، جایگاه ویژهای در
ادب فارسی دارد.
در دورهای که شاعران بهشدت
تحتتأثیر مسائل سیاسی و دینی
و پادشاهان بودند او به جریان
متفاوتی وفادار ماند.
در ستایش اهل سنت به شعر
و مدیحهسرایی پرداخت.
لقب او خباز از آن جهت رایج
بود که در اوایل نانوایی میکرد.
[ ملقب است به اشرفالشعرا ]
...📚🍃
خود به ارزشها پرداخته است.
در قرن ششم هجری قمری
بهعنوان یکی از برجستهترین
شاعران شیعه، جایگاه ویژهای در
ادب فارسی دارد.
در دورهای که شاعران بهشدت
تحتتأثیر مسائل سیاسی و دینی
و پادشاهان بودند او به جریان
متفاوتی وفادار ماند.
در ستایش اهل سنت به شعر
و مدیحهسرایی پرداخت.
لقب او خباز از آن جهت رایج
بود که در اوایل نانوایی میکرد.
" ساکن شو و تو طاعت ایزد
کن اختیار
کز مرد بختیار جُزین اختیار نیست..
[ ملقب است به اشرفالشعرا ]
...📚🍃
❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
استاد فرشچیان ||
زاده روز ۴ بهمن ۱۳۰۸ شمسی در
اصفهان بود * ۱۸ مرداد ۱۴۰۳*
نقاش و نگارگر
برخی از افتخارات استاد فرشچیان :
_🔸انضمام نام وی در فهرست
روشنفکران قرن بیست ویکم
_🔹نشان درجه یک هنر
_🔸تندیس طلایی اسکار ایتالیا
-🔹نشان هنر نخل طلایی ایتالیا
-🔸تندیس طلایی اروپایی هنر،
ایتالیا
-🔹دیپلم آکادميک اروپا ،آکادمی
اروپا، ايتاليا
_🔸دیپلم لیاقت دانشگاه هنر،ايتاليا
-🔹مدال طلای آکادمی هنر وکار،
ايتاليا
_🔸جایزه اول وزارت فرهنگ وهنر،
ایران
-🔹مدال طلای جشنواره بین المللی
هنر، بلژیک
-🔸مدال طلای هنر نظامی،
ایران
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
زاده روز ۴ بهمن ۱۳۰۸ شمسی در
اصفهان بود * ۱۸ مرداد ۱۴۰۳*
نقاش و نگارگر
برخی از افتخارات استاد فرشچیان :
_🔸انضمام نام وی در فهرست
روشنفکران قرن بیست ویکم
_🔹نشان درجه یک هنر
_🔸تندیس طلایی اسکار ایتالیا
-🔹نشان هنر نخل طلایی ایتالیا
-🔸تندیس طلایی اروپایی هنر،
ایتالیا
-🔹دیپلم آکادميک اروپا ،آکادمی
اروپا، ايتاليا
_🔸دیپلم لیاقت دانشگاه هنر،ايتاليا
-🔹مدال طلای آکادمی هنر وکار،
ايتاليا
_🔸جایزه اول وزارت فرهنگ وهنر،
ایران
-🔹مدال طلای جشنواره بین المللی
هنر، بلژیک
-🔸مدال طلای هنر نظامی،
ایران
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
❤4👍3👎1
📚🌒
شهریاری که نداند شب مردمانش
چگونه به صبح میرسد،
گورکن گمنامی است که
دل به دفن دانایی بسته است.
مردمان من امانت آسمانند
بَر این خاکِ تلخ ..
کورش کبیر
شهریاری که نداند شب مردمانش
چگونه به صبح میرسد،
گورکن گمنامی است که
دل به دفن دانایی بسته است.
مردمان من امانت آسمانند
بَر این خاکِ تلخ ..
کورش کبیر
👍9❤3👎3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شهر آوان
پایتخت امپراطوری #ایلام باستان
همان #دزفول کنونی است.
#ایران_زیبا ♡
کارِ تو به آسمان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنهٔ آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
ایام نیک
روان نیک
خرد نیک.
یارانِ نیک ♡
...📚🍃🌺
پایتخت امپراطوری #ایلام باستان
همان #دزفول کنونی است.
#ایران_زیبا ♡
کارِ تو به آسمان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنهٔ آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
|| قوامی رازی |
اشرفالشعرا
ایام نیک
روان نیک
خرد نیک.
یارانِ نیک ♡
...📚🍃🌺
❤5👎3
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
📖 #حکایت
روزی از روزها در جنگلی سرسبز
روباهی درصدد شکار یک خارپشت
بود؛ روباه از خارهای خارپشت
میترسید و نمیتوانست به خارپشت
نزدیک شود. خارپشت با کلاغ نیز
دوستی داشت. کلاغ هم به پوششِ
سخت خارپشت غبطه میخورد.
روزی کلاغ به خارپشت گفت:
پوشش تو بسیار خوب است؛
حتی روباه هم نمیتواند تو را
صید کند. خارپشت با شنیدن تمجید
کلاغ گفت: درسته اما پوشش من
نیز نقطهٔ ضعفی دارد.
هنگامیکه بدنم را جمع میکنم،
در شکم من یک سوراخ کوچک دیده
میشود. اگر این سوراخ اسیب ببیند،
تمام بدن من شروع به خارش خواهد
کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد
شد. کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت
بسیار تعجب کرد و در اندیشهٔ نقطه
ضعف خارپشت بود.
خارپشت سپس به کلاغ گفت:
این راز را فقط با تو گفتم.
باید ان را حفظ کنی. زیرا اگر روباه
این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت:
راحت باش. تو دوست من هستی.
چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
زمانیکه روباه میخواست کلاغ را
بخورد، کلاغ بهیاد خارپشت افتاد و
به روباه گفت: برادر عزیزم،
شنیدهام که تو میخواهی مزهٔ
گوشت خارپشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را
به تو میگویم و تو میتوانی
خارپشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او
را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت
را به روباه گفت و روباه توانست با
دانستن این راز خارپشت بینوا را
شکار کند.
هنگامیکه روباه خارپشت را در
دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی
گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز
من را حفظ میکنی؛ پس چرا به
من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست؛
بلکه خارپشت با افشای راز خود
در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربهای است برای همهٔ ما
انسانها که بدانیم رازی که برای
دیگری افشا شد، روزی برای همه
فاش خواهد شد.
در واقع انسانها هستند که باید
رازدار بوده
و راز خود را نگهدارند تا
کسی از آن مطلع نشود و آن را در
معرض خطر و آسیب قرار ندهد ..
...📚
📖 #حکایت
روزی از روزها در جنگلی سرسبز
روباهی درصدد شکار یک خارپشت
بود؛ روباه از خارهای خارپشت
میترسید و نمیتوانست به خارپشت
نزدیک شود. خارپشت با کلاغ نیز
دوستی داشت. کلاغ هم به پوششِ
سخت خارپشت غبطه میخورد.
روزی کلاغ به خارپشت گفت:
پوشش تو بسیار خوب است؛
حتی روباه هم نمیتواند تو را
صید کند. خارپشت با شنیدن تمجید
کلاغ گفت: درسته اما پوشش من
نیز نقطهٔ ضعفی دارد.
هنگامیکه بدنم را جمع میکنم،
در شکم من یک سوراخ کوچک دیده
میشود. اگر این سوراخ اسیب ببیند،
تمام بدن من شروع به خارش خواهد
کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد
شد. کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت
بسیار تعجب کرد و در اندیشهٔ نقطه
ضعف خارپشت بود.
خارپشت سپس به کلاغ گفت:
این راز را فقط با تو گفتم.
باید ان را حفظ کنی. زیرا اگر روباه
این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت:
راحت باش. تو دوست من هستی.
چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
زمانیکه روباه میخواست کلاغ را
بخورد، کلاغ بهیاد خارپشت افتاد و
به روباه گفت: برادر عزیزم،
شنیدهام که تو میخواهی مزهٔ
گوشت خارپشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را
به تو میگویم و تو میتوانی
خارپشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او
را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت
را به روباه گفت و روباه توانست با
دانستن این راز خارپشت بینوا را
شکار کند.
هنگامیکه روباه خارپشت را در
دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی
گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز
من را حفظ میکنی؛ پس چرا به
من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست؛
بلکه خارپشت با افشای راز خود
در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربهای است برای همهٔ ما
انسانها که بدانیم رازی که برای
دیگری افشا شد، روزی برای همه
فاش خواهد شد.
در واقع انسانها هستند که باید
رازدار بوده
و راز خود را نگهدارند تا
کسی از آن مطلع نشود و آن را در
معرض خطر و آسیب قرار ندهد ..
...📚
👍5👎3❤2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فیلم_سینمایی
BLINDNESS
💢 #کوری 2008
📶 کیفیت 360P
🔁 زیرنویس فارسی
🎦 کارگردان فرناندو مریلس
🚻 بازیگران
جولیان مور
مارک روفالو
سوزان کوین
📚 بر اساس کتابی با همین نام
نوشتهٔ ژوزه ساراماگو
" ترس آدم را کور میکند؛
حرف راستتر از این نشنیدهام،
ما همان لحظهای که کور شدیم،
کور بودیم،
ترس ما را کور کرده و همین ترس
ما را کور نگهمیدارد "
🆔 t.iss.one/ktabdansh 📚📚
🎥📚
BLINDNESS
💢 #کوری 2008
📶 کیفیت 360P
🔁 زیرنویس فارسی
🎦 کارگردان فرناندو مریلس
🚻 بازیگران
جولیان مور
مارک روفالو
سوزان کوین
📚 بر اساس کتابی با همین نام
نوشتهٔ ژوزه ساراماگو
" ترس آدم را کور میکند؛
حرف راستتر از این نشنیدهام،
ما همان لحظهای که کور شدیم،
کور بودیم،
ترس ما را کور کرده و همین ترس
ما را کور نگهمیدارد "
🆔 t.iss.one/ktabdansh 📚📚
🎥📚
👍2
حالا من ماندهام و این
تهماندهٔ غلیظ روز ... .
|| همنوایی شبانهٔ ارکستر چوبها ]
ص ۲۷
تهماندهٔ غلیظ روز ... .
|| همنوایی شبانهٔ ارکستر چوبها ]
ص ۲۷
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه □ مهمان ✍ آلبر کامو 2 - از کلاس درس سرد و خالی گذشت. روی تابلوی سیاه، چهار رودخانهٔ فرانسه که با گچهایی به چهار رنگ مختلف ترسیم شده بودند از سه روز پیش بهسوی مصبشان جریان داشتند. پس از هشت ماه خشکی، بیآنکه باران دورهای…
...
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
باید تا برداشت محصول بعدی،
نیازها برآورده میشد، همین و بس.
اکنون کشتیهای گندم از فرانسه
میرسید، سختترین دوره
سپری شده بود.
اما فراموش کردن این بینوایی،
اشباح ژندهپوشی که زیر آفتاب
پرسه میزدند، جلگههای ماهها
سوخته، زمین خشک و سفت،
بهمعنای واقعی برشته،
هر سنگ که زیر پا له و به گرد و خاک
تبدیل میشد،
احتمالا کار سختی بود.
در آن مدت گوسفندها هزار هزار
میمردند و چندنفر هم اینجا و آنجا؛
گاه بیآنکه کسی خبردار شود.
در برابر آن همه فلاکت،
دارُ که در مدرسهٔ دورافتادهاش تقریبا
مثل کشیشی زندگی میکرد و بهعلاوه
از امکانات کمی که داشت و از آن
زندگی سخت راضی بود،
با دیوارهایش که پوشش تگرگی
داشتند، با نیمکت باریکش، با
قفسههای چوبی خودرنگش، با
چاهش و با ذخيرهٔ آب و غذایش،
احساس پادهاشی میکرد.
و ناگهان برف، بیهشدار،
بیآرامش باران.
سرزمین چنین بود، برای زیستن
طاقتفرسا. اما دارُ آنجا بهدنیا آمده
بود و هر کجای دیگر احساس غربت
میکرد.
از اتاق خارج شد و روی زمین هموار
مدرسه، پیش رفت.
اکنون دو مرد به نیمهٔ شب رسیده
بودند. اسب سوار را شناخت.
بالدوسکی " بود، ژاندارم پیری که
از مدتها قبل میشناخت.
سر طنابی که بالدوسکی بهدست
داشت به مرد عربی وصل بود که
دست بسته و سر به زیر انداخته،
پشت او راه میرفت. ژاندارم برای
گفتن سلام حرکتی کرد،
دارُ پاسخی نداد، سخت مشغول
نگاه کردن به مرد عرب بود که
جبهای سابقا آبی بهتن، شالی کوتاه
و باریک به سر و صندلهایی به
پا داشت اما جورابهایی از پشم
خام ضخیم روی پاهايش را
میپوشاند. بالدوسکی حیوان را در
حرکات قدم آهسته نگهداشته بود
تا مرد عرب زخمی نشود و گروه
آرام آرام پیشروی میکرد.
در محدودهٔ صدراس، بالدوسکی
فریاد زد:
سه کیلومتر بین آلآمور " تا اینجا،
یک ساعت طول کشید!
دارُ پاسخی نداد. کوتاه قد و
چهارشانه در پیراهن پشمیاش،
بالا آمدن آنها را نگاه میکرد.
مرد عرب حتی یکبار هم سر بلند
نکرده بود.
وقتی به زمین هموار رسیدند،
دار گفت: سلام، بیائید تو، خودتان را
گرم کنید.
بالدوسکی بیآنکه سر طناب را
رها کند، به زحمت از اسب پیاده شد.
زیر سبیل صاف و تیزش به آموزگار
لبخند زد.
چشمهای ریز و پر رنگی که پیشانی
سیه چردهاش عمیقا گود افتاده بود
و چروکهایی که دور تا دور دهانش
دیده میشد، ظاهری هوشیار و
مراقب به او میداد.
دارُ دهنهٔ اسب را گرفت، حیوان را
بهطرف سایبان برد و بهسوی دو
مرد برگشت که اینک در مدرسه
منتظرش بودند.
آنها را به اتاقش برد. گفت: میروم
کلاس درس را گرم کنم. آنجا
راحتتر خواهیم بود.
وقتی دوباره وارد اتاق شد، بالدوسکی
روی نیمکت بود. گرهٔ طناب رابط بین
خود و مرد عرب را باز کرده بود و
عرب کناری بخاری چمباتمه زده بود
با دستهایی هنوز بسته و شالی
که اکنون عقب رفته بود، بهسمت
پنجره نگاه میکرد.
دارُ ابتدا لبهای گوشتالو، صاف و
کم و بیش سیاهپوستیاش را
دید: با این حال بینیاش راست
بود، چشمهایش تیره رنگ و بسیار
تبآلود.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
باید تا برداشت محصول بعدی،
نیازها برآورده میشد، همین و بس.
اکنون کشتیهای گندم از فرانسه
میرسید، سختترین دوره
سپری شده بود.
اما فراموش کردن این بینوایی،
اشباح ژندهپوشی که زیر آفتاب
پرسه میزدند، جلگههای ماهها
سوخته، زمین خشک و سفت،
بهمعنای واقعی برشته،
هر سنگ که زیر پا له و به گرد و خاک
تبدیل میشد،
احتمالا کار سختی بود.
در آن مدت گوسفندها هزار هزار
میمردند و چندنفر هم اینجا و آنجا؛
گاه بیآنکه کسی خبردار شود.
در برابر آن همه فلاکت،
دارُ که در مدرسهٔ دورافتادهاش تقریبا
مثل کشیشی زندگی میکرد و بهعلاوه
از امکانات کمی که داشت و از آن
زندگی سخت راضی بود،
با دیوارهایش که پوشش تگرگی
داشتند، با نیمکت باریکش، با
قفسههای چوبی خودرنگش، با
چاهش و با ذخيرهٔ آب و غذایش،
احساس پادهاشی میکرد.
و ناگهان برف، بیهشدار،
بیآرامش باران.
سرزمین چنین بود، برای زیستن
طاقتفرسا. اما دارُ آنجا بهدنیا آمده
بود و هر کجای دیگر احساس غربت
میکرد.
از اتاق خارج شد و روی زمین هموار
مدرسه، پیش رفت.
اکنون دو مرد به نیمهٔ شب رسیده
بودند. اسب سوار را شناخت.
بالدوسکی " بود، ژاندارم پیری که
از مدتها قبل میشناخت.
سر طنابی که بالدوسکی بهدست
داشت به مرد عربی وصل بود که
دست بسته و سر به زیر انداخته،
پشت او راه میرفت. ژاندارم برای
گفتن سلام حرکتی کرد،
دارُ پاسخی نداد، سخت مشغول
نگاه کردن به مرد عرب بود که
جبهای سابقا آبی بهتن، شالی کوتاه
و باریک به سر و صندلهایی به
پا داشت اما جورابهایی از پشم
خام ضخیم روی پاهايش را
میپوشاند. بالدوسکی حیوان را در
حرکات قدم آهسته نگهداشته بود
تا مرد عرب زخمی نشود و گروه
آرام آرام پیشروی میکرد.
در محدودهٔ صدراس، بالدوسکی
فریاد زد:
سه کیلومتر بین آلآمور " تا اینجا،
یک ساعت طول کشید!
دارُ پاسخی نداد. کوتاه قد و
چهارشانه در پیراهن پشمیاش،
بالا آمدن آنها را نگاه میکرد.
مرد عرب حتی یکبار هم سر بلند
نکرده بود.
وقتی به زمین هموار رسیدند،
دار گفت: سلام، بیائید تو، خودتان را
گرم کنید.
بالدوسکی بیآنکه سر طناب را
رها کند، به زحمت از اسب پیاده شد.
زیر سبیل صاف و تیزش به آموزگار
لبخند زد.
چشمهای ریز و پر رنگی که پیشانی
سیه چردهاش عمیقا گود افتاده بود
و چروکهایی که دور تا دور دهانش
دیده میشد، ظاهری هوشیار و
مراقب به او میداد.
دارُ دهنهٔ اسب را گرفت، حیوان را
بهطرف سایبان برد و بهسوی دو
مرد برگشت که اینک در مدرسه
منتظرش بودند.
آنها را به اتاقش برد. گفت: میروم
کلاس درس را گرم کنم. آنجا
راحتتر خواهیم بود.
وقتی دوباره وارد اتاق شد، بالدوسکی
روی نیمکت بود. گرهٔ طناب رابط بین
خود و مرد عرب را باز کرده بود و
عرب کناری بخاری چمباتمه زده بود
با دستهایی هنوز بسته و شالی
که اکنون عقب رفته بود، بهسمت
پنجره نگاه میکرد.
دارُ ابتدا لبهای گوشتالو، صاف و
کم و بیش سیاهپوستیاش را
دید: با این حال بینیاش راست
بود، چشمهایش تیره رنگ و بسیار
تبآلود.
ادامه دارد
...📚🌟🖊