هرچیزی که قيمت آن از دسترفتن
آرامشت باشد
بسیار گران است.
- پائولو کوئلیو
📚🌒
آرامشت باشد
بسیار گران است.
- پائولو کوئلیو
📚🌒
❤5👍2🕊2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
👤 #گرنت_کاردون
🔳 خلاصه کتابِ قانون 10 برابر
کتاب قانون 10 برابر، توصیههای
واضحی را فراهم میکند که
چطور مسیرتان بهسمت
موفقیت را بهبهترین نحو
برنامهریزی کنید.
این بخشها بهشما نشان میدهد
که چرا این استراتژی گمنام کار
میکند و اینکه چطور از آن
استفاده کنید.
🔳 همچنین بهشما ابزارهایی را
میدهد که برای اینکه از هرزمان
دیگری موفقتر بشوید
بهآن نیاز دارید.
یادمان باشد؛
هدف از زندگی، زندگی کردن
است،
چشیدن نهایت تجربه، مشتاقانه
و بدون ترس بهسوی تجربیات
جدید و غنیتر حرکت کردن.
@ktabdansh 📚📚
...🍃📚
🔳 خلاصه کتابِ قانون 10 برابر
کتاب قانون 10 برابر، توصیههای
واضحی را فراهم میکند که
چطور مسیرتان بهسمت
موفقیت را بهبهترین نحو
برنامهریزی کنید.
این بخشها بهشما نشان میدهد
که چرا این استراتژی گمنام کار
میکند و اینکه چطور از آن
استفاده کنید.
🔳 همچنین بهشما ابزارهایی را
میدهد که برای اینکه از هرزمان
دیگری موفقتر بشوید
بهآن نیاز دارید.
یادمان باشد؛
هدف از زندگی، زندگی کردن
است،
چشیدن نهایت تجربه، مشتاقانه
و بدون ترس بهسوی تجربیات
جدید و غنیتر حرکت کردن.
@ktabdansh 📚📚
...🍃📚
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقیقتِ انسان
به آنچه بیان میکند نیست
بلکه حقیقتِ او نهفته در آن
چیزی است که از اظهار آن
عاجز است ...
[ زیگموند_فروید ||
...📚
به آنچه بیان میکند نیست
بلکه حقیقتِ او نهفته در آن
چیزی است که از اظهار آن
عاجز است ...
[ زیگموند_فروید ||
...📚
👍3👌2
کتاب دانش
.... 📖 مطالعه قسمت بیستّ هفت آدمی چیست؟ چنبری از مارهای وحشی که بهندرت باهم در صلح و صفا بهسر توانند بُرد. عالیجناب ✍ #فردریش_نیچه بهراستی آنکس که میخواهد برق آینده را روشن کند، باید همچون ابری طوفانی، مدتهای مدید بر کوهها…
...
بوزینه در برابر انسان چیست؟
چیزی خندهآور یا مایهٔ
شرمِ دردناک.
انسان در برابر اَبَرمرد نیز
همینگونه خواهد بود،
چیزی خنده آور یا مایهٔ شرمِ
دردناک. ✍#فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیستّ هشتم
زرتشت در فکر فرورفته بود که
ناگاه پای مردی که خود را در مرداب
پنهان کرده بود، لگد کرد.
" مرا ببخش، مرا ببخش. تو در اینجا
چه میکنی؟
گفت من مالک نفس خویشم.
من مشهور به وجدان معنوی هستم.
/ بهتر است انسان چیزی نداند تا
بسیاری چیزها را نیمه بداند!
/ بهتر است با عقاید خودمان یک
ابله سفیه باشیم تا اینکه با عقاید
دیگران یک مرد دانشمند بهحساب
آییم. من به ریشهٔ امور رخنه میکنم.
بهشرط آنکه زمین آن محکم و سخت
یاشد، یک وجب آن نیز مرا بس است
و دیکر اعتنایی به بزرگی و کوچکی
و خوبی یا بدی آن ندارم.
/ جایی که درستی من پایان یابد،
کوری من شروع میشود.
زرتشت که دید زالوها خون او را
مکیدهاند، او را به غار خود دعوت
کرد.
زرتشت در راه به پیرمردی رسید که
چون جادوگران بود؛ گفت؛ ای زرتشت،
من از هنرهای خود خستهام و از خود
متنفرم. من بزرگ نیستم. ای زرتشت
همهچیز من دروغ است!
و چنين گفت زرتشت
من تو را بهصورت یک توبهکار فکری
محترم میشمارم و اگر تو تنها به
اندازهٔ یک چشم بر هم زدن راست
گفته باشی در همین لحظه بوده
است.
جادوگر گفت من آنکسیکه کاملا
درست و ساده و یکرو است و
کشتی عقل است را میجستم.
زرتشت راه غار را به او نشان داد
و چنين گفت کیست که بداند بزرگی
و کوچکی در کدام است؟ سفیهان و
ابلهان اغلب خوش اقبالند.
اکنون جهان قلمرو اوباش است.
دوباره در راه زرتشت مردی را دید ؛
یک حقهباز تردست و معجزهگر مورد
لطف خداوند و یک انکارکنندهٔ جهان
تقدس یافته.
از تبار کشیشان.
ای کاش شیطان او را میگرفت!
ولی افسوس که شیطان هرگز در
آنجایی که باید باشد نیست!
این خپلهٔ لعنتی همواره دیر میرسد!
در آن لحظه مرد بهپا خاست و
به پیشواز زرتشت رفت:
ای مرد سرگردان، من راه خود را گم
کردهام. این جهان بعید و عجیب است.
من در پی مردی مقدس هستم که
در جنگل خود بهتنهایی بهسر
میبرد.
من آمدهام جشن ادعیه ربانی را
برپا سازم.
زیرا بدان من آخرین پاپ هستم.
سپس گفت؛ ای مرد محترم،
این دست، دست کسیاست که
همواره به مردم آموزش رحمت
داده است.
ولی اکنون همین دست،
دست کسی را که در جستجوی او
هستی، یعنی دست مرا که
زرتشت هستم میفشرد.
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد
...📚
بوزینه در برابر انسان چیست؟
چیزی خندهآور یا مایهٔ
شرمِ دردناک.
انسان در برابر اَبَرمرد نیز
همینگونه خواهد بود،
چیزی خنده آور یا مایهٔ شرمِ
دردناک. ✍#فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیستّ هشتم
زرتشت در فکر فرورفته بود که
ناگاه پای مردی که خود را در مرداب
پنهان کرده بود، لگد کرد.
" مرا ببخش، مرا ببخش. تو در اینجا
چه میکنی؟
گفت من مالک نفس خویشم.
من مشهور به وجدان معنوی هستم.
/ بهتر است انسان چیزی نداند تا
بسیاری چیزها را نیمه بداند!
/ بهتر است با عقاید خودمان یک
ابله سفیه باشیم تا اینکه با عقاید
دیگران یک مرد دانشمند بهحساب
آییم. من به ریشهٔ امور رخنه میکنم.
بهشرط آنکه زمین آن محکم و سخت
یاشد، یک وجب آن نیز مرا بس است
و دیکر اعتنایی به بزرگی و کوچکی
و خوبی یا بدی آن ندارم.
/ جایی که درستی من پایان یابد،
کوری من شروع میشود.
زرتشت که دید زالوها خون او را
مکیدهاند، او را به غار خود دعوت
کرد.
زرتشت در راه به پیرمردی رسید که
چون جادوگران بود؛ گفت؛ ای زرتشت،
من از هنرهای خود خستهام و از خود
متنفرم. من بزرگ نیستم. ای زرتشت
همهچیز من دروغ است!
و چنين گفت زرتشت
من تو را بهصورت یک توبهکار فکری
محترم میشمارم و اگر تو تنها به
اندازهٔ یک چشم بر هم زدن راست
گفته باشی در همین لحظه بوده
است.
جادوگر گفت من آنکسیکه کاملا
درست و ساده و یکرو است و
کشتی عقل است را میجستم.
زرتشت راه غار را به او نشان داد
و چنين گفت کیست که بداند بزرگی
و کوچکی در کدام است؟ سفیهان و
ابلهان اغلب خوش اقبالند.
اکنون جهان قلمرو اوباش است.
دوباره در راه زرتشت مردی را دید ؛
یک حقهباز تردست و معجزهگر مورد
لطف خداوند و یک انکارکنندهٔ جهان
تقدس یافته.
از تبار کشیشان.
ای کاش شیطان او را میگرفت!
ولی افسوس که شیطان هرگز در
آنجایی که باید باشد نیست!
این خپلهٔ لعنتی همواره دیر میرسد!
در آن لحظه مرد بهپا خاست و
به پیشواز زرتشت رفت:
ای مرد سرگردان، من راه خود را گم
کردهام. این جهان بعید و عجیب است.
من در پی مردی مقدس هستم که
در جنگل خود بهتنهایی بهسر
میبرد.
من آمدهام جشن ادعیه ربانی را
برپا سازم.
زیرا بدان من آخرین پاپ هستم.
سپس گفت؛ ای مرد محترم،
این دست، دست کسیاست که
همواره به مردم آموزش رحمت
داده است.
ولی اکنون همین دست،
دست کسی را که در جستجوی او
هستی، یعنی دست مرا که
زرتشت هستم میفشرد.
چنين گفت زرتشت
📚چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
...📚
👍4
.
غلیانِ احساسات چون روغنکاریِ
بیش از اندازه ذهن را خفه میکند.
[ 📕 مردی که میخندد
• نشر هرمس / ص ۸۳ ||
غلیانِ احساسات چون روغنکاریِ
بیش از اندازه ذهن را خفه میکند.
[ 📕 مردی که میخندد
• نشر هرمس / ص ۸۳ ||
👍3
🌀🌀🌀🌀🌀
من هیچگاه وعظ ترسناکی را که
وقتی کوچک بودم در نماز خانهٔ
مدرسهمان شنیدم ، فراموش
نمیکنم حتی یادآوریاش هم
ترسناک است:
آن موقع مغز کودکانهام سخن آن
واعظ را به گوش جان شنید.
او برایمان داستان یک جوخه سرباز
را تعریف کرد، که بر روی یک خط
آهن مشغول تمرین نظامی بودند.
در یک لحظهٔ حساس که قطار
داشت از رو به رو به جوخه
می رسید، حواس سرجوخه پرت
شد و دستور تغییر مسیر را نداد.
سربازان آنقدر خوب تعلیم دیده
بودند که هرگز بدون دستور
فرمانده تغییر جهت نمیدادند.
البته من حالا دیگر این داستان را
باور نمیکنم و امیدوارم خود واعظ
هم آن را باور نکند.
اما وقتی نه ساله بودم آن را
باور کردم، چون آن را از زبان
بزرگتري میشنیدم که بر من
ارشدیت داشت.
و چه خود آن واعظ این داستان
را باور داشت و چه نداشت،
میخواست ما کودکان را وادار تا
رفتار برده وار و تعبد بیچون و
چرای آن سربازان را بهرغم
نامعقولیاش تحسین کنیم و
الگوی خود قرار دهیم.
و من یکی که تحسین کردم.
اکنون در بزرگسالی، تقریبا برایم
ناممکن است که درک کنم چطور آن
موقع از خود پرسیدم که آیا من هم
این شجاعت را خواهم داشت که
بدون دستور فرمانده راهم را کج
نکنم و به قیمت زیر قطار رفتن
انجام وظیفه کنم.
|| پندار خدا
- ريچارد داوکینز
...📚
من هیچگاه وعظ ترسناکی را که
وقتی کوچک بودم در نماز خانهٔ
مدرسهمان شنیدم ، فراموش
نمیکنم حتی یادآوریاش هم
ترسناک است:
آن موقع مغز کودکانهام سخن آن
واعظ را به گوش جان شنید.
او برایمان داستان یک جوخه سرباز
را تعریف کرد، که بر روی یک خط
آهن مشغول تمرین نظامی بودند.
در یک لحظهٔ حساس که قطار
داشت از رو به رو به جوخه
می رسید، حواس سرجوخه پرت
شد و دستور تغییر مسیر را نداد.
سربازان آنقدر خوب تعلیم دیده
بودند که هرگز بدون دستور
فرمانده تغییر جهت نمیدادند.
البته من حالا دیگر این داستان را
باور نمیکنم و امیدوارم خود واعظ
هم آن را باور نکند.
اما وقتی نه ساله بودم آن را
باور کردم، چون آن را از زبان
بزرگتري میشنیدم که بر من
ارشدیت داشت.
و چه خود آن واعظ این داستان
را باور داشت و چه نداشت،
میخواست ما کودکان را وادار تا
رفتار برده وار و تعبد بیچون و
چرای آن سربازان را بهرغم
نامعقولیاش تحسین کنیم و
الگوی خود قرار دهیم.
و من یکی که تحسین کردم.
اکنون در بزرگسالی، تقریبا برایم
ناممکن است که درک کنم چطور آن
موقع از خود پرسیدم که آیا من هم
این شجاعت را خواهم داشت که
بدون دستور فرمانده راهم را کج
نکنم و به قیمت زیر قطار رفتن
انجام وظیفه کنم.
|| پندار خدا
- ريچارد داوکینز
...📚
❤2👍2🔥2
همیشه فکر میکردم که بدترین
چیز توی زندگی اینه که تنها باشی،
ولی نه،
حالا فهمیدم که بدترین چیز توی
زندگی بودن با آدمهاییه که باعث
میشن احساس تنهایی کنی..
- رابین ویلیامز
📚🌖
چیز توی زندگی اینه که تنها باشی،
ولی نه،
حالا فهمیدم که بدترین چیز توی
زندگی بودن با آدمهاییه که باعث
میشن احساس تنهایی کنی..
- رابین ویلیامز
📚🌖
👍3❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
هرکه را خواهی شناسی
همنشینش را نگر
زانک مقبل در دو عالم
همنشین مقبلست ..
□○ مقبل؛ صاحب اقبال، نیکبخت
...📚🍃
هرکه را خواهی شناسی
همنشینش را نگر
زانک مقبل در دو عالم
همنشین مقبلست ..
□○ مقبل؛ صاحب اقبال، نیکبخت
{ جنابِ: #مولانا }
...📚🍃
❤4👍4
غزاله_علیزاده_در_خانهی_ادریسیها.pdf
1.7 MB
فاطمه ( #غزاله_علیزاده
بهمن ۱۳۲۷- اردیبهشت ۱۳۷۵ )
.-.-.-.-
یک خانهٔ بزرگ و قدیمی در
شهر عشقاباد.
زندگی در گذشته، نهضتی نو
بر حکومت کهنه
در هیاهوی انقلاب.
گروه به قدرت رسیده.
تقابل دو نماینده.
تلفیقی از واقعگرایی و
نمادگرایی
هر شخصیت در پایان
کتاب بهجایی میرسد که
باید میرسید...
نثری روان و دلپذیر.
خانهٔ ادریسیها
" هیچکس از سرنوشت خودش
راضی نیست ولی اگر قرار
بود زندگی را از نو شروع
کنید باز بههمین راه میرفتید "
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
بهمن ۱۳۲۷- اردیبهشت ۱۳۷۵ )
.-.-.-.-
یک خانهٔ بزرگ و قدیمی در
شهر عشقاباد.
زندگی در گذشته، نهضتی نو
بر حکومت کهنه
در هیاهوی انقلاب.
گروه به قدرت رسیده.
تقابل دو نماینده.
تلفیقی از واقعگرایی و
نمادگرایی
هر شخصیت در پایان
کتاب بهجایی میرسد که
باید میرسید...
نثری روان و دلپذیر.
خانهٔ ادریسیها
" هیچکس از سرنوشت خودش
راضی نیست ولی اگر قرار
بود زندگی را از نو شروع
کنید باز بههمین راه میرفتید "
t.iss.one/ktabdansh 📚
.
👍4❤2
کتاب دانش
📖 مطالعه قسمت ۱ 📗 #هنر_همیشه_بر_حق_بودن ۳۸ راه برای پیروزی زمانیکه شکست خوردهاید! منطق و دیالکتیک مترادف بودند اما فکرکردن، درنظرگرفتن، محاسبه کردن و " گفتگوکردن " دو مقولهی کاملآ متفاوتاند واژهٔ دیالکتیک اولینبار توسط افلاطون در کتاب جمهور…
.
📖 مطالعه قسمت ۲
جدل مناقشهآمیز عبارت است از
هنر مباحثه بهگونهای که شخص،
فارغ از درستی یا نادرستی موضعش
از آن عقبنشینی نکند.
شوپنهاور میگوید باید بر خصم
( دشمن ، رقیب )
غلبه کنیم حتی وقتی حق با ما
نیست. نخوت ( افاده، تکبر )
همیشه بر حقیقت غلبه میکند.
ما در ابتدا باور داریم که حق با
ماست؛ ولی سپس بهوسیلهٔ استدلال
خصم در باور خود متزلزل میشویم
خوب است که از حرف خود کوتاه
نیاییم. تفاوتها ناشی از تجربیات
خاص هستند و در نتیجه منطق در
جایگاه علم افکار یا علم پیشرفت
دلیلاوری محض را میتوان از علت
به معلول رسیدن کسب کرد.
اگر A و B در حال تبادل عقاید و
افکار خود باشند، تا زمانیکه A
احساس کند افکار B با افکار او
مشابه است، او هرگز شروع به
اصلاح و بازبینی افکار خود نخواهد
کرد تا احتمالا اشتباهی که تا کنون
مرتکب شده را کشف کند، پس از آن
اگر اشتباهات کشف شوند، همهٔ آنها
را به ذهنیت B نسبت خواهد داد؛
بهعبارت دیگر، انسان ذاتا لجباز و
خیرهسر است. بهاین منظور، انسان
باید پیش از سخنگفتن بیندیشد؛
اما اکثر مردم پرحرفی و فریبکاری
ذاتی دارند. هرکسی تا حدی از حیلهگری
و شرارت نصیب دارد - تجربهٔ روزمره
حاکی از این امر است. هرکسی جدل
طبیعی خود را دارد، درست همانطور
که منطق طبیعی خاص خود را
داراست، ولی جدل او به هیچ وجه
به اندازهٔ منطقش راهنمایی مطمئن
نیست. هيچکس به آسانی نمیتواند
خلاف قوانین منطق بیندیشد؛
احکام کاذب فراوانند - نتایج کاذب
بسیار نادرند. - جدل طبیعی شبیه
قوهٔ تشخیص است که هرکسی به قدر
خود از آن نصیب دارد. - عقل بهمعنای
دقیق کلمه نیز همینطور است.
بنابراین باید به حقیقت عینی، که
موضوع منطق است کاملا بیاعتنا
باشیم. ما باید جدل را صرفآ هنر
پیروزی در بحث بدانیم.
اینکه چطور در برابر حملات از
خودش دفاع کند ( تأمل و تجربه )
وقتی حق با کسی است، بازهم به
جدل نیاز دارد؛ باید با ترفند،
دشمن را از پای درآورد.
جدل کوشش برای پیروزی.
حقیقت عینی را پیشامدی تصادفی
بدانیم، در فکر دفاع از موضع
خود باشیم.
( جدل ربطی به حقیقت نداره
درواقع یک نوع مهارت در کلام و
ترفند زیرکانه که سلطه بر حریفه )
۱ - گسترده مصداق را بسط بده
( اغراق کردن ) " دلایل عام بياوريد.
● ادامه دارد.
[ خلاصهنویسی از قسمتهای
مهم و اثرگذار ]
...📚
📖 مطالعه قسمت ۲
جدل مناقشهآمیز عبارت است از
هنر مباحثه بهگونهای که شخص،
فارغ از درستی یا نادرستی موضعش
از آن عقبنشینی نکند.
شوپنهاور میگوید باید بر خصم
( دشمن ، رقیب )
غلبه کنیم حتی وقتی حق با ما
نیست. نخوت ( افاده، تکبر )
همیشه بر حقیقت غلبه میکند.
ما در ابتدا باور داریم که حق با
ماست؛ ولی سپس بهوسیلهٔ استدلال
خصم در باور خود متزلزل میشویم
خوب است که از حرف خود کوتاه
نیاییم. تفاوتها ناشی از تجربیات
خاص هستند و در نتیجه منطق در
جایگاه علم افکار یا علم پیشرفت
دلیلاوری محض را میتوان از علت
به معلول رسیدن کسب کرد.
اگر A و B در حال تبادل عقاید و
افکار خود باشند، تا زمانیکه A
احساس کند افکار B با افکار او
مشابه است، او هرگز شروع به
اصلاح و بازبینی افکار خود نخواهد
کرد تا احتمالا اشتباهی که تا کنون
مرتکب شده را کشف کند، پس از آن
اگر اشتباهات کشف شوند، همهٔ آنها
را به ذهنیت B نسبت خواهد داد؛
بهعبارت دیگر، انسان ذاتا لجباز و
خیرهسر است. بهاین منظور، انسان
باید پیش از سخنگفتن بیندیشد؛
اما اکثر مردم پرحرفی و فریبکاری
ذاتی دارند. هرکسی تا حدی از حیلهگری
و شرارت نصیب دارد - تجربهٔ روزمره
حاکی از این امر است. هرکسی جدل
طبیعی خود را دارد، درست همانطور
که منطق طبیعی خاص خود را
داراست، ولی جدل او به هیچ وجه
به اندازهٔ منطقش راهنمایی مطمئن
نیست. هيچکس به آسانی نمیتواند
خلاف قوانین منطق بیندیشد؛
احکام کاذب فراوانند - نتایج کاذب
بسیار نادرند. - جدل طبیعی شبیه
قوهٔ تشخیص است که هرکسی به قدر
خود از آن نصیب دارد. - عقل بهمعنای
دقیق کلمه نیز همینطور است.
بنابراین باید به حقیقت عینی، که
موضوع منطق است کاملا بیاعتنا
باشیم. ما باید جدل را صرفآ هنر
پیروزی در بحث بدانیم.
اینکه چطور در برابر حملات از
خودش دفاع کند ( تأمل و تجربه )
وقتی حق با کسی است، بازهم به
جدل نیاز دارد؛ باید با ترفند،
دشمن را از پای درآورد.
جدل کوشش برای پیروزی.
حقیقت عینی را پیشامدی تصادفی
بدانیم، در فکر دفاع از موضع
خود باشیم.
( جدل ربطی به حقیقت نداره
درواقع یک نوع مهارت در کلام و
ترفند زیرکانه که سلطه بر حریفه )
۱ - گسترده مصداق را بسط بده
( اغراق کردن ) " دلایل عام بياوريد.
● ادامه دارد.
[ خلاصهنویسی از قسمتهای
مهم و اثرگذار ]
📕 هنر همیشه بر حق بودن
👤 آرتور شوپنهاور
...📚
👍5❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 سکانسی تأملبرانگیز
از فیلم Grapes Of wrath
|| خوشههای خشم
-/ جان استاین بک |
رکود اقتصادی و نظام سرمایهداری
اگر کسی نان شما را بگیرد
آزادی شما را هم گرفته است
و اگر کسی آزادی شما را برباید
مطمئن باشید که نان شما نیز
در معرض خطر است.
...📚
از فیلم Grapes Of wrath
|| خوشههای خشم
-/ جان استاین بک |
رکود اقتصادی و نظام سرمایهداری
اگر کسی نان شما را بگیرد
آزادی شما را هم گرفته است
و اگر کسی آزادی شما را برباید
مطمئن باشید که نان شما نیز
در معرض خطر است.
...📚
👍5❤3
کتاب دانش
..... داستانهای کوتاه مردک بازنشسته کشفهای بزرگ غالبا نتیجهٔ حسناتفاق است. لاگریژ یک روز پنجشنبه، برحسب اتفاق، تمام قد روی یک تفاله آهن افتاد. پوست زانویش کنده شد اما هیچ اهمیتی نداشت. وقتی از زمین بلند میشد، سنگ چخماق گرد و قشنگی را که در اثر…
....
داستانهای کوتاه
مردک بازنشسته
روبر که از حسرت منقلب شده بود
گفت:
- ای بابا، یککمی زیادهروی میکند...
پنتور جوابی نداد.
به لاگریژ غبطه میخورد.
لاگریژ خیز برداشت، دوید و مثل
بازیِ جفتک- چارکش،
پاها به دو طرف، با یک پرش روی
قوزِ پیرمرد جا گرفت.
مردکبازنشسته سکندری خورد و
صاف ایستاد.
لاگریژ فریاد زد؛ هی! برو، اسب پیر!
هی، برو.
پیرمرد چنان ناگهان بهعقب برگشت
که لاگریژ رهایش کرد و روی زمین
غلتید.
پیرمرد دستش را از جیب، بیرون
آورد، اسلحهای پنج تیر و قدیمی
در دست گرفته بود.
آرام و بادقت، در فاصلهای بسیار
نزدیک، پنج گلوله به لاگریژ
شلیک کرد.
بعد از گلولهٔ سوم، لاگریژ هنوز تکان
میخورد، سپس افتاد و همچنان
که به شکلی غیرعادی مچاله شده
بود، کاملآ بیحرکت ماند.
پیرمرد بازنشسته در لولهٔ پنج تیر
فوت کرد و اسلحه را در جیب گذاشت.
روبر و پنتور با تعجب به لاگریژ و
جوی سیاه و عجیبی که زیر بدنش،
در سطح پهلوها شکل میگرفت،
نگاه میکردند.
مردکبازنشسته راهش را ادامه داد و
در تقاطع خیابان به سمت چپ، به
خیابان مارشال دیمو پیچید.
● پایان. 👤 #بوریس_ویان
۱۹۲۰ - ۱۹۵۹
داستانپرداز، نمایشنامهنویس و
موسیقیدان فرانسوی.
از آثار او: کف روزها، پاییز در پکن،
علف سرخ، حادثه دلخراش...
او با اگزیستانسیالها در ارتباط بود.
مردکبازنشسته برگرفته از مجموعه
داستانی " دیر زمانهایی انبوه است.
➖➖➖➖
داستانهای کوتاه
□ مهمان ✍ آلبر کامو
۱-
آموزگار به دو مردی که از تپه
بالا میآمدند، نگاه میکرد.
یکی سوار بر اسب بود، دیگری پیاده.
مدرسه در شیب تپهای ساخته شده
بود و آنها هنوز به راه تنگ سرازیریِ
تندی که به مدرسه منتهی میشد،
نرسیده بودند.
آهسته زیر برف، بین سنگها روی
گسترهی پهناور فلات بلند و خلوت،
سختی میکشیدند و پیش میرفتند.
اسب گاهی آشکار سکندری میخورد،
صدایش هنوز به گوش نمیرسید
اما فورا بخاری را میدیدی که از
بینیاش خارج میشد.
لااقل یکی از دو مرد منطقه را
میشناخت.
آنها راه باریکی را که از چند روز پیش
زیر قشر سپید و کثیفی پنهان بود
دنبال میکردند.
آموزگار تخمین زد که قبل از نیم ساعت
به بالای تپه نمیرسند.
هوا سرد بود، وارد مدرسه شد تا
پیراهنی پشمی پیدا کند.
ادامه دارد
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
مردک بازنشسته
روبر که از حسرت منقلب شده بود
گفت:
- ای بابا، یککمی زیادهروی میکند...
پنتور جوابی نداد.
به لاگریژ غبطه میخورد.
لاگریژ خیز برداشت، دوید و مثل
بازیِ جفتک- چارکش،
پاها به دو طرف، با یک پرش روی
قوزِ پیرمرد جا گرفت.
مردکبازنشسته سکندری خورد و
صاف ایستاد.
لاگریژ فریاد زد؛ هی! برو، اسب پیر!
هی، برو.
پیرمرد چنان ناگهان بهعقب برگشت
که لاگریژ رهایش کرد و روی زمین
غلتید.
پیرمرد دستش را از جیب، بیرون
آورد، اسلحهای پنج تیر و قدیمی
در دست گرفته بود.
آرام و بادقت، در فاصلهای بسیار
نزدیک، پنج گلوله به لاگریژ
شلیک کرد.
بعد از گلولهٔ سوم، لاگریژ هنوز تکان
میخورد، سپس افتاد و همچنان
که به شکلی غیرعادی مچاله شده
بود، کاملآ بیحرکت ماند.
پیرمرد بازنشسته در لولهٔ پنج تیر
فوت کرد و اسلحه را در جیب گذاشت.
روبر و پنتور با تعجب به لاگریژ و
جوی سیاه و عجیبی که زیر بدنش،
در سطح پهلوها شکل میگرفت،
نگاه میکردند.
مردکبازنشسته راهش را ادامه داد و
در تقاطع خیابان به سمت چپ، به
خیابان مارشال دیمو پیچید.
● پایان. 👤 #بوریس_ویان
۱۹۲۰ - ۱۹۵۹
داستانپرداز، نمایشنامهنویس و
موسیقیدان فرانسوی.
از آثار او: کف روزها، پاییز در پکن،
علف سرخ، حادثه دلخراش...
او با اگزیستانسیالها در ارتباط بود.
مردکبازنشسته برگرفته از مجموعه
داستانی " دیر زمانهایی انبوه است.
➖➖➖➖
داستانهای کوتاه
□ مهمان ✍ آلبر کامو
۱-
آموزگار به دو مردی که از تپه
بالا میآمدند، نگاه میکرد.
یکی سوار بر اسب بود، دیگری پیاده.
مدرسه در شیب تپهای ساخته شده
بود و آنها هنوز به راه تنگ سرازیریِ
تندی که به مدرسه منتهی میشد،
نرسیده بودند.
آهسته زیر برف، بین سنگها روی
گسترهی پهناور فلات بلند و خلوت،
سختی میکشیدند و پیش میرفتند.
اسب گاهی آشکار سکندری میخورد،
صدایش هنوز به گوش نمیرسید
اما فورا بخاری را میدیدی که از
بینیاش خارج میشد.
لااقل یکی از دو مرد منطقه را
میشناخت.
آنها راه باریکی را که از چند روز پیش
زیر قشر سپید و کثیفی پنهان بود
دنبال میکردند.
آموزگار تخمین زد که قبل از نیم ساعت
به بالای تپه نمیرسند.
هوا سرد بود، وارد مدرسه شد تا
پیراهنی پشمی پیدا کند.
ادامه دارد
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
👍6
همهاش از ملال است آقایان
... آدم خودش برای خودش
ماجرا میتراشد
و زندگیاش را طوری ترتیب میدهد
که قدری خوش باشد و وقتش را
بهنحوی بگذراند. چقدر برایم پیش
میآمد از چیزی که سهواً رخ داده بود
ناراحت شوم. دیگر خودتان میدانید
اولش سر هیچوپوچ ناراحت میشوی
بعدش هم میافتی به جان خودت و
تا آنجا پیشمیروی که آخرش -
واقعآ و حقيقتآ آزرده میشوی.
من که تمام عمرم بههمین کارها
گذشت و دیگر کار بهجایی رسید
که نمیتوانستم بر خود مسلط
باشم.
یکبار هم زد بهسرم که عاشق شوم،
حتی دوبار چنین فکری بهذهنم
رسید.
سرورانِ من، بهشما اطمینان
میدهم که حسابی رنج کشیدهام!
در عمق قلبم باور نداشتم که دارم
زجر میکشم و بهخودم میخندیدم،
اما خب درهرحال زجر میکشیدم.
بله خیلی هم واقعی و حقیقی بود.
ضجه میزدم و از خودبیخود
میشدم...
همهاش از ملال است آقایان!
ملال و سختی و سستی است که
فشار میآورد. آخر ثمرهٔ مستقیم و
قطعیِ آگاهی سستی است؛ یعنی
همان آگاهانه دسترویدست
گذاشتن و نشستن. ...
[ فئودور داستایفسکی
|| یادداشتهای زیرزمینی
ترجمهٔ حميدرضا آتشبرآب
• نشر علمی و فرهنگی/ ص ۵۹-۶۰ ]
...📚
👍4
کتاب دانش
... بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خندهآور یا مایهٔ شرمِ دردناک. انسان در برابر اَبَرمرد نیز همینگونه خواهد بود، چیزی خنده آور یا مایهٔ شرمِ دردناک. ✍#فردریش_نیچه 📖 مطالعه قسمت بیستّ هشتم زرتشت در فکر فرورفته بود که ناگاه پای مردی که خود را…
....
خویشتن خواهی، ظریفترین،
دشوارترین و واپسین هنر است.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیستُ نه
زرتشت پرسید:
آیا تو تا آخرین لحظه به او ( خدا )
خدمت کردی؟ او دید که چون
بشر بر صلیب آویزان است،
نتوانست این صحنه را تحمل کند،
بهطوریکه عشق او به بشر،
جهنم او شد.
تو میدانی راههای او چقدر عجیب
است.
پاپ که یک چشمش کور بود گفت:
بین خودمان باشد، در امور مربوط
به خدا، من روشنتر از زرتشت
هستم و حق هم همین است.
ارادهٔ من در همهٔ امور از، ارادهٔ او
پیروی کرده است.
آنکس که او بهعنوان خدای عشق
ستايش میکند، نظر خوبی دربارهٔ
عشق ندارد.
آیا این خدا نمیخواست قاضی
هم باشد؟
ولی آنکس که عاشق است عشقش
را مافوق مکافات و مجازات قرار
میدهد.
چنين گفت زرتشت
من همهٔ آن چیزهایی را دوست
میدارم که نگاهی صاف و گفتاری
راست دارند. از اینکه ما او را خوب
نفهمیدهایم نسبت به ما غضبناک
میشد. چیزی از قبيله کشیشان
در او بود.
اگر خطا از گوش ما بود، چرا او
به ما گوش هایی داد که خوب
نفهمیم؟ حتی در ترحم هم
خوشسلیقه نبود!
انسان باید تقدیر خود باشد.
پاپ گفت:
در حالیکه وانمود میکنی
من در تو نوعی آمرزش و رحمت
از خدا میبینم. اجازه بده یک شب
مهمان تو باشم.
زرتشت راه را به او نشان داد.
زرتشت به مردی برخورد کرد:
- تمام افراد فرومایه، امروزه
ترحم را تقوا میخوانند، بسان
مرغماهیخوار به حرفهای کم
عمق نظر میدوزند، تو از شرم
بزرگترين رنجکشان، شرمنده
هستی و چون تعلیم میدهی:
همهٔ آفرینندگان سختاند، همهٔ
عشقهای بزرگ بر ترحم خود
فائق میآيند.
زرتشت راه غار خود
را به او نشان داد.
" چقدر بشر خود را دوست دارد،
او دشمن خود است. ولی بشر
چیزی است که باید تعالی یابد.
زرتشت در راه به مردی گدا رسید
که میان دو گاو ماده مشغول صحبت
بود. زرتشت از او پرسید اینجا
چه میکنی؟
- بهدنبال خوشبختیام. اگر ما تغییر
نکنیم و بهشکل گاوان درنیاییم وارد
ملکوت آسمان نخواهیم شد.
ما باید نشخوارکردن بیاموزیم،
رهایی از شرِ غم و تنفر.
چنين گفت زرتشت
تو از ثروت خود گذشتی!
آموختی که/ خوب بخشیدن از
خوب گرفتن مشکلتر است و
همچنین آموختی که/ خوب
بخشیدن هنری است و درواقع /
آخرین و زیرکترین و ماهرانهترین
هنرهای مهربانی است!
مرد گدا گفت:
/ هرآنکسکه چون بطریِ شکمداری،
گردنی بیاندازه تنگ داشته باشد و
قطرهقطره محتویات خود را بیرون
دهد امروزه گردنش را آزادانه
میشکنند.
/ حرص، حسرت و حسادتِ تلخ،
انتقامکشی و غضب و تکبر و اما
ملکوت آسمانها به گاوان تعلق
دارد.
زرتشت گفت: چرا ملکوت آسمانها
به اغنیا تعلق ندارد؟
- آنان با چشمانی سرد و افکاری
شهوانی، منفعت خود را بههرطریق
و وسیلهای بهچنگ میآورند.
پدرانشان، جیببران و لاشخوران
کهنهاند. گاوان درازکشیدن و
نشخوارکردن آموختهاند و از
ناراحتی قلب بهدوراند.
زرتشت راه غار را به او نشان داد.
چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد
خلاصهنویسی
...📚
خویشتن خواهی، ظریفترین،
دشوارترین و واپسین هنر است.
✍ #فردریش_نیچه
📖 مطالعه قسمت بیستُ نه
زرتشت پرسید:
آیا تو تا آخرین لحظه به او ( خدا )
خدمت کردی؟ او دید که چون
بشر بر صلیب آویزان است،
نتوانست این صحنه را تحمل کند،
بهطوریکه عشق او به بشر،
جهنم او شد.
تو میدانی راههای او چقدر عجیب
است.
پاپ که یک چشمش کور بود گفت:
بین خودمان باشد، در امور مربوط
به خدا، من روشنتر از زرتشت
هستم و حق هم همین است.
ارادهٔ من در همهٔ امور از، ارادهٔ او
پیروی کرده است.
آنکس که او بهعنوان خدای عشق
ستايش میکند، نظر خوبی دربارهٔ
عشق ندارد.
آیا این خدا نمیخواست قاضی
هم باشد؟
ولی آنکس که عاشق است عشقش
را مافوق مکافات و مجازات قرار
میدهد.
چنين گفت زرتشت
من همهٔ آن چیزهایی را دوست
میدارم که نگاهی صاف و گفتاری
راست دارند. از اینکه ما او را خوب
نفهمیدهایم نسبت به ما غضبناک
میشد. چیزی از قبيله کشیشان
در او بود.
اگر خطا از گوش ما بود، چرا او
به ما گوش هایی داد که خوب
نفهمیم؟ حتی در ترحم هم
خوشسلیقه نبود!
انسان باید تقدیر خود باشد.
پاپ گفت:
در حالیکه وانمود میکنی
من در تو نوعی آمرزش و رحمت
از خدا میبینم. اجازه بده یک شب
مهمان تو باشم.
زرتشت راه را به او نشان داد.
زرتشت به مردی برخورد کرد:
- تمام افراد فرومایه، امروزه
ترحم را تقوا میخوانند، بسان
مرغماهیخوار به حرفهای کم
عمق نظر میدوزند، تو از شرم
بزرگترين رنجکشان، شرمنده
هستی و چون تعلیم میدهی:
همهٔ آفرینندگان سختاند، همهٔ
عشقهای بزرگ بر ترحم خود
فائق میآيند.
زرتشت راه غار خود
را به او نشان داد.
" چقدر بشر خود را دوست دارد،
او دشمن خود است. ولی بشر
چیزی است که باید تعالی یابد.
زرتشت در راه به مردی گدا رسید
که میان دو گاو ماده مشغول صحبت
بود. زرتشت از او پرسید اینجا
چه میکنی؟
- بهدنبال خوشبختیام. اگر ما تغییر
نکنیم و بهشکل گاوان درنیاییم وارد
ملکوت آسمان نخواهیم شد.
ما باید نشخوارکردن بیاموزیم،
رهایی از شرِ غم و تنفر.
چنين گفت زرتشت
تو از ثروت خود گذشتی!
آموختی که/ خوب بخشیدن از
خوب گرفتن مشکلتر است و
همچنین آموختی که/ خوب
بخشیدن هنری است و درواقع /
آخرین و زیرکترین و ماهرانهترین
هنرهای مهربانی است!
مرد گدا گفت:
/ هرآنکسکه چون بطریِ شکمداری،
گردنی بیاندازه تنگ داشته باشد و
قطرهقطره محتویات خود را بیرون
دهد امروزه گردنش را آزادانه
میشکنند.
/ حرص، حسرت و حسادتِ تلخ،
انتقامکشی و غضب و تکبر و اما
ملکوت آسمانها به گاوان تعلق
دارد.
زرتشت گفت: چرا ملکوت آسمانها
به اغنیا تعلق ندارد؟
- آنان با چشمانی سرد و افکاری
شهوانی، منفعت خود را بههرطریق
و وسیلهای بهچنگ میآورند.
پدرانشان، جیببران و لاشخوران
کهنهاند. گاوان درازکشیدن و
نشخوارکردن آموختهاند و از
ناراحتی قلب بهدوراند.
زرتشت راه غار را به او نشان داد.
چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد
خلاصهنویسی
...📚
❤2
اوه
17
📚🎧 مردی به نام اوه
برمیگرده و تفنگ رو
روهوا به این و اونور
تاب میده چیز زیادی
سرش نمیشه ولی
لگد زدن و خم کردن
چیزا راه خوبی برای
امتحان کردنشونه...
" هر انسانی باید بداند که
برای چهچیزی مبارزه میکند
شاید آنچه که من برایش
میجنگم برای دیگری
بیارزش باشد اما من
میدانم که چه میکنم
- بکمن
برمیگرده و تفنگ رو
روهوا به این و اونور
تاب میده چیز زیادی
سرش نمیشه ولی
لگد زدن و خم کردن
چیزا راه خوبی برای
امتحان کردنشونه...
" هر انسانی باید بداند که
برای چهچیزی مبارزه میکند
شاید آنچه که من برایش
میجنگم برای دیگری
بیارزش باشد اما من
میدانم که چه میکنم
- بکمن
❤2