ختم قران
178 subscribers
3.59K photos
1.12K videos
74 files
4.42K links
پیامبر اکرم (ص)
خانه ای که دران قران فراوان خوانده شود خیر ان بسیار گرددوبه اهل ان وسعت داده شود و دربرای اسمانیان بدرخشندچنان که ستارگان اسمان برای زمینیان میدرخشند
🌺
هررور یک صفحه از قران (۵ ایه )تلاوت کنید

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آثار_صلوات

🍂🍃🌹 سبک کردن گناهان

💙👈 رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم :↯↯↯

🍃🌸در روز قیامت من پیش میزان اعمال هستم یعنی که هر کس کفه گناهانش سنگین تر از کفه ثواب‌هایش باشد من صلوات‌هایی را که
برایم فرستاده می‌آورم و در کفه حسناتش
گذارم تا کفه حسناتش سنگین تر گردد 🌸🍃

📚 آثار و برکات صلوات ص ۱۳

اللهم صل علی محمدوال محمد وعجل فرجهم 🕊
نام کتاب : آن سوی آينه 
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه صد و هفتاد و هفتم

مریم غمگین سرش را به صندلی الی تکیه داد. باز آرزو کرد ای کاش صداش به گوش میرسید.آن وقت میتونست به دوستش دلداری بده و بگه دنیا به آخر نرسیده و حتما بخت و بالینی هم برای او مقدر شده، منتها به وقتش....... مادر الی هنوز داشت ادعای عجیبش رو تحلیل و توجیه میکرد: -چرا بدش بیاد. قیافه و هیکلت که خیلی بهتر از اون خدا بیامرزه. شیک، تحصیل کرده، امروزی، شیرین زبون........مریم رو یادته؟ لام تا کام حرف نمیزد. عصبی و بدخلق هم بود، خدا رحمتش کنه. خودت برام تعریف میکردی که همیشه خسته و وامونده است و سر هر چیز الکی به شوهرش گیر میده و ماه تا ماه باهاش قهر میکنه. شوهر داری بلد نبود، علی بدبخت هم از ناچاری دوستش داشت مردها این طورن. به دلیل نیاز هایی که دارن مجبورن زنشون رو تحمل کنن، اما نفهم هم نیستن. اگه یه زن بهتر از زن خودشون ببینن، حتما متوجه میشن اما اکثریت حال و حوصله جار و جنجال و آبروریزی ندارن، به خصوص امثال علی که بچه هم داره. اینه که سعی میکرده کمتر با تو رو به رو بشه تا مبادا مریم شک کنه و قال به پا بشه.....الی باز غر زد: -برو بابا، برای خودت میگی و میبافی. میگم علی عاشق زنش بود. در ضمن مریم از من خوشگلتر بود، خونه داری و شوهر داریش هم حرف نداشت. اگه هم خسته و عصبی بود به خاطر کار زیاد و بچه داری بود، حقم داشت. من که یک شب بیداری رو نمیتونم تحمل کنم. پریا مریض و بد حال بود سه چهار ماه اول شب تا صبح مریم بیچاره رو بیدار نگه میداشت، صبح هم که پرهام ازش کار میکشید. هر کی دیگه هم بود بهتر از اون نمیشد. خود من هم اگه بودم ول میکردم و در میرفتم. برای اطلاع شما باید عرض کنم مریم همکلاسی من در دانشگاه بود پس واضحه که تحصیلاتش مثل بنده بود! میشه ادامه ندی؟ مادر الی با لبهای آویزان و اخم های در هم غر زد: -خاك بر سرت، هر چی سرت بیاد حقته. از بس که دست و پا چلفتی هستی. هر کاری عرضه و لیاقت میخواد. الی دیگه جواب نداد اما مریم نمی دونست از کجا صداش رو میشنوه. -اگه عرضه و لیاقت، تور کردن شوهر دوست صمیمی و بدبختمِ که جوون مرگ شده، آره من بی عرضه ام! مریم خنده اش گرفت. دلش میخواست به مادر الی بگه: -دخترت همیشه من رو شیر میکرد که جلوی علی بایستم و بهش رو ندم. همیشه مسخره ام میکرد که سر خودم رو با کارهای الکی و چرت گرم کردم. خودم رو زندونی خونه کردم و همین طوری هم پیر میشم و بی اونکه تفریح کنم و بدونم دنیا چی به چی بوده میمیرم! میگفت مثل زنهای قدیمی چسبیدم به کارهای تکراری و بیخود! علی رو امل و عقب افتاده میدونست که نمیگذاشت زنش آزاد باشه. حالا برام خیلی عجیبه که الی همیشه حسرت زندگی من رو می خورده و علی رو مرد کامل و نمونه ای میدونسته..... اما حرفی نمیزد چون صداش به گوش کسی نمیرسید. جلوی خانه الی آهسته از لای در بیرون خزید. مردد مانده بود داخل شود یا نه، با نگاهی به چشمان سرخ و قیافه در هم دوستش تصمیم گرفت همراهش داخل شود تا از تسلا یافتن او مطمئن بشه. نگرانش بود. به محض ورود به خانه، مادر الی به آشپزخانه رفت و الی به اتاقش پناه برد. شال و مانتو سیاهش رو بی توجه به روی صندلی پشت میز کامپیوتر پرت کرد و روی تختش نشست. مریم یادش نمی آمد چند بار در این اتاق نشسته و با 
دوستش حرف زده بود. گاهی مسخره بازی و خنده و شوخی، گاهی غصه و گریه....درد و دل هایی که با هم کرده بودند. شبهای امتحان که در این اتاق با هم درس خونده بودند. چشمانش رو بست و خاطرات رو که با دور تند مثل فیلم جلوی نگاهش میآمد به یاد آورد. علی رو در همون دانشگاه دیده بود. همراه الی و یکی دیگه از دوستاش در صف کپی ایستاده بود که علی پشت سرشون ایستاد. الی با دقت به علی نگاه کرد و در گوش مریم پچ پچ کرد: -سال بالایی ماست. چند بار دیدمش، میگن از اون خر خون هاست.
نام کتاب : آن سوی آينه 
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه صد و هفتاد و هشتم

مریم شانه بالا انداخت، اما نگاه علی رو متوجه خودش دید و نتونست جوابی بده. او تازه به دانشگاه رفته بود، هنوز دبیرستانی محسوب میشد تا دانشجو!دانشجوهای سال بالایی براش مثل اساتید قابل احترام و هراس انگیز بودند. برای همین علی رو به فراموشی سپرد تا دو هفته بعد که او ر ا جلوی بوفه دانشگاه دید و شناخت. این بار الی همراش نبود. او گرسنه و خسته یک بسته کلوچه و یک لیوان چای فوری خرید، میخواست به سمت کلاسش بدود که صدای علی رو شنید: -سلام. مریم پشت سرش رو نگاه کرد و وقتی فهمید علی با او بوده تعجب کرد. بهت زده جواب داد و منتظر موند ببینه علی با او چیکار داره. فکر کرد چیزی جا گذاشته یا چیزی در همان مایه ها، اما وقتی صورت گل انداخته و تته پته علی رو دید هول شد. خواست به راهش ادامه بده که علی دنبالش رفت، صداش خش داشت: -ببخشید، من مدتیه که میخوام با شما صحبت کنم اما هر بار دوستتون همراتون بوده و نشده....... مریم هراسان به اطراف نگاه کرد، کسی نبود اما می دونست چشم ها و گوش هایی دور و برش هستند که اگر چه او نمیدید اما آنها منتظر فرصتی برای آدم فروشی، او را می پایند. علی اما متوجه ترس مریم نبود، ادامه داد: -اسم من علی خالقی است. سال آخری هستم، البته من مهندسی عمران هستم، هم رشته هم نیستیم. مریم ایستاد، به تندی گفت: -حالا منظور؟ علی جا خورد، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: -هیچی، میخواستم اگه امکانش هست بیشتر با شما آشنا بشم. مریم بد خلق توپید: -نخیر امکانش نیست. با اینکه به تندی جواب علی رو داد و از این جریان به احدی حرف نزد، حتی برای الی قضیه رو تعریف نکرد و به نوعی موضوع را پیش پا افتاده و تمام شده میدانست، اما هر بار در محوطه و بوفه و راهروهای دانشگاه با چشم به دنبال علی میگشت. خودش هم نمی دونست چرا، شاید کنجکاوی بچگانه، شاید عشق کودکانه به اولین مورد دم دست. هر چه بود هر بار علی رو میدید دلش فرو میریخت و هیجان زده خون در رگهاش میجوشید. گاهی چنان دست و پاش رو گم میکرد که دوستاش هم متوجه می شدند تغییر حال و هوای مریم، هر چه هست مربوط به علی است. اما کسی نمیتونست انگشت روی نقطه خاصی بگذارد و بگه برای چه و چرا و چطور...... تا اینکه چند هفته بعد دوباره با هم رو به رو شدند. این بار هم الی همراش نبود اصلا آن روز به دانشگاه نرفته بود. مریم کلاسش تمام شده بود و میخواست به خانه بر گرده که علی سر راهش سبز شد. باز سلام کرد و منتطر ماند مریم تصمیم بگیره چه کنه. عاقبت مریم که چند هفته منتظر دیدن دوباره علی بود به حرف آمد. وقتی به خود آمدند متوجه شدند  مسافت زیادی به اندازه چندین کیلومتر پیاده رفتن و فقط حرف زدند، وقتی سرانجام از هم جدا شدند دیگه خانم امامی و آقای حالقی نبودند بلکه مریم و علی بودند که هر کدوم شماره تماس دیگری رو در قلبش نوشته بود. تقریبا هر شب با هم حرف میزدند و هر روز در دانشگاه ساعتی رو دور از چشم کنجکاو سایرین با هم بودند. برای همین وقتی الی با خبر شد که چند هفته از دوستی جدی مریم و علی میگذره به شدت رنجید و چند روزی با مریم قهر کرد. شاید از همان روزها کینه علی رو به دل گرفت و پیش مریم از او بد گفت. حال آنکه مریم تازه می فهمید در قلب دوستش چی میگذشته و احساس واقعیش تحسین و حسرت بوده! به هر حال همان چند هفته ای که هیچ کس از دوستی شون خبر نداشت، چنان به هم نزدیک شدند که دیگه برای مریم جدایی معنی نداشت و بدگویی الی هرگز نتونست ذره ای از عشق علی رو در قلبش کم کنه. کم کم همه به دیدن علی و مریم همراه هم عادت کردند و برایشان عادی شد.با فارغ التحصیل شدن علی از دانشگاه و مشخص شدن کار و برنامه زندگیش، مریم و علی بر خلاف میل خانواده هایشان رابطه شون رو رسمی کردند و چند ماه بعد هم با پس انداز شدن پول های علی، با هم ازدواج کردند. چقدر زمان زود گذشته بود، مریم کنار الی نشست و فکر کرد چقدر در این اتاق و روی این تخت برای الی در مورد علی و موضوعات مختلف وابسته به دوستی شون حرف زده. چه روزها که در همین اتاق، الی در مورد پسرهایی که به او توجه نشان می دادن و مکالماتی که رد و بدل کرده بودند با آب و تاب حرف زده بود. حالا تازه مریم می فهمید که اکثر این شرح حوادث رومانتیک خیالی بوده و آرزوهای الی است که بر زبان جاری شده. دوباره از ته دل آه کشید و به چشمان سرخ و پف کرده دوستش که بدون آرایش همیشگی ریز می نمود، نگاه کرد. دستش رو آهسته روی دست الی گذاشت، چیزي به جز یک گرمای اندك حس نکرد. آهسته گفت:
نام کتاب : آن سوی آينه 
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه صد و هفتاد و نهم

غصه نخور الی جون، همه چی درست میشه. الی انگار صدای دوستش رو شنیده باشه به هق هق افتاد وآهسته زیر لب گفت: -مریم....عزیزم! چقدر دوستت داشتم و هیچ وقت بهت نگفتم. همیشه تحسینت میکردم و باز حرفی نمیزدم. ای کاش یه بار بهت میگفتم چقدر به حالت حسرت میخورم. تمام وقتایی که بهت زنگ میزدم تا برای مسافرت یا مهمونی یا شام با دوستام دعوتت کنم و تو غصه دار میگفتی نمیتونی بیای چون بچه ها رو نمیتونی ول کنی و علی هم طاقت دوری از تو رو نداره. من همیشه مسخره ات میکردم و بهت می خندیدم، اما در واقع به حالت افسوس می خوردم.....به داشتن بچه های نازت، به کارهای مهم تو توی خونه، به عشق شوهرت که غیرت داشت و دلتنگت میشد. وای که من چه احمقی بودم، سعی میکردم تو رو تحقیر کنم تا در واقع سرگرمی های بیخود و وقت تلف کردن های الکلی خودم رو توجیه کنم. کاش بهت میگفتم که به نظر من، کارهای تو مهم ترین کارهای دنیا بود. بزرگ کردن بچه ها، مادری کردن، زن بودن.......چیزی که من آرزوش رو دارم و هنوز تجربه نکردم..... مریم زمزمه کرد: -عیبی نداره. واقعا عیبی نداره. اون موقع خودم هم فکر می کردم دارم وقت تلف میکنم، از اجتماع عقب افتادم، یه زن به درد نخور و بیخودی شدم، اما آدم تا وقتی توی اون موقعیت گیر کرده، نمیفهمه چی داره. این عادیه! حالا که اینجا هستم، میفهمم مادر بودن مهم ترین و بهترین کار دنیاست.
الی آهسته روی تخت خوابش دراز کشید و مریم برخاست. سعی کرد به جزئیات دقت کنه، شاید دیگه فرصت دیدن این اتاق رو به دست نمی آورد. به میز چوبی و تیره کامپیوتر نگاه کرد. دستش رو روی مانیتور کشید و لبخند زد. یاد روزهای امتحان و پروژه های عملی اش افتاد. چقدر حرص و جوش میخورد، الی اما خونسرد بود. او و الی همیشه تیم عملی بودند اما او و علی روزهای نامزدی و اوایل ازدواجشان را می گذراندند. روزهایی که مریم نمیفهمید وقت چطور می گذره، الی هم تنهایی دست و دلش به کار نمیرفت، اما همیشه با زرنگی در آخرین لحظات باقی مانده از جایی پروژه ای عملی برای درسشان دست و پا میکرد که هر دو نهایت سعی شان رو میکردند بلکه برای دفاع و ارائه نزد استاد، چیزی دستگیرشان شود. گاهی اوقات هم  حسابی خیط می کاشتند و بعد از خنده روده بر می شدند. مثل آن دفعه ای که هر دو با قیافه حق به جانب سی دی کارشان  را در کامپیوتر گذاشتند اما از بخت بد، استاد درست وقتی بالای سرشان رسید که اسم صاحب اصلی پروژه روی مانیتور رژه
میرفت. آن وقت همان جا مانده و پرسیده بود این نام کدامشان است، الی و مریم سرخ از خجالت به تته پته افتاده بودند و استاد که متوجه ماجرا شده بود هر دو را انداخته بود. آن لحظه هر دو گریه مفصلی کرده و به عالم و آدم لعنت فرستاده بودن، اما بعدا با مرور ماجرا فقط خنده شون گرفته بود. به آینه و میز جلوش که پر از لوله های ماتیک و جعبه های سایه و پودر و رژ گونه بود نگاه کرد. الی هنوز نامرتب و شلخته بود. مریم به آینه نگاه کرد و بر خلاف سابق هیچی ندید. غصه اش گرفت، برای دیدن صورتش دلتنگ بود. دلش می خواست  چشمهایش رو ببینه اما دیگه نمیتونست. انبوه لباسهای الی رو دید که همه جا ریخته بود. کی باور میکرد دختر شیک و مد روز و اتو کشیده ای که با راه رفتنش به دنیا فخر میفروشه این چنین اتاق درهم و برهم و نامرتبی داشته باشه؟به گلیم رنگارنگ کف اناق نگاه کرد که پایینش لوله شده و چند تا از بز و مرغ ها رو پنهان کرده بود. چشم هایش رو بست و نگران بچه هاش شد.
روز بیست و هفتم زیارت عاشورا 🖤 همه عزیزان دعا در حق امام زمان عج فراموش نشه برای سلامتی امام زمان عج و تعجیل درظهورشان دعا کنید 🤲
1
ختم قران:
بسم الله الرحمن الرحیم
دوره ۲۴۶(این دوره دویست و چهل وششمین بار  هست که  قرآن ختم میشه و این ختم هدیه میکنیم  به امام حسین ع ،  حضرت عباس ع ، ۱۲۴ هزار پیغمبر ص ، ۱۴ معصوم و ۷۲ تن شهدای دشت کربلا  )

سلام دوستان ختم قران صفحه ای و لیستی مثل ختم قبلی هست فقط با pdfهای جدید

ختم سختی هم نیست قراره ۳۰ روزه یه ختم قرآن انجام بدیم هر روز ۱ صفحه سهم هر نفر هست که هر روز ۱ جزء رو میخونیم چون میخوام هر کسی با تدبر و تامل قرآن بخونه این طور ختم رو میگم انجام بدیم در ضمن pdf صفحات هم میزارم از اول هم مشخص میکنیم که هر کسی چه صفحه ای رو باید بخونه
مثال میزنم نفر اول هر روز هر جزء ای داشتیم صفحه اول رو میخونه نفر دوم صفحات دوم رو و الی آخر.

ختم سختی نیست تا تو ۳۰ روز همه باهم یه ختم قرآن انجام دادیم بعضی از جزء ها ۲۱ صفحه ای که اون روسهم نفر آخر هست

شروع ختم   ۹/ ۵ / ۱۴۰۴
پایان ختم ۷/ ۶  / ۱۴۰۴

حالا هر کسی خواست بهم بگه اسمش رو ثبت کنم

نفر اول خانم N.zonuzi ( صفحات اول هر جزء) 
نفر دوم خانم   N.zonuzi( صفحات دوم هر جزء )
نفر سوم خانم  f.t( صفحات سوم هر جزء )
نفر چهارم خانم f.t ( صفحات چهارم هر جزء ) 
نفر پنجم خانم Ayete   ( صفحات پنجم هر جزء)
نفر ششم خانم Ayete( صفحات ششم هر جزء) 
نفر هفتم خانم معصومه خدابخشی   ( صفحات هفتم هر جزء) 
نفر هشتم خانم معصومه خدابخشی( صفحات هشتم هر جزء)
نفر نهم خانم افسانه زارع  ( صفحات نهم هر جزء )
نفر دهم خانم A*z*A*d*E*H ( صفحات دهم هر جزء )
نفر یازدهم خانم مرضیه  رویوران( صفحات یازدهم هر جزء)
نفر دوازدهم خانم Nvm ( صفحات دوازدهم هر جزء )
نفر سیزدهم خانم   Nvm( صفحات سیزدهم هر جزء )
نفر چهاردهم خانم Nvm ( صفحات چهاردهم هر جزء)
نفر پانزدهم خانمNvm ( صفحات پانزدهم هر جزء)
نفر شانزدهم خانم در انتظار مهدی فاطمه س ( صفحات شانزدهم هر جزء )
نفر هفدهم خانم ساکت  ( صفحات هفدهم هر جزء)
نفر هجدهم خانم ....A( صفحات هجدهم هر جزء )
نفر نوزدهم خانم ....A( صفحات نوزدهم هر جزء ) 
نفر بیستم خانم در انتظار مهدی فاطمه س( صفحات بیست و بیست و یکم هر جزء ) فقط جزء ۱ و جزء ۳۰ که فکر کنم ۲۱ صفحه ای باشه که باید چند صفحه آخر رو بخونن

اسامی رو برام بزارید لطفا

https://t.iss.one/yamahdfatemeh۰
ختم قران:
بسم الله الرحمن الرحیم
دوره ۲۴۷(این دوره دویست و چهل و هفتمین بار  هست که  قرآن ختم میشه و این ختم هدیه میکنیم  به امام حسین ع ،  حضرت عباس ع ، ۱۲۴ هزار پیغمبر ص ، ۱۴ معصوم و ۷۲ تن شهدای دشت کربلا  )

سلام دوستان ختم قران صفحه ای و لیستی مثل ختم قبلی هست فقط با pdfهای جدید

ختم سختی هم نیست قراره ۳۰ روزه یه ختم قرآن انجام بدیم هر روز ۱ صفحه سهم هر نفر هست که هر روز ۱ جزء رو میخونیم چون میخوام هر کسی با تدبر و تامل قرآن بخونه این طور ختم رو میگم انجام بدیم در ضمن pdf صفحات هم میزارم از اول هم مشخص میکنیم که هر کسی چه صفحه ای رو باید بخونه
مثال میزنم نفر اول هر روز هر جزء ای داشتیم صفحه اول رو میخونه نفر دوم صفحات دوم رو و الی آخر.

ختم سختی نیست تا تو ۳۰ روز همه باهم یه ختم قرآن انجام دادیم بعضی از جزء ها ۲۱ صفحه ای که اون روسهم نفر آخر هست

شروع ختم   ۹/ ۵ / ۱۴۰۴
پایان ختم ۷/ ۶  / ۱۴۰۴

حالا هر کسی خواست بهم بگه اسمش رو ثبت کنم

نفر اول خانم  کبی ( صفحات اول هر جزء) 
نفر دوم خانم  کبی ( صفحات دوم هر جزء )
نفر سوم خانم کبی   ( صفحات سوم هر جزء )
نفر چهارم خانم کبی   ( صفحات چهارم هر جزء ) 
نفر پنجم خانم کبی   ( صفحات پنجم هر جزء)
نفر ششم خانم ....A ( صفحات ششم هر جزء) 
نفر هفتم خانم Ayete   ( صفحات هفتم هر جزء) 
نفر هشتم خانم f.t ( صفحات هشتم هر جزء)
نفر نهم اقای امیررضاعبداللهی ( صفحات نهم هر جزء )
نفر دهم اقای امیررضا عبداللهی( صفحات دهم هر جزء )
نفر یازدهم خانم بابایی ( صفحات یازدهم هر جزء)
نفر دوازدهم خانم بابایی( صفحات دوازدهم هر جزء )
نفر سیزدهم خانم فاطمه صمدی    ( صفحات سیزدهم هر جزء )
نفر چهاردهم خانم فاطمه صمدی  ( صفحات چهاردهم هر جزء)
نفر پانزدهم خانم RonikaAm( صفحات پانزدهم هر جزء)
نفر شانزدهم خانم Nvm ( صفحات شانزدهم هر جزء )
نفر هفدهم خانم Nvm ( صفحات هفدهم هر جزء)
نفر هجدهم خانم Nvm ( صفحات هجدهم هر جزء )
نفر نوزدهم خانم Nvm ( صفحات نوزدهم هر جزء ) 
نفر بیستم خانم Nvm( صفحات بیست و بیست و یکم هر جزء ) فقط جزء ۱ و جزء ۳۰ که فکر کنم ۲۱ صفحه ای باشه که باید چند صفحه آخر رو بخونن

اسامی رو برام بزارید لطفا

https://t.iss.one/yamahdfatemeh۰
بسم الله الرحمن الرحیم

روز دوم ختم صفحه ای دوره های ۲۴۶و ۲۴۷ قرآن همه عزیزان دقت کنید صفحات جزء ۲ رو باهم میخونیم التماس دعا 🤲
ختم این ماه هدیه به امام حسین ع و حضرت عباس ع و ۷۲ تن شهدای دشت کربلا و ۱۲۴ هزار پیغمبر و ۱۴ معصوم  هست 🖤
1
متن فعلی:

۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞
«هر قدر می توانید از قرآن بخوانید»

🌹ختم صفحات جزء ۲🌹

👇راهنمای علائم👇
📜لیست شرکت کنندگان ، برای پیدا کردن صفحات تون هم از روی کلید پایین و هم تصویر بالای متن میتونید پیدا کنید( از چه آیه تا چه آیه ای خونده بشه  )

لطفا با دقت بخونید که ختم به مشگل نخوره سوالی هم بود پیوی بنده سوال کنید ( چون حق الناس میشه اگه نخونید )تعدادمشارکت کنندگان: {تعداد مشارکت کنندگان بخش}تعدادسوره های مانده{باقی مانده تعداد بخش}تعداد سوره های گرفته شده{تعداد بخش های گرفته شده}تعدادمشارکت کنندگان: 4تعدادسوره های مانده0تعداد سوره های گرفته شده20
ختم قران via @MakeMessageBot
متن فعلی: ۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞ «هر قدر می توانید از قرآن بخوانید» ‏ 🌹ختم صفحات جزء ۲🌹👇راهنمای علائم👇📜لیست شرکت کنندگان ، برای پیدا کردن صفحات تون هم از روی کلید پایین و هم تصویر بالای متن میتونید پیدا کنید( از…
لیست مشارکت کنندگان:

صفحه ۱: کبی‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۲: کبی‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۳: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۴: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۵: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۶: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۷: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۵ ۰۵/۱۰)
صفحه ۸: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۹: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۵ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۰: N.zonuzi‏ (۰۹:۵۵ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۱: Marzei‏ (۱۳:۵۳ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۲: N.zonuzi‏ (۱۵:۱۳ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۳: N.zonuzi‏ (۱۵:۱۳ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۴: N.zonuzi‏ (۱۵:۱۳ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۵: N.zonuzi‏ (۱۵:۱۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۶: N.zonuzi‏ (۱۵:۱۴ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۷: NVM‏ (۱۲:۵۸ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۸: NVM‏ (۱۲:۵۸ ۰۵/۱۰)
صفحه ۱۹: NVM‏ (۱۲:۵۹ ۰۵/۱۰)
صفحه ۲۰: NVM‏ (۱۲:۵۸ ۰۵/۱۰)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان فقط یکبار ختم رباطی میزارم هر عزیزی میخواد شرکت کنه زودتر صفحه برداره 😉
نام کتاب : آن سوی آينه 
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه صد و هشتادم

ناگهان حس کرد دیگه در این اتاق کاری نداره. چیز مهمی رو دریافته بود اما متاسفانه کمی دیر! آرزو کرد کنار بچه هاش باشه. میدونست که دیگه مثل گذشته نمیتونه با آنها بازی کنه یا در آغوش بگیره و ببوسدشون، حسرت وجودش رو پر کرد. چرا همیشه فکر میکرد مرگ مال پیر و مریض هاست؟ چرا انقدر اطمینان داشت دست مرگ با او کاری نداره، انگار همیشه ته قلبش مطمئن بود بچه هاش رو بزرگ میکنه، سر و سامان میده، شاهد موفقیت ها و زندگی مستقل شون خواهد بود. در کنار شوهرش پیر میشه و کارهای دلخواهش رو انجام میده. برای آینده ش هزار نقشه رنگی و رویایی داشت. تصورش رو هم نمیکرد به این زودی ها نوبت خداحافظی اش با تمام دلبستگی هاش باشه. روی صندلی مقابل کامپیوتر نشست، سبک شده بود مثل نسیم، حرکاتش به نرمی و سرعت انجام میگرفت انگار زمان براش ایستاده بود. میتونست در آن واحد جلوتر و عقب تر از زمان باشه. عجیب بود اما بود! دوباره به فکرهاش برگشت، چرا فکر میکرد قبل از فرا رسیدن زمان مرگش حتما یه جوری خبر می شه؟ کی این اطمینان رو به او داده بود؟ مگه همیشه در گوشش نخوانده بودند هر لحظه ممکنه اجل از راه برسه.....؟ مگه حضرت علی نفرموده بود جوری زندگی کنید انگار قرار است یک ساعت دیگه بمیرید؟ آه کشید، اگه این جمله پرمعنا رو همیشه مد نظر داشت الان این همه پر از حسرت و افسوس نبود. حسرت بوسیدن دوباره پرهام و پریا، حسرت گفتن جملات بی شماری از روی محبت و عشق به عزیزانش، حسرت لحظه هایی که بی جهت بر خودش و اطرافیانش زهر مار کرده بود. حسرت فرصت هایی براي شاد بودن، عاشق بودن، دیدن بیشتر، بوییدن عمیق تر، لمس کردن از سر ادراك، شنیدن صبورانه، چشیدن مزه هاي بیشمار و جدید.......وای چه فهرست طولانی از حسرت ها داشت! ای کاش کسی بود که هر روز در گوشش تکرار میکرد: -ممکنه امروز آخرین فرصت تو باشه! از مهلتت نهایت استفاده رو ببر! آن وقت محال بود برای چیزهای بی اهمیت و پیش پا افتاده عصبی و دلگیر و ناراحت بشه. محال بود یک ثانیه از وقت پر ارزشش رو بدون حضور ذهن بگذرونه. حضور ذهنی که در هر لحظه بدونه چه میکنه، هدفش از اون کار چیه و چطور اون کار براش پر از لذت و شادی باشه! نه انجام تکراری و از سر عادت کارها! وای..... چقدر دیر شده بود. دلش سخت هوای علی و بچه هاشو کرد. چشم ها رو بست و خواست پیششان باشد. اول متوجه نشد کجاست؛ از بس که همه جا شلوغ بود و آدم های سیاه پوش در حال رفت و آمد بودند. کمی گیج دور و برش رو نگاه کرد و تازه متوجه مبلمان شیک و ظریف خانه خودش شد. تمام صندلی ها رو کنار دیوار چیده بودند، حتی نیم ست چرم راحتی اش را هم کنار صندلی ها چپانده بودند و باز هم جا کم بود. زن و مردهای سیاه پوش روی مبل ها و صندلی ها و حتی  صندلی های پایه بلند پشت اپن آشپزخانه نشسته و عده ای هم کنار دیوار و در و هر جا که می تونستند ایستاده بودند. چند بچه ها هم آن وسط می لولیدند و بی توجه به رنگ سیاه و قیافه های ماتم زده و هق هق گریه دنبال هم می دویدند و قاه قاه میخندیدند و حتی به اخم و چشم غره های پدر و مادرها بی اعتنا بودند. مریم جلوتر رفت و سعی کرد بفهمه که چه خبره، آهسته گفت : -چه خبره !!
نام کتاب : آن سوی آينه 
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه صد و هشتاد و یکم

بعد به سمت آشپزخانه رفت، انبوه جمعیت آنجا هم موج میزد. زن کوتاه و چاقی هم تند تند چای میریخت و قندان ها رو پر میکرد و اخم کرده به بقیه میتوپید جلوی دست و پا نیان. زن لاغر و قد بلندی چادرش رو به کمرش گره زده بود و کنار گاز در قابلمه بزرگی چیزی رو به هم میزد و تند تند صلوات میفرستاد، صورتش سرخ و عرق کرده بود. مریم جلو رفت تا ببینه زن سر گاز او در قابله نو و تازه اش چی میپزه، نگاهش به آرد سرخ شده که افتاد فهمید قراره زن حلوای او رو  بپزه. چقدر هم قیافه زن به نظرش آشنا بود ناگهان یادش آمد این زن، خواهر شوهر اکرم بود. خواهر آقای واحدی...... آهسته سلام کرد و یادش افتاد کسی او رو نمی بینه. عقب رفت و فکر کرد چرا منیره خانم برای او حلوا میپزه؟ کس دیگه ای بلد نبود؟ از آشپرخانه بیرون رفت و به اطراف نگاه کرد تا عزیزان و نزدیکانش رو پیدا کنه، چون اکثر این آدما براش غریبه  و ناشناس بودند. به انبوه کفش ها که حتی در راهرو هم ریخته شده بود نگاه کرد و تعجب کرد که دیگه براش مهم نیست. حتی ریختگی و کثیفی خونه هم آزارش نمیداد، دلش فقط برای بچه ها و شوهرش شور میزد. نگرانشان بود. آنقدر تک تک آدما رو کاوید تا عاقبت علی رو در گوشه ای پیدا کرد. ته ریش یک روزه پوستش رو سبزه کرده بود. موهای بهم ریخته و اخم های درهمش، ظاهری آشفته و غمگین به او بخشیده بود. مریم روی دسته مبل کنارش نشست. دستش رو به نرمی روی شونه علی گذاشت و ناگهان موج غم و درد و اندوه شوهرش مثل سیلی به وجودش هجوم آورد. چشمهای علی قرمز و نمناك بود، اما  ساکت و خود دار! دستهاش محکم دسته مبل رو می فشرد انقدر محکم که بند انگشتاش سفید شده بود. مریم خم شد و بوی علی رو حس کرد، آه کشید. دلش چقدر برای آغوش شوهرش تنگ شده بود. دوباره حسرت روحش رو مچاله و کوچک کرد. چه روزها و شب هایی که سر هیچ و پوچ با علی قهر میکرد، عشق و نیاز شوهرش رو ندیده میگرفت. مثلا برای زهر چشم گرفتن و تلافی کردن پشتش رو به او می کرد و قهر نگه می داشت. حالا میفهمید چقدر کاراش احمقانه و دور از عقل بوده. حالا که به آن سوی خط اومده بود تازه می فهمید همه چی برای عشق و دوست داشتن آفریده شده. خدا همه رو آفریده تا همدیگه رو دوست داشته باشند، عشق و محبت باعث میشد انسانها از حیوانات متمایز شوند. مریم تازه دریافته بود دل انسانها فقط جای عشق و محبته نه کینه و نفرت. اگه کینه و نفرت وارد قلبی میشد، عشق و محبت از در دیگه بیرون میرفت. همین بود که همه در حال دشمنی و کینه ورزی بودند. حرص و حسادت و دروغ و دشمنی برای این در فکرها موج میزد، چون قلب ها جای عشق و محبت نبود حتی در نزدیکترین آدما، مثل زن و شوهر ها! مریم باز آه کشید، چقدر دیر فهمیده بود که هیچ چیز ارزش نداره که عشق و محبت از دست بره. خانه کثیف، تفریح و خوش گذرونی، چشم و هم چشمی، حسادت.... این چیزهای پیش پا افتاده و احمقانه شده بود مسائل بزرگ زندگیش ! مریم کنار گوش علی زمزمه کرد: -دوستت دارم. امیدوارم بتونی حس کنی که من کنارت هستم و چقدر دوستت دارم و حالا هم چقدر ناراحت و نگرانم که داری این طوری رنج میکشی. علی تکان خورد و درست به جایی که مریم نشسته بود نگاه کرد. انگار متوجه حضور او شد. مریم به صورت شوهرش خیره شد. زمزمه کرد: -چقدر چشمات قشنگه.... بعد فکر کرد وقتی دیده میشد و علی صداش رو میشنید چند بار از زیبایی شوهرش تعریف کرده بود؟ اصلا هیچ وقت شوهرش رو تحسین کرده بود؟ نه! همیشه میترسید مبادا با این کارش شوهرش پررو بشه. فکر کنه چه خبرشده!! این هم یک طرز فکر احمقانه.....چطور خودش دلش میخواست دیده شود و اطرافیان تعریف و تمجیدش بکنند، اما هرگز از شوهرش  تعریف نکرده بود. از کار و هوش و هدایایی که میخرید، گاهی تعریف می کرد وتشکر می نمود، اما هرگز از خود شوهرش تعریف نمیکرد. چقدر زن نا امید کننده ای برای علی بوده......
نام کتاب : آن سوی آينه 
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه صد و هشتاد و دوم

چطور این همه خودخواه و خود پرست بوده؟ در حالیکه از علی تعریف نمیکرد انتظار داشت دائم تعریف و تمجید بشنوه!! دوباره افسوس خورد و برای اولین بار آرزو کرد یک فرصت دیگه بهش  بدن. علی دوباره رویش رو برگردوند و مریم از جا برخاست. سمیرا و شیوا و مادرش رو کنار هم روی کاناپه بزرگ چرمی یافت که هر سه مثل گروه هم سرایان با هم گریه میکردند. روی میز شیشه ای، رو به رویشان نشست و از اینکه دیگه لازم نیست نگران شکستن شیشه میز باشه خنده اش گرفت. به صورت مادرش خیره شد. فکر کرد آخرین باری که با دقت به صورت مادرش نگاه کرده، کی بوده؟
احتمالا به زمان نوزادی یا حداکثر خردسالی اش بر میگشت. در واقع تصویری از مادرش در حافظه اش بایگانی کرده بود و حتی در صحبت های رو در رو با مادرش هم به آن تصویر رجوع میکرد و فقط صورت مادرش رو میدید ولی نگاه نمیکرد! با تاسف سر تکان داد، چقدر تصویر ذهنی که از مادرش داشت با صورت واقعی او فرق کرده بود. دور چشمان مادرش پر از چروك های ریز بود، دو خط عمیق هم از کنار بینی تا گوشه لبها کشیده شده بود. ابروهای نازك و کم پشت مادرش رو با سر انگشتان لمس کرد اما چیزی حس نکرد. مادرش هم مثل علی انگار از حضور دخترش خبردار شده باشه، چند لحظه ای از اشک ریختن و هق هق کردن ماند و به رو به رو زل زد. به جایی که مریم نشسته بود. مریم از فرصت استفاده کرد و به جلو خم شد و به دقت به رنگ چشمان درشت و کشیده مادرش نگاه کرد. قهوه ای شکلاتی که مثل رنگ موهای یک اسب زیبا و جوان برق میزد. هرگز نمیدونست قهوه ای چشمان مادرش این قدر شفاف و زیباست. موهای کنار گوش ها و خط رویش مو سفید شده بود اما بقیه موها مشکی براق و یک دستی بودند که فقط مریم میدونست رنگ طبیعی است، چون مادرش از رنگ مو خوشش نمی آمد. مادرش دستمال 
مچاله شده توی دستش رو روی چشمان قرمز و نمناکش فشرد و شروع کرد به گریه کردن. مریم خودش رو کمی آن طرف تر کشید و رو به روی سمیرا که اخم کرده و هر از گاهی اشکهایش رو با دستمال پاك میکرد، نشست. خواهرش رو هم هرگز با دقت نگاه نکرده بود. اصلا عادت کرده بود فقط ببینه بدون اینکه توجه داشته باشه! خواهرش، با اینکه فقط چند سالی از او بزرگ تر بود اما صورتش تکیده و غصه دار، پر سن و سال تر نشان میداد. پوستش شل شده بود .مریم تعجب کرد: -یعنی از مرگ من این همه لاغر شده؟
چشمهای درشت مادرش به صورت خواهرش هم راه یافته بود، اما پر رنگ تر و همان طور براق و شفاف! موها اما یک درجه روشن تر و مجعد تر روی شانه ها رها بودند. بی حوصله و بی توجه، اما زیبا....مریم روی جعد و تاب براق دست کشید و آهسته گفت: -تو چقدر خوشگلی! دست های خواهرش رو دامنش افتاده بود، ناخن های گرفته و کوتاه شده. چطور هیچ وقت نفهمیده بود چقدر دستهای  سمیرا زیباست، حتی بدون آن ناخن های بلند و فرنچ شده؟ معصومیتی در این دستها بود که در دستهای درست شده و همیشه شیک الی هرگز نبود. دستهای کار کرده یک زن که به خاطر عشق به خانواده اش از صبح تا شب مشغول است. پاك و تمیز میکنه. میشوید، خرد میکند، میپزد، جارو میکند، گرد گیری میکند، نوازش میکند، تسکین میدهد، آرامش میبخشد.........دست های واقعی!سمیرا رویش را برگرداند، مریم کنار کشید و مقابل شیوا نشست. شیوا مظلومانه میگریست، بی صدا و آرام...قطرات اشک مثل گوی شیشه ای روی صورت جوان و پوست شادابش می غلتید. مریم دلش 
سوخت، چقدر خواهرش اذیت شده بود. هم مرگ او، هم عقب افتادن ازدواج و جشن عروسی اش! هیچ وقت فکرش رو نمیکرد مرگش این همه باعث دردسر و آزار و اذیت اطرافیانش بشه. به چشم های خواهر جوانش که روشن تر از همه شان بود نگاه کرد و با تاسف دریافت صورت پدرش رو هم هرگز با دقت نگاه نکرده، بنابر این نمیدونه رنگ روشن قهوه ای مال پدرش است یا نه!؟ صدای گریه آشنای بچه ای دلش رو لرزاند. چشم بسته هم میتونست بگه که این گریه پریاست. پریای کوچک و بی دفاع او......با سرعتی که هرگز تصورش رو نمی کرد بالاي سر پریا حاضر شد، نمیدونست چطور او را میان آن همه آدم پیدا کرده یا از کجا فهمیده او کجاست، فقط میدونست کنار دخترشه. دختر کوچک و ضعیفش....... پریا در رختخوابی که پایین تخت دو نفرشان انداخته بودند خوابیده بود، معلوم بود از خواب پریده و ترسیده. مریم جلو رفت، آهسته در گوش کوچک و زیبای پریا زمزمه کرد: -عزیزکم، نازنینم، گریه نکن. مامان اینجاست، قشنگم......
روز بیست و هشتم زیارت عاشورا 🖤 همه عزیزان دعا در حق امام زمان عج فراموش نشه برای سلامتی امام زمان عج و تعجیل درظهورشان دعا کنید 🤲
ختم قران:
بسم الله الرحمن الرحیم
دوره ۲۴۶(این دوره دویست و چهل وششمین بار  هست که  قرآن ختم میشه و این ختم هدیه میکنیم  به امام حسین ع ،  حضرت عباس ع ، ۱۲۴ هزار پیغمبر ص ، ۱۴ معصوم و ۷۲ تن شهدای دشت کربلا  )

سلام دوستان ختم قران صفحه ای و لیستی مثل ختم قبلی هست فقط با pdfهای جدید

ختم سختی هم نیست قراره ۳۰ روزه یه ختم قرآن انجام بدیم هر روز ۱ صفحه سهم هر نفر هست که هر روز ۱ جزء رو میخونیم چون میخوام هر کسی با تدبر و تامل قرآن بخونه این طور ختم رو میگم انجام بدیم در ضمن pdf صفحات هم میزارم از اول هم مشخص میکنیم که هر کسی چه صفحه ای رو باید بخونه
مثال میزنم نفر اول هر روز هر جزء ای داشتیم صفحه اول رو میخونه نفر دوم صفحات دوم رو و الی آخر.

ختم سختی نیست تا تو ۳۰ روز همه باهم یه ختم قرآن انجام دادیم بعضی از جزء ها ۲۱ صفحه ای که اون روسهم نفر آخر هست

شروع ختم   ۹/ ۵ / ۱۴۰۴
پایان ختم ۷/ ۶  / ۱۴۰۴

حالا هر کسی خواست بهم بگه اسمش رو ثبت کنم

نفر اول خانم N.zonuzi ( صفحات اول هر جزء) 
نفر دوم خانم   N.zonuzi( صفحات دوم هر جزء )
نفر سوم خانم  f.t( صفحات سوم هر جزء )
نفر چهارم خانم f.t ( صفحات چهارم هر جزء ) 
نفر پنجم خانم Ayete   ( صفحات پنجم هر جزء)
نفر ششم خانم Ayete( صفحات ششم هر جزء) 
نفر هفتم خانم معصومه خدابخشی   ( صفحات هفتم هر جزء) 
نفر هشتم خانم معصومه خدابخشی( صفحات هشتم هر جزء)
نفر نهم خانم افسانه زارع  ( صفحات نهم هر جزء )
نفر دهم خانم A*z*A*d*E*H ( صفحات دهم هر جزء )
نفر یازدهم خانم مرضیه  رویوران( صفحات یازدهم هر جزء)
نفر دوازدهم خانم Nvm ( صفحات دوازدهم هر جزء )
نفر سیزدهم خانم   Nvm( صفحات سیزدهم هر جزء )
نفر چهاردهم خانم Nvm ( صفحات چهاردهم هر جزء)
نفر پانزدهم خانمNvm ( صفحات پانزدهم هر جزء)
نفر شانزدهم خانم در انتظار مهدی فاطمه س ( صفحات شانزدهم هر جزء )
نفر هفدهم خانم ساکت  ( صفحات هفدهم هر جزء)
نفر هجدهم خانم ....A( صفحات هجدهم هر جزء )
نفر نوزدهم خانم ....A( صفحات نوزدهم هر جزء ) 
نفر بیستم خانم در انتظار مهدی فاطمه س( صفحات بیست و بیست و یکم هر جزء ) فقط جزء ۱ و جزء ۳۰ که فکر کنم ۲۱ صفحه ای باشه که باید چند صفحه آخر رو بخونن

اسامی رو برام بزارید لطفا

https://t.iss.one/yamahdfatemeh۰
ختم قران:
بسم الله الرحمن الرحیم
دوره ۲۴۷(این دوره دویست و چهل و هفتمین بار  هست که  قرآن ختم میشه و این ختم هدیه میکنیم  به امام حسین ع ،  حضرت عباس ع ، ۱۲۴ هزار پیغمبر ص ، ۱۴ معصوم و ۷۲ تن شهدای دشت کربلا  )

سلام دوستان ختم قران صفحه ای و لیستی مثل ختم قبلی هست فقط با pdfهای جدید

ختم سختی هم نیست قراره ۳۰ روزه یه ختم قرآن انجام بدیم هر روز ۱ صفحه سهم هر نفر هست که هر روز ۱ جزء رو میخونیم چون میخوام هر کسی با تدبر و تامل قرآن بخونه این طور ختم رو میگم انجام بدیم در ضمن pdf صفحات هم میزارم از اول هم مشخص میکنیم که هر کسی چه صفحه ای رو باید بخونه
مثال میزنم نفر اول هر روز هر جزء ای داشتیم صفحه اول رو میخونه نفر دوم صفحات دوم رو و الی آخر.

ختم سختی نیست تا تو ۳۰ روز همه باهم یه ختم قرآن انجام دادیم بعضی از جزء ها ۲۱ صفحه ای که اون روسهم نفر آخر هست

شروع ختم   ۹/ ۵ / ۱۴۰۴
پایان ختم ۷/ ۶  / ۱۴۰۴

حالا هر کسی خواست بهم بگه اسمش رو ثبت کنم

نفر اول خانم  کبی ( صفحات اول هر جزء) 
نفر دوم خانم  کبی ( صفحات دوم هر جزء )
نفر سوم خانم کبی   ( صفحات سوم هر جزء )
نفر چهارم خانم کبی   ( صفحات چهارم هر جزء ) 
نفر پنجم خانم کبی   ( صفحات پنجم هر جزء)
نفر ششم خانم ....A ( صفحات ششم هر جزء) 
نفر هفتم خانم Ayete   ( صفحات هفتم هر جزء) 
نفر هشتم خانم f.t ( صفحات هشتم هر جزء)
نفر نهم اقای امیررضاعبداللهی ( صفحات نهم هر جزء )
نفر دهم اقای امیررضا عبداللهی( صفحات دهم هر جزء )
نفر یازدهم خانم بابایی ( صفحات یازدهم هر جزء)
نفر دوازدهم خانم بابایی( صفحات دوازدهم هر جزء )
نفر سیزدهم خانم فاطمه صمدی    ( صفحات سیزدهم هر جزء )
نفر چهاردهم خانم فاطمه صمدی  ( صفحات چهاردهم هر جزء)
نفر پانزدهم خانم RonikaAm( صفحات پانزدهم هر جزء)
نفر شانزدهم خانم Nvm ( صفحات شانزدهم هر جزء )
نفر هفدهم خانم Nvm ( صفحات هفدهم هر جزء)
نفر هجدهم خانم Nvm ( صفحات هجدهم هر جزء )
نفر نوزدهم خانم Nvm ( صفحات نوزدهم هر جزء ) 
نفر بیستم خانم Nvm( صفحات بیست و بیست و یکم هر جزء ) فقط جزء ۱ و جزء ۳۰ که فکر کنم ۲۱ صفحه ای باشه که باید چند صفحه آخر رو بخونن

اسامی رو برام بزارید لطفا

https://t.iss.one/yamahdfatemeh۰