چه معجزهای است این جهان!
«تو میدانی من چقدر هنر مصر را دوست دارم. ساعتها لرزان آنجا سرگردان بودم. چه مسرّتی و چه دردی! چه تلاشی قلبم به کار میبندد تا تمام این زندگی هولبار را حفظ کند! من همچون اُدیسه همه جا پرسه زدم. کوشیدم تا تمام این ثروت را به یغما برم و به قایقم برسانم.
لئوچکا، تو همیشه با من بودی و دستم را میگرفتی تا بتوانم همه چیز را تاب آورم. تمام این زندگی در نظرم قصهای است عبث! سرابی در بیابان و من به گرمای جسمت نیاز داشتم تا تختهپارهای پیدا کنم، به همان سان که کسی هنگام سقوط در برزخ، بوتهای را چنگ میزند. وقتی ببینمت برایت از ابوالهول میگویم. اهرام مضحکاند اما ابوالهول چشمهایی خوفناک دارد که با وحشت به بیابان نگاه میکند. تا به حال از روح انسان شجاع و گمشده، تصویری از این عمیقتر ندیدهام...
عالیترین منظرهای که دیدهام ابوالهول است و دورتر، پشت درختها، بیابانی که کمین کرده است... به نیل پهناور، آرام و مهربان خیره میشوم، کوسهها با آروارههای باز و درندهخو در امواج آن شناورند و بالای سر آنها پرندگان آبی با شکمهای سرخ و پرندگانی زردفام مثل قناری پرواز میکنند. دیدن این پرندههای رنگارنگ هوا را به آتش میکشد. از خوشی میلرزم. چه معجزهای است این جهان! همه چیز مهیاست تا چشمها و ذهنهای ما حظ ببرند!...
لئوچکا، مصریان باستان عادت داشتند که تابوت را روی میزهای ضیافتشان بگذارند، طوری که بتوانند به مرگ بنگرند و خود را به دست خوشیهایشان بسپارند. تمام این مصر، همچون تابوتی عظیم در برابر من قرار دارد و من از ناشکیبایی و دلشوره میلرزم...»
(نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهٔ فرزانه قوجلو، نشر ماهریس، ص ۱۹۴).
@irajrezaie
«تو میدانی من چقدر هنر مصر را دوست دارم. ساعتها لرزان آنجا سرگردان بودم. چه مسرّتی و چه دردی! چه تلاشی قلبم به کار میبندد تا تمام این زندگی هولبار را حفظ کند! من همچون اُدیسه همه جا پرسه زدم. کوشیدم تا تمام این ثروت را به یغما برم و به قایقم برسانم.
لئوچکا، تو همیشه با من بودی و دستم را میگرفتی تا بتوانم همه چیز را تاب آورم. تمام این زندگی در نظرم قصهای است عبث! سرابی در بیابان و من به گرمای جسمت نیاز داشتم تا تختهپارهای پیدا کنم، به همان سان که کسی هنگام سقوط در برزخ، بوتهای را چنگ میزند. وقتی ببینمت برایت از ابوالهول میگویم. اهرام مضحکاند اما ابوالهول چشمهایی خوفناک دارد که با وحشت به بیابان نگاه میکند. تا به حال از روح انسان شجاع و گمشده، تصویری از این عمیقتر ندیدهام...
عالیترین منظرهای که دیدهام ابوالهول است و دورتر، پشت درختها، بیابانی که کمین کرده است... به نیل پهناور، آرام و مهربان خیره میشوم، کوسهها با آروارههای باز و درندهخو در امواج آن شناورند و بالای سر آنها پرندگان آبی با شکمهای سرخ و پرندگانی زردفام مثل قناری پرواز میکنند. دیدن این پرندههای رنگارنگ هوا را به آتش میکشد. از خوشی میلرزم. چه معجزهای است این جهان! همه چیز مهیاست تا چشمها و ذهنهای ما حظ ببرند!...
لئوچکا، مصریان باستان عادت داشتند که تابوت را روی میزهای ضیافتشان بگذارند، طوری که بتوانند به مرگ بنگرند و خود را به دست خوشیهایشان بسپارند. تمام این مصر، همچون تابوتی عظیم در برابر من قرار دارد و من از ناشکیبایی و دلشوره میلرزم...»
(نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهٔ فرزانه قوجلو، نشر ماهریس، ص ۱۹۴).
@irajrezaie
آن لرزیدن را من از کجا آرم؟!
«در زمان عمر، رضی الله عنه، شخصی بود سخت پیر شده تا به حدی که فرزندش او را شیر میداد و چون طفلان میپرورد. عمر، رضی الله عنه، به آن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد. او جواب داد که راست میفرمایید؛ ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمیکنم. چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که مبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود. من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟ عمر فرمود: «هذه أَفقَهُ مِن عُمَر» یعنی که من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی. فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطلع شود، حقیقت آن را بازداند... پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حق! هر که را لرزه نباشد، خدمتِ لرزندگان واجب است.»
▪️فیه مافیه، مولانا جلالالدین محمد بلخی، تصحیح استاد بدیعالزمان فروزانفر.
(این حکایتِ بغایت نجیب و انسانی و لطیف، از صبح امروز که چشمم ناگهان بر آن افتاد، جانِ مرا آغشته به بویِ خوشِ خود کرد. شرح مفصل آن بماند برای حال و مجالی دیگر. همین قدر بگویم که مولانا عشق را لرزیدن میداند، لرزیدن قلب! و براستی قدر و قیمت آدمی در چیزی است که قلبش برای آن میلرزد. چنان که در غزلیات فرماید:
بر هرچه همی لرزی میدان که همان ارزی
زان روی دل عاشق از عرش فزون باشد!
وای بر دلی سختتر از سنگ که هرگز نلرزد. برای پدر و مادر، برای فرزند، برای یار و دیار. و بیش از همه، با توجه به شرایط امروز ما، برای وطن، برای ایران!)
@irajrezaie
«در زمان عمر، رضی الله عنه، شخصی بود سخت پیر شده تا به حدی که فرزندش او را شیر میداد و چون طفلان میپرورد. عمر، رضی الله عنه، به آن دختر فرمود که درین زمان مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد. او جواب داد که راست میفرمایید؛ ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمیکنم. چون پدر مرا میپرورد و خدمت میکرد بر من میلرزید که مبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت میکنم و شب و روز دعا میکنم و مردن او را از خدا میخواهم تا زحمتش از من منقطع شود. من اگر خدمت پدر میکنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟ عمر فرمود: «هذه أَفقَهُ مِن عُمَر» یعنی که من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی. فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطلع شود، حقیقت آن را بازداند... پس معلوم شد که لرزه و عشق میباید در طلب حق! هر که را لرزه نباشد، خدمتِ لرزندگان واجب است.»
▪️فیه مافیه، مولانا جلالالدین محمد بلخی، تصحیح استاد بدیعالزمان فروزانفر.
(این حکایتِ بغایت نجیب و انسانی و لطیف، از صبح امروز که چشمم ناگهان بر آن افتاد، جانِ مرا آغشته به بویِ خوشِ خود کرد. شرح مفصل آن بماند برای حال و مجالی دیگر. همین قدر بگویم که مولانا عشق را لرزیدن میداند، لرزیدن قلب! و براستی قدر و قیمت آدمی در چیزی است که قلبش برای آن میلرزد. چنان که در غزلیات فرماید:
بر هرچه همی لرزی میدان که همان ارزی
زان روی دل عاشق از عرش فزون باشد!
وای بر دلی سختتر از سنگ که هرگز نلرزد. برای پدر و مادر، برای فرزند، برای یار و دیار. و بیش از همه، با توجه به شرایط امروز ما، برای وطن، برای ایران!)
@irajrezaie
بیدار شو_همایون شجریان
@homayoonshajarian2
«بیدار شو»
خواننده: همایون شجریان
آهنگ: علی قمصری
شعر: مولانا
بیدار شو، بیدار شو!
بیزار شو، بیزار شو!
همهٔ سخنان مولانا، چه در مثنوی و چه در دیوان شمس، وصف بیداری دل است. چنان بیداری که البته وصفش در هزاران مثنوی نگنجد. آن چنان که فرماید:
«وصف بیداریِ دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی!»
و حقا که عشق، این ارجمندترین و کلانترین مفهوم در سرودههای مولانا، که تمام مفاهیم دیگر، از ایمان و امید و جبر و اختیار و شادی و اندوه و تنهایی و مرگ، در پیوند با آن است و حول محور آن میچرخد، چیزی جز بیداری دل نیست.
@irajrezaie
«بیدار شو»
خواننده: همایون شجریان
آهنگ: علی قمصری
شعر: مولانا
بیدار شو، بیدار شو!
بیزار شو، بیزار شو!
همهٔ سخنان مولانا، چه در مثنوی و چه در دیوان شمس، وصف بیداری دل است. چنان بیداری که البته وصفش در هزاران مثنوی نگنجد. آن چنان که فرماید:
«وصف بیداریِ دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی!»
و حقا که عشق، این ارجمندترین و کلانترین مفهوم در سرودههای مولانا، که تمام مفاهیم دیگر، از ایمان و امید و جبر و اختیار و شادی و اندوه و تنهایی و مرگ، در پیوند با آن است و حول محور آن میچرخد، چیزی جز بیداری دل نیست.
@irajrezaie
عروسیِ مادرِ شغالان!
در شمال ایران که باران فراوان میبارد، از بارانهای شبنممانند و نرم و لطیف و پرنیانی گرفته که مازنیها به آن زِلفِشِه و شِوار میگویند و حضور آن به طرزِ نوازشگرانهای تنها بر صورت و زلف و موی آدم، خاصه صورت و زلف و مویِ زیبارویان و بالابلندان حس میشود، تا باران بیامان و تند و یکریزی که شِلّاب خوانده میشود؛ نوعی باران هم هست که به آن شالِ وارش یعنی باران شغال میگویند. در این نوع باران که پدیدهٔ نادری است و بیشتر در فصل بهار اتفاق میافتد، درست در وسط هوای بارانی، آفتاب نیز در آسمان ظاهر میشود و به شکل پُرطراوت و پُرنشاطی میتابد. در چنین وضعی که به نظر میرسد طبیعت شوخیاش گرفته و از قاعده و قانونش عدول کرده، هوا را میبینی که آفتابی است اما در عین حال، باران را هم میبینی که همچنان مشغول باریدن است و بنایِ بند آمدن ندارد.
این پدیدهٔ جادویی که همچون رفتار شغالان، مرموز و بازیگوشانه و نشاطآور است، در مواقعی به دنبال خود باعث شکلگیری رنگین کمان در آسمان میشود. رنگینکمانی که آیت و اعجازی است در شکوه و لطف و زیبایی. از بچگی مطابق با باوری مردمی، به ما گفته بودند که وقتی چنین اتفاق نادری میافتد، بدانید که شغالان عروسی مادرشان را جشن گرفتهاند. ما بچهها هم به تصور این عروسی، در دشتهای وسیع شمال، که به آن در زبان خودمان «کاله» میگفتیم و عرصه بازی و تاختوتاز ما بود، شروع به هلهله و رقص و پایکوبی میکردیم تا به خیال خودمان از لذت شرکت در ضیافت عروسی شغالان، به تمام و کمال بهرهمند بشویم. هنگام غروب که دیرتر از همیشه با تنی خسته و عرقکرده، آغشته به بوی تند و خوشایند علفها، به خانه برمیگشتیم، در پاسخ مارجان (مادرجان) خود که میپرسید کجا بودید؟ با همان شیطنت و خوشباشی کودکانهمان میگفتیم: «شالٍ مارٍ عروسی» یعنی عروسیِ مادرِ شغال!
سالها گذشت و دیگر از آن کالهها و کودکیها خبری نیست. مدتهاست شغالها را ندیدهام که بخواهند عروسیشان را جشن بگیرند و کودکان ما را به عروسیشان دعوت کنند. هرگز هم فرصت نشد تا درباره چرایی و چگونگی شکلگیری این باور مردمی قدری بیندیشم. لابد به دلیل گرفتاری به این عارضهٔ روشنفکری که چنین باورهای عامیانهای اساسا ارزش ندارد که آدم بخواهد جدیاش بگیرد و به آن بیندیشد. راستش اصلا فراموش کرده بودم که یک چنین باوری هم وجود دارد. آنچه به تازگی پس از سالها فراموشی، باعث شد تا این باور عامیانه در خاطرم جان بگیرد و زنده شود، تماشای فیلم رویاها اثر کوروساوا بود. تماشای نخستین رویا از رویاهای هشتگانه فیلم او که «طلوع خورشید از بین باران» نام دارد. حیرت کردم وقتی با تماشای این فیلم متوجه شدم که عین چنین باوری در میان مردمان ژاپن نیز وجود دارد. باور و در حقیقت رویایی که کوروساوا با استادی هر چه تمام آن را به تصویر کشیده است. تصویر عروسی روباهها، روباهایی با اندام و شکل و شمایلی انسانی، که با آن طراحی هنرمندانه لباس و گریم، با ریتم و آهنگ خاص موسیقی سنتی ژاپن، به طرز غریبی در مقابل چشمان بهتزده پسرک که دزدیده از پشت درختی به آنها نگاه میکند، در حال عبور از دل جنگل هستند. در همان سکانس آغاز فیلم، مادر پسرک را میبینیم که با نگاه به آسمان بارانی که همزمان آفتاب در آن تابان و نمایان است، از فرزندش میخواهد که به خانه برود. چون به گفته او، روباها دارند عروس و دامادشان را در این هوا بدرقه میکنند و دوست ندارند کسی آنها را در این حالت ببیند. پسر اما به رغم منع مادر، دزدیده به تماشای مراسم عروسی روباهها به جنگل میرود و ادامه ماجرا که بهتر است بیش از این چیزی نگویم تا لذت تماشا را از کسانی نگیرم که فیلم را ندیدهاند و احیانا روزی بخواهند ببینند.
در این میان، پرسشی که بیش از همه، ذهن مرا پس از تماشای فیلم درگیر خود ساخته، دلایل و زمینههایی است که به پیدایش این باور عامیانهٔ همسان و همگون در دو فرهنگ به ظاهر دور از هم منجر شده است. پاسخ به این پرسش البته نیازمند پژوهش مفصلی است. با این همه، عجالتا اگر بخواهیم پاسخی برای آن بیابیم، به نظر میرسد که نقش جغرافیا و اقلیم و طبیعت مشترک ژاپن و شمال ایران را، و فرهنگ و باورهای خاصی که این اقلیم مشترک هر کدام طی سدههای متمادی در دل خود پرورده، نمیتوان نادیده گرفت.
ایرج رضایی
بیست و سوم تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
در شمال ایران که باران فراوان میبارد، از بارانهای شبنممانند و نرم و لطیف و پرنیانی گرفته که مازنیها به آن زِلفِشِه و شِوار میگویند و حضور آن به طرزِ نوازشگرانهای تنها بر صورت و زلف و موی آدم، خاصه صورت و زلف و مویِ زیبارویان و بالابلندان حس میشود، تا باران بیامان و تند و یکریزی که شِلّاب خوانده میشود؛ نوعی باران هم هست که به آن شالِ وارش یعنی باران شغال میگویند. در این نوع باران که پدیدهٔ نادری است و بیشتر در فصل بهار اتفاق میافتد، درست در وسط هوای بارانی، آفتاب نیز در آسمان ظاهر میشود و به شکل پُرطراوت و پُرنشاطی میتابد. در چنین وضعی که به نظر میرسد طبیعت شوخیاش گرفته و از قاعده و قانونش عدول کرده، هوا را میبینی که آفتابی است اما در عین حال، باران را هم میبینی که همچنان مشغول باریدن است و بنایِ بند آمدن ندارد.
این پدیدهٔ جادویی که همچون رفتار شغالان، مرموز و بازیگوشانه و نشاطآور است، در مواقعی به دنبال خود باعث شکلگیری رنگین کمان در آسمان میشود. رنگینکمانی که آیت و اعجازی است در شکوه و لطف و زیبایی. از بچگی مطابق با باوری مردمی، به ما گفته بودند که وقتی چنین اتفاق نادری میافتد، بدانید که شغالان عروسی مادرشان را جشن گرفتهاند. ما بچهها هم به تصور این عروسی، در دشتهای وسیع شمال، که به آن در زبان خودمان «کاله» میگفتیم و عرصه بازی و تاختوتاز ما بود، شروع به هلهله و رقص و پایکوبی میکردیم تا به خیال خودمان از لذت شرکت در ضیافت عروسی شغالان، به تمام و کمال بهرهمند بشویم. هنگام غروب که دیرتر از همیشه با تنی خسته و عرقکرده، آغشته به بوی تند و خوشایند علفها، به خانه برمیگشتیم، در پاسخ مارجان (مادرجان) خود که میپرسید کجا بودید؟ با همان شیطنت و خوشباشی کودکانهمان میگفتیم: «شالٍ مارٍ عروسی» یعنی عروسیِ مادرِ شغال!
سالها گذشت و دیگر از آن کالهها و کودکیها خبری نیست. مدتهاست شغالها را ندیدهام که بخواهند عروسیشان را جشن بگیرند و کودکان ما را به عروسیشان دعوت کنند. هرگز هم فرصت نشد تا درباره چرایی و چگونگی شکلگیری این باور مردمی قدری بیندیشم. لابد به دلیل گرفتاری به این عارضهٔ روشنفکری که چنین باورهای عامیانهای اساسا ارزش ندارد که آدم بخواهد جدیاش بگیرد و به آن بیندیشد. راستش اصلا فراموش کرده بودم که یک چنین باوری هم وجود دارد. آنچه به تازگی پس از سالها فراموشی، باعث شد تا این باور عامیانه در خاطرم جان بگیرد و زنده شود، تماشای فیلم رویاها اثر کوروساوا بود. تماشای نخستین رویا از رویاهای هشتگانه فیلم او که «طلوع خورشید از بین باران» نام دارد. حیرت کردم وقتی با تماشای این فیلم متوجه شدم که عین چنین باوری در میان مردمان ژاپن نیز وجود دارد. باور و در حقیقت رویایی که کوروساوا با استادی هر چه تمام آن را به تصویر کشیده است. تصویر عروسی روباهها، روباهایی با اندام و شکل و شمایلی انسانی، که با آن طراحی هنرمندانه لباس و گریم، با ریتم و آهنگ خاص موسیقی سنتی ژاپن، به طرز غریبی در مقابل چشمان بهتزده پسرک که دزدیده از پشت درختی به آنها نگاه میکند، در حال عبور از دل جنگل هستند. در همان سکانس آغاز فیلم، مادر پسرک را میبینیم که با نگاه به آسمان بارانی که همزمان آفتاب در آن تابان و نمایان است، از فرزندش میخواهد که به خانه برود. چون به گفته او، روباها دارند عروس و دامادشان را در این هوا بدرقه میکنند و دوست ندارند کسی آنها را در این حالت ببیند. پسر اما به رغم منع مادر، دزدیده به تماشای مراسم عروسی روباهها به جنگل میرود و ادامه ماجرا که بهتر است بیش از این چیزی نگویم تا لذت تماشا را از کسانی نگیرم که فیلم را ندیدهاند و احیانا روزی بخواهند ببینند.
در این میان، پرسشی که بیش از همه، ذهن مرا پس از تماشای فیلم درگیر خود ساخته، دلایل و زمینههایی است که به پیدایش این باور عامیانهٔ همسان و همگون در دو فرهنگ به ظاهر دور از هم منجر شده است. پاسخ به این پرسش البته نیازمند پژوهش مفصلی است. با این همه، عجالتا اگر بخواهیم پاسخی برای آن بیابیم، به نظر میرسد که نقش جغرافیا و اقلیم و طبیعت مشترک ژاپن و شمال ایران را، و فرهنگ و باورهای خاصی که این اقلیم مشترک هر کدام طی سدههای متمادی در دل خود پرورده، نمیتوان نادیده گرفت.
ایرج رضایی
بیست و سوم تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب!
مولانا در این بیت، تصویر بسیار مهیب و شکوهمندی از عشق به دست داده! اوجی که خیال مولانا در توصیف عشق در این بیت گرفته، حیرتآور است. کمتر تصویری شاید در سراسر شعرِ فارسی از گذشته تا امروز بتوان پیدا کرد، که تا این اندازه تماشایی و بلند و نیرومند باشد. از این بهتر نمیتوان حال عاشقی را بیان کرد که خود را کاملاً مقهورِ سرپنجهٔ عشق میدانسته است. ایماژ و استعارهٔ صید و شکار و شکارچی، از ایماژهای مورد علاقه مولانا بوده است. مولانا بارها از این ایماژ برای گزارشِ احوالِ عاشقانهٔ خود در دیدار و ملاقاتی که با شمس داشته و یا آنچه از عظمت و جاه و جلالِ خداوند بر او نمودار میشده، استفاده کرده است. اما این بیت، به لحاظ جنبههای دراماتیک و نمایشی و قدرت صحنهسازی و تصویرگری، درخشش ویژهای دارد. مولانا را که همواره عاشق ارتفاعات و بلندیها بوده تصور کنید که روزی در چکاد کوهستان، شاید خود در پی شکار به سر میبرده است. چکادها که به تعبیر نیچه، کوتاهترین راه در کوهستان است برای آن کس که گامهای بلندی دارد. ناگهان عشق را همانند عقاب تیزپنجهای میبیند که قصد شکار او کرده! خود را به عقب میکشد تا از قصدش در امان ماند. عقاب بازمیگردد و او را چون لقمهای به کام خود میکشد!
ایرج رضایی
بیست و پنجم تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب!
مولانا در این بیت، تصویر بسیار مهیب و شکوهمندی از عشق به دست داده! اوجی که خیال مولانا در توصیف عشق در این بیت گرفته، حیرتآور است. کمتر تصویری شاید در سراسر شعرِ فارسی از گذشته تا امروز بتوان پیدا کرد، که تا این اندازه تماشایی و بلند و نیرومند باشد. از این بهتر نمیتوان حال عاشقی را بیان کرد که خود را کاملاً مقهورِ سرپنجهٔ عشق میدانسته است. ایماژ و استعارهٔ صید و شکار و شکارچی، از ایماژهای مورد علاقه مولانا بوده است. مولانا بارها از این ایماژ برای گزارشِ احوالِ عاشقانهٔ خود در دیدار و ملاقاتی که با شمس داشته و یا آنچه از عظمت و جاه و جلالِ خداوند بر او نمودار میشده، استفاده کرده است. اما این بیت، به لحاظ جنبههای دراماتیک و نمایشی و قدرت صحنهسازی و تصویرگری، درخشش ویژهای دارد. مولانا را که همواره عاشق ارتفاعات و بلندیها بوده تصور کنید که روزی در چکاد کوهستان، شاید خود در پی شکار به سر میبرده است. چکادها که به تعبیر نیچه، کوتاهترین راه در کوهستان است برای آن کس که گامهای بلندی دارد. ناگهان عشق را همانند عقاب تیزپنجهای میبیند که قصد شکار او کرده! خود را به عقب میکشد تا از قصدش در امان ماند. عقاب بازمیگردد و او را چون لقمهای به کام خود میکشد!
ایرج رضایی
بیست و پنجم تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
«منجّمی به خانه درآمد، مردی بیگانه دید با زن او بههم نشسته. دشنام و سقط گفت و درهم افتادند و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی بر آن واقف شد، گفت:
تو بر اوجِ فلک چه دانی چیست؟
که ندانی که در سرای تو کیست»
( گلستان سعدی)
این حکایت کوتاه طنزآمیز، در رویکردی تأویلی، میتواند نقد احوال کسانی دانسته شود که از خانهٔ وجود و نیک و بدِ احوال درون خود غافل و بیخبرند؛ با این همه، همانند آن منجم سادهلوح در دور دستها در حال رصد کردن ستارگان آسمان و شاید هم دلمشغولِ اِشراف بر مسائل شخصی و خصوصی زندگی دیگران، روزگار خود را سپری میکنند.
به قول مولانا در مثنوی:
اسبِ همّت سوی اختر تاختی
آدمِ مسجود را نشناختی
مشابه همین حکایت سعدی را در فرهنگ یونان باستان هم میبینیم. نمیدانم این شباهت را باید به حساب اتفاق و توارد گذاشت و یا آنکه سعدی به طریقی این حکایت را شنیده و یا در جایی خوانده بود و داستان منجم خود را بر اساس آن ساخته است.
«نقل است که تالسِ فیلسوف چنان غرق تماشای آسمان و ستارگان و تأمّل در عظمت کیهان بود که در چاه افتاد. کنیزکی تراکیایی که شاهد این صحنه بود خندهای بلند کرد و گفت: ای تالس، تو که جلوی پای خود را نمیتوانی ببینی، تأمّل در کواکب برای چیست؟»
آقای بهنام جودی در کانال تلگرامیاش، (@Historyandideas)، با نقل این حکایت، شرح مفید و مختصری بر آن نوشته است:
«از نظر هانس بلومنبرگ این حکایت طعنهای بر غرق نشدن در نظریه و توجه دادن به واقعگرایی است. از منظری انسانشناختی، انسان در فرآیند تکامل، با انعطافی ۹۰ درجهای در گردن، سر خود را بالا آورد و دیدگانش معطوف به مقابل شد. او متوجه ابژههایی در دور و نزدیک شد که دسترسپذیر بودند، فرآیند معرفت در قالب مفاهیم و ابژهها بر نوعی تطابق واقعگرایانه استوار بود؛ اما زمانی که انسان ۹۰ درجهٔ دیگر به گردنش انعطاف داد و به آسمان نگاه کرد، متوجه ابژههایی در آسمان شد که عملا قابل دسترس نبودند، اینجاست که فرآیند معرفت از واقعیت گسست، نظریه و عنصر خیال پررنگ شد. کار زمانی بالا گرفت که گفتند بنا بر طبیعت، انسان برای نظاره و تحسین آسمان خلق شده است. تالس نیز مشغول چنین کاری بود؛ اما افتادن در چاه و خندهٔ کنیزک، دوباره واقعیت مطلقالعنان را پیش کشید که گریزی از آن نیست و هر بار که به طریقی انسان از آن می گریزد، با شدتی بیشتر بازمیگردد و او را چنان بر زمین میکوبد که صدای شکستن استخوانهایش از صدای خندیدن آن کنیزک نیز بلندتر است.»
@irajrezaie
تو بر اوجِ فلک چه دانی چیست؟
که ندانی که در سرای تو کیست»
( گلستان سعدی)
این حکایت کوتاه طنزآمیز، در رویکردی تأویلی، میتواند نقد احوال کسانی دانسته شود که از خانهٔ وجود و نیک و بدِ احوال درون خود غافل و بیخبرند؛ با این همه، همانند آن منجم سادهلوح در دور دستها در حال رصد کردن ستارگان آسمان و شاید هم دلمشغولِ اِشراف بر مسائل شخصی و خصوصی زندگی دیگران، روزگار خود را سپری میکنند.
به قول مولانا در مثنوی:
اسبِ همّت سوی اختر تاختی
آدمِ مسجود را نشناختی
مشابه همین حکایت سعدی را در فرهنگ یونان باستان هم میبینیم. نمیدانم این شباهت را باید به حساب اتفاق و توارد گذاشت و یا آنکه سعدی به طریقی این حکایت را شنیده و یا در جایی خوانده بود و داستان منجم خود را بر اساس آن ساخته است.
«نقل است که تالسِ فیلسوف چنان غرق تماشای آسمان و ستارگان و تأمّل در عظمت کیهان بود که در چاه افتاد. کنیزکی تراکیایی که شاهد این صحنه بود خندهای بلند کرد و گفت: ای تالس، تو که جلوی پای خود را نمیتوانی ببینی، تأمّل در کواکب برای چیست؟»
آقای بهنام جودی در کانال تلگرامیاش، (@Historyandideas)، با نقل این حکایت، شرح مفید و مختصری بر آن نوشته است:
«از نظر هانس بلومنبرگ این حکایت طعنهای بر غرق نشدن در نظریه و توجه دادن به واقعگرایی است. از منظری انسانشناختی، انسان در فرآیند تکامل، با انعطافی ۹۰ درجهای در گردن، سر خود را بالا آورد و دیدگانش معطوف به مقابل شد. او متوجه ابژههایی در دور و نزدیک شد که دسترسپذیر بودند، فرآیند معرفت در قالب مفاهیم و ابژهها بر نوعی تطابق واقعگرایانه استوار بود؛ اما زمانی که انسان ۹۰ درجهٔ دیگر به گردنش انعطاف داد و به آسمان نگاه کرد، متوجه ابژههایی در آسمان شد که عملا قابل دسترس نبودند، اینجاست که فرآیند معرفت از واقعیت گسست، نظریه و عنصر خیال پررنگ شد. کار زمانی بالا گرفت که گفتند بنا بر طبیعت، انسان برای نظاره و تحسین آسمان خلق شده است. تالس نیز مشغول چنین کاری بود؛ اما افتادن در چاه و خندهٔ کنیزک، دوباره واقعیت مطلقالعنان را پیش کشید که گریزی از آن نیست و هر بار که به طریقی انسان از آن می گریزد، با شدتی بیشتر بازمیگردد و او را چنان بر زمین میکوبد که صدای شکستن استخوانهایش از صدای خندیدن آن کنیزک نیز بلندتر است.»
@irajrezaie
از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
عروسیِ مادرِ شغالان! در شمال ایران که باران فراوان میبارد، از بارانهای شبنممانند و نرم و لطیف و پرنیانی گرفته که مازنیها به آن زِلفِشِه و شِوار میگویند و حضور آن به طرزِ نوازشگرانهای تنها بر صورت و زلف و موی آدم، خاصه صورت و زلف و مویِ زیبارویان و…
«عروسیِ روباه» (Fox’s wedding)
در ژاپن، باران آفتابی به “کیتسونه نو یومهایری” (Kitsune no Yomeiri) یا “عروسی روباه” معروف است. روباهها (کیتسونه) در فرهنگ ژاپنی موجوداتی جادویی و تغییرشکلدهنده هستند، و باران در آفتاب بهعنوان نشانهای از مراسم عروسی آنها تلقی میشود.
@irajrezaie
در ژاپن، باران آفتابی به “کیتسونه نو یومهایری” (Kitsune no Yomeiri) یا “عروسی روباه” معروف است. روباهها (کیتسونه) در فرهنگ ژاپنی موجوداتی جادویی و تغییرشکلدهنده هستند، و باران در آفتاب بهعنوان نشانهای از مراسم عروسی آنها تلقی میشود.
@irajrezaie
«هر شعرت را چنان بنویس
گویی آخرین نوشتهی توست.
در این قرن آکنده از رادیو اکتیو
آمیخته به تروریسم.
و پرواز با سرعتِ مافوقِ صوت،
مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه میرسد.
هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار
گویی آخرین وصیّت تو پیش از اعدام است،
پیامِ کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان.
حق دروغ گفتن نداری،
حقّ بازیهای ظریف لفظی.
هیچ فرصتی باقی نمانده
برای جبران اشتباهاتت.
هر شعرت را
بیپروا بنویس، بیذرهای ترحّم، با خون
چنان که گویی آخرین نوشتهی توست.»
(بلاگا دیمیتروا)
به نظرم این قطعه شعر بلاگا دیمیتروا، که من از کانال «عقل آبی» صدیق قطبی عزیز گرفتم، تا حد زیادی میتواند نمونه و معیاری به دست ما دهد تا انواع شعر و شاعران را بهتر بشناسیم و نقد و داوری کنیم. در هر حال، از هنر توقع میرود که گاهگاهی چون برق شمشیر بدرخشد. شعری و هنری که تهی از هرگونه عنصر اعتراضی است، حتی اگر به لحاظ ایماژ و تصویرسازی، نظرگیر و تازه و درخشان باشد، باز انگار یک جای کارش میلنگد. البته نبود چنین عنصری در سرودههای یک شاعر، نمیتواند به تنهایی سبب آن شود که ما یکسره حکم به اخراج آن شاعر از جرگه شاعران بدهیم. در عالم ایده و اندیشه و هنر، همه جور صداها خوب است باشد و شنیده شود؛ اما در عین حال ماندگاری و جاودانگی در هنر هم چیزی نیست که آسانآسان نصیب همه کس شود. شعری که تماماً زمزمه و نجوایِ رام و آرام و خوشایندی است بیآنکه یک دَم خواب کسی را برآشوبد، اگرچه همچنان میتواند مناسب حال سلایقی شعر تلقی شود، جایگاهش پیداست که کجا میتواند باشد.
@irajrezaie
گویی آخرین نوشتهی توست.
در این قرن آکنده از رادیو اکتیو
آمیخته به تروریسم.
و پرواز با سرعتِ مافوقِ صوت،
مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه میرسد.
هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار
گویی آخرین وصیّت تو پیش از اعدام است،
پیامِ کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان.
حق دروغ گفتن نداری،
حقّ بازیهای ظریف لفظی.
هیچ فرصتی باقی نمانده
برای جبران اشتباهاتت.
هر شعرت را
بیپروا بنویس، بیذرهای ترحّم، با خون
چنان که گویی آخرین نوشتهی توست.»
(بلاگا دیمیتروا)
به نظرم این قطعه شعر بلاگا دیمیتروا، که من از کانال «عقل آبی» صدیق قطبی عزیز گرفتم، تا حد زیادی میتواند نمونه و معیاری به دست ما دهد تا انواع شعر و شاعران را بهتر بشناسیم و نقد و داوری کنیم. در هر حال، از هنر توقع میرود که گاهگاهی چون برق شمشیر بدرخشد. شعری و هنری که تهی از هرگونه عنصر اعتراضی است، حتی اگر به لحاظ ایماژ و تصویرسازی، نظرگیر و تازه و درخشان باشد، باز انگار یک جای کارش میلنگد. البته نبود چنین عنصری در سرودههای یک شاعر، نمیتواند به تنهایی سبب آن شود که ما یکسره حکم به اخراج آن شاعر از جرگه شاعران بدهیم. در عالم ایده و اندیشه و هنر، همه جور صداها خوب است باشد و شنیده شود؛ اما در عین حال ماندگاری و جاودانگی در هنر هم چیزی نیست که آسانآسان نصیب همه کس شود. شعری که تماماً زمزمه و نجوایِ رام و آرام و خوشایندی است بیآنکه یک دَم خواب کسی را برآشوبد، اگرچه همچنان میتواند مناسب حال سلایقی شعر تلقی شود، جایگاهش پیداست که کجا میتواند باشد.
@irajrezaie
Audio
«ورزش: بدنمندی، آری گفتن به زندگی و همبستگی»
(دربارۀ ورزش و تابآوری در دو سطح فردی و اجتماعی)
▫️بحثی از مقصود فراستخواه
▫️خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی
▫️ ۲۴ تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
(دربارۀ ورزش و تابآوری در دو سطح فردی و اجتماعی)
▫️بحثی از مقصود فراستخواه
▫️خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی
▫️ ۲۴ تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
"بیفلسفه"
کارِ ما بیفلسفه، کردارِ ما بیفلسفه
ذهنِ ما پوشالی و افکار ما بیفلسفه
درس ما بیپایه و تدریس ما بیپایهتر
بحث ما بیمایه و گفتار ما بیفلسفه
جان ما بند هوس، ایمان ما بادِ هوا
دین ما بیبوته و هنجار ما بیفلسفه
از کف پا تا به سر، هر چیزمان نامعتبر
هست حتا دگمهی شلوار ما بیفلسفه
نقشهسازیها کنیم و نقشبازیها کنیم
تا که پر رونق شود بازار ما، بیفلسفه
با همه نافلسفیهایی که در آیین ماست،
نیست اما روح آدمخوار ما بیفلسفه
گرگ انسانیم و سرخوش قلب انسان میدَریم
هست جز نامردمی هر کار ما بیفلسفه
داوود کیاقاسمی
آمل، تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
کارِ ما بیفلسفه، کردارِ ما بیفلسفه
ذهنِ ما پوشالی و افکار ما بیفلسفه
درس ما بیپایه و تدریس ما بیپایهتر
بحث ما بیمایه و گفتار ما بیفلسفه
جان ما بند هوس، ایمان ما بادِ هوا
دین ما بیبوته و هنجار ما بیفلسفه
از کف پا تا به سر، هر چیزمان نامعتبر
هست حتا دگمهی شلوار ما بیفلسفه
نقشهسازیها کنیم و نقشبازیها کنیم
تا که پر رونق شود بازار ما، بیفلسفه
با همه نافلسفیهایی که در آیین ماست،
نیست اما روح آدمخوار ما بیفلسفه
گرگ انسانیم و سرخوش قلب انسان میدَریم
هست جز نامردمی هر کار ما بیفلسفه
داوود کیاقاسمی
آمل، تیرماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
چراغی افروخته!
خَیرُ الکلامِ ما قَلَّ وَ دَلَّ، بهترین سخنها آن است که مفید باشد نه بسیار. قُل هُوَ اللّهُ أَحَدٌ، اگرچه اندک است به صورت، اما بر أَلبَقَره اگرچه مُطوَّل است، رجحان دارد از روی افادت. پس اعتبار، بسیاری را و اندکی را نیست، غرض افادت است. بعضی را شاید سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری. چنان که تنوری را چون آتش بهغایت تیز باشد از او منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری. سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته، چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت. آن در حقّ او بس است و او به مقصود رسید.
▪️فیهمافیه: مولانا جلالالدین محمد بلخی، شرح کامل کریم زمانی، انتشارات معین، ص ۵۹۴.
@irajrezaie
خَیرُ الکلامِ ما قَلَّ وَ دَلَّ، بهترین سخنها آن است که مفید باشد نه بسیار. قُل هُوَ اللّهُ أَحَدٌ، اگرچه اندک است به صورت، اما بر أَلبَقَره اگرچه مُطوَّل است، رجحان دارد از روی افادت. پس اعتبار، بسیاری را و اندکی را نیست، غرض افادت است. بعضی را شاید سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری. چنان که تنوری را چون آتش بهغایت تیز باشد از او منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری. سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته، چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت. آن در حقّ او بس است و او به مقصود رسید.
▪️فیهمافیه: مولانا جلالالدین محمد بلخی، شرح کامل کریم زمانی، انتشارات معین، ص ۵۹۴.
@irajrezaie
شاعر بودن یعنی انسان بودن!
من به یک چیز خیلی معتقدم و آن"شاعر بودن" در تمام زندگی است! شاعر بودن یعنی انسان بودن! بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی تنها وقتی شاعر هستند که شعر میگویند؛ بعد تمام میشود و دو مرتبه میشوند یک آدمِ حریصِ شکمویِ ظالمِ تنگفکرِ بدبختِ حسودِ حقیر... خوب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آدمها در شعرها و مقالههایشان فریاد به راه میاندازند، من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست بگویند! میگویم نکند بهخاطر یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند؟! فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید اول خودش را بسازد و کامل کند، بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند، تا بتواند به تمام دریافتها، افکار و احساس، یک حالت عمومیت ببخشد.
▫️فروغ فرخزاد (از کتاب حرفهایی با فروغ فرخزاد، نشر مروارید)
@irajrezaie
من به یک چیز خیلی معتقدم و آن"شاعر بودن" در تمام زندگی است! شاعر بودن یعنی انسان بودن! بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی تنها وقتی شاعر هستند که شعر میگویند؛ بعد تمام میشود و دو مرتبه میشوند یک آدمِ حریصِ شکمویِ ظالمِ تنگفکرِ بدبختِ حسودِ حقیر... خوب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آدمها در شعرها و مقالههایشان فریاد به راه میاندازند، من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست بگویند! میگویم نکند بهخاطر یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند؟! فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید اول خودش را بسازد و کامل کند، بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند، تا بتواند به تمام دریافتها، افکار و احساس، یک حالت عمومیت ببخشد.
▫️فروغ فرخزاد (از کتاب حرفهایی با فروغ فرخزاد، نشر مروارید)
@irajrezaie
Nevermore
Denis Stelmakh
🏛 موسیقی بیکلام
🌳بودا میگفت: بخشیدن مال به یک انسان میتواند او را هفت سال سیر کند، اما یک کلام خوب میتواند او را هفتادوهفت سال سرشار نگه دارد.
چین و ژاپن، نیکوس کازانتزاکیس ، محمد دهقانی، ص۵۲.
@dmdehghani
🌳بودا میگفت: بخشیدن مال به یک انسان میتواند او را هفت سال سیر کند، اما یک کلام خوب میتواند او را هفتادوهفت سال سرشار نگه دارد.
چین و ژاپن، نیکوس کازانتزاکیس ، محمد دهقانی، ص۵۲.
@dmdehghani
▫️در معرض
این تعبیر «در معرض» را وقتی اولین بار در جایی دیدهام بلافاصله به دلم نشست. ریشه بسیاری از امراض روحی و اخلاقی ما شاید همین است که به گونهای اصیل و عمیق و جدی در معرض دیگری نیستیم. عاشق بودن چیزی از جنس در معرض بودن است. از همین روست که عشق خصلتی شفابخش و درمانگرانه دارد. به قول مولانا، طبیب جمله علتها یا بیماریهای ماست؛ چراکه ما را از خودخواهی و کبر و ناموس و غرور، که منشأ اصلی امراض است میرهاند:
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علّتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
در نگاه مولانا عشقورزی همین در معرض بودن است. گشودن روزن و دریچه و پنجرهای از دیوار ستبر وجود، به روی دیگری، به روی دوست، به روی خداوند.
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست، سینه روشن است
(دفتر ششم مثنوی)
عشق اگر دریچهگشا نباشد، اگر خانه وجود ما را با عبور از امیال و آزها و آرزوهای تنگ و بستهٔ ما، نور و روشنی و گرمی و وسعت نبخشد، تجربهای استعلایی و تحولبخش نخواهد بود.
از نظر مولانا، تجربه دینی و ایمانی از یک سو و تجربه عاشقانه از سویی دیگر، سرشتی همگون و غایتی مشترک دارند؛ چراکه هر دو در نهایت، روزنه میگشایند به افقها و عوالم تازه. بر اساس یک چنین نگاهی است که مولانا تا آنجا پیش میرود که اصل و جان دینداری را روزن کردن میداند. و این کاری است که هنرها نیز، از ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینما، با جان آدمی میکند. خانهای که دیوارها از همه سو آن را احاطه کرده، و روزن و پنجرهای به سوی کانون نور و روشنی ندارد، خانهای که خالی از هر گونه خیال و رویا و عشق و زیبایی و هنر است، حقا که با تاریکی دوزخ برابر است، چنان که فرماید:
دوزخ است آن خانه کآن بیروزن است
اصل دین ای بنده، روزن کردن است.
(دفتر اول مثنوی)
ایرج رضایی
یکم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
این تعبیر «در معرض» را وقتی اولین بار در جایی دیدهام بلافاصله به دلم نشست. ریشه بسیاری از امراض روحی و اخلاقی ما شاید همین است که به گونهای اصیل و عمیق و جدی در معرض دیگری نیستیم. عاشق بودن چیزی از جنس در معرض بودن است. از همین روست که عشق خصلتی شفابخش و درمانگرانه دارد. به قول مولانا، طبیب جمله علتها یا بیماریهای ماست؛ چراکه ما را از خودخواهی و کبر و ناموس و غرور، که منشأ اصلی امراض است میرهاند:
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علّتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
در نگاه مولانا عشقورزی همین در معرض بودن است. گشودن روزن و دریچه و پنجرهای از دیوار ستبر وجود، به روی دیگری، به روی دوست، به روی خداوند.
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست، سینه روشن است
(دفتر ششم مثنوی)
عشق اگر دریچهگشا نباشد، اگر خانه وجود ما را با عبور از امیال و آزها و آرزوهای تنگ و بستهٔ ما، نور و روشنی و گرمی و وسعت نبخشد، تجربهای استعلایی و تحولبخش نخواهد بود.
از نظر مولانا، تجربه دینی و ایمانی از یک سو و تجربه عاشقانه از سویی دیگر، سرشتی همگون و غایتی مشترک دارند؛ چراکه هر دو در نهایت، روزنه میگشایند به افقها و عوالم تازه. بر اساس یک چنین نگاهی است که مولانا تا آنجا پیش میرود که اصل و جان دینداری را روزن کردن میداند. و این کاری است که هنرها نیز، از ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینما، با جان آدمی میکند. خانهای که دیوارها از همه سو آن را احاطه کرده، و روزن و پنجرهای به سوی کانون نور و روشنی ندارد، خانهای که خالی از هر گونه خیال و رویا و عشق و زیبایی و هنر است، حقا که با تاریکی دوزخ برابر است، چنان که فرماید:
دوزخ است آن خانه کآن بیروزن است
اصل دین ای بنده، روزن کردن است.
(دفتر اول مثنوی)
ایرج رضایی
یکم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
گویی خالق این اثر هنری میخواهد به ما بگوید از پیوندهای انسانیمان، در عین هوشیاری به شکنندگی و ناپایداریاش که در ذات هر رابطهای هست و هیچ تضمینی به تداوم و بقای آن نیست، تا حدی که در توان داریم مراقبت کنیم. برای این مراقبت هم البته باید انعطاف زیادی داشت. همین ورزیدگی و مهارت در انعطاف است که ارتباط را به هنر بدل میسازد. به آدمکهای اثر نگاه کنید که با حرکات کشیده و منعطف و متوازنِ بدنها و دستهایشان، چگونه میکوشند همدیگر را نگه دارند. با این همه، به رغم همه تلاشِ متناسب و موزونی که در حفظ ارتباط به کار میگیریم، این نکته را هم نباید از نظر دور بداریم و برای وقوع آن آماده باشیم که وضعیت انسانی ما بهگونهای است که فروپاشی و پایان روابط، حتی عمیقترین آنها که عشق خوانده میشود، هر لحظه محتمل است. به قول آن راهب بودایی که نامش سایادو جُتیکا است و سخنانش که در قالب نامههایی به شاگرادان اوست، در کتابی ارزنده با عنوان «برف در تابستان» جمعآوری و منتشر شده: «عشق بورزید بیآنکه به دوام ارتباط دل ببندید. غروب باشکوه خورشید را تا وقتی هست تماشا کنید، اما نمیتوانید آن را به زور نگه دارید.»
@irajrezaie
@irajrezaie
دلا تو راست بگو، دوش می کجا خوردی؟
که از پگاه، تو امروز مولٓعی به سرود!
اگر دوستی از دوستان شما، در همان پگاه و آغاز روز، که خورشید هنوز انوارِ طلاییاش را بر پهنهٔ آسمان پدیدار نکرده، شعرِ تر و ترانه و آهنگی برایتان فرستاد، میتوانید با این بیت مولانا، سپاسمندانه از او بپرسید که دوش کجا بوده و باده از کجا خورده، که روز را این گونه سرخوش و پرنشاط و طربناک آغاز کرده است؟
مستی را نشانههایی است که به گفتهٔ مولانا پنهان کردنش نزد کسی که آن را تجربه کرده، با کلوخ بر لب مالیدن و خربزه در دهان کردن و امثال این گونه امور، میسر نیست.
دوش چه خوردهای دلا، راست بگو نهان مکن
چون خَمُشانِ بیگُنه، روی به آسمان مکن
بادهٔ خاص خوردهای، نُقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند، خربزه در دهان مکن
در جای دیگری گوید:
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا!
وانگهی، گیرم که دهان را با بوی خربزه و کلوخ و لخلخه تا طعم آدامس موزی و غیره، بتوان از کسانی که منع عشق و مستی میکنند پنهان کرد، چشم مست و پُرخمار و چهرهٔ گلگون و ارغوانی و کلام و گفتار مستیبخش را چه میتوان کرد؟!
سخت خوش است چشم تو، وان رُخ گلفشان تو
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو، به جان تو
در هر حال، من که خیال میکنم هیچ چیز به اندازهٔ شوق و ولع انسان به آغاز روزش با یک قطعه موسیقی درست و درخشان و دلنشان، از مستی دوشینهٔ او نشان ندارد. با هیچ چیز دیگری به اندازهٔ شعر و موسیقی نمیتوان آریگویِ زندگی به رغم تمام نامهربانیها و نادلخوشیهایش بود.
ایرج رضایی
دوم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
که از پگاه، تو امروز مولٓعی به سرود!
اگر دوستی از دوستان شما، در همان پگاه و آغاز روز، که خورشید هنوز انوارِ طلاییاش را بر پهنهٔ آسمان پدیدار نکرده، شعرِ تر و ترانه و آهنگی برایتان فرستاد، میتوانید با این بیت مولانا، سپاسمندانه از او بپرسید که دوش کجا بوده و باده از کجا خورده، که روز را این گونه سرخوش و پرنشاط و طربناک آغاز کرده است؟
مستی را نشانههایی است که به گفتهٔ مولانا پنهان کردنش نزد کسی که آن را تجربه کرده، با کلوخ بر لب مالیدن و خربزه در دهان کردن و امثال این گونه امور، میسر نیست.
دوش چه خوردهای دلا، راست بگو نهان مکن
چون خَمُشانِ بیگُنه، روی به آسمان مکن
بادهٔ خاص خوردهای، نُقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند، خربزه در دهان مکن
در جای دیگری گوید:
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا!
وانگهی، گیرم که دهان را با بوی خربزه و کلوخ و لخلخه تا طعم آدامس موزی و غیره، بتوان از کسانی که منع عشق و مستی میکنند پنهان کرد، چشم مست و پُرخمار و چهرهٔ گلگون و ارغوانی و کلام و گفتار مستیبخش را چه میتوان کرد؟!
سخت خوش است چشم تو، وان رُخ گلفشان تو
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو، به جان تو
در هر حال، من که خیال میکنم هیچ چیز به اندازهٔ شوق و ولع انسان به آغاز روزش با یک قطعه موسیقی درست و درخشان و دلنشان، از مستی دوشینهٔ او نشان ندارد. با هیچ چیز دیگری به اندازهٔ شعر و موسیقی نمیتوان آریگویِ زندگی به رغم تمام نامهربانیها و نادلخوشیهایش بود.
ایرج رضایی
دوم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
▫️ در قندِ حیات
امروز باخبر شدم پدر مهربان یکی از دوستانم، از جهان رفت. پدری که کارآفرین بود و با چرخاندنِ کارگاهی تولیدی، با تمام موانع و مشقتهایی که در مملکت ما بر سرِ این مسیر است، نان به سفرهٔ عدهای میرساند. پیش خود گفتم رودی زاینده و زلال به دریا متصل شد؛ چراکه به قول مولانا: «بحر بیشک منتهایِ سیلهاست!»
به نظرم رسید که از منظری فراگیر و کلان، انسانها را در مواجهه با مرگ میتوان به سه دسته تقسیم کرد. آنهایی که از قیدِ حیات رها میشوند، از بس که از دیگران ستم و جور و جفا دیدهاند؛ آنهایی که حیات از قیدشان رها میشود، از بس که مایهٔ رنج و آزار و آسیب دیگران بودهاند.
در این میان، دستهٔ دیگری هم هستند که تعدادشان فراوان نیست. آنها کسانیاند که بدخواهانه رنجی به کسی نرساندهاند. رنجی هم اگر از دیگران دیدهاند باز همچنان زندگی را چون قید ندیدهاند که بخواهند با تن دادن به یأس و ناامیدی و تلنبار عواطف ناخوشایندی از خشم و کین و نفرت، از تنگنای حیات رها شوند؛ بلکه با در پیش گرفتن یک زندگی خردمندانهٔ اخلاقی و معنوی، رنجها را به گنج و توشهٔ سفرشان مبدل ساختهاند. اندکشمارند کسانی که به دانش و بینشی رسیده باشند که مولانا در مثنوی فرموده است:
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنجِ زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کند
تا تو را ناچار رو آن سو کند
(دفتر پنجم مثنوی)
این دسته از آدمها چون از جهان میروند نه میتوان گفت از قیدِ حیات رها شدهاند، نه میتوان گفت حیات از قیدشان رها شده است. مردمانی نیکنام و نیکاندیش که خیرشان به دیگران رسیده است و گرهگشایِ کارِ خلقان بودهاند. چنین انسانهایی به روز واقعه، نه از قیدِ حیات بلکه بهتر است بگوییم از قندِ حیات رها میشوند؛ حیاتی که به سهم خود کوشیدهاند از تلخیهایش بکاهند و بر شیرینیهایش به قدر وُسع، چیزی بیفزایند. آنها میروند از جهان با کمترین حسرت، به شوق بازگشت به نیستان و اتصال به شکرستانِ ابدی که چند صباحی از آن دور افتادهاند.
ایرج رضایی
دوم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
امروز باخبر شدم پدر مهربان یکی از دوستانم، از جهان رفت. پدری که کارآفرین بود و با چرخاندنِ کارگاهی تولیدی، با تمام موانع و مشقتهایی که در مملکت ما بر سرِ این مسیر است، نان به سفرهٔ عدهای میرساند. پیش خود گفتم رودی زاینده و زلال به دریا متصل شد؛ چراکه به قول مولانا: «بحر بیشک منتهایِ سیلهاست!»
به نظرم رسید که از منظری فراگیر و کلان، انسانها را در مواجهه با مرگ میتوان به سه دسته تقسیم کرد. آنهایی که از قیدِ حیات رها میشوند، از بس که از دیگران ستم و جور و جفا دیدهاند؛ آنهایی که حیات از قیدشان رها میشود، از بس که مایهٔ رنج و آزار و آسیب دیگران بودهاند.
در این میان، دستهٔ دیگری هم هستند که تعدادشان فراوان نیست. آنها کسانیاند که بدخواهانه رنجی به کسی نرساندهاند. رنجی هم اگر از دیگران دیدهاند باز همچنان زندگی را چون قید ندیدهاند که بخواهند با تن دادن به یأس و ناامیدی و تلنبار عواطف ناخوشایندی از خشم و کین و نفرت، از تنگنای حیات رها شوند؛ بلکه با در پیش گرفتن یک زندگی خردمندانهٔ اخلاقی و معنوی، رنجها را به گنج و توشهٔ سفرشان مبدل ساختهاند. اندکشمارند کسانی که به دانش و بینشی رسیده باشند که مولانا در مثنوی فرموده است:
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنجِ زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کند
تا تو را ناچار رو آن سو کند
(دفتر پنجم مثنوی)
این دسته از آدمها چون از جهان میروند نه میتوان گفت از قیدِ حیات رها شدهاند، نه میتوان گفت حیات از قیدشان رها شده است. مردمانی نیکنام و نیکاندیش که خیرشان به دیگران رسیده است و گرهگشایِ کارِ خلقان بودهاند. چنین انسانهایی به روز واقعه، نه از قیدِ حیات بلکه بهتر است بگوییم از قندِ حیات رها میشوند؛ حیاتی که به سهم خود کوشیدهاند از تلخیهایش بکاهند و بر شیرینیهایش به قدر وُسع، چیزی بیفزایند. آنها میروند از جهان با کمترین حسرت، به شوق بازگشت به نیستان و اتصال به شکرستانِ ابدی که چند صباحی از آن دور افتادهاند.
ایرج رضایی
دوم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
Forwarded from مِــهـرِشَـمـسرویــآن
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
https://t.iss.one/MehreShamsRooyann
«خداوندا مرا وسیلهی صلح خویش قرار ده.
آنجا که کین است، بادا که عشق آورم.
آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم.
آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم.
آنجا که خطا است، بادا که راستی آورم.
آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم.
آنجا که نومیدی است، بادا که امید آورم.
آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم.
آنجا که غمناکی است، بادا که شادی آورم.
خداوندا، بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن،
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن،
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.
چه با دادن است که میگیریم،
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز مییابیم،
با بخشودن است که بخشایش به کف میآوریم،
با مُردن است که به زندگی برانگیخته میشویم.»
[نیایشی از فرانچسکوی آسیزی(قدیس قرن دوازده میلادی)، بهنقل از: رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیّار]
«خداوندا مرا وسیلهی صلح خویش قرار ده.
آنجا که کین است، بادا که عشق آورم.
آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم.
آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم.
آنجا که خطا است، بادا که راستی آورم.
آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم.
آنجا که نومیدی است، بادا که امید آورم.
آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم.
آنجا که غمناکی است، بادا که شادی آورم.
خداوندا، بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن،
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن،
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.
چه با دادن است که میگیریم،
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز مییابیم،
با بخشودن است که بخشایش به کف میآوریم،
با مُردن است که به زندگی برانگیخته میشویم.»
[نیایشی از فرانچسکوی آسیزی(قدیس قرن دوازده میلادی)، بهنقل از: رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیّار]
روزی که برفِ سرخ ببارد از آسمان
بختِ سیاهِ اهلِ هنر، سبز میشود!
«صائب تبریزی»
شاعر در اصل میخواهد بگوید زندگیِ اهل هنر، همواره قرینِ تیرهروزی و سیاهبختی است و روزگار، هرگز روی خوشی به آنها نشان نخواهد داد. این ناسازگاریِ بخت و اقبال با خداوندان هنر، مضمونی است که در شعر و ادب پارسی، بارها تکرار شده است. بیتِ حافظ را به خاطر بیاورید:
آسمان، کشتیِ ارباب هنر میشکند
تکیه آن بِه که بر این بحر معلق نکنیم
و یا این بیتِ درخشان و دلنشانِ مفلسِ کیمیافروش، انوری ابیوردی را:
آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار
وقت شادی بادبانی، گاهِ اَندُه لنگری!
بیت صائب نیز، بیان دیگری از همان قِصّهی پُرغُصه است. منتها نه به زبان عادی و معمول در حد شکایتی ساده که جانی را تسخیر نکند و دلی را تکان ندهد؛ بل به زبان شگفت و ناآشنای هنر که از حد شِکوِههای هرروزینه درمیگذرد و رنگ و پژواکی از جاودانگی به خود میگیرد. ( همنشینیِ نظرگیر و بیتکلفِ سه رنگ سرخ و سبز و سیاه هم در این تابلوی بدیع و زیبایی که شاعر خلق کرده، تماشایی است.)
صائب میگوید روزی که برف سرخ از آسمان ببارد بخت سیاه اهل هنر، سبز میشود. پیداست که برف سرخی هرگز از آسمان نخواهد بارید. شاعر، سبزیِ بختِ اهل هنر را موقوف به امری کرده است که اساساً هرگز محقق نخواهد شد. تعلیق به امر محال یعنی همین!
وقتی زندگی که سرچشمهٔ زایندهٔ تمام هنرهاست، در سیاهچالِ سیاست، رهایی و شکفتگیاش، موقوفِ امور محال و موهومی شود و شوق پریدن و بال و پرِ پروازش پژمرده و شکسته شود، از هنر که سایهٔ زندگی است، چه چشم امیدی میتوان داشت؟
ایرج رضایی
چهارم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie
بختِ سیاهِ اهلِ هنر، سبز میشود!
«صائب تبریزی»
شاعر در اصل میخواهد بگوید زندگیِ اهل هنر، همواره قرینِ تیرهروزی و سیاهبختی است و روزگار، هرگز روی خوشی به آنها نشان نخواهد داد. این ناسازگاریِ بخت و اقبال با خداوندان هنر، مضمونی است که در شعر و ادب پارسی، بارها تکرار شده است. بیتِ حافظ را به خاطر بیاورید:
آسمان، کشتیِ ارباب هنر میشکند
تکیه آن بِه که بر این بحر معلق نکنیم
و یا این بیتِ درخشان و دلنشانِ مفلسِ کیمیافروش، انوری ابیوردی را:
آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار
وقت شادی بادبانی، گاهِ اَندُه لنگری!
بیت صائب نیز، بیان دیگری از همان قِصّهی پُرغُصه است. منتها نه به زبان عادی و معمول در حد شکایتی ساده که جانی را تسخیر نکند و دلی را تکان ندهد؛ بل به زبان شگفت و ناآشنای هنر که از حد شِکوِههای هرروزینه درمیگذرد و رنگ و پژواکی از جاودانگی به خود میگیرد. ( همنشینیِ نظرگیر و بیتکلفِ سه رنگ سرخ و سبز و سیاه هم در این تابلوی بدیع و زیبایی که شاعر خلق کرده، تماشایی است.)
صائب میگوید روزی که برف سرخ از آسمان ببارد بخت سیاه اهل هنر، سبز میشود. پیداست که برف سرخی هرگز از آسمان نخواهد بارید. شاعر، سبزیِ بختِ اهل هنر را موقوف به امری کرده است که اساساً هرگز محقق نخواهد شد. تعلیق به امر محال یعنی همین!
وقتی زندگی که سرچشمهٔ زایندهٔ تمام هنرهاست، در سیاهچالِ سیاست، رهایی و شکفتگیاش، موقوفِ امور محال و موهومی شود و شوق پریدن و بال و پرِ پروازش پژمرده و شکسته شود، از هنر که سایهٔ زندگی است، چه چشم امیدی میتوان داشت؟
ایرج رضایی
چهارم مردادماه ۱۴۰۴
@irajrezaie