همه عمر برندارم سر از این خمارِ مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثلِ آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دلِ دردمندِ ما را که اسیرِ توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلبِ دشمن شکنی به روزِ هیجا
تو که قلبِ دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیهِ دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دلِ هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمامِ بخت و دولت نه به دستِ جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراقِ یاران و جفایِ روزگاران
نه طریقِ توست سعدی کم خویش گیر و رستی
#سعدی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثلِ آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دلِ دردمندِ ما را که اسیرِ توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلبِ دشمن شکنی به روزِ هیجا
تو که قلبِ دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیهِ دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دلِ هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمامِ بخت و دولت نه به دستِ جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراقِ یاران و جفایِ روزگاران
نه طریقِ توست سعدی کم خویش گیر و رستی
#سعدی
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یادِ تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتوِ خورشیدِ عشق
خرمنِ خاصان بسوخت خانگهِ عام رفت
عارفِ مجموع را در پسِ دیوارِ صبر
طاقتِ صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمرِ خویش با تو برآرم دمی
حاصلِ عمر آن دمست باقیِ ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخرِ عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلبِ دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همتِ سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
#سعدی
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یادِ تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتوِ خورشیدِ عشق
خرمنِ خاصان بسوخت خانگهِ عام رفت
عارفِ مجموع را در پسِ دیوارِ صبر
طاقتِ صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمرِ خویش با تو برآرم دمی
حاصلِ عمر آن دمست باقیِ ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخرِ عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلبِ دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همتِ سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
#سعدی
دیدارِ یارِ غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بویِ آشنایی دانستم از کجایی
پیغامِ وصلِ جانان پیوندِ روح دارد
سودایِ عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمانِ عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغامِ ما گزارد
هم عارفانِ عاشق دانند حالِ مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دستِ یارِ شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگِ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغولِ عشقِ جانان گر عاشقیست صادق
در روزِ تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقاتِ زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنجِ خلوت
کز دستِ خوبرویان بیرون شدن نیارد
#سعدی
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بویِ آشنایی دانستم از کجایی
پیغامِ وصلِ جانان پیوندِ روح دارد
سودایِ عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمانِ عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغامِ ما گزارد
هم عارفانِ عاشق دانند حالِ مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دستِ یارِ شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگِ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغولِ عشقِ جانان گر عاشقیست صادق
در روزِ تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقاتِ زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنجِ خلوت
کز دستِ خوبرویان بیرون شدن نیارد
#سعدی
سخنِ عشقِ تو بی آن که برآید به زبانم
رنگِ رخساره خبر میدهد از حالِ نهانم
گاه گویم که بنالم زِ پریشانیِ حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه یِ خاطر
که به دیدارِ تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که رویِ منِ مسکینِ گدا را
به درِ غیر ببینی زِ درِ خویش برانم
من در اندیشه یِ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را زِ کمندت برهانم
گر تو شیرینِ زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشقِ تو فرهادِ زمانم
نه مرا طاقتِ غربت نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریقِ تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یادِ لبِ لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
#سعدی
رنگِ رخساره خبر میدهد از حالِ نهانم
گاه گویم که بنالم زِ پریشانیِ حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه یِ خاطر
که به دیدارِ تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که رویِ منِ مسکینِ گدا را
به درِ غیر ببینی زِ درِ خویش برانم
من در اندیشه یِ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را زِ کمندت برهانم
گر تو شیرینِ زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشقِ تو فرهادِ زمانم
نه مرا طاقتِ غربت نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریقِ تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یادِ لبِ لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
#سعدی
اگر تو فارغی از حالِ دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمالِ طلعتِ خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقتِ بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جایِ سروِ بلند ایستاده بر لبِ جوی
چرا نظر نکنی یارِ سروبالا را
شمایلی که در اوصافِ حسنِ ترکیبش
مجالِ نطق نماند زبانِ گویا را
که گفت در رخِ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند رویِ زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامتِ وامق کند به نادانی
حبیبِ من! که ندیدست رویِ عذرا را
گرفتم آتشِ پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آبِ چشمِ پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبرانِ یغما را
هنوز با همه دردم امیدِ درمانست
که آخری بود آخر شبانِ یلدا را
#سعدی
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمالِ طلعتِ خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقتِ بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جایِ سروِ بلند ایستاده بر لبِ جوی
چرا نظر نکنی یارِ سروبالا را
شمایلی که در اوصافِ حسنِ ترکیبش
مجالِ نطق نماند زبانِ گویا را
که گفت در رخِ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند رویِ زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامتِ وامق کند به نادانی
حبیبِ من! که ندیدست رویِ عذرا را
گرفتم آتشِ پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آبِ چشمِ پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبرانِ یغما را
هنوز با همه دردم امیدِ درمانست
که آخری بود آخر شبانِ یلدا را
#سعدی
چنان در قیدِ مهرت پای بندم
که گویی آهویِ سر در کمندم
...
مجالِ صبر تنگ آمد به یک بار
حدیثِ عشق بر صحرا فکندم...
#سعدی
که گویی آهویِ سر در کمندم
...
مجالِ صبر تنگ آمد به یک بار
حدیثِ عشق بر صحرا فکندم...
#سعدی
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس میرود ایام
مرا نه دولتِ وصل و نه احتمالِ فراق
نه پایِ رفتن از این ناحیت نه جایِ مقام
...
#سعدی
تو فارغی و به افسوس میرود ایام
مرا نه دولتِ وصل و نه احتمالِ فراق
نه پایِ رفتن از این ناحیت نه جایِ مقام
...
#سعدی
تو را نادیدنِ ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دستِ تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سروِ راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جانِ شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیثِ دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
#سعدی
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دستِ تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سروِ راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جانِ شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیثِ دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
#سعدی
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته یِ معنی
گر هر دو جهان باشد در پایِ یکی ریزد
گر سیلِ عِقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیرِ بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه یِ سودا
عشقِ لبِ شیرینت بس شور برانگیزد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدرِ تو نداند آن کز زجرِ تو بگریزد
تا دل به تو پیوستم راهِ همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
#سعدی
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته یِ معنی
گر هر دو جهان باشد در پایِ یکی ریزد
گر سیلِ عِقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیرِ بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه یِ سودا
عشقِ لبِ شیرینت بس شور برانگیزد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدرِ تو نداند آن کز زجرِ تو بگریزد
تا دل به تو پیوستم راهِ همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
#سعدی
در آن نفس که بمیرم در آرزویِ تو باشم
بدان امید دهم جان که خاکِ کویِ تو باشم
به وقتِ صبحِ قیامت که سر زِ خاک برآرم
به گفت و گویِ تو خیزم به جست و جویِ تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدانِ دو عالم
نظر به سویِ تو دارم غلامِ رویِ تو باشم
به خوابگاهِ عدم گر هزار سال بخسبم
زِ خواب عاقبت آگه به بویِ مویِ تو باشم
حدیثِ روضه نگویم گلِ بهشت نبویم
جمالِ حور نجویم دوان به سویِ تو باشم
میِ بهشت ننوشم زِ دستِ ساقیِ رضوان
مرا به باده چه حاجت که مستِ رویِ تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجودِ تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سویِ تو باشم
#سعدی
بدان امید دهم جان که خاکِ کویِ تو باشم
به وقتِ صبحِ قیامت که سر زِ خاک برآرم
به گفت و گویِ تو خیزم به جست و جویِ تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدانِ دو عالم
نظر به سویِ تو دارم غلامِ رویِ تو باشم
به خوابگاهِ عدم گر هزار سال بخسبم
زِ خواب عاقبت آگه به بویِ مویِ تو باشم
حدیثِ روضه نگویم گلِ بهشت نبویم
جمالِ حور نجویم دوان به سویِ تو باشم
میِ بهشت ننوشم زِ دستِ ساقیِ رضوان
مرا به باده چه حاجت که مستِ رویِ تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجودِ تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سویِ تو باشم
#سعدی