🐋 240
[1]
برای زیستن، برای بودن، برای انجام کارهای روزانه و برای همه آنچیزهایی که از ما سر میزند، انواعی از «شیوه» یا «روش» داریم. در واقع «روش»، جادهای است که بین قصد و عمل، نسبت برقرار میکند. ما معمولاً کارها را به «شیوه» همگانی انجام میدهیم و عبارت «معمول» هم برای همین متداول است. انگار که ما مفعولِ عملِ رایج هستیم.
[2]
من نمیخواهم خودم و شما را به لجاجت در برابر «معمولی»بودن دعوت کنم. کسی که همه سعیش را برای معمولینبودن صرف میکند، همچنان درگیر کارهای معمولی است فقط با ضریب منفی. حرفم این است که اگر در کاری، به این جمعبندی و تشخیص رسیدی که «شیوه شخصی» خودت را داشته باشی، این «شخصیتِ در روش» را به ترس و تحقیر و توهینی که از اطراف میرسد، نفروش!
[3]
به «شیوه» خودت مؤمن باش...
[4]
در این فیلم، سوارکار به یک شیوه شخصی برای رقابت رسیده. باید توان اسب را حفظ کند برای تاختِ سنگینِ دور پایانی. پس آخربودن در مسیر مسابقه را تاب میآورد برای رسیدن به آن وقتی که «شیوه خودش» حکم میکند که «حالا شروع کن!». در واقع این «سوار» برای خودش «خط استارت» متفاوتی را در نظر دارد. در این فیلم، شیوه شخصی به پیروزی منتهی شده است اما اگر کار به شکست منتهی شود چه!؟
[5]
بردن به شیوه همگانی، افتخاری است که به همگان میرسد! ما باید تصمیم بگیریم که شکست به شیوه خودمان، ترجیح دارد به پیروزی به شیوه همگان. باز هم تأکید میکنم؛ این گزاره در فرضی صادق است که ما قبلتر از مسیر اندیشه و تأمل به «شیوه شخصی» رسیده باشیم والا لجاجت با معمولیبودن، همان معمولیبودن است.
پانزدهم اردیبهشت سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
برای زیستن، برای بودن، برای انجام کارهای روزانه و برای همه آنچیزهایی که از ما سر میزند، انواعی از «شیوه» یا «روش» داریم. در واقع «روش»، جادهای است که بین قصد و عمل، نسبت برقرار میکند. ما معمولاً کارها را به «شیوه» همگانی انجام میدهیم و عبارت «معمول» هم برای همین متداول است. انگار که ما مفعولِ عملِ رایج هستیم.
[2]
من نمیخواهم خودم و شما را به لجاجت در برابر «معمولی»بودن دعوت کنم. کسی که همه سعیش را برای معمولینبودن صرف میکند، همچنان درگیر کارهای معمولی است فقط با ضریب منفی. حرفم این است که اگر در کاری، به این جمعبندی و تشخیص رسیدی که «شیوه شخصی» خودت را داشته باشی، این «شخصیتِ در روش» را به ترس و تحقیر و توهینی که از اطراف میرسد، نفروش!
[3]
به «شیوه» خودت مؤمن باش...
[4]
در این فیلم، سوارکار به یک شیوه شخصی برای رقابت رسیده. باید توان اسب را حفظ کند برای تاختِ سنگینِ دور پایانی. پس آخربودن در مسیر مسابقه را تاب میآورد برای رسیدن به آن وقتی که «شیوه خودش» حکم میکند که «حالا شروع کن!». در واقع این «سوار» برای خودش «خط استارت» متفاوتی را در نظر دارد. در این فیلم، شیوه شخصی به پیروزی منتهی شده است اما اگر کار به شکست منتهی شود چه!؟
[5]
بردن به شیوه همگانی، افتخاری است که به همگان میرسد! ما باید تصمیم بگیریم که شکست به شیوه خودمان، ترجیح دارد به پیروزی به شیوه همگان. باز هم تأکید میکنم؛ این گزاره در فرضی صادق است که ما قبلتر از مسیر اندیشه و تأمل به «شیوه شخصی» رسیده باشیم والا لجاجت با معمولیبودن، همان معمولیبودن است.
پانزدهم اردیبهشت سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
👌49🕊10
🐢 231
[1]
بیشتر شنیدهایم که برای سفر باید توشه «برداشت» اما سفر بیش از «برداشتن» نیازمند «انداختن» و «گذشتن» است. تجربه زندگی، چگونه به دست آمده است؟ با پرسهزدن و سَرَککشیدن به اینسو و آنسو. شاید به چشم نیاید اما – مثل این لاکپشت که در فیلم میبینید – بر گردن ما هم، اضافاتِ بسیاری پیچیده است. چه باید کرد؟
[2]
نه فقط زبالههایی که در مسیر زندگی به دستوپای ما پیچیده، بلکه گاه همان داشتههای ارزشمندی که محترمانه در طاقچه دلمان چیدهایم هم مانع سفرند. مسافری که از همه زندگی، به یک چمدان اکتفا میکند، بیشتر از آنکه توشه «برداشته» باشد، توشه انداخته است. سفر به بهای گذاشتن و گذشتن از داشتهها شدنی است. کسی که روزوشب را به نگهبانی از تعلقاتش میگذراند، فرصت «تازگی» ندارد.
[3]
کسی که در فلان رشته، به استادی رسیده است، حالا برایش سخت است در دیگر کاری همدوش جوانترها به صندلی شاگردی بنشیند. یا کسی که در فلان مهارت، به مرحله عادت رسیده یعنی بیدشواری میتواند کاری که دیگران از عهده آن برنمیآیند را انجام دهد و دیگر حوصله «از نو ساختن» ندارد و... مثالهایی از این دست، «آغاز» را بابت نگهبانی از آنچه تاکنون داشتهاند از دست میدهند. خلاصه اینکه:
[4]
سفر، بیش از آنکه نیازمند توشههای اندوختنی باشد نیازمند توشههای انداختنی است.
آغازِ سفر، نه برداشتن، بلکه گذاشتن و رهاشدن از قیدهایی است که بر گردن ما افتاده
[5]
آغاز نمیکنیم و در تصورمان، چون چیزی کم است، از آغاز محروم شدهایم. یکبار هم بهجای «کمبود»ها به «اضافات» متوجه باشیم. شاید چیزهایی اضافی است که امکان آغازکردن را به ما نمیدهد.
چهارشنبه – بیست و چهار اردیبهشت سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
بیشتر شنیدهایم که برای سفر باید توشه «برداشت» اما سفر بیش از «برداشتن» نیازمند «انداختن» و «گذشتن» است. تجربه زندگی، چگونه به دست آمده است؟ با پرسهزدن و سَرَککشیدن به اینسو و آنسو. شاید به چشم نیاید اما – مثل این لاکپشت که در فیلم میبینید – بر گردن ما هم، اضافاتِ بسیاری پیچیده است. چه باید کرد؟
[2]
نه فقط زبالههایی که در مسیر زندگی به دستوپای ما پیچیده، بلکه گاه همان داشتههای ارزشمندی که محترمانه در طاقچه دلمان چیدهایم هم مانع سفرند. مسافری که از همه زندگی، به یک چمدان اکتفا میکند، بیشتر از آنکه توشه «برداشته» باشد، توشه انداخته است. سفر به بهای گذاشتن و گذشتن از داشتهها شدنی است. کسی که روزوشب را به نگهبانی از تعلقاتش میگذراند، فرصت «تازگی» ندارد.
[3]
کسی که در فلان رشته، به استادی رسیده است، حالا برایش سخت است در دیگر کاری همدوش جوانترها به صندلی شاگردی بنشیند. یا کسی که در فلان مهارت، به مرحله عادت رسیده یعنی بیدشواری میتواند کاری که دیگران از عهده آن برنمیآیند را انجام دهد و دیگر حوصله «از نو ساختن» ندارد و... مثالهایی از این دست، «آغاز» را بابت نگهبانی از آنچه تاکنون داشتهاند از دست میدهند. خلاصه اینکه:
[4]
سفر، بیش از آنکه نیازمند توشههای اندوختنی باشد نیازمند توشههای انداختنی است.
آغازِ سفر، نه برداشتن، بلکه گذاشتن و رهاشدن از قیدهایی است که بر گردن ما افتاده
[5]
آغاز نمیکنیم و در تصورمان، چون چیزی کم است، از آغاز محروم شدهایم. یکبار هم بهجای «کمبود»ها به «اضافات» متوجه باشیم. شاید چیزهایی اضافی است که امکان آغازکردن را به ما نمیدهد.
چهارشنبه – بیست و چهار اردیبهشت سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
👌45🕊7❤5👎1
به بهانه نشست جیوا و انتشار آگهی آن در این گروه، تصویر پیامی در کامنتها به دستم رسید که عزیزی به طعن و کنایه و نامهربانی، فرموده بودند چرا بابت یک درس شنیدن باید «اینهمه زحمت» بکشیم و منظورشان مختصر مزاحمتی برای انگشت اشاره و چه بسا شست و کلیککردن و کمی کاویدن برای ورود ایمیل جهت دریافت لینک رایگان بود!
•
من متأسفانه این پیام را وقتی دیدم که ازقضا چند ساعتی را در گرمای امروز اردیبهشت حدفاصل کتابخانه و خانه مشغول آمدوشد بودم برای یادداشتبرداری جهت کلاس رایگان امروز. این تلاقی بهانه شد که بسیار برایم گران آید که مرزهای راحتطلبی به کجا رسیده که من برای تقدیم درس رایگان اینچنین خود را مسئول میدانم اما در مقابل آنکه سوی دیگر میز است، گلایه از سختی دارد که چرا لقمه درس را در آستانه دهان تقدیم حضور ما نمیکنید!
•
من آن عزیز را نمیشناسم و قطعاً اگر مختصر سعیی برای حضور اسباب زحمتشان باشد، اساساً درس بنده مناسب احوال ایشان نیست. اما خوب است یاد داشته باشیم که چندین دهه قبل، بزرگترهای ما برای دیدن معلم و رسیدن خدمتِ درس، شهر به شهر، کوهستان و بیابان، مسیر طی میکردند، که حاصل جهد و تلاششان شده است این سطرهایی که هریک، دریایی است.
•
استادی داشتم که میفرمود مطلب را سخت بنویسید که بر چشم سادهپسند پوشیده باشد. همچنان باور دارم که به تلافی چند ناسپاسی نباید سفره مشتاق را تهی گذاشت. اما گاهی حق میدهم به پژوهشگر استخوانخردکردهای که مطلب سختیافته خود را ساده تقدیم نمیکند. چه بسا رایگانبخشی در ساحت علم، نقض غرض باشد و ما بیخبریم...
حسام ایپکچی
•
من متأسفانه این پیام را وقتی دیدم که ازقضا چند ساعتی را در گرمای امروز اردیبهشت حدفاصل کتابخانه و خانه مشغول آمدوشد بودم برای یادداشتبرداری جهت کلاس رایگان امروز. این تلاقی بهانه شد که بسیار برایم گران آید که مرزهای راحتطلبی به کجا رسیده که من برای تقدیم درس رایگان اینچنین خود را مسئول میدانم اما در مقابل آنکه سوی دیگر میز است، گلایه از سختی دارد که چرا لقمه درس را در آستانه دهان تقدیم حضور ما نمیکنید!
•
من آن عزیز را نمیشناسم و قطعاً اگر مختصر سعیی برای حضور اسباب زحمتشان باشد، اساساً درس بنده مناسب احوال ایشان نیست. اما خوب است یاد داشته باشیم که چندین دهه قبل، بزرگترهای ما برای دیدن معلم و رسیدن خدمتِ درس، شهر به شهر، کوهستان و بیابان، مسیر طی میکردند، که حاصل جهد و تلاششان شده است این سطرهایی که هریک، دریایی است.
•
استادی داشتم که میفرمود مطلب را سخت بنویسید که بر چشم سادهپسند پوشیده باشد. همچنان باور دارم که به تلافی چند ناسپاسی نباید سفره مشتاق را تهی گذاشت. اما گاهی حق میدهم به پژوهشگر استخوانخردکردهای که مطلب سختیافته خود را ساده تقدیم نمیکند. چه بسا رایگانبخشی در ساحت علم، نقض غرض باشد و ما بیخبریم...
حسام ایپکچی
👌160🕊24❤4👎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گزیدهای از درسگفتار کتاب ترس و لرز
اردیبهشت ۱۴۰۴
#نامدرسه #حسام_ایپکچی
——
@unschool_ensanak
@hesam_ipakchi
اردیبهشت ۱۴۰۴
#نامدرسه #حسام_ایپکچی
——
@unschool_ensanak
@hesam_ipakchi
👌55🕊5❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عقل عاشق و عشق عاقل. اینها گوشهای از برداشت من از کتاب ترسولرز بود. متن هم ساده است و هم سخت. کلمات پشت سر هم خوانده میشود اما تصویری که در ذهن سورن بوده غبارآلود است. تا آخرین صفحات مرددیم که آیا او مشغول نوشتن یک رساله فلسفی بوده یا نامه عاشقانهاش به رگینه را در لفافه اصطلاحات و تعابیر پنهان کرده.
فلسفیدن انگار زبان عشقورزی را معیوب میکند یا لااقل در سورن اینطور است. گاهی فکر میکنم برای گفتن همین دو خط که «عزیزم... خیلی دوستت دارم و خواهم داشت. میخواستمت و نتوانستم» یک کتاب نوشته است و همهچیز را گفته جز همین یک حرف را و پای ابراهیم و اسحاق و مریم و آگاممنون و یفتاح و هرچه شخصیت دیگر است را به داستان باز کرده فقط برای اینکه نگوید های رگینه!... با توام.
---
شما زبان عاشقانهتان معیوب است؟
یا ساده و سرراست میگویید: های فلانی! دوستت دارم.
تاریخ: ۱۴۰۴/۰۳/۲۰
#حسام_ایپکچی
@hesam_ipakchi
فلسفیدن انگار زبان عشقورزی را معیوب میکند یا لااقل در سورن اینطور است. گاهی فکر میکنم برای گفتن همین دو خط که «عزیزم... خیلی دوستت دارم و خواهم داشت. میخواستمت و نتوانستم» یک کتاب نوشته است و همهچیز را گفته جز همین یک حرف را و پای ابراهیم و اسحاق و مریم و آگاممنون و یفتاح و هرچه شخصیت دیگر است را به داستان باز کرده فقط برای اینکه نگوید های رگینه!... با توام.
---
شما زبان عاشقانهتان معیوب است؟
یا ساده و سرراست میگویید: های فلانی! دوستت دارم.
تاریخ: ۱۴۰۴/۰۳/۲۰
#حسام_ایپکچی
@hesam_ipakchi
👌20❤13🕊10
204
[1]
من کتابها را نمیخوانم برای «فهمیدن». من با نویسنده معاشرت میکنم و سعی میکنم در کلام او جواب سؤالهای خودم را پیدا کنم. او میتواند صدها صفحه بنویسد و من فقط از این معاشرت چند خط را بردارم و از خانه او بیرون بزنم. همانطور که در بازار میوه همه بارِ مغازهها را برنمیدارم اما – تا حد امکان - همه را نظر میاندازم.
[2]
در کلاس هم، به همین شیوه درس میدهم و همکلاسیهایم را به همین «ادبِ مطالعه» دعوت میکنم. در بعضی از کتابها اصلاً راهی جز این نیست. مثل همین کتاب ترسولرز از سورن کیهکگارد که گوشهای از درسهایش را اینجا میبینید.
[3]
عقل عاشق و عشق عاقل. اینها گوشهای از برداشت من از کتاب ترسولرز بود. متن هم ساده است و هم سخت. کلمات پشت سر هم خوانده میشود اما تصویری که در ذهن سورن بوده غبارآلود است. تا آخرین صفحات مرددیم که آیا او مشغول نوشتن یک رساله فلسفی بوده یا نامه عاشقانهاش به رگینه را در لفافه اصطلاحات و تعابیر پنهان کرده.
[4]
فلسفیدن انگار زبان عشقورزی را معیوب میکند یا لااقل در سورن اینطور است. گاهی فکر میکنم برای گفتن همین دو خط که «عزیزم... خیلی دوستت دارم و خواهم داشت. میخواستمت و نتوانستم» یک کتاب نوشته است و همهچیز را گفته جز همین یک حرف را و پای ابراهیم و اسحاق و مریم و آگاممنون و یفتاح و هرچه شخصیت دیگر است را به داستان باز کرده فقط برای اینکه نگوید های رگینه!... با توام.
[5]
شما زبان عاشقانهتان معیوب است؟
یا ساده و سرراست میگویید: های فلانی! دوستت دارم.
بیست خرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
من کتابها را نمیخوانم برای «فهمیدن». من با نویسنده معاشرت میکنم و سعی میکنم در کلام او جواب سؤالهای خودم را پیدا کنم. او میتواند صدها صفحه بنویسد و من فقط از این معاشرت چند خط را بردارم و از خانه او بیرون بزنم. همانطور که در بازار میوه همه بارِ مغازهها را برنمیدارم اما – تا حد امکان - همه را نظر میاندازم.
[2]
در کلاس هم، به همین شیوه درس میدهم و همکلاسیهایم را به همین «ادبِ مطالعه» دعوت میکنم. در بعضی از کتابها اصلاً راهی جز این نیست. مثل همین کتاب ترسولرز از سورن کیهکگارد که گوشهای از درسهایش را اینجا میبینید.
[3]
عقل عاشق و عشق عاقل. اینها گوشهای از برداشت من از کتاب ترسولرز بود. متن هم ساده است و هم سخت. کلمات پشت سر هم خوانده میشود اما تصویری که در ذهن سورن بوده غبارآلود است. تا آخرین صفحات مرددیم که آیا او مشغول نوشتن یک رساله فلسفی بوده یا نامه عاشقانهاش به رگینه را در لفافه اصطلاحات و تعابیر پنهان کرده.
[4]
فلسفیدن انگار زبان عشقورزی را معیوب میکند یا لااقل در سورن اینطور است. گاهی فکر میکنم برای گفتن همین دو خط که «عزیزم... خیلی دوستت دارم و خواهم داشت. میخواستمت و نتوانستم» یک کتاب نوشته است و همهچیز را گفته جز همین یک حرف را و پای ابراهیم و اسحاق و مریم و آگاممنون و یفتاح و هرچه شخصیت دیگر است را به داستان باز کرده فقط برای اینکه نگوید های رگینه!... با توام.
[5]
شما زبان عاشقانهتان معیوب است؟
یا ساده و سرراست میگویید: های فلانی! دوستت دارم.
بیست خرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
👌47❤25🕊12
201
[1] حوالی سه بامداد
تازه رفته بودم به تخت و هنوز خواب چشمانم را نبرده بود که خانه لرزید. نوبت قبل که موشک در این فاصله از خانهمان غریده بود، کودک بودم و اینبار پدر. انگار یکسوی مغزم خاطرهها را مرور میکرد و سوی دیگر در زمانِ حال میچرخید. رفتم در اتاق علی، با صدای خوابآلود گفت: «معلومه چه خبره؟» باز هم مسئله همیشگی. پیداکردن مرزی میان دروغ نگفتن و سنجیدن راستهای قابل بیان. گفتم چیزی منفجر شد و پرسید چی و جواب دادم، نمیدانم و صبح میفهمیم!
[2] تا روشنی آسمان
نمیتوانستم متمرکز باشم و هر چند دقیقه یکبار سرک میکشیدم به اخبار و کانالهای اطلاعرسانی. حرفها هم تقریباً تکراری بود اما نمیدانم چرا اصرار داشتم که یکییکی همه را ببینم. از قبل در برنامهام بود «ضیافت» بخوانم اما هرچه کلنجار رفتم، ذهنم حوصله اسمهای سخت یونانی را نداشت. آخر کتاب را بستم و آمدم به سراغ «تمهیدات» عینالقضات! چه ربطی داشت؟ نمیدانم.
[3] ظهر
علی، به نوجوانی رسیده. دیگر در سنوسالی نیست که بشود «بیخبر» نگاهش داشت. بیدار که شد پرسید چه شده؟ گفتم جنگ! گفت جنگ که پیروز ندارد، فقط بازمانده دارد و بعد مفصل نگرانیهایش را گفت. گفتم حق داری علی، من هم خبر از آنچه خواهد شد ندارم اما میدانم که همه کنار هم هستیم.
[4] غروب
راستش من زندگیکردن در جای دیگری را بلد نبودم. این سرزمین را هم دوست دارم. متولد که شدم جنگ بود. اصلاً نمیدانستم که میشود جنگ هم نباشد و زندگی کرد. فکر میکردم زندگی یعنی همین که وسط جنگ در کوچه بازی کنی و وسط جنگ قد بکشی و وسط جنگ راهی مدرسه باشی. جنگ کریهترین واقعیت است. حرف بسیار دارم اما کدام سخن برای «اکنون» و «اینجا» است؟ این سؤالی است که از صبح در سرم میجنبد. به قول صاحب شاهنامه:
چو بخت از تو رو تافت، از نو بتاب!
[5] شب
برای شام حاضر میشوم. ایدههایی در سرم هست اما باید پختهتر شود. بههرحال بیکار نمیمانم. در اپیزود پنجاه و دوم انسانک گفته بودم که کار برایم یعنی «کاستن از رنج» و حالا بیشتر از هر وقتی، کار لازم است. شاید منظمتر بنویسم. اتفاق عجیبی است. هر یادداشتی میتواند آخرین نوشتهای باشد که از ما میماند.
بیست و سوم خرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1] حوالی سه بامداد
تازه رفته بودم به تخت و هنوز خواب چشمانم را نبرده بود که خانه لرزید. نوبت قبل که موشک در این فاصله از خانهمان غریده بود، کودک بودم و اینبار پدر. انگار یکسوی مغزم خاطرهها را مرور میکرد و سوی دیگر در زمانِ حال میچرخید. رفتم در اتاق علی، با صدای خوابآلود گفت: «معلومه چه خبره؟» باز هم مسئله همیشگی. پیداکردن مرزی میان دروغ نگفتن و سنجیدن راستهای قابل بیان. گفتم چیزی منفجر شد و پرسید چی و جواب دادم، نمیدانم و صبح میفهمیم!
[2] تا روشنی آسمان
نمیتوانستم متمرکز باشم و هر چند دقیقه یکبار سرک میکشیدم به اخبار و کانالهای اطلاعرسانی. حرفها هم تقریباً تکراری بود اما نمیدانم چرا اصرار داشتم که یکییکی همه را ببینم. از قبل در برنامهام بود «ضیافت» بخوانم اما هرچه کلنجار رفتم، ذهنم حوصله اسمهای سخت یونانی را نداشت. آخر کتاب را بستم و آمدم به سراغ «تمهیدات» عینالقضات! چه ربطی داشت؟ نمیدانم.
[3] ظهر
علی، به نوجوانی رسیده. دیگر در سنوسالی نیست که بشود «بیخبر» نگاهش داشت. بیدار که شد پرسید چه شده؟ گفتم جنگ! گفت جنگ که پیروز ندارد، فقط بازمانده دارد و بعد مفصل نگرانیهایش را گفت. گفتم حق داری علی، من هم خبر از آنچه خواهد شد ندارم اما میدانم که همه کنار هم هستیم.
[4] غروب
راستش من زندگیکردن در جای دیگری را بلد نبودم. این سرزمین را هم دوست دارم. متولد که شدم جنگ بود. اصلاً نمیدانستم که میشود جنگ هم نباشد و زندگی کرد. فکر میکردم زندگی یعنی همین که وسط جنگ در کوچه بازی کنی و وسط جنگ قد بکشی و وسط جنگ راهی مدرسه باشی. جنگ کریهترین واقعیت است. حرف بسیار دارم اما کدام سخن برای «اکنون» و «اینجا» است؟ این سؤالی است که از صبح در سرم میجنبد. به قول صاحب شاهنامه:
چو بخت از تو رو تافت، از نو بتاب!
[5] شب
برای شام حاضر میشوم. ایدههایی در سرم هست اما باید پختهتر شود. بههرحال بیکار نمیمانم. در اپیزود پنجاه و دوم انسانک گفته بودم که کار برایم یعنی «کاستن از رنج» و حالا بیشتر از هر وقتی، کار لازم است. شاید منظمتر بنویسم. اتفاق عجیبی است. هر یادداشتی میتواند آخرین نوشتهای باشد که از ما میماند.
بیست و سوم خرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤246🕊72👌13👎2
🐋 815
[1]
با بسیاری از آدمها میتوان عاقل بود اما با که میشود خوشدیوانگی کرد!؟
[2]
میدانم که ترکیب خوش+دیوانگی را نشنیدهاید. من این ترکیب را در ایام جنگ شکار کردم. چند بند جلوتر برایتان قصهاش آشکار میشود.
[3]
بازیهای بچگی را یادتان هست؟ خیال جولان میداد و واقعیت مثل موم نرم بود. مثلا میگفتیم فرض کن این باغچه مریخ است! بلافاصله باغچه مریخ میشد و چند نفری در خاک باغچه مشغول کاوش میشدیم بیآنکه کسی گیردهد که پس چرا جاذبه زمین هنوز هست! یادم هست یکبار فرش استخر شد و من غریق نجات بودم! کادر حاشیه فرش، مثلا لبه استخر بود و من نیمروز کامل مشغول شیرجه زدن روی فرش سفت بودم اما خیال، زمین را برای من مثل آب نرم کرده بود.
[4]
آخرین جلسه کلاس حضوریِ قبل جنگ، به آقایان و خانمهای حاضر در درس گفتم، اینکه میگویم قاعده کلی نیست ولی من لااقل در تجربه زیسته خودم میدانم که امروز بیشتر از کلمات قلمبه به «فسق و فجور منیجر» یا «منتور لهو و لعب» نیاز دارم. کلاس غرق خنده شد اما حرف من کاملا جدی بود. من به تجربهای بیرون از آنچه پیشاپیش تصور دارم نیازمندم! جایی که تجربه چنان که هست حاضر شود، نه آنچنان که من از قبل در ذهن ترسیم کردهام.
[5]
چند روز بعد از این جمله، جنگ آغاز شد. صدای دیوانگی در همهجا شنیده میشد اما آیا لذیذ بود!؟ نه. اینجا فهمیدم که دیوانگی هم مثل همه چیزهای دیگر مراتب دارد. آنچیزی که من مشتاقش هستم «خوشدیوانگی» است. عقل همه چیز را «منتظره» میکند. خوشدیوانگی یعنی طلبِ خوشیهای نامنتظره.
[6]
میدانم این یادداشت کوتاه نمیتواند همه منظورم را برساند. راستش، خودم هم منظورم را دقیق نمیدانم. اگر قرار بود دیوانگی را هم بشود با دقتِ نظری، شرح داد که دیگر دیوانگی نبود. اما شما به تجربه خودتان رجوع کنید ... اگر توانستهاید در زندگی برای خودتان «خوشدیوانگی» تدارک ببینید یا رفیقِ دیوانگی دارید، راز و رمز این تجربه را برای من بنویسید که یاد بگیرم.
به یادگار از هشتم تیر ماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
با بسیاری از آدمها میتوان عاقل بود اما با که میشود خوشدیوانگی کرد!؟
[2]
میدانم که ترکیب خوش+دیوانگی را نشنیدهاید. من این ترکیب را در ایام جنگ شکار کردم. چند بند جلوتر برایتان قصهاش آشکار میشود.
[3]
بازیهای بچگی را یادتان هست؟ خیال جولان میداد و واقعیت مثل موم نرم بود. مثلا میگفتیم فرض کن این باغچه مریخ است! بلافاصله باغچه مریخ میشد و چند نفری در خاک باغچه مشغول کاوش میشدیم بیآنکه کسی گیردهد که پس چرا جاذبه زمین هنوز هست! یادم هست یکبار فرش استخر شد و من غریق نجات بودم! کادر حاشیه فرش، مثلا لبه استخر بود و من نیمروز کامل مشغول شیرجه زدن روی فرش سفت بودم اما خیال، زمین را برای من مثل آب نرم کرده بود.
[4]
آخرین جلسه کلاس حضوریِ قبل جنگ، به آقایان و خانمهای حاضر در درس گفتم، اینکه میگویم قاعده کلی نیست ولی من لااقل در تجربه زیسته خودم میدانم که امروز بیشتر از کلمات قلمبه به «فسق و فجور منیجر» یا «منتور لهو و لعب» نیاز دارم. کلاس غرق خنده شد اما حرف من کاملا جدی بود. من به تجربهای بیرون از آنچه پیشاپیش تصور دارم نیازمندم! جایی که تجربه چنان که هست حاضر شود، نه آنچنان که من از قبل در ذهن ترسیم کردهام.
[5]
چند روز بعد از این جمله، جنگ آغاز شد. صدای دیوانگی در همهجا شنیده میشد اما آیا لذیذ بود!؟ نه. اینجا فهمیدم که دیوانگی هم مثل همه چیزهای دیگر مراتب دارد. آنچیزی که من مشتاقش هستم «خوشدیوانگی» است. عقل همه چیز را «منتظره» میکند. خوشدیوانگی یعنی طلبِ خوشیهای نامنتظره.
[6]
میدانم این یادداشت کوتاه نمیتواند همه منظورم را برساند. راستش، خودم هم منظورم را دقیق نمیدانم. اگر قرار بود دیوانگی را هم بشود با دقتِ نظری، شرح داد که دیگر دیوانگی نبود. اما شما به تجربه خودتان رجوع کنید ... اگر توانستهاید در زندگی برای خودتان «خوشدیوانگی» تدارک ببینید یا رفیقِ دیوانگی دارید، راز و رمز این تجربه را برای من بنویسید که یاد بگیرم.
به یادگار از هشتم تیر ماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤72👌12🙏4🤔2
🐋 179
[5]
در کتاب ترسولرز مینویسد: «... اشک متظاهران، تخفیف امر مقدس است. ... شهسوار ایمان میتواند حتی به مرد والامنشی که میخواهد برای او بگرید بگوید: بر من گریه مکن، برای خودت اشک بریز»
منبع: پایان مسئله اول
صفحه نودوچهار به ترجمه عبدالکریم رشیدیان
[1]
چند هفته قبل بود، با خودم به اختلاف افتاده بودم که چرا من خیلی خوشحال نیستم. چرا بهرغم دیگرانی که امکانها و شرایطی نسبتاً مشابه من دارند، نتوانستهام سرفصلهای متعددی از سرگرمی را برای خودم تدارک ببینم. البته این نقد همچنان به جای خودش باقی است و چیزهایی نوشتهام که روزی برایتان خواهم گفت. در ادامه همین بحث بود که در کلاس گفتم نیازمند «فسقوفجورمنیجر» هستم که حکایتش را در چند یادداشت قبلتر نقل کردم.
[2]
ازقضا، جنگ شد! شهر در غوغا و غبار فرورفت و صدای انفجار و نور پدافند شد لالایی شبانه. این روزها که فیلمهایش دستبهدست میشود میفهمم که چگونه چند قدم اینسو و آنسوتر از خانه، منفجر میشد اما در آن زمان فقط صدایش را میشنیدم و دودی را که در آسمان بالا میرفت. اما...
[3]
من روزهای قبل خیلی شاد نبودم، اما روزهای پس از جنگ هم خیلی پریشان نشدم. سفره زندگی آنقدر پهن نبود که برای جمعکردنش غصه بخورم. دنیای من کوچک بود. یعنی بعد از کرونا اینطور شد. آن روزها نمیتوانستم قرنطینه را مانند دیگران ساده بگیرم. تمام کارها و شغلها یکباره از کفم رفت. دوستها و همکارها دو دسته شدند. خوبها و بامرامهایشان، جویای احوال بودند اما کاری از ایشان برنمیآمد. نابکارهایشان هم که فرصت پیدا کردند برای محدودکردن و راندنم. قرنطینه هم که تمام شد من دیگر به حسام سابق برنگشتم. حالا خوشحالم از این بازنگشتن.
[4]
زمینِ زندگی ناامن است. قایقی هستیم که مدتی کوتاه در بندر پهلو میگیریم. باید گره را شل بست. باید آذوقه جاده برداشت. زندگی را باید تا حد ممکن «سیّار» ساخت که مزاحم «سِیْر» نباشد. آدمی، عشایر است. باید قبیله را بشناسیم و ییلاق و قشلاق را بدانیم. باید شبهای زیادی به حال خودمان زار گریه کنیم. ما بر عزاداری به خودمان شایستهتریم تا به عزاداری برای هر کسِ دیگری. بهقول کیهکگارد: ...
شنبه – چهاردهم تیرماه چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[5]
در کتاب ترسولرز مینویسد: «... اشک متظاهران، تخفیف امر مقدس است. ... شهسوار ایمان میتواند حتی به مرد والامنشی که میخواهد برای او بگرید بگوید: بر من گریه مکن، برای خودت اشک بریز»
منبع: پایان مسئله اول
صفحه نودوچهار به ترجمه عبدالکریم رشیدیان
[1]
چند هفته قبل بود، با خودم به اختلاف افتاده بودم که چرا من خیلی خوشحال نیستم. چرا بهرغم دیگرانی که امکانها و شرایطی نسبتاً مشابه من دارند، نتوانستهام سرفصلهای متعددی از سرگرمی را برای خودم تدارک ببینم. البته این نقد همچنان به جای خودش باقی است و چیزهایی نوشتهام که روزی برایتان خواهم گفت. در ادامه همین بحث بود که در کلاس گفتم نیازمند «فسقوفجورمنیجر» هستم که حکایتش را در چند یادداشت قبلتر نقل کردم.
[2]
ازقضا، جنگ شد! شهر در غوغا و غبار فرورفت و صدای انفجار و نور پدافند شد لالایی شبانه. این روزها که فیلمهایش دستبهدست میشود میفهمم که چگونه چند قدم اینسو و آنسوتر از خانه، منفجر میشد اما در آن زمان فقط صدایش را میشنیدم و دودی را که در آسمان بالا میرفت. اما...
[3]
من روزهای قبل خیلی شاد نبودم، اما روزهای پس از جنگ هم خیلی پریشان نشدم. سفره زندگی آنقدر پهن نبود که برای جمعکردنش غصه بخورم. دنیای من کوچک بود. یعنی بعد از کرونا اینطور شد. آن روزها نمیتوانستم قرنطینه را مانند دیگران ساده بگیرم. تمام کارها و شغلها یکباره از کفم رفت. دوستها و همکارها دو دسته شدند. خوبها و بامرامهایشان، جویای احوال بودند اما کاری از ایشان برنمیآمد. نابکارهایشان هم که فرصت پیدا کردند برای محدودکردن و راندنم. قرنطینه هم که تمام شد من دیگر به حسام سابق برنگشتم. حالا خوشحالم از این بازنگشتن.
[4]
زمینِ زندگی ناامن است. قایقی هستیم که مدتی کوتاه در بندر پهلو میگیریم. باید گره را شل بست. باید آذوقه جاده برداشت. زندگی را باید تا حد ممکن «سیّار» ساخت که مزاحم «سِیْر» نباشد. آدمی، عشایر است. باید قبیله را بشناسیم و ییلاق و قشلاق را بدانیم. باید شبهای زیادی به حال خودمان زار گریه کنیم. ما بر عزاداری به خودمان شایستهتریم تا به عزاداری برای هر کسِ دیگری. بهقول کیهکگارد: ...
شنبه – چهاردهم تیرماه چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤106👌22🕊9✍3👎3
🐋 173
[1]
متوفی با نخوردن غذا خودکشی کرد!
[2]
جملهای که خواندید نظریه پزشک در مورد مرگ دختر سیوچهارسالهای است که در انگلستان درگذشت. علت غذا نخوردن، همدردی او با هموطنان فرانسویاش بود که در اسارت نازیهای آلمانی بودند. اما این دختر کیست؟ سیمون.
[3]
در آزمون ورودی دانشسرای عالی پاریس رتبه اول را کسب میکند؛ گرچه بهاندازه دختر دیگری که به رتبه دوم دست یافت، شهرت ندارد. نفر دوم، سیمون دوبوار است که حتماً آوازه او به گوشتان رسیده. سیمون وی (Simone Weil) بانوی فرهیخته و تربیتیافته در خانوادهای محترم است. برادر او ریاضیدان مشهوری است و خودش به زبانهای یونانی و لاتین و سانسکریت و... مسلط است. دیپلم فلسفه دارد و بسیار فعال در جنبشهای اجتماعی زمانه خود. نوشتههایش بسیار تأملبرانگیز است:
[4]
The danger is not that the soul should doubt whether there is any bread, but that by a lie it should persuade itself that it is not hungry
خطر آن نیست که روح تردید کند که آیا هیچ نانی هست
بلکه خطر آن است که خود را با دروغ قانع سازد
که گرسنه نیست
[5]
درباره مبارزه و مقاومت هم نظرات جالبی دارد؛ ازجمله در زمینه سکوت. در نگاه سیمون وی، در برابر خشونت ما معمولاً به سه واکنش میرسیم. اولی، خشونت است و ارائه پاسخی متناسب با کنشِ خشن. دومی انفعال عارفانه است. کنج دنجی پیدا کنیم و سر به خلوت ببریم ازبسکه محیط عمومی مشوش است. سومی آن است که دورادور مشغول ارائه تحلیل باشیم و خبرنگار و تحلیلگر واقعه شویم. سیمون به گزینه چهارمی اشاره میکند: سکوت!
[6]
من از سیمون وی یاد گرفتم که سکوت، مقاومت است. مقاومت در برابر انفعال. سکوت ما را از واکنش نجات میدهد. نه فریاد در برابر فریاد، نه فرار در برابر فریاد و نه خودخوری و در وهم پیچیدن. سکوت بهمثابه اندیشه و مقاومت. ابتکار جالبی است که سکوت را از توصیفی «خنثی» به یک «کنش» بدل میکند.
[7]
زندگی، آدمیزاد را آنقدر تکان میدهد
که ناگزیر شود هرچه در باطن دارد را ظاهر کند.
پنجشنبه نوزدهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
متوفی با نخوردن غذا خودکشی کرد!
[2]
جملهای که خواندید نظریه پزشک در مورد مرگ دختر سیوچهارسالهای است که در انگلستان درگذشت. علت غذا نخوردن، همدردی او با هموطنان فرانسویاش بود که در اسارت نازیهای آلمانی بودند. اما این دختر کیست؟ سیمون.
[3]
در آزمون ورودی دانشسرای عالی پاریس رتبه اول را کسب میکند؛ گرچه بهاندازه دختر دیگری که به رتبه دوم دست یافت، شهرت ندارد. نفر دوم، سیمون دوبوار است که حتماً آوازه او به گوشتان رسیده. سیمون وی (Simone Weil) بانوی فرهیخته و تربیتیافته در خانوادهای محترم است. برادر او ریاضیدان مشهوری است و خودش به زبانهای یونانی و لاتین و سانسکریت و... مسلط است. دیپلم فلسفه دارد و بسیار فعال در جنبشهای اجتماعی زمانه خود. نوشتههایش بسیار تأملبرانگیز است:
[4]
The danger is not that the soul should doubt whether there is any bread, but that by a lie it should persuade itself that it is not hungry
خطر آن نیست که روح تردید کند که آیا هیچ نانی هست
بلکه خطر آن است که خود را با دروغ قانع سازد
که گرسنه نیست
[5]
درباره مبارزه و مقاومت هم نظرات جالبی دارد؛ ازجمله در زمینه سکوت. در نگاه سیمون وی، در برابر خشونت ما معمولاً به سه واکنش میرسیم. اولی، خشونت است و ارائه پاسخی متناسب با کنشِ خشن. دومی انفعال عارفانه است. کنج دنجی پیدا کنیم و سر به خلوت ببریم ازبسکه محیط عمومی مشوش است. سومی آن است که دورادور مشغول ارائه تحلیل باشیم و خبرنگار و تحلیلگر واقعه شویم. سیمون به گزینه چهارمی اشاره میکند: سکوت!
[6]
من از سیمون وی یاد گرفتم که سکوت، مقاومت است. مقاومت در برابر انفعال. سکوت ما را از واکنش نجات میدهد. نه فریاد در برابر فریاد، نه فرار در برابر فریاد و نه خودخوری و در وهم پیچیدن. سکوت بهمثابه اندیشه و مقاومت. ابتکار جالبی است که سکوت را از توصیفی «خنثی» به یک «کنش» بدل میکند.
[7]
زندگی، آدمیزاد را آنقدر تکان میدهد
که ناگزیر شود هرچه در باطن دارد را ظاهر کند.
پنجشنبه نوزدهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤59👌9
168
[1]
دومین روز از بیماری است. فکر میکردم که چرا یک کسالت ساده باید اینهمه کلافهام کند؟ بعد دیدم از ضعف بیزارم. اینکه نمیتوانم کارهای روزمرهام را مثل همیشه انجام دهم و فقط باید بیحال و کتاب به دست در تخت ولو باشم تجربه ناخوشی است. اما فراتر از اینها، انگار کسالت برایم تصویری از کهنسالی است. از سالهایی که خواهد آمد و من توان جسمی امروز را نخواهم داشت.
[2]
بیماری تجربه عجیبی است. ما را با خودمان بیگانه میکند. انگار شب میخوابیم و صبح در بدن کس دیگری بیدار میشویم. خیلی چیزها شبیه بدن همیشگی نیست. امکان راهرفتن، غذاخوردن، خوابیدن، نفسکشیدن و همه چیزهایی که اصلاً «کار» محسوب نمیشود، تبدیل میشود به کار در سرزمین بیگانه!
[3]
اسلایدها را فرستادم برای زهرا که ویرایش کند و گفتم که کسالت دارم و باید بخوابم. پرسید کلاس برگزار خواهد شد؟ گفتم حتماً! همینطور هم شد. طبق برنامه سر ساعت آغاز کردیم و بهوقت هم تمام شد. بعد از کلاس مائده گفت این یکساعتونیم را کاملاً خوب بودی و چشمهایت میخندید. راست میگوید، من همیشه بانشاطترینِ خودم را در کلاس درس دیدهام. اما بعد از کلاس دوباره خاموش شدم. عجیب است، نه؟ انگار چیزهایی هست که بیماری را از یادِ بدن میبرد.
[4]
من در وقت بیماری از بیماری میخوانم؛ چون مطالعه باید در تناسب با تجربه زیسته باشد. امروز مروری میکردم در مقالات فردریک سفنئوس (Fredrik Svenaeus) فیلسوف سوئدی، درباره پدیدارشناسی بیماری. ما برای دوران کسالت تجویزهای دارویی و جسمی داریم اما انگار کسی به فکر تجویزهای ذهنی نیست. فردریک میگوید در دوران بیماری نیازمند یادآوری گذشته و تصور آینده هستیم:
Illness breaks in on us as a rift in these stories, necessitating a retelling of the past and a re-envisioning of the future…
یعنی: بیماری مثل یک شکاف ناگهانی در داستان زندگیمان رخنه میکند و نیازمند بازگویی گذشته و بازاندیشی آینده است
[5]
تجویز خوبی است اما در مورد بیماری مزمن صدق نمیکند. بیماری مزمن، گذشته را فرسوده میکند. بعد از مدتی دیگر چیزی از گذشته در خاطرمان نیست و آینده هم در مهآلودگی مرگ، ناپیدا و پوشیده است. اما احتمالاً برای کسالتهای کوتاهمدت، به کار بیاید.
[6]
احوالتان چطور است؟
از چهارشنبه بیست و پنجم تیر سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
دومین روز از بیماری است. فکر میکردم که چرا یک کسالت ساده باید اینهمه کلافهام کند؟ بعد دیدم از ضعف بیزارم. اینکه نمیتوانم کارهای روزمرهام را مثل همیشه انجام دهم و فقط باید بیحال و کتاب به دست در تخت ولو باشم تجربه ناخوشی است. اما فراتر از اینها، انگار کسالت برایم تصویری از کهنسالی است. از سالهایی که خواهد آمد و من توان جسمی امروز را نخواهم داشت.
[2]
بیماری تجربه عجیبی است. ما را با خودمان بیگانه میکند. انگار شب میخوابیم و صبح در بدن کس دیگری بیدار میشویم. خیلی چیزها شبیه بدن همیشگی نیست. امکان راهرفتن، غذاخوردن، خوابیدن، نفسکشیدن و همه چیزهایی که اصلاً «کار» محسوب نمیشود، تبدیل میشود به کار در سرزمین بیگانه!
[3]
اسلایدها را فرستادم برای زهرا که ویرایش کند و گفتم که کسالت دارم و باید بخوابم. پرسید کلاس برگزار خواهد شد؟ گفتم حتماً! همینطور هم شد. طبق برنامه سر ساعت آغاز کردیم و بهوقت هم تمام شد. بعد از کلاس مائده گفت این یکساعتونیم را کاملاً خوب بودی و چشمهایت میخندید. راست میگوید، من همیشه بانشاطترینِ خودم را در کلاس درس دیدهام. اما بعد از کلاس دوباره خاموش شدم. عجیب است، نه؟ انگار چیزهایی هست که بیماری را از یادِ بدن میبرد.
[4]
من در وقت بیماری از بیماری میخوانم؛ چون مطالعه باید در تناسب با تجربه زیسته باشد. امروز مروری میکردم در مقالات فردریک سفنئوس (Fredrik Svenaeus) فیلسوف سوئدی، درباره پدیدارشناسی بیماری. ما برای دوران کسالت تجویزهای دارویی و جسمی داریم اما انگار کسی به فکر تجویزهای ذهنی نیست. فردریک میگوید در دوران بیماری نیازمند یادآوری گذشته و تصور آینده هستیم:
Illness breaks in on us as a rift in these stories, necessitating a retelling of the past and a re-envisioning of the future…
یعنی: بیماری مثل یک شکاف ناگهانی در داستان زندگیمان رخنه میکند و نیازمند بازگویی گذشته و بازاندیشی آینده است
[5]
تجویز خوبی است اما در مورد بیماری مزمن صدق نمیکند. بیماری مزمن، گذشته را فرسوده میکند. بعد از مدتی دیگر چیزی از گذشته در خاطرمان نیست و آینده هم در مهآلودگی مرگ، ناپیدا و پوشیده است. اما احتمالاً برای کسالتهای کوتاهمدت، به کار بیاید.
[6]
احوالتان چطور است؟
از چهارشنبه بیست و پنجم تیر سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤86🕊12
164
[1]
وقت و ساعت با هم مترادف نیستند. ساعت را بشر ابداع کرده و حاصل صنعت و قراردادِ انسانی است اما وقت، معنای گستردهتری دارد. میشود «وقت» را خصلتِ هستی دانست یا نحوه آگاهیِ انسان بر هستی را «وقتمندانه» روایت کرد و در این معناست که مثلاً هایدگر هستی و زمان را شانهبهشانه هم مینشاند.
[2]
همهچیز به «وقتش» میشود! حتی اگر وقتش به میل تو نباشد. وقت، با میل ما کوک نمیشود بلکه ما باید میلمان را با وقت کوک کنیم.
[3]
ما در میانه دو بلاهت، باید گوهر سعی را کشف کنیم. بلاهتِ اول، تقلا برای غلبه بر اراده کل و بلاهتِ دوم عملباختگی و بیثمر دانستنِ خواستن است و در میانۀ این دو، «سعی» معنا پیدا میکند. سعی ثمر میدهد، اما به وقتش...
[4]
از امروز صبح بدندردم بهتر است. با فاصله بیشتری سرفه میکنم. با دمنوش و مکملهای مجاز به کلاس شب خواهم رسید. مشغول آمادهکردن درسنامهام و این سطرها در سرم جوشید. خیلی «وقت»ها بهخلاف میلم از کاری و جمعی دور میافتم. بعدتر میبینم که خیرش در همین بوده. خیلی وقتها، کارهایی را آغاز کردهام که بیثمر به نظر میآمده و سالها بعد که سبز شده فهمیدهام که عجب... وقتش حالا بوده! شما هم چنین تجربهای دارید؟
بیستونهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
وقت و ساعت با هم مترادف نیستند. ساعت را بشر ابداع کرده و حاصل صنعت و قراردادِ انسانی است اما وقت، معنای گستردهتری دارد. میشود «وقت» را خصلتِ هستی دانست یا نحوه آگاهیِ انسان بر هستی را «وقتمندانه» روایت کرد و در این معناست که مثلاً هایدگر هستی و زمان را شانهبهشانه هم مینشاند.
[2]
همهچیز به «وقتش» میشود! حتی اگر وقتش به میل تو نباشد. وقت، با میل ما کوک نمیشود بلکه ما باید میلمان را با وقت کوک کنیم.
[3]
ما در میانه دو بلاهت، باید گوهر سعی را کشف کنیم. بلاهتِ اول، تقلا برای غلبه بر اراده کل و بلاهتِ دوم عملباختگی و بیثمر دانستنِ خواستن است و در میانۀ این دو، «سعی» معنا پیدا میکند. سعی ثمر میدهد، اما به وقتش...
[4]
از امروز صبح بدندردم بهتر است. با فاصله بیشتری سرفه میکنم. با دمنوش و مکملهای مجاز به کلاس شب خواهم رسید. مشغول آمادهکردن درسنامهام و این سطرها در سرم جوشید. خیلی «وقت»ها بهخلاف میلم از کاری و جمعی دور میافتم. بعدتر میبینم که خیرش در همین بوده. خیلی وقتها، کارهایی را آغاز کردهام که بیثمر به نظر میآمده و سالها بعد که سبز شده فهمیدهام که عجب... وقتش حالا بوده! شما هم چنین تجربهای دارید؟
بیستونهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤40👌13
160
[1]
عجب مناسکی بود! چسب و سیریش و بافههایی از زنجیرههای کاغذی. یک هفته میساختیم که چند دقیقه در آسمان چرخ بخورد. وقتی هم که به سیم برق میپیچید یا به زمین کوفته میشد و در هم میشکست، ما نمیشکستیم. عمر هدر نرفته بود. بچهتر که بودیم از نو ساختن اینهمه درد نداشت. یادتان هست؟
[2]
بچهتر که بودیم، از آینده بهقدر نیاز برمیداشتیم!
بادبادک که میساختیم، دلهره نداشتیم مبادا باد نیاید.
کِی اینقدر بزرگ شدیم که تضمینخواستن از باد را یاد گرفتیم؟
بادبادکهایمان را آویختیم به میخ ناامیدی که باد نیست!
[3]
زمان، مثل آتش است. آدم باید اندازه شعله را بلد باشد. باید بداند که چقدر از سردی گذشته و چقدر از حرارت ِ هراسِ آینده را لازم دارد که امروز را خوشمزه طبخ کند. شعله بالا بگیرد، امروز میسوزد. شعله پایین باشد امروز خام میماند. «حال» را باید سنجیده پخت. موافقی؟
سه مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
عجب مناسکی بود! چسب و سیریش و بافههایی از زنجیرههای کاغذی. یک هفته میساختیم که چند دقیقه در آسمان چرخ بخورد. وقتی هم که به سیم برق میپیچید یا به زمین کوفته میشد و در هم میشکست، ما نمیشکستیم. عمر هدر نرفته بود. بچهتر که بودیم از نو ساختن اینهمه درد نداشت. یادتان هست؟
[2]
بچهتر که بودیم، از آینده بهقدر نیاز برمیداشتیم!
بادبادک که میساختیم، دلهره نداشتیم مبادا باد نیاید.
کِی اینقدر بزرگ شدیم که تضمینخواستن از باد را یاد گرفتیم؟
بادبادکهایمان را آویختیم به میخ ناامیدی که باد نیست!
[3]
زمان، مثل آتش است. آدم باید اندازه شعله را بلد باشد. باید بداند که چقدر از سردی گذشته و چقدر از حرارت ِ هراسِ آینده را لازم دارد که امروز را خوشمزه طبخ کند. شعله بالا بگیرد، امروز میسوزد. شعله پایین باشد امروز خام میماند. «حال» را باید سنجیده پخت. موافقی؟
سه مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤74👌21🕊4