داستان) شرمندگی #نمازگزار_ریاکار
مردی هرچه میکوشید که درعبادت ریا نکند، نمیتوانست.
روزی چاره اندیشی کرد و با خود گفت :
درگوشه ی شهر ، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجّه ندارد و در آن کسی رفت وآمد نمیکند، خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا کسی مرا نبیند و خالصانه خدا را عبادت کنم .
درنیمه ی شبی تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت، اتّفاقاً آن شب باران میآمد و رعد و برق و بارش شدّت داشت.
درآن مسجد به عبادت مشغول شد و در وسط عبادت ، ناگهان صدایی شنید، با خود گفت :
یقیناً انسانی وارد مسجد شده است . خوشحال گردید که آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید که این آدم چقدر خداپرست و پارسا است که در نیمه های شب به مسجد متروک آمده و مشغول نماز و عبادت است... بههمینجهت، بر کیفیّت و کمّیّت عبادتش افزود و با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد .
وقتی که هوا روشن شد ، زیرچشمی به اطراف نگاه کرد و دید آن کس که وارد مسجد شده است آدم نبوده است ، بلکه سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید نتوانسته بیرون بماند، لذا به مسجد پناه آورده است .
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی میکرد و پیش خود شرمنده بود که ساعت ها برای سگ سیاهی عبادت میکرده است لذا به خود گفت :
ای نفس ! من فرار کردم و به مسجد آمدم تا در عبادت خود احدی را شریک خدا قرار ندهم، اینک می بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریک خدا قرار داده ام .
وای بر من...!
درمحضرامیر المؤمنین، ج۸، ص۴۷
👇👇
@hatampoori
⬅بیائید با استعانت از خداوند، فکری به حال عباداتمان بکنیم...
داستان) شرمندگی #نمازگزار_ریاکار
مردی هرچه میکوشید که درعبادت ریا نکند، نمیتوانست.
روزی چاره اندیشی کرد و با خود گفت :
درگوشه ی شهر ، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجّه ندارد و در آن کسی رفت وآمد نمیکند، خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا کسی مرا نبیند و خالصانه خدا را عبادت کنم .
درنیمه ی شبی تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت، اتّفاقاً آن شب باران میآمد و رعد و برق و بارش شدّت داشت.
درآن مسجد به عبادت مشغول شد و در وسط عبادت ، ناگهان صدایی شنید، با خود گفت :
یقیناً انسانی وارد مسجد شده است . خوشحال گردید که آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید که این آدم چقدر خداپرست و پارسا است که در نیمه های شب به مسجد متروک آمده و مشغول نماز و عبادت است... بههمینجهت، بر کیفیّت و کمّیّت عبادتش افزود و با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد .
وقتی که هوا روشن شد ، زیرچشمی به اطراف نگاه کرد و دید آن کس که وارد مسجد شده است آدم نبوده است ، بلکه سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید نتوانسته بیرون بماند، لذا به مسجد پناه آورده است .
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی میکرد و پیش خود شرمنده بود که ساعت ها برای سگ سیاهی عبادت میکرده است لذا به خود گفت :
ای نفس ! من فرار کردم و به مسجد آمدم تا در عبادت خود احدی را شریک خدا قرار ندهم، اینک می بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریک خدا قرار داده ام .
وای بر من...!
درمحضرامیر المؤمنین، ج۸، ص۴۷
👇👇
@hatampoori
⬅بیائید با استعانت از خداوند، فکری به حال عباداتمان بکنیم...