🌷آداب تشکیل خانواده🌷
🌹🌹🌹این #داستان زیبا را با دقت و حوصله مطالعه کنید و به ديگر عزيزان ارسال نمائيد 👇 👇 👇
جویْبٍر از اهل یمامه بود. در همانجا بود که شهرت و آوازه اسلام وظهور پیغمبر ص خاتم ص را شنید . او هر چند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود ، اما با هوش و حق طلب و با اراده بود . بعد از شنیدن آوازه اسلام ، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند .
طولی نکشید که اسلام آورد و در سلک مسلمانان در آمد ، اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی ، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر می برد . تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان می شدند و در مدینه می ماندند ، افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می بردند . تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست ، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند .
رسول خدا نقطه ای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد . آنجا را "صفه" می نامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب ، "اصحاب صفه" خوانده می شدند .
رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می کردند .
یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود . در آن میان چشمش به جویبر افتاد ، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت - با اطلاعی که از وضع خودش داشت - این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود . این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد ، با تعجب جواب داد : مگر ممکن است کسی با من ازدواج کند؟!
ولی رسول خدا ص زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را - که در اثر اسلام پیدا شده بود - به او گوشزد فرمود .
رسول خدا ص پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت ، دستور داد یکسره به خانه زیاد بن لبید انصاری برود و دخترش "ذلفا" را برای خود خواستگاری کند .
زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود . افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند . هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد ، گروهی از بستگان و افراد قبیله زیاد در آنجا جمع بودند .
جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت : "من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم ، محرمانه بگویم یا علنی ؟
زیاد:پیام پیغمبر برای من افتخار است ، البته علنی بگو .
جویبر:پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم.
زیاد :یغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود ؟!
گفت:من که از پیش خود حرفی نمی زنم، همه مرا می شناسند ، اهل دروغ نیستم .
زیاد :عجیب است ! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شان های خود از قبیله خودمان بدهیم . تو برو ، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد .
جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت ، اما همان طور که می رفت با خودش می گفت : "به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد می گوید ."
هر کس نزدیک بود ، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه می کرد می شنید .
ذلفا دختر زیبای زیاد که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید ، پیش پدر آمد تا از ماجرا آگاه شود و گفت :بابا ! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می کرد و مقصودش چه بود ؟
زیاد :این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می کرد پیغمبر او را فرستاده است .
دختر گفت نکند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد ؟!
به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است .
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت . همینکه آن حضرت را دید عرض کرد :
"یارسول الله ! جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد ، می خواهم عرض کنم رسم و عادت جاری ما این است که دختران خود را فقط به هم شان های خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم" .
پیامبراکرم ص :ای زیاد ! جویبر مؤمن است . آن شأنیت ها که تو گمان می کنی امروز از میان رفته است . مرد مؤمن هم شان زن مؤمنه است .
زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.
دختر گفت :به عقیده من پیشنهاد رسول خدا ص را رد نکن، من راضییم چون رسول خدا ص به این امر راضی است.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر در آورد و مهر او را از مال خودش تعیین کرد . جهاز خوبی برای عروس تهیه دید .
از جویبر پرسیدند :آیا خانه ای در نظر گرفته ای که عروس را به آن خانه ببری؟
ادامه داستان 👇👇👇
🌹🌹🌹این #داستان زیبا را با دقت و حوصله مطالعه کنید و به ديگر عزيزان ارسال نمائيد 👇 👇 👇
جویْبٍر از اهل یمامه بود. در همانجا بود که شهرت و آوازه اسلام وظهور پیغمبر ص خاتم ص را شنید . او هر چند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود ، اما با هوش و حق طلب و با اراده بود . بعد از شنیدن آوازه اسلام ، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند .
طولی نکشید که اسلام آورد و در سلک مسلمانان در آمد ، اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی ، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر می برد . تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان می شدند و در مدینه می ماندند ، افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می بردند . تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست ، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند .
رسول خدا نقطه ای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد . آنجا را "صفه" می نامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب ، "اصحاب صفه" خوانده می شدند .
رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می کردند .
یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود . در آن میان چشمش به جویبر افتاد ، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت - با اطلاعی که از وضع خودش داشت - این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود . این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد ، با تعجب جواب داد : مگر ممکن است کسی با من ازدواج کند؟!
ولی رسول خدا ص زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را - که در اثر اسلام پیدا شده بود - به او گوشزد فرمود .
رسول خدا ص پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت ، دستور داد یکسره به خانه زیاد بن لبید انصاری برود و دخترش "ذلفا" را برای خود خواستگاری کند .
زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود . افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند . هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد ، گروهی از بستگان و افراد قبیله زیاد در آنجا جمع بودند .
جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت : "من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم ، محرمانه بگویم یا علنی ؟
زیاد:پیام پیغمبر برای من افتخار است ، البته علنی بگو .
جویبر:پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم.
زیاد :یغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود ؟!
گفت:من که از پیش خود حرفی نمی زنم، همه مرا می شناسند ، اهل دروغ نیستم .
زیاد :عجیب است ! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شان های خود از قبیله خودمان بدهیم . تو برو ، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد .
جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت ، اما همان طور که می رفت با خودش می گفت : "به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد می گوید ."
هر کس نزدیک بود ، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه می کرد می شنید .
ذلفا دختر زیبای زیاد که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید ، پیش پدر آمد تا از ماجرا آگاه شود و گفت :بابا ! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می کرد و مقصودش چه بود ؟
زیاد :این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می کرد پیغمبر او را فرستاده است .
دختر گفت نکند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد ؟!
به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است .
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت . همینکه آن حضرت را دید عرض کرد :
"یارسول الله ! جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد ، می خواهم عرض کنم رسم و عادت جاری ما این است که دختران خود را فقط به هم شان های خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم" .
پیامبراکرم ص :ای زیاد ! جویبر مؤمن است . آن شأنیت ها که تو گمان می کنی امروز از میان رفته است . مرد مؤمن هم شان زن مؤمنه است .
زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.
دختر گفت :به عقیده من پیشنهاد رسول خدا ص را رد نکن، من راضییم چون رسول خدا ص به این امر راضی است.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر در آورد و مهر او را از مال خودش تعیین کرد . جهاز خوبی برای عروس تهیه دید .
از جویبر پرسیدند :آیا خانه ای در نظر گرفته ای که عروس را به آن خانه ببری؟
ادامه داستان 👇👇👇
⬅حتما بخوانید و ارسال کنید...➡
⬅ #داستان زیبا) علت اجابت فوری دعای #حَمّا_ل عمو ...؟ خیلی زیباست
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمّال عمو معروف است.
🌺حکایت از این قراره که
پیرمردی فقیر در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمّالی و بارکشی میگذراند و از این راه رزق حلالی بدست می آورد.
روزی مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین گذاشت تا کمری راست کند.
ناگهان صدایی توجّه اش را جلب می کند و می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مُدام بچه را دعوا می کند که وَرجه و وُرجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه ی بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.
مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند...
حمّال پیر فریاد می زند:
" نگهش دار !"
کودک میان آسمان و زمین معلّق میماند.
پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل می دهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سوالی می پرسد.
یکی می گوید: تو امام زمانی؟ دیگری می گوید: تو حضرت خضری؟ بعضی هم می گفتند: جادوگر و ساحر است...
حمّال در حالی که به سختی بارش را بر دوش میگذاشت تا برود، به آرامی به مردم هاج و واج میگوید:
خیر ، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر ! من همان حمّالی هستم که پنجاه شصت سال است مرا میشناسید.
کار خارق العاده ای هم نکردم؛
یک عمر هرچه خدا فرمود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد...
حمّال که رازش آشکار شده بود، همان شب از خدا مرگ خود را طلب کرد و خداوند جان او را گرفت و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد...⬇⬇
توبندگی چُوگدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
⬅ این کانال را از دست ندید...
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
🍀شادی ارواح طیبه شهدا و اموات خصوصا عزیزانی که در این هفته دعوت حق را لبیک گفتند، الفاتحه مع الصوات
⬅حتما بخوانید و ارسال کنید...➡
⬅ #داستان زیبا) علت اجابت فوری دعای #حَمّا_ل عمو ...؟ خیلی زیباست
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمّال عمو معروف است.
🌺حکایت از این قراره که
پیرمردی فقیر در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمّالی و بارکشی میگذراند و از این راه رزق حلالی بدست می آورد.
روزی مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین گذاشت تا کمری راست کند.
ناگهان صدایی توجّه اش را جلب می کند و می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مُدام بچه را دعوا می کند که وَرجه و وُرجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه ی بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.
مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند...
حمّال پیر فریاد می زند:
" نگهش دار !"
کودک میان آسمان و زمین معلّق میماند.
پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل می دهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سوالی می پرسد.
یکی می گوید: تو امام زمانی؟ دیگری می گوید: تو حضرت خضری؟ بعضی هم می گفتند: جادوگر و ساحر است...
حمّال در حالی که به سختی بارش را بر دوش میگذاشت تا برود، به آرامی به مردم هاج و واج میگوید:
خیر ، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر ! من همان حمّالی هستم که پنجاه شصت سال است مرا میشناسید.
کار خارق العاده ای هم نکردم؛
یک عمر هرچه خدا فرمود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد...
حمّال که رازش آشکار شده بود، همان شب از خدا مرگ خود را طلب کرد و خداوند جان او را گرفت و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد...⬇⬇
توبندگی چُوگدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
⬅ این کانال را از دست ندید...
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
🍀شادی ارواح طیبه شهدا و اموات خصوصا عزیزانی که در این هفته دعوت حق را لبیک گفتند، الفاتحه مع الصوات
🌺بسیار زیبا... بادقت بخوانید و به اشتراک بگذارید🌺
🌺 #داستانی شگفت ) جسد عالِمی که پس از ۹۰۰ سال سالم بود !!
سیل عظیمی آمد و همه باغ های زراعی از جمله باغ مستوفی (اطراف شهر ری، شهری با سابقه ۸۰۰۰ سال از بزرگترین مراکز تمدنی دنیا ) را آب فرا گرفت و بسیاری از مكان ها را نیز تخریب نمود.
براثر آن سیل، حفره و شكافی عمیق، در باغ مستوفی نیز پدید آمد.
به اصلاح و مرمّت این حفره مشغول شدند که ناگهان سردابی ظاهر میشود...
وارد سرداب شدند... وجسدی را با صورتی نیکو مشاهده كردند كه تمام اعضای بدن آن سالم و تازه بود! وحتی اثر خضاب كردن بر ناخنهایش نیز مشهود بود!
بدن چنان سالم و تازه بود كه به نظر میآمد تازه از حمّام بیرون آمده است، فقط نخ های کفن کمی پوسیده شده بود.
🔶 این خبر در شهر ری و تهران، به سرعت پیچید و گروهی از علمای بزرگ و سرشناس از جمله: حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی، میرزا ابوالحسن جلوه، آیة الله ملا محمد رستم آبادی و علامه سید محمود مرعشی نجفی در باغ حاضر و وارد سرداب شدند و پس از تایید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، به تفحص پرداختند.
در بررسیها، متوجه لوح و سنگ قبری میشوند كه بر روی آن نوشته بود:
هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة المحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی(شیخ صدوق)
پس از بررسیهای تكمیلی، حفره را مرمّت و زیارتگاهی مناسب بر آن می سازند...
▫مرحوم آیة الله العظمی مرعشی به نقل از مرحوم پدرشان، علامه سید محمد مرعشی نجفی میفرمود:
من دست آن بزرگوار را بوسیدم و علیرغم گذشت حدود ۹۰۰ سال از دفن شیخ صدوق، دست آن عالم و محدّث بزرگ شیعه هنوز بسیار نرم و لطیف بود...
🌹 این است سرانجام عالِمان عارف و عاشقان کوی دوست...
📔 عیون اخبارالرضا ، ترجمه غفاری و مستفید، مقدمه ج۱ ص۹.
⬅عضویت در کانال #زندگی شیرین را از دست ندهید.
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
🍀 زحمت ارسال این #داستان زیبا به دیگران، به عهده شما دوست عزیز... ممنون
🌺بسیار زیبا... بادقت بخوانید و به اشتراک بگذارید🌺
🌺 #داستانی شگفت ) جسد عالِمی که پس از ۹۰۰ سال سالم بود !!
سیل عظیمی آمد و همه باغ های زراعی از جمله باغ مستوفی (اطراف شهر ری، شهری با سابقه ۸۰۰۰ سال از بزرگترین مراکز تمدنی دنیا ) را آب فرا گرفت و بسیاری از مكان ها را نیز تخریب نمود.
براثر آن سیل، حفره و شكافی عمیق، در باغ مستوفی نیز پدید آمد.
به اصلاح و مرمّت این حفره مشغول شدند که ناگهان سردابی ظاهر میشود...
وارد سرداب شدند... وجسدی را با صورتی نیکو مشاهده كردند كه تمام اعضای بدن آن سالم و تازه بود! وحتی اثر خضاب كردن بر ناخنهایش نیز مشهود بود!
بدن چنان سالم و تازه بود كه به نظر میآمد تازه از حمّام بیرون آمده است، فقط نخ های کفن کمی پوسیده شده بود.
🔶 این خبر در شهر ری و تهران، به سرعت پیچید و گروهی از علمای بزرگ و سرشناس از جمله: حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی، میرزا ابوالحسن جلوه، آیة الله ملا محمد رستم آبادی و علامه سید محمود مرعشی نجفی در باغ حاضر و وارد سرداب شدند و پس از تایید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، به تفحص پرداختند.
در بررسیها، متوجه لوح و سنگ قبری میشوند كه بر روی آن نوشته بود:
هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة المحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی(شیخ صدوق)
پس از بررسیهای تكمیلی، حفره را مرمّت و زیارتگاهی مناسب بر آن می سازند...
▫مرحوم آیة الله العظمی مرعشی به نقل از مرحوم پدرشان، علامه سید محمد مرعشی نجفی میفرمود:
من دست آن بزرگوار را بوسیدم و علیرغم گذشت حدود ۹۰۰ سال از دفن شیخ صدوق، دست آن عالم و محدّث بزرگ شیعه هنوز بسیار نرم و لطیف بود...
🌹 این است سرانجام عالِمان عارف و عاشقان کوی دوست...
📔 عیون اخبارالرضا ، ترجمه غفاری و مستفید، مقدمه ج۱ ص۹.
⬅عضویت در کانال #زندگی شیرین را از دست ندهید.
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
🍀 زحمت ارسال این #داستان زیبا به دیگران، به عهده شما دوست عزیز... ممنون
#داستان) آزمایش #بهلول
نقل است : جمعی در حال ساختن مسجدی بودند که بهلول از راه رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
بهلول پرسید: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد،برای رضای خداوند .
بهلول که میخواست میزان #اخلاص بانیان را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد روی سنگی تراشیدند "مسجد بهلول" و شبانه آن سنگ را بالای سر در مسجد نصب کرد.
روز بعد سازندگان مسجد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است "مسجد بهلول" خیلی ناراحت شدند، لذا بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند؛ وگفتند: زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟
فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، اما خداوند که اشتباه نمی کند...
بهلول عاقل، ج۳،ص۵۷.
مجموعه آثار شهید مطهری،ج ۲۶،ص۳۶۶
عضویت در کانال #زندگی شیرین
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
کاش همه کارهایمان برای #رضای خدا بود!
نقل است : جمعی در حال ساختن مسجدی بودند که بهلول از راه رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
بهلول پرسید: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد،برای رضای خداوند .
بهلول که میخواست میزان #اخلاص بانیان را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد روی سنگی تراشیدند "مسجد بهلول" و شبانه آن سنگ را بالای سر در مسجد نصب کرد.
روز بعد سازندگان مسجد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است "مسجد بهلول" خیلی ناراحت شدند، لذا بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند؛ وگفتند: زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟
فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، اما خداوند که اشتباه نمی کند...
بهلول عاقل، ج۳،ص۵۷.
مجموعه آثار شهید مطهری،ج ۲۶،ص۳۶۶
عضویت در کانال #زندگی شیرین
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
کاش همه کارهایمان برای #رضای خدا بود!
Forwarded from دفتر
Audio
سخنرانی بسیارمهم حاج آقاحاتم پوری
باحضور"هزاران نفرازمعتکفین و عاشقان الله"(۹۶/۱/۲۴)باموضوع:
#اسرارمرگ
#داستان_مولوی، درکجاعزرائیل هنگام قبض روح دلسوزی کرد؟
#پرهیزازگناهان_رایج_امروز
👇
@hatampoori
باحضور"هزاران نفرازمعتکفین و عاشقان الله"(۹۶/۱/۲۴)باموضوع:
#اسرارمرگ
#داستان_مولوی، درکجاعزرائیل هنگام قبض روح دلسوزی کرد؟
#پرهیزازگناهان_رایج_امروز
👇
@hatampoori
🌺#داستان بسیار تکاندهنده...🌺
خداوند به حضرت #موسی علیه السلام فرمود: بار دیگر که برای مناجات آمدی، مخلوقی را به همراهت بیاور که از تو حقیرتر باشد...
موسی علیه السلام هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟
به هرکس که می اندیشید با خود می گفت: شاید خدا او را بیش از من دوست داشته باشد...
سرانجام موسی سگی علیل و مریضی را دید که بدنش را کِرم گرفته بود و ...
با خود گفت: شاید این حیوان نزد خداوند حقیرتر از من باشد!
امافوری از تصمیمش برگشت؛چراکه شاید نزد خداوند عزیزتر باشد.
هنگامی که به میقات رفت، ندا رسید:
ای موسی! چرا موجودی با خودت نیاوردی؟!
عرض کرد: پروردگارا به هرچه نگریستم، آن را برتر از خود دیدم...
ندا رسید: ای موسی! اگر آن سگ را به همراه آورده بودی، از چشم ما می افتادی!
و یا در جایی دیگر آمده است که فرمود: ای موسی! به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را می آوردی نامت را از دیوان انبیاء محو میکردم...
در محضرامیرالمومنین،ج۴ ازآثار
حاج آقا حاتم پوری
کانال زندگی شیرین👈
@hatampoori
⬅ارسال به همگان...
🌺#داستان بسیار تکاندهنده...🌺
خداوند به حضرت #موسی علیه السلام فرمود: بار دیگر که برای مناجات آمدی، مخلوقی را به همراهت بیاور که از تو حقیرتر باشد...
موسی علیه السلام هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟
به هرکس که می اندیشید با خود می گفت: شاید خدا او را بیش از من دوست داشته باشد...
سرانجام موسی سگی علیل و مریضی را دید که بدنش را کِرم گرفته بود و ...
با خود گفت: شاید این حیوان نزد خداوند حقیرتر از من باشد!
امافوری از تصمیمش برگشت؛چراکه شاید نزد خداوند عزیزتر باشد.
هنگامی که به میقات رفت، ندا رسید:
ای موسی! چرا موجودی با خودت نیاوردی؟!
عرض کرد: پروردگارا به هرچه نگریستم، آن را برتر از خود دیدم...
ندا رسید: ای موسی! اگر آن سگ را به همراه آورده بودی، از چشم ما می افتادی!
و یا در جایی دیگر آمده است که فرمود: ای موسی! به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را می آوردی نامت را از دیوان انبیاء محو میکردم...
در محضرامیرالمومنین،ج۴ ازآثار
حاج آقا حاتم پوری
کانال زندگی شیرین👈
@hatampoori
⬅ارسال به همگان...
⬅حتما بخوانید و نشر دهید
#داستان_سکوت!
🌺ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ میگفت: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪمون ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ به ﺩﺳﺘﺶ میکرد ﻭ ﻣﺎ گاهی به وی میخندﯾﺪﯾﻢ، او متوجه میشد اما سکوت میکرد....
وقتی از خودمون خیلی خجالت کشیدیم که فهمیدیم، ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ رو دستش، یادگارِ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ چند سال قبل ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ...!
⬅یادمون نره
خیلی از ﺩﻟﻬﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشند، ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰنند...
ﺳﮑﻮﺕ میکنند، ﺗﺎ هم تو و هم اطرافیانت ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ نکنند!
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥ، ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ چراکه ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ،ﺣﺮﻑ ﺯﺩنشان بیﻓﺎﯾﺪﻩ است.
🌹پس بیاییدقدردان ﮐﺴﺎﻧﯽ باشیم ﮐﻪ....
ناب ترین پیام های اخلاقی و تربیتی درکانال زندگی شیرین👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
این بحث بسیار مهم ادامه دارد...
⬅حتما بخوانید و نشر دهید
#داستان_سکوت!
🌺ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ میگفت: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪمون ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ به ﺩﺳﺘﺶ میکرد ﻭ ﻣﺎ گاهی به وی میخندﯾﺪﯾﻢ، او متوجه میشد اما سکوت میکرد....
وقتی از خودمون خیلی خجالت کشیدیم که فهمیدیم، ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ رو دستش، یادگارِ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ چند سال قبل ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ...!
⬅یادمون نره
خیلی از ﺩﻟﻬﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشند، ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰنند...
ﺳﮑﻮﺕ میکنند، ﺗﺎ هم تو و هم اطرافیانت ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ نکنند!
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥ، ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ چراکه ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ،ﺣﺮﻑ ﺯﺩنشان بیﻓﺎﯾﺪﻩ است.
🌹پس بیاییدقدردان ﮐﺴﺎﻧﯽ باشیم ﮐﻪ....
ناب ترین پیام های اخلاقی و تربیتی درکانال زندگی شیرین👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
این بحث بسیار مهم ادامه دارد...
Forwarded from زندگی شیرین و الهی
درخانه اگرکَس است،یک حرف بس است
چون بنای اختصارگویی داریم؛ #داستان بسیار زیبای دیگری درهمین رابطه فردا تقدیم میگردد. ان شاءالله
@hatampoori
چون بنای اختصارگویی داریم؛ #داستان بسیار زیبای دیگری درهمین رابطه فردا تقدیم میگردد. ان شاءالله
@hatampoori
#داستان_جالب_دو_دوست، نشر دهید
🌺نقل است: دو دوست در بیابانی همسفر شدند، در طول راه با هم دعوایشان شد و یکی به دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورد، به شدت صورتش درد گرفته بود، اما بدون هیچ حرفی روی "شن" نوشت:
❇امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد...
سپس به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان همان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد، اما دوستش او را نجات داد.
اینبار بر روی "سنگ" نوشت :
✅بهترین دوستم زندگیم را نجات داد
⬅دوستی که او را هم سیلی زده و هم نجات داده بود پرسید:
چرا وقتی سیلی زدم ،بر روی "شن"اما حال که نجاتت دادم،بر روی"سنگ" نوشتی؟
دوستش پاسخ داد:
به من آموخته اند: وقتی دوستی تو را ناراحت میکند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند.
ولی وقتی به تو خوبی میکند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...
💚تلاش این کانال، آموزش و تمرین بهترین حالات انسانی است...
📚احادیث مربوط به #دوست را نیز در همین کانال بادقت بخوانیدونشردهید👇
@hatampoori
👌واقعا ارزش دودقیقه وقت گذاشتن رو داره
ممنون که پیامها را در کانالها و گروههای خود به اشتراک میگذارید🙏
🌺نقل است: دو دوست در بیابانی همسفر شدند، در طول راه با هم دعوایشان شد و یکی به دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورد، به شدت صورتش درد گرفته بود، اما بدون هیچ حرفی روی "شن" نوشت:
❇امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد...
سپس به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان همان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد، اما دوستش او را نجات داد.
اینبار بر روی "سنگ" نوشت :
✅بهترین دوستم زندگیم را نجات داد
⬅دوستی که او را هم سیلی زده و هم نجات داده بود پرسید:
چرا وقتی سیلی زدم ،بر روی "شن"اما حال که نجاتت دادم،بر روی"سنگ" نوشتی؟
دوستش پاسخ داد:
به من آموخته اند: وقتی دوستی تو را ناراحت میکند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند.
ولی وقتی به تو خوبی میکند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...
💚تلاش این کانال، آموزش و تمرین بهترین حالات انسانی است...
📚احادیث مربوط به #دوست را نیز در همین کانال بادقت بخوانیدونشردهید👇
@hatampoori
👌واقعا ارزش دودقیقه وقت گذاشتن رو داره
ممنون که پیامها را در کانالها و گروههای خود به اشتراک میگذارید🙏
#داستان) زیبایی زن نجّار، داشت مشکل ساز میشد...
❇نقل است: نجاری زن بسیار زیبایی داشت، و این زن و شوهر خیلی به همدیگر علاقه مند بودند...
در مجلسی پادشاه آن زن را دید و به شدت شیفته و علاقمند به ازدواج با او شد...
بعد از چند روز پادشاه هوسباز به بهانه ای حکم اعدام نجار را صادر و دستور داد: فردا او را اعدام کنید؛ بسیاری از درباریان میدانستند که حکم ظالمانه ای است، اما جرات اظهار نظر نداشتند...
وقتی نجار توسط دوستانی که داخل قصر داشت با خبر شد، بسیار ترسید،اما جرات فرار هم نداشت؛ چون میدانست در آن صورت هم او را میگیرند و هم به زن و بچه اش آسیب میرسانند، خلاصه آن شب نخوابید ...
نیمه شب همسر نجار به گفت: اشتباه از من هم بود که با لباس پوشیده و مناسبی در آن مجلس شرکت نکردم اما آرام باش و مانند هر شب بخواب ...
درهای گشايش پروردگار بسيار است؛ من بیدار میمانم هم از گناهان خودم استغفار میکنم و هم دعا برای تو ...
کلام زن آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
اما صبح وقتی صدای پای سربازان را شنيد، دوباره چهره اش دگرگون شد و با نااميدی و افسوس باهمسرش خداحافظی کرد و...
با دستان لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند:
ناراحت نباش! پادشاه مُرده و ما آمده ایم تا برای فردا (مراسم تششیع جنازه اش) از تو بخواهيم که تابوتی برايش بسازی...
کانال زندگی شیرین و الهی👇
@hatampoori
❇آیات پیام بعدی،فوق العاده آرامبخشه
با دقت بخوانید و به اشتراک بگذارید👇
❇نقل است: نجاری زن بسیار زیبایی داشت، و این زن و شوهر خیلی به همدیگر علاقه مند بودند...
در مجلسی پادشاه آن زن را دید و به شدت شیفته و علاقمند به ازدواج با او شد...
بعد از چند روز پادشاه هوسباز به بهانه ای حکم اعدام نجار را صادر و دستور داد: فردا او را اعدام کنید؛ بسیاری از درباریان میدانستند که حکم ظالمانه ای است، اما جرات اظهار نظر نداشتند...
وقتی نجار توسط دوستانی که داخل قصر داشت با خبر شد، بسیار ترسید،اما جرات فرار هم نداشت؛ چون میدانست در آن صورت هم او را میگیرند و هم به زن و بچه اش آسیب میرسانند، خلاصه آن شب نخوابید ...
نیمه شب همسر نجار به گفت: اشتباه از من هم بود که با لباس پوشیده و مناسبی در آن مجلس شرکت نکردم اما آرام باش و مانند هر شب بخواب ...
درهای گشايش پروردگار بسيار است؛ من بیدار میمانم هم از گناهان خودم استغفار میکنم و هم دعا برای تو ...
کلام زن آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
اما صبح وقتی صدای پای سربازان را شنيد، دوباره چهره اش دگرگون شد و با نااميدی و افسوس باهمسرش خداحافظی کرد و...
با دستان لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند:
ناراحت نباش! پادشاه مُرده و ما آمده ایم تا برای فردا (مراسم تششیع جنازه اش) از تو بخواهيم که تابوتی برايش بسازی...
کانال زندگی شیرین و الهی👇
@hatampoori
❇آیات پیام بعدی،فوق العاده آرامبخشه
با دقت بخوانید و به اشتراک بگذارید👇
#داستانی بسیارمنطقی و دلنشین...
💐💐💐🌺🌺🌺
❇️میدانید اگر روی موضوع #غدیر (باندازه که نه، حتی کمی) شبیه موضوع #محرم و #عاشورا، کارکرده بودند؛ شاید امروزه دیگر اصلا موضوعی تحت عنوان محرم و عاشورا نداشتیم...
✅سعی کنید در موضوع غدیر حداقل تا محرم به صورت منطقی و مودبانه کار کنید و...
مانندداستانِ شگفت زیر:👇⬇️👇⬇️
#داستان) سوال یک دختر بچه ۸ ساله شیعه از مدیر مدرسه اش؛ باعث شد تمام کارشناسان شبکه های اهل تسنن، هیچ جوابی به جز سکوت، برایش پیدا نکنند
👌👌👌👏👏👏⁉️
🤷♀آقای مدیر مدرسه!
ما توی کلاس ۲۴ نفره هستیم، معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره، به من میگه:خانم! شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...
و بعد به بچه ها میگه: بچه ها! همه باید به حرف مبصر گوش کنید ، تا برگردم...
شما میگید پیامبر ص از دنیا رفتند، ولی هیچ کسی را به جانشینی خودشان انتخاب نکردند؟!
آیا پیامبر ص ، به اندازه معلم ما ، بلد نبودند یک مبصر و یک جانشین بعد از خودشان تعیین کنند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزه ؟!
👨🏫مدیر سنّی،به دانش آموزشیعه گفت:
برو فردا با ولیّ ات بیا، کارش دارم...
دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد.
مدیرگفت: پس چرا ولیّ خودتونیاوردی؟!
مگه نگفتم ولیّ خودتو بیار؟
دانش آموز گفت: این ولیِّ منه دیگه...
مدیر عصبانی شد و گفت: منظور من از ولیّ، سرپرسته ، پدرته ، رفتی دوستتو با خودت آوردی؟!
دانش آموز گفت: نشد دیگه😏
اینجا میگید ولیّ ، یعنی سرپرست...
پس چطور وقتی پیامبر ص(روز غدیر) گفتند،این "علی" بعداز من،ولیّ شماست؛
میگید منظور حضرت ص از #ولیّ، یعنی دوست؟
✅کانال زندگی شیرین والهی، درهمه امور، شمارابه انصاف واعتدال، ترغیب میکند
👇👇
@hatampoori
⬅️این داستان کوتاه را، باهرعنوانی که خودتان میخواهید، منتشر فرمائید🌹
💐💐💐🌺🌺🌺
❇️میدانید اگر روی موضوع #غدیر (باندازه که نه، حتی کمی) شبیه موضوع #محرم و #عاشورا، کارکرده بودند؛ شاید امروزه دیگر اصلا موضوعی تحت عنوان محرم و عاشورا نداشتیم...
✅سعی کنید در موضوع غدیر حداقل تا محرم به صورت منطقی و مودبانه کار کنید و...
مانندداستانِ شگفت زیر:👇⬇️👇⬇️
#داستان) سوال یک دختر بچه ۸ ساله شیعه از مدیر مدرسه اش؛ باعث شد تمام کارشناسان شبکه های اهل تسنن، هیچ جوابی به جز سکوت، برایش پیدا نکنند
👌👌👌👏👏👏⁉️
🤷♀آقای مدیر مدرسه!
ما توی کلاس ۲۴ نفره هستیم، معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره، به من میگه:خانم! شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...
و بعد به بچه ها میگه: بچه ها! همه باید به حرف مبصر گوش کنید ، تا برگردم...
شما میگید پیامبر ص از دنیا رفتند، ولی هیچ کسی را به جانشینی خودشان انتخاب نکردند؟!
آیا پیامبر ص ، به اندازه معلم ما ، بلد نبودند یک مبصر و یک جانشین بعد از خودشان تعیین کنند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزه ؟!
👨🏫مدیر سنّی،به دانش آموزشیعه گفت:
برو فردا با ولیّ ات بیا، کارش دارم...
دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد.
مدیرگفت: پس چرا ولیّ خودتونیاوردی؟!
مگه نگفتم ولیّ خودتو بیار؟
دانش آموز گفت: این ولیِّ منه دیگه...
مدیر عصبانی شد و گفت: منظور من از ولیّ، سرپرسته ، پدرته ، رفتی دوستتو با خودت آوردی؟!
دانش آموز گفت: نشد دیگه😏
اینجا میگید ولیّ ، یعنی سرپرست...
پس چطور وقتی پیامبر ص(روز غدیر) گفتند،این "علی" بعداز من،ولیّ شماست؛
میگید منظور حضرت ص از #ولیّ، یعنی دوست؟
✅کانال زندگی شیرین والهی، درهمه امور، شمارابه انصاف واعتدال، ترغیب میکند
👇👇
@hatampoori
⬅️این داستان کوتاه را، باهرعنوانی که خودتان میخواهید، منتشر فرمائید🌹
🍄یه #داستان خیلی قشنگ وکاربردی🍄
🌺شخصى به حضور پيامبرخدا ص رسيد و عرض كرد: یا رسول الله !
به چند گناه مبتلایم :
اوّل) نماز نمیخوانم ؛
دوّم) در عمل مُنافى عفّت، جلودار خودم نیستم ؛
سوّم) اهل دروغ هم هستم !
برای نجات از این گناهان ، ابتداء از ترک كدام گناه شروع کنم ؟
⬅پيامبرص فرمودند: ابتدا #دروغ را ترک کن!
آن مرد در محضر پيامبر ص تعهّد كرد كه هرگز دروغ نگويد.
هنگامى كه از حضور ایشان خارج شد ، وسوسه هاى شيطانى براى عمل منافى عفت در دل او پيدا شد، امّا بلافاصله در اين فكر فرو رفت كه اگر فردا پيامبر ص از او دراي نباره سؤال كند، چه بگويد ؟
اگر بگويد : چنين عملى را مرتكب نشده ، كه دروغ گفته است و اگر راست بگويد حدّ بر او جارى میشود .
درباره ساير كارهاى خلاف و گناهانش نیز همین طرز فكر به ذهنش میآمد و سپس خوددارى میکرد.
به اين ترتيب ، ترك دروغ سرچشمه ترك همه ی گناهان او گرديد.
📚درمحضرامیرالمومنین ، ج۲ ، ص۸۵
از آثار حاج آقا حاتم پوری
☘🍂🍁🎍🍁🍂☘
🙏پروردگارا !
مرا با #حقیقت بیازار
اما، هرگز با دروغ ، آرامم نکن...
✅همانطور که خدا در روش زندگی، شما را مخیّر فرموده، درانتخاب کانالها نیز مخیّرید (خوب یابد)
فقط بدانید، عُمر را همین لحظه ها تشکیل میده...
👇
@hatampoori
ارادت،خادمان کانال زندگی شیرین والهی🌹🌹
🌺شخصى به حضور پيامبرخدا ص رسيد و عرض كرد: یا رسول الله !
به چند گناه مبتلایم :
اوّل) نماز نمیخوانم ؛
دوّم) در عمل مُنافى عفّت، جلودار خودم نیستم ؛
سوّم) اهل دروغ هم هستم !
برای نجات از این گناهان ، ابتداء از ترک كدام گناه شروع کنم ؟
⬅پيامبرص فرمودند: ابتدا #دروغ را ترک کن!
آن مرد در محضر پيامبر ص تعهّد كرد كه هرگز دروغ نگويد.
هنگامى كه از حضور ایشان خارج شد ، وسوسه هاى شيطانى براى عمل منافى عفت در دل او پيدا شد، امّا بلافاصله در اين فكر فرو رفت كه اگر فردا پيامبر ص از او دراي نباره سؤال كند، چه بگويد ؟
اگر بگويد : چنين عملى را مرتكب نشده ، كه دروغ گفته است و اگر راست بگويد حدّ بر او جارى میشود .
درباره ساير كارهاى خلاف و گناهانش نیز همین طرز فكر به ذهنش میآمد و سپس خوددارى میکرد.
به اين ترتيب ، ترك دروغ سرچشمه ترك همه ی گناهان او گرديد.
📚درمحضرامیرالمومنین ، ج۲ ، ص۸۵
از آثار حاج آقا حاتم پوری
☘🍂🍁🎍🍁🍂☘
🙏پروردگارا !
مرا با #حقیقت بیازار
اما، هرگز با دروغ ، آرامم نکن...
✅همانطور که خدا در روش زندگی، شما را مخیّر فرموده، درانتخاب کانالها نیز مخیّرید (خوب یابد)
فقط بدانید، عُمر را همین لحظه ها تشکیل میده...
👇
@hatampoori
ارادت،خادمان کانال زندگی شیرین والهی🌹🌹
Forwarded from زندگی شیرین و الهی
⬅حتما بخوانید و نشر دهید
#داستان_سکوت!
🌺ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ میگفت: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪمون ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ به ﺩﺳﺘﺶ میکرد ﻭ ﻣﺎ گاهی به وی میخندﯾﺪﯾﻢ، او متوجه میشد اما سکوت میکرد....
وقتی از خودمون خیلی خجالت کشیدیم که فهمیدیم، ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ رو دستش، یادگارِ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ چند سال قبل ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ...!
⬅یادمون نره
خیلی از ﺩﻟﻬﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشند، ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰنند...
ﺳﮑﻮﺕ میکنند، ﺗﺎ هم تو و هم اطرافیانت ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ نکنند!
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥ، ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ چراکه ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ،ﺣﺮﻑ ﺯﺩنشان بیﻓﺎﯾﺪﻩ است.
🌹پس بیاییدقدردان ﮐﺴﺎﻧﯽ باشیم ﮐﻪ....
ناب ترین پیام های اخلاقی و تربیتی درکانال زندگی شیرین👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
این بحث بسیار مهم ادامه دارد...
⬅حتما بخوانید و نشر دهید
#داستان_سکوت!
🌺ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ میگفت: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪمون ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ به ﺩﺳﺘﺶ میکرد ﻭ ﻣﺎ گاهی به وی میخندﯾﺪﯾﻢ، او متوجه میشد اما سکوت میکرد....
وقتی از خودمون خیلی خجالت کشیدیم که فهمیدیم، ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ رو دستش، یادگارِ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ چند سال قبل ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ...!
⬅یادمون نره
خیلی از ﺩﻟﻬﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشند، ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰنند...
ﺳﮑﻮﺕ میکنند، ﺗﺎ هم تو و هم اطرافیانت ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ نکنند!
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥ، ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ چراکه ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ،ﺣﺮﻑ ﺯﺩنشان بیﻓﺎﯾﺪﻩ است.
🌹پس بیاییدقدردان ﮐﺴﺎﻧﯽ باشیم ﮐﻪ....
ناب ترین پیام های اخلاقی و تربیتی درکانال زندگی شیرین👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
این بحث بسیار مهم ادامه دارد...
✅اینقدر این #داستان عالیه که وقتی بخوانی؛ ناخودآگاه میخواهی به عزیزانت هم یادآوری کنی
✍داستان) وصایای خیلی عجیب شاه
❇قابل توجه همگان، بویژه مسئولان❇
📚نقل است: پادشاهی دانا درحال بازگشت به وطن بيمار شد، وچند ماه بستري گرديد.
پادشاه با نزديك شدن مرگش، به فکر فرو رفت که چقدر آن همه ثروت، سپاه بزرگ و پيروزي هايش، بي فايده بوده است...
لذا امرا و فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:
من بزودی اين دنيا را ترک خواهم كرد. اما از شما سه وصیت و خواسته دارم.
امرا و فرماندهان درحالي كه اشك میریختند قول دادند؛ به تمام وصیت های او عمل كنند.
پادشاه گفت:
🔵اولين وصیت)باید پزشكان مخصوص دربار، تابوتم را به تنهايی حمل كنند.
🔴دومین وصیت)وقتي تابوتم را به سمت قبرم حمل میکنید، مسير منتهي به قبرستان را با طلا و جواهراتی که در خزانه جمع آوری كرده ام، بپوشانید.
🔵سومين وصیت) هر دو دستم را بيرون از تابوت آويزان کنید.
همگی از وصایای او متعجب بودند، اما كسی جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ارشد و مورد علاقه شاه، دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت: شاهنشهاها!
⁉حکمتِ این وصایای عجيب چیست؟
♻شاه نفس عميقي كشيد و گفت:
بااین کار ميخواهم،۳درس بزرگ بدهم:
1⃣گفتم پزشكان تابوتم را حمل كنند؛ تا همه بدانند: هيچ دكتري نميتواند كسی را واقعاً شفا دهد.
آنها نیز ضعيفند و نميتوانند انساني را از چنگال مرگ نجات دهند.
2⃣گفتم طلا و جواهرات را در مسير راه به قبرستان بریزید تا همگان بفهمند حتي يك خرده طلا هم نميتوانم با خود ببرم. دنبال ثروت رفتن، اتلاف عمرِ محض است
3⃣گفتم دستهايم از تابوت بیرون باشند، تا عموم مردم بدانند كه من با دستان خالی به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترك ميكنم...
👌👌بنابراین،شما مسئولان وفرماندهان طوری زندگی نکنید که مردم فکر کنند؛ زندگیشان در این دنیا ابدی است؛ و به فکر پاسخگویی در قیامت نیفتند...
👌یعنی از تشریفات و دنیاپرستی، نزاع بر سر قدرت و... بپرهیزید و تا میتوانید به مردم خدمت کنید و...
🔰🔰
@hatampoori
🌸🌸🌸🌸🌺🌸🌸🌸🌸
📣با شنیدن ناب ترین و راهگشاترین وصایا و سفارش ها، در بخش فایلهای صوتی کانال زیر، بهترین سرنوشت را برای خود رقم بزنید...👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg
✍داستان) وصایای خیلی عجیب شاه
❇قابل توجه همگان، بویژه مسئولان❇
📚نقل است: پادشاهی دانا درحال بازگشت به وطن بيمار شد، وچند ماه بستري گرديد.
پادشاه با نزديك شدن مرگش، به فکر فرو رفت که چقدر آن همه ثروت، سپاه بزرگ و پيروزي هايش، بي فايده بوده است...
لذا امرا و فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:
من بزودی اين دنيا را ترک خواهم كرد. اما از شما سه وصیت و خواسته دارم.
امرا و فرماندهان درحالي كه اشك میریختند قول دادند؛ به تمام وصیت های او عمل كنند.
پادشاه گفت:
🔵اولين وصیت)باید پزشكان مخصوص دربار، تابوتم را به تنهايی حمل كنند.
🔴دومین وصیت)وقتي تابوتم را به سمت قبرم حمل میکنید، مسير منتهي به قبرستان را با طلا و جواهراتی که در خزانه جمع آوری كرده ام، بپوشانید.
🔵سومين وصیت) هر دو دستم را بيرون از تابوت آويزان کنید.
همگی از وصایای او متعجب بودند، اما كسی جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ارشد و مورد علاقه شاه، دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت: شاهنشهاها!
⁉حکمتِ این وصایای عجيب چیست؟
♻شاه نفس عميقي كشيد و گفت:
بااین کار ميخواهم،۳درس بزرگ بدهم:
1⃣گفتم پزشكان تابوتم را حمل كنند؛ تا همه بدانند: هيچ دكتري نميتواند كسی را واقعاً شفا دهد.
آنها نیز ضعيفند و نميتوانند انساني را از چنگال مرگ نجات دهند.
2⃣گفتم طلا و جواهرات را در مسير راه به قبرستان بریزید تا همگان بفهمند حتي يك خرده طلا هم نميتوانم با خود ببرم. دنبال ثروت رفتن، اتلاف عمرِ محض است
3⃣گفتم دستهايم از تابوت بیرون باشند، تا عموم مردم بدانند كه من با دستان خالی به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترك ميكنم...
👌👌بنابراین،شما مسئولان وفرماندهان طوری زندگی نکنید که مردم فکر کنند؛ زندگیشان در این دنیا ابدی است؛ و به فکر پاسخگویی در قیامت نیفتند...
👌یعنی از تشریفات و دنیاپرستی، نزاع بر سر قدرت و... بپرهیزید و تا میتوانید به مردم خدمت کنید و...
🔰🔰
@hatampoori
🌸🌸🌸🌸🌺🌸🌸🌸🌸
📣با شنیدن ناب ترین و راهگشاترین وصایا و سفارش ها، در بخش فایلهای صوتی کانال زیر، بهترین سرنوشت را برای خود رقم بزنید...👇👇
https://telegram.me/joinchat/DTvgtT7FcrUwTSdYOcrGKg