حرف حساب
100 subscribers
1.09K photos
3 videos
3 files
1.35K links
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه‌السلام
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
Download Telegram
✳️ درست نبود لباسم را مرتب کنم!

📌 بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره‌ی موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود، وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم!

📚 از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
👤 خاطره از سردار رشید اسلام سپهبد شهید حاج #قاسم_سلیمانی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم | 17

اینجا #حرف_حساب بخوانید 👇

🆔 @harfehesab114
✳️ بگذار دنیا برای اهلش بماند

📌آخرین باری كه محمدحسین از منطقه به كرمان آمده بود، با هم توی شهر دنبال كارهای روزمره رفته بودیم. حسین گفت: «مهدی! هیچ تا به حال شده یك بنز یا یك ماشین مدل بالای دیگر را ببینی و از ته دل آرزو كنی كه ای كاش یكی از آن‌ها مال من بود؟» گفتم: «راستش زیاد روی این قضیه فكر نكرده‌ام. اما خب من یك انسانم. ممكن است گاهی از دلم بگذرد.» حسین مكثی كرد و با لحنی دوستانه و برادرانه گفت: «سعی كن این‌ها را برای اهلش ببینی. خانه، ماشین لوکس، تجملات و تشریفات برای دوستداران دنیاست. برای آن‌ها كه طالبش هستند. ما كه این راه را انتخاب كرده‌ایم و به جنگ آمده‌ایم، راهمان چیز دیگری است. بگذار دنیا برای اهلش بماند.»

📚 از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
👤 خاطره از مهدی شفازند
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم | 18

اینجا #حرف_حساب بخوانید 👇

[Telegram.me/harfehesab114]
مسئولیت اجتماعی نباید از یادمان برود

📌 بسیار کسانی بودند که در زمان جوانی همین که وارد مرحله‌ی دوم زندگی(ازدواج) شدند، به قول #شریعتی مسئولیت #فکری و #اجتماعی خود را فراموش کردند و زندگی شخصی خانوادگی‌شان را کعبه ساختند و بر گردش، شب و روز و همه‌ی عمر در طواف‌اند و خودشان را و خانواده‌ی انسان را که عبارت بود از پدر، مادر، خواهر، برادر، زن و دو سه بچه، محور گرفته و در پیرامونش عمر را به چرخیدن و دور زدن می‌گذرانند؛ مثل صفر! ولی برادر جان! بدان که مسئولیت فکری پیشکش من و تو، ولی مسئولیت اجتماعی نباید از یادمان برود.

💠 بخشی از نامه‌ی #شهید_محمدحسین_یوسف‌_الهی به یکی از دوستانش
📚 برگرفته از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین
📖 ص ۲۸۸
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#رزمایش_کمک_مؤمنانه

اینجا #حرف_حساب بخوانید👇

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
شاید بچه‌ای پدر نداشته باشد

📌 دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه‌ی ارباب‌زاده که خودش مدیر آن بود ثبت‌ نام کرد. ظهر، محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته به خانه آمدند. محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: به‌خاطر این‌که شاید در بین بچه‌ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آن‌ها شما هر لحظه با پدر باشید.

📚 برگرفته از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
📖 صفحات ۲۷ و ۲۸
📘 #کتاب_خوب_بخوانیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید 👇👇https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRj
درست نبود لباسم را مرتب کنم!

📌 بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره‌ی موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم!

📚 از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
👤 راوی: سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📘 #کتاب_خوب_بخوانیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید 👇

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
شاید بچه‌ای پدر نداشته باشد

🔻 دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه‌ی ارباب‌زاده که خودش مدیر آن بود ثبت‌ نام کرد. ظهر، محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته به خانه آمدند. محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: به‌خاطر این‌که شاید در بین بچه‌ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آن‌ها شما هر لحظه با پدر باشید.

📚 برگرفته از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
📖 صفحات ۲۷ و ۲۸
📘 #کتاب_خوب_بخوانیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw