✳️ میدوید تا شیطان را از خود دور کند
‼️ «دانشجو بابایی، ساعت دو بعد از نیمهشب میدود تا شیطان را از خودش دور کند!»
📰 این جمله یکی از داغترین خبرهایی بود که بولتن خبری پایگاه «ریس» آمریکا چاپ کرده بود. عباس گفت: «چند شب پیش، کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه و همسرش که از یه مهمونی شبونه برمیگشتند، من رو در حال دویدن توی میدون چمن پایگاه دیدند و برای دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». گفتم: «خوابم نمیاومد؛ خواستم ورزش کنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم کردند. فهمیدم جوابم قانعکننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلی که اطرافم میگذره باعث میشه شیطان با وسوسههاش من رو به گناه بکشه. در دین ما سفارش شده این وقتها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم که تموم شد، تا چند دقیقه بهم میخندیدند. طبیعی هم بود. با ذهنیتی که اونها در مورد مسائل جنسی داشتند، نمیتونستند رفتار من رو درک کنند.
📚 از کتاب #پرواز_تا_بینهایت؛ زندگینامه سرلشکر خلبان شهید #عباس_بابایی
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم| ۱
اینجا #حرف_حساب بخوانید
👇👇👇👇👇
@harfehesab114
@harfehesab114
👆👆👆👆👆
‼️ «دانشجو بابایی، ساعت دو بعد از نیمهشب میدود تا شیطان را از خودش دور کند!»
📰 این جمله یکی از داغترین خبرهایی بود که بولتن خبری پایگاه «ریس» آمریکا چاپ کرده بود. عباس گفت: «چند شب پیش، کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه و همسرش که از یه مهمونی شبونه برمیگشتند، من رو در حال دویدن توی میدون چمن پایگاه دیدند و برای دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». گفتم: «خوابم نمیاومد؛ خواستم ورزش کنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم کردند. فهمیدم جوابم قانعکننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلی که اطرافم میگذره باعث میشه شیطان با وسوسههاش من رو به گناه بکشه. در دین ما سفارش شده این وقتها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم که تموم شد، تا چند دقیقه بهم میخندیدند. طبیعی هم بود. با ذهنیتی که اونها در مورد مسائل جنسی داشتند، نمیتونستند رفتار من رو درک کنند.
📚 از کتاب #پرواز_تا_بینهایت؛ زندگینامه سرلشکر خلبان شهید #عباس_بابایی
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم| ۱
اینجا #حرف_حساب بخوانید
👇👇👇👇👇
@harfehesab114
@harfehesab114
👆👆👆👆👆
Forwarded from عکس نگار
✳️ نماز اول وقت
📌 دورهی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارشهایی که در پروندهی خدمتیام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پروندهی من در جلوی او روی میز بود. او آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهارنظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سوالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی به من ندارد. این ملاقات، ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامهی خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که درِ اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم: ای کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. درحال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه میدهم و هرچه خدا خواست همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و درحالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معنی داری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده! گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همهی مطالبی که در پروندهی تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهرهای بشّاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلا از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر بهجا آوردم.
📚 از کتاب #پرواز_تا_بینهایت؛ زندگینامه سرلشکر خلبان شهید #عباس_بابایی
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم| ۶
اینجا #حرف_حساب بخوانید
👇👇👇👇👇
@harfehesab114
@harfehesab114
👆👆👆👆👆
📌 دورهی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارشهایی که در پروندهی خدمتیام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پروندهی من در جلوی او روی میز بود. او آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهارنظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سوالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی به من ندارد. این ملاقات، ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامهی خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که درِ اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم: ای کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. درحال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه میدهم و هرچه خدا خواست همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و درحالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معنی داری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده! گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همهی مطالبی که در پروندهی تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهرهای بشّاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلا از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر بهجا آوردم.
📚 از کتاب #پرواز_تا_بینهایت؛ زندگینامه سرلشکر خلبان شهید #عباس_بابایی
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم| ۶
اینجا #حرف_حساب بخوانید
👇👇👇👇👇
@harfehesab114
@harfehesab114
👆👆👆👆👆