حرف حساب
100 subscribers
1.09K photos
3 videos
3 files
1.35K links
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه‌السلام
ارتباط با ادمین @Einizadeh_hamidreza
Download Telegram
به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی!

📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آن‌جا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویل‌شان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: این‌ها مهمان ما هستند.

🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره‌ی ناهار پهن شد. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد!

🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا می‌کردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آن‌ها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای نمی‌داد.

📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۲؛ ادامه‌ی زندگینامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار #شهید_ابراهیم_هادی
باید باهاش حرف بزنیم!

🔻 حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه‌ی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش #بی‌حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد می‌کنم شورای انقلاب». با اصرارِ #ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش‌ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانه‌اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم‌ها گفت و از #حجاب همسرش، از خونِ #شهدا گفت و از اهداف #انقلاب. آن‌قدر زیبا حرف می‌زد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همان‌جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، می‌شه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه».

📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم؛ خاطراتی از #شهید_ابراهیم_هادی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
کاش مثل این شیخ عبدالرزاق می‌شدی!

🔻 محدث قمی (ره) ( #شیخ_عباس_قمی صاحب #مفاتیح_الجنان ) برای فرزندش نقل کرد: وقتی کتاب #منازل_الآخره چاپ شد و به قم رسید، به دست شیخ عبدالرزاق مسئله‌گو – که قبل از نماز در حرم مسئله شرعی می‌گفت – رسید. پدرم از علاقه‌مندان شیخ عبدالرزاق بود و در مجلس او شرکت می‌کرد. شیخ پس از مسئله‌ی شرعی برای مردم از کتاب منازل الآخره می‌خواند. روزی پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! کاش مثل این شیخ عبدالرزاق می‌شدی و می‌توانستی منبر بروی و این کتاب را که امروز برای ما خواند می‌خواندی! چندبار خواستم به پدرم بگویم این کتاب تألیف من است اما فقط به ایشان گفتم ما را دعا کنید که خدا به ما توفیق بدهد.

📚 از کتاب #در_مسیر_بندگی (عبارات و حکایاتی از بزرگان دین برای حرکت در مسیر بندگی)
📝 کاری از گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ به دنیا دل نبنده هر که مَرده!

🔻 همه‌ی کسانی که با ابرام بودند، می‌دانند؛ ابرام خیلی دست‌ودلباز بود. اگر کسی به ابرام می‌گفت عجب ساعت قشنگی، یا عجب لباس قشنگی داری، ساعت یا لباس یا هر وسیله‌ی دیگری را که داشت، درمی‌آورد، می‌گفت بیا! مال تو! هیچ‌وقت دل به چیزی نمی‌بست. یک جمله داشت که همیشه آن را می‌گفت: «به دنیا دل نبنده هر که مَرده!»

📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 ص ۲۱۳
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ «جوانمردی» باید می‌آمد از ابرام چیز یاد می‌گرفت!

🔻 ابرام در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌های کشور شرکت کرد و تا فینال بالا رفت. خورد به کسی که قهرمان جهان بود. اسمش را نمی‌برم. کشتی که شروع شد، من دیدم ابرام هیچ کاری نمی‌کند و هی این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. یک اخطار گرفت. دوباره این‌ور و آن‌ور کرد و اخطار دوم و سوم و خلاصه با اخطار، کشتی را باخت. تمام که شد، رفتم گفتم: «ابرام، بابا تو که همه‌ی مایه لنگ رو داشتی، پس چرا هیچ کاری نکردی؟ چرا باختی؟!» چشم‌هایش را اشاره داد به یک سمت از سالن و گفت: «اونجا رو نگاه کن! زن‌وبچه‌اش اون‌جا نشستن. من چه‌جوری کشتی بگیرم؟» کشتی را باخت، مبادا طرف جلوی زن‌وبچه‌اش ضایع شود. #جوانمردی باید می‌آمد جلوی ابرام، از او چیز یاد می‌گرفت.

📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 صفحات ۴۹ و ۵۰
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ شماها دیگه کی هستید!

🔻 در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش.

🔸 همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از #انقلاب استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!»

📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 صفحات ۹۵ تا ۹۷
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ تو عزاداری هم ملاحظه‌ی مردم رو بکنید!

🔻 #شب_عاشورا، پیروجوان بر سروسینه می‌زدند و این دم را تکرار می‌کردند:
امشب شهادتنامه‌ی عشاق امضا می‌شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می‌شود

🔺 مسن‌ها و بزرگ‌ترهای جلسه می‌گفتند مردم خسته شدند و اصرار داشتند مجلس تمام شود اما جوان‌ترها دوست داشتند هنوز سینه بزنند و #عزاداری کنند. به‌هرترتیب، مجلس به پایان رسید. جوان‌ها که از بزرگ‌ترها شاکی شده بودند از گود مسجد شهدا آمدند بیرون و با حالت قهر به مسجد محمدی رفتند. #آقاابرام آمد مسجد و به ما گفت: «قرار نیست شما تا صبح عزاداری کنید و پیرمرد و پیرزن هم کنار شما اذیت بشن‌. هرکسی براساس مقتضیات سنش تا یه حدی می‌تونه توی جلسه بشینه. شما اشتباه کردید و باید سروقت عزاداری‌تون رو تموم می‌کردین، بعد می‌اومدین توی این مسجد، تا صبح می‌شستید مناجات و عزاداری می‌کردین.» همون موقع ابراهیم متوجه شد بچه‌ها غذا نخوردند. از یک هیئت دیگه دو تا مجمع بزرگ غذا گرفت برد گذاشت جلوی بچه‌ها و گفت: «حالا بخورید جون بگیرید، جون گرفتید تا صبح عزاداری کنید اما یادتون باشه حتی تو عزاداری #امام_حسین هم ملاحظه‌ی مردم رو بکنید.»

📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 صفحات ۷۸ و ۷۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
این پول مال من نیست!

🔻 یک نوبت که از جبهه آمده بود و رفتیم دیدنش، گوشه‌ی اتاق یک عالمه اسکناس نخ‌پیچ‌شده دیدیم. از ابرام پرسیدیم: «اینا چیه ابرام؟» کمی از جواب‌دادن طفره رفت. وقتی اصرار کردیم، گفت: «درسته من معلم ورزش شدم اما هیچ‌وقت نرفتم مدرسه که بخوام حقوق بگیرم. هر وقتم برمی‌گردم می‌بینم از طرف آموزش‌وپرورش چند ماه حقوق برام ریختن. این پول مال من نیست. من کار نکردم که بخوام پول بگیرم.» بعد که آمارش رو درآوردیم، متوجه شدیم می‌رود پول‌ها را داخل خانه‌های افراد محتاج می‌اندازد.

📚 برگرفته از کتاب #جوانمرد (ج۲) | خاطراتی از #شهید_ابراهیم_هادی
📖 ص ۱۳۱
#⃣ #رزق_حلال #بیت_المال
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw
✳️ شماها دیگه کی هستید!

🔻 در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش.

🔸 همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از #انقلاب استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!»

📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 صفحات ۹۵ تا ۹۷
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم

اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم)

https://t.iss.one/joinchat/AAAAAENyXBalTbnjfFQRjw