استاد «غلامرضا تنها» آموزگار وارسته، دنیای خاکی را واگذاشت و به دیدار حق شتافت.او شاگردان بسیاری را پرورش داد. شیوه تدریسش منحصر به فرد و درخشان بود. هنرهای فراوانی داشت; خط زیبا و صدایی روحنواز. از کلاس دوم دبستان معرفت (سال ۱۳۶۳) با دستنوشتههای تحریری او خط نستعلیق را آموختم و عاشق رقص هنرمندانه قلمش شدم.در سالهای بعد «دبستان ادب» را تاسیس کرد و در آنجا نیز شاگردان ممتازی پروراند. مدتها بود که از استاد بیخبر بودم تا آنکه امروز از طریق یکی از دوستان خبر جانسوز درگذشتش را شنیدم و ناخودآگاه تمام خاطرات شیرین گذشته در برابر چشمانم آمدند.به فرزندان عزیزش که دوستان دیرینهام بودند (علی و سجاد عزیز) و به خانواده گرامیاش تسلیت میگویم و از خداوند بزرگ برای روح آن استاد درگذشته آرزوی آرامش روح و طلب مغفرت میکنم.مراسم ترحیم استاد غلامرضا تنها، فردا شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴ از ساعت ۴ تا ۵/۳۰ عصر در حسینیه ارشاد برقرار خواهد بود
#غلامرضاتنها #معلم #استاد #آموزگار #مدرسه_معرفت #مدرسه_ادب #مدرسه_علوی #خوشنویس
#غلامرضاتنها #معلم #استاد #آموزگار #مدرسه_معرفت #مدرسه_ادب #مدرسه_علوی #خوشنویس
Hadi Heidari | کانال هادی حیدری
Photo
🔸 زنگ تفریح که خورد، مثل همیشه که انگار درِ قوطی فشردهی کنسرو را باز کرده باشند، بچهها به سمت حیاط پخش شدند. من در پوست خودم نمیگنجیدم. بعد از مدتها «ده ریال» از بابا پول توجیبی گرفته بودم. کنار در ورودی #مدرسه_معرفت ، یک دکّه بود که مستخدم مدرسه داخلش مینشست و زنگهای تفریح، خوراکی میفروخت. دبستان ما کوچک بود و حدود پانصد دانشآموز داشت. سال هزار و سیصد و شصت و دو بود و من کلاس اول دبستان بودم. بچهها در حیاط مدرسه میلولیدند. بُزاقم ترشح میکرد و برای خریدن آلاسکا (بستنی یخی) لحظهشماری میکردم. من عاشق بستنی یخی بودم به خصوص رنگ نارنجیاش. یک صف طولانی جلوی دکّه تشکیل شده که از پلههای نزدیک در ورودی تا درون حیاط را پر کرده بود! تقریبا اواخر صف، جایی به من رسید. بچهها نفر به نفر آلاسکا میخریدند و از طول صف کم میشد. با قد کوتاهم سرک میکشیدم که ببینم چند نفر دیگر مانده تا به من برسد. وقتی نوبتم رسید، تقریبا نزدیک پایان زنگ تفریح بود. خوشحال بودم که هنوز برای خوردن آلاسکا کمی وقت دارم. ده ریالی را به آقای استابندی (مستخدم مدرسه) دادم و مثل یک فاتح، منتظر دریافت بستنی شدم. در رویای خودم بودم که صدای آقای استابندی مثل پُتک روی سرم کوبیده شد: «مگر خبر نداری که از دیروز دیگر سکههایی که آرم #شاهنشاهی دارند پذیرفته نمیشوند؟!».
دنیا روی سرم، آوار شد! هنوز هفت سالم هم تمام نشده بود! | #هادی_حیدری | شنبه سوم مهرماه هزار و چهارصد | #تهران
#دبستان_معرفت #چهارراه_آبسردار #خیابان_ایران #میدان_ژاله #میدان_شهدا
@hadi_heidari
دنیا روی سرم، آوار شد! هنوز هفت سالم هم تمام نشده بود! | #هادی_حیدری | شنبه سوم مهرماه هزار و چهارصد | #تهران
#دبستان_معرفت #چهارراه_آبسردار #خیابان_ایران #میدان_ژاله #میدان_شهدا
@hadi_heidari