#خاطره بازی | این #کارتون، اولین طرح پشت جلد من در #هفته_نامه_گل_آقا است. تاریخ طرح به سال هفتاد و پنج برمی گردد. @hadi_heidari
#خاطره بازی | این #کارتون، اولین طرح پشت جلد من در #هفته_نامه_گل_آقا است. تاریخ طرح به سال هفتاد و پنج برمی گردد؛ گام های آغازینم در #کارتون_مطبوعاتی. طرح، نشان می دهد که #مهندس_غرضی از همان سال ها هم خبرساز و خاص بود. حالا مدت هاست که از آن روزها می گذرد. نوزده ساله بودم که این طرح را کشیدم . چاپ کار در پشت جلد مجله نشانه ای بود از آن که داری پیشرفت می کنی و می توانی کمی امیدوار باشی. #کیومرث_صابری با #مجله_گل_آقا آن قدر در زندگی من تاثیر داشته که همواره مدیون او هستم. او حق پدری بر گردن من و بسیاری دیگر داشت. حالا در روزهای مانده به آبان ماه که بیست و پنجمین سالگرد انتشار هفته نامه #گل_آقا ست خوب است که یاد کیومرث صابری را زنده و درودی به روانش بفرستیم.
#هادی_حیدری
#هادی_حیدری
🎉به مناسبت تولد كيومرث صابريفومني (1383-1320 گلآقاي ملت ايران)
✔️يك خاطره و يك حرف
دستي از پشت، آستين بالازده پيراهن مرا گرفت و صدايي از حوالي انتهاي دست گفت: ناهار حاضر است.صداي صابري بود، تابستان بود، دفتر مؤسسه گلآقا بود و صداي مؤذنزاده اردبيلي بود و درست اَنگ ظهر بود.رفته بودم كه مطالبم را به منشي، مسؤول تحريريه، نمونهخوان، وردست، دفتردار، مدير داخلي يا هركس ديگري كه دم دست باشد، تحويل بدهم و برهم؛ شيوهاي كه در اين چهل و يكي ـ دو سال اخير (بهجز يك مورد كه دم به تله دادهام و سخت پشيمانم) همواره نصبالعين خود قرار دادهام و نگذاشتهام كه عشق پشت ميزنشيني در مؤسسات مطبوعاتي بر نفس امّارهام غلبه كند و مرا به كنج اعتكاف بكشاند و بنشاند.گفتم: ديروقت است، بايد به اداره بروم، به كار اداره كه نميرسم، لااقل به ناهار اداره برسم.
گفت: كار را ول كن، ناهار را ول كن، به ما برس. با صميميت گفت، و با لهجه گفت. هر وقت با صميميت صحبت ميكرد، با لهجه صحبت ميكرد. يا شايد با من چنين بود. من دوست دارم، چنين تصور كنم، به كسي مربوط نيست.وا دادم و ساكت ماندم. با هم به طبقه پايين سرازير شديم. ضيافت ديزي بود و بوي آبگوشت بود و نان سنگك كنجدزده سوبسيددار بود و لشكري از دستبهقلمان جوان، مسلح به قاشق و چنگال و دندان و اشتهاي فراوان و در آن ميان، پير و پاتال فقط خودم بودم و خودش.من آمارگيرم. همه چيز را ميشمرم. جوانها را شمردم، سي و نه نفر بودند، دور ميز رده بسته و گوش تا گوش نشسته، و از همدندانهاي ما، پورثاني و گويا و شاپور و گلستاني و پاكشير و ضيايي و عرباني و كيمياگر و صلاحي و ناطقيان (معتضدي) و بسياري ديگر كه اكنون نيمي هستند و نيمي نيستند، احدي در آن جمع حاضر نبود. گفتم: در ميان اين چهل تني كه من ميبينم، جز خودم و خودت چهره آشنا نميبينم.
گفت: چه اشكالي دارد؟ گفتم: يك روزنامه 16 صفحهاي و اين همه كارمند؟ گفت (و با لهجه گفت): پسر خوب! اينجا فقط دفتر مجله نيست. اينجا يك مؤسسه فرهنگي است. بحث فنيمان درگرفت و هر دو به ياد دوران دانشجويي در دانشكده حقوق، رگهاي گردن را به حجت قوي كرديم و در پي به كرسي نشاندن حرفمان برآمديم.صابري دوست داشت كه گلآقا به عنوان يك مؤسسه فرهنگي بعد از او باقي بماند و من خامي ميكردم و نظريه ميدادم كه گلآقا نتوانسته است از زير سنگيني بار شخصيت حقيقي او خودش را خلاص كند و به عنوان يك شخصيت حقوقي جلوهگر شود.هر دو حرف يكديگر را ميفهميديم و هر دو زير بار نميرفتيم.هنگامي كه تنور شكم به وجه احسن تافته شد و بوي خوش گوشتكوبيده در رگهاي ما جاري گشت، من برخاستم و به سوي اداره رهسپار شدم. در تنهايي عقلم سر جايش آمد و با خود انديشيدم: چرا كه نه؟ در هيچ جاي دنيا، ساختماني را كه كسي ميسازد، اگر عيب و ايرادي نداشته باشد، بعد از او خراب نميكنند. گلآقا يك سازه فرهنگي است. بايد بماند و تقويت شود و با روز جلو بيايد.
آن روز چنين انديشيدم و امروز نيز چنين ميانديشم.
منوچهر احترامي
#گل_آقا
#خاطره
#منوچهر_احترامی
تلگرام آبدارخانه گلآقایی:
https://telegram.me/joinchat/BapkXz2wpfTVL0p1IhvrzQ
شعبه دیگری ندارد!
✔️يك خاطره و يك حرف
دستي از پشت، آستين بالازده پيراهن مرا گرفت و صدايي از حوالي انتهاي دست گفت: ناهار حاضر است.صداي صابري بود، تابستان بود، دفتر مؤسسه گلآقا بود و صداي مؤذنزاده اردبيلي بود و درست اَنگ ظهر بود.رفته بودم كه مطالبم را به منشي، مسؤول تحريريه، نمونهخوان، وردست، دفتردار، مدير داخلي يا هركس ديگري كه دم دست باشد، تحويل بدهم و برهم؛ شيوهاي كه در اين چهل و يكي ـ دو سال اخير (بهجز يك مورد كه دم به تله دادهام و سخت پشيمانم) همواره نصبالعين خود قرار دادهام و نگذاشتهام كه عشق پشت ميزنشيني در مؤسسات مطبوعاتي بر نفس امّارهام غلبه كند و مرا به كنج اعتكاف بكشاند و بنشاند.گفتم: ديروقت است، بايد به اداره بروم، به كار اداره كه نميرسم، لااقل به ناهار اداره برسم.
گفت: كار را ول كن، ناهار را ول كن، به ما برس. با صميميت گفت، و با لهجه گفت. هر وقت با صميميت صحبت ميكرد، با لهجه صحبت ميكرد. يا شايد با من چنين بود. من دوست دارم، چنين تصور كنم، به كسي مربوط نيست.وا دادم و ساكت ماندم. با هم به طبقه پايين سرازير شديم. ضيافت ديزي بود و بوي آبگوشت بود و نان سنگك كنجدزده سوبسيددار بود و لشكري از دستبهقلمان جوان، مسلح به قاشق و چنگال و دندان و اشتهاي فراوان و در آن ميان، پير و پاتال فقط خودم بودم و خودش.من آمارگيرم. همه چيز را ميشمرم. جوانها را شمردم، سي و نه نفر بودند، دور ميز رده بسته و گوش تا گوش نشسته، و از همدندانهاي ما، پورثاني و گويا و شاپور و گلستاني و پاكشير و ضيايي و عرباني و كيمياگر و صلاحي و ناطقيان (معتضدي) و بسياري ديگر كه اكنون نيمي هستند و نيمي نيستند، احدي در آن جمع حاضر نبود. گفتم: در ميان اين چهل تني كه من ميبينم، جز خودم و خودت چهره آشنا نميبينم.
گفت: چه اشكالي دارد؟ گفتم: يك روزنامه 16 صفحهاي و اين همه كارمند؟ گفت (و با لهجه گفت): پسر خوب! اينجا فقط دفتر مجله نيست. اينجا يك مؤسسه فرهنگي است. بحث فنيمان درگرفت و هر دو به ياد دوران دانشجويي در دانشكده حقوق، رگهاي گردن را به حجت قوي كرديم و در پي به كرسي نشاندن حرفمان برآمديم.صابري دوست داشت كه گلآقا به عنوان يك مؤسسه فرهنگي بعد از او باقي بماند و من خامي ميكردم و نظريه ميدادم كه گلآقا نتوانسته است از زير سنگيني بار شخصيت حقيقي او خودش را خلاص كند و به عنوان يك شخصيت حقوقي جلوهگر شود.هر دو حرف يكديگر را ميفهميديم و هر دو زير بار نميرفتيم.هنگامي كه تنور شكم به وجه احسن تافته شد و بوي خوش گوشتكوبيده در رگهاي ما جاري گشت، من برخاستم و به سوي اداره رهسپار شدم. در تنهايي عقلم سر جايش آمد و با خود انديشيدم: چرا كه نه؟ در هيچ جاي دنيا، ساختماني را كه كسي ميسازد، اگر عيب و ايرادي نداشته باشد، بعد از او خراب نميكنند. گلآقا يك سازه فرهنگي است. بايد بماند و تقويت شود و با روز جلو بيايد.
آن روز چنين انديشيدم و امروز نيز چنين ميانديشم.
منوچهر احترامي
#گل_آقا
#خاطره
#منوچهر_احترامی
تلگرام آبدارخانه گلآقایی:
https://telegram.me/joinchat/BapkXz2wpfTVL0p1IhvrzQ
شعبه دیگری ندارد!
#خاطره
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم ...
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت : میخرم به شرط این که بخوابی،
یا آرزو میکردم بروم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت : میبرمت به شرط این که بخوابی،
یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت : میرسی به شرط این که بخوابی!
هرشب با خوشحالی میخوابیدم.
آنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند !
دیشب مادرم را در خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی ؟
گفتم شبها نمیخوابم. گفت مگر چه آرزویی داری ؟ گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی!
#چارلی_چاپلین
به نقل از کانال #هنرنامه:
@honarnaamehh
@hadi_heidari
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم ...
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت : میخرم به شرط این که بخوابی،
یا آرزو میکردم بروم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت : میبرمت به شرط این که بخوابی،
یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت : میرسی به شرط این که بخوابی!
هرشب با خوشحالی میخوابیدم.
آنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند !
دیشب مادرم را در خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی ؟
گفتم شبها نمیخوابم. گفت مگر چه آرزویی داری ؟ گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی!
#چارلی_چاپلین
به نقل از کانال #هنرنامه:
@honarnaamehh
@hadi_heidari