گلبرگ سرخ
114 subscribers
3.28K photos
548 videos
39 files
2K links
‍ ‍ ‍ ‍

💕کانال رسمی شهدای استان مرکزی
موسسه فرهنگی سفیران طلائیه اراک
📲اینستاگرام:
↘️ instagram.com/golbarg_sorkh

ارتباط با مدیرکانال👇
@Khademshohadiran
Download Telegram
Forwarded from چشمان منتظر
#زندگی_نامه
شهید #علی_اکبر_سلیمانے
تولد علی اکبر 16 دی ماه 1346

شب عزیزی از ماه مبارک رمضان 15 رمضان 1391در ساعت 12 شب جاویدالاثر علی اکبر سلیمانی در روستای ویسمه به دنیا آمد

در شبی از شبهای زمستان سرد که هیچکس جز خداوند به داد کسی نمی رسید. با خواست خدا و کمک زنان روستا فرزند به دنیا آمد ولی مادر چند روز به کما(بیهوشی)فرو رفت.

کودک را زنان توجه کردند تا بعد از چند روز مادر و کودک را خداوند از نو به خانواده هدیه داد شیر مادر خشک شد و پدر برای اکبر بزی تهیه کرد تا بتواند شیر او تأمین کند بز اکبر دو قلو دوقلو بچه می آورد و شیر اکبر را هم می داد ، اکبر کودکی لاغر اندام بود از شیشه شیر می خورد روزی گرسنه بود و از کنار خانه شیشه نفت را بجای شیر سر کشید و دوباره زمستان سال بعد و سرما وبرف و نه بهداری و نه دکتر مادر و پدر اکبر را در آغوش گرفته و به روستای نزدیک بردند و چند روز بعد اکبر را خدا دوباره از نو به خانواده هدیه داد .خواهر بزرگتر شهید می گوید من و برادر بزرگترم هر روز صبح کنار جاده می آمدیم و منتظر پدر و مادر و برادر کوچکمان بودیم و اشک می ریختیم پدر و مادر برگشتند و خدا را شکر امیدورا بودند اکبر بزرگ و بزرگتر شد و مرد و مردانه تر .روزی از پدربزرگش که داشت داستان روسی ها را که حمله به ایران کردند و شهر و روستاها را غارت می کردند پرسید بابا مگر آن موقع مرد با غیرت نبود که گذاشتند روسی ها وارد ایران شوند من اگر آن زمان بودم تا آخرین قطره خونم جلوی روسها مقاومت می کردم.پدربزرگ دستی بر سر علی اکبر کشیده و از وجود چنین پسری اظهار خوشحالی می کند .اکبر در سن 15-14 سالگی به بسیج رفت ولی به دلیل ضعیف بودن از تهران او را برگردانند و او خیلی ناراحت شد و به محض اینکه در دبیرستان درسش تمام شد داوطلبانه به سربازی رفت و به دلیل زیرکی و هوش فراوان و تیراندازی معرکه او به تکاوری انتخاب شد. مادر ایشان می گوید یک روز که از آموزش تکاوری به خانه آمده بود دیدم که جورابش را در نمی آورد اسرار کردم گفت مادر خودم بعداً در می آورم با اسرار فراوان جوراب را از پایش کشیدم ناگهان جوراب با پوست و موهای پایش درآورده شد خیلی ناراحت شدم و اشکانم سرازیر شد اکبر دستانم را بوسه زد و گفت مادر تو باید صبر داشته باشی من آرزوی شهادت دارم تو برای زخم پایم غمگین می شوی ، تو من را نترس و شجاع تربیت کردی و از من کمتر از این مخواه پدر من از جوانی پاسدار این ممکلت را آب و خاک بوده و در جبهه غرب هم سنگربان است.

پدر شهید می گوید من نگران اکبر بودم زیرا می دانستم در منطقه میمک حمله شده است مدتی از نامه او خبری نبود یک روز مقداری آذوقه و آجیل مشکل گشا تهیه کردم و به کرمانشاه و از کرمانشاه به دژوانی جبهه رفتم آمده ام ملاقات اکبر سلیمانی مدتها از او خبری نداریم از ساعت 8 صبح الی 16 بعدازظهر جلوی درب دژوانی ماندم اما کسی دلش نیامده بود به من بگوید که اکبر از شب حمله رفته و برنگشته است و مفقود الاثر شده است وسایلی که برده بودم از دستم افتاد آنجا زانوانم را به بغل گرفتم و پیش خود گفتم چطوری این خبر را به پدر و مادر و خواهر و برادرش بگویم او که آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسید.

ادامه دارد....
#چشمان_منتظر
@Cheshmaneh_montazer