This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هدیه ام راپذیرا باش💐
🦋هدیه ای همراه با
عشق و مهر و محبت🍃🌸
نیکی و دعای خیر
🦋یکرنگی وصداقت
و یک دنیا آرزوی خوشبختی🌸🍃
تقدیم به شما دوستان خوبم
پنجشنبه تون پُر از زیبایی💐
#الهـی_بــه_امـید_تــو 🌹
💌#jOin : #ڪانـال_دلـشـــــــده_ها
╰➤ Channel : @Delshodeha
🦋هدیه ای همراه با
عشق و مهر و محبت🍃🌸
نیکی و دعای خیر
🦋یکرنگی وصداقت
و یک دنیا آرزوی خوشبختی🌸🍃
تقدیم به شما دوستان خوبم
پنجشنبه تون پُر از زیبایی💐
#الهـی_بــه_امـید_تــو 🌹
💌#jOin : #ڪانـال_دلـشـــــــده_ها
╰➤ Channel : @Delshodeha
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
،،
راز زندگی این است که
بفهمیم هر روز
یک معجزه است...🌸🍂
شما همین یک زندگی را دارید
دیگر هرگز متولد نخواهید شد
پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن
@delshodeha
راز زندگی این است که
بفهمیم هر روز
یک معجزه است...🌸🍂
شما همین یک زندگی را دارید
دیگر هرگز متولد نخواهید شد
پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن
@delshodeha
داستان راننده کامیون و سه جوان موتور سوار
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت ..
انتقامش گرفت بدون جنگ
@delshodeha
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت ..
انتقامش گرفت بدون جنگ
@delshodeha
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ آﯾﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ
ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ …
اگر میتوانی ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ
ﻭ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﯼ …
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯﺕ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ
ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ !
ﻭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ نده
ﻭ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ...
@delshodeha
ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ …
اگر میتوانی ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ
ﻭ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﯼ …
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯﺕ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ
ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ !
ﻭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ نده
ﻭ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ...
@delshodeha
این قشنگترین حرفی بود که تو کل عمرم شنیدم:
تو میتونی تو زندگی هزار تا مشکل داشته باشی تا وقتی که بیمار بشی
اون موقع فقط یک مشکل داری
ناگهان تمام چیزهایی کا نگرانشون بودی بی اهمیت میشن
سلامتی فقط یک چیز معمولی نیست
همه چیزه، ولی ما اینو درک نمیکنیم تا وقتیکه از دستش بدیم
و بعد رویاها فراموش میشن
خوشبختی محال به نظر میرسه
و زندگی رنگش رو از دست میده
الان که هنوز داریش قدرش رو بدون و این جمله رو یادت بمونه:
"سلامتی تاجیه که آدم سالم روی سرش داره و فقط یه بیمار میتونه اونو ببینه."
@delshodeha
تو میتونی تو زندگی هزار تا مشکل داشته باشی تا وقتی که بیمار بشی
اون موقع فقط یک مشکل داری
ناگهان تمام چیزهایی کا نگرانشون بودی بی اهمیت میشن
سلامتی فقط یک چیز معمولی نیست
همه چیزه، ولی ما اینو درک نمیکنیم تا وقتیکه از دستش بدیم
و بعد رویاها فراموش میشن
خوشبختی محال به نظر میرسه
و زندگی رنگش رو از دست میده
الان که هنوز داریش قدرش رو بدون و این جمله رو یادت بمونه:
"سلامتی تاجیه که آدم سالم روی سرش داره و فقط یه بیمار میتونه اونو ببینه."
@delshodeha
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نیایش شبانه
✨بارالها
✨به عزت وبزرگواری ات
✨ببخش و ملکوتی مان گردان
✨یاری مان فرما آنچه می پسندی باشم
✨واز آنچه بیهودگیست رها شوم
✨که تو بی نیاز ترین و
✨من نیازمندترینم...
✨آمیـــن یا رَبَّ
✨آسمون زیبای شب
💫ستارگان درخشان
✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون
💫و امید به خدای رحمان
✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون
🌙✨شبتون ستاره بارون⭐️
@delshodeha
✨بارالها
✨به عزت وبزرگواری ات
✨ببخش و ملکوتی مان گردان
✨یاری مان فرما آنچه می پسندی باشم
✨واز آنچه بیهودگیست رها شوم
✨که تو بی نیاز ترین و
✨من نیازمندترینم...
✨آمیـــن یا رَبَّ
✨آسمون زیبای شب
💫ستارگان درخشان
✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون
💫و امید به خدای رحمان
✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون
🌙✨شبتون ستاره بارون⭐️
@delshodeha
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹
🍁برای فردایت
✨مسیری روشن و زیبـا
🍁آرزو میڪنم
✨آنچنان ڪه به اشتباه
🍁به ڪسی اعتمـاد
✨و تڪیه نڪنی ،
🍁"جز خدا "
✨اوست ڪه عاشقانه
🍁دوستمان دارد...
شبتـون آرام و در پناه خدا
@delshodeha
🍁برای فردایت
✨مسیری روشن و زیبـا
🍁آرزو میڪنم
✨آنچنان ڪه به اشتباه
🍁به ڪسی اعتمـاد
✨و تڪیه نڪنی ،
🍁"جز خدا "
✨اوست ڪه عاشقانه
🍁دوستمان دارد...
شبتـون آرام و در پناه خدا
@delshodeha
آدمایی که همیشه میخوان دیگران رو راضی نگه دارن، معمولاً به این دلیل اینجوری شدن که یه زمانی برای اینکه پذیرفته بشن یا دوست داشته بشن، مجبور شدن خودشون رو قربانی کنن. این تصمیمشون آگاهانه نبوده، بلکه بیشتر یه راهی بوده برای اینکه تو اون شرایط دوام بیارن.
مشکل اینجاست که این رفتار براشون عادت میشه و تو بقیه جنبههای زندگیشون هم ادامه پیدا میکنه. اونا بیشتر وقتا نیازهای خودشون رو نادیده میگیرن تا دیگران ازشون راضی باشن. اما این کار خطرناکه، چون کمکم احساس میکنن خودشون رو گم کردن و دیگه نمیدونن واقعاً چی میخوان یا کی هستن.
من همیشه طرف آدمای مهربونم، اما مهربونیای که به قیمت از دست دادن خودت باشه، اصلاً سالم نیست. مهمه که آدمایی که این ویژگی رو دارن یاد بگیرن مرز بذارن و خودشون رو هم به اندازه دیگران مهم بدونن.
@delshodeha
مشکل اینجاست که این رفتار براشون عادت میشه و تو بقیه جنبههای زندگیشون هم ادامه پیدا میکنه. اونا بیشتر وقتا نیازهای خودشون رو نادیده میگیرن تا دیگران ازشون راضی باشن. اما این کار خطرناکه، چون کمکم احساس میکنن خودشون رو گم کردن و دیگه نمیدونن واقعاً چی میخوان یا کی هستن.
من همیشه طرف آدمای مهربونم، اما مهربونیای که به قیمت از دست دادن خودت باشه، اصلاً سالم نیست. مهمه که آدمایی که این ویژگی رو دارن یاد بگیرن مرز بذارن و خودشون رو هم به اندازه دیگران مهم بدونن.
@delshodeha
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایی خدا
غریبه ....
خیلی عالیه
گوش ندی از دستت رفته
@delshodeha
غریبه ....
خیلی عالیه
گوش ندی از دستت رفته
@delshodeha
دیشب شاهد بحث بین دو نفر بودم
و یکیشون گفت:
“تو اینقدر خودتو نمیبینی که حتی از ظرف بیسکویت روی میز هم اون شکسته هاشو برمیداری
میگی سالم هاش باشه برای بقیه.”
خواستم بگم یادت نره حواست باید اول از همه به خودت باشه؛
فداکاری هایی که میکنی مرز داره اگر از مرزش رد بشی هم خودتو آزار میده هم بقیه رو…
خودتو فراموش نکن
تو در نهایت فقط خودتو داری…
@delshodeha
و یکیشون گفت:
“تو اینقدر خودتو نمیبینی که حتی از ظرف بیسکویت روی میز هم اون شکسته هاشو برمیداری
میگی سالم هاش باشه برای بقیه.”
خواستم بگم یادت نره حواست باید اول از همه به خودت باشه؛
فداکاری هایی که میکنی مرز داره اگر از مرزش رد بشی هم خودتو آزار میده هم بقیه رو…
خودتو فراموش نکن
تو در نهایت فقط خودتو داری…
@delshodeha
رمان #گذشته
قسمت 26
مادربزرگ مرا پشت سركيان فرستاد تا ببينم چيزي لازم دارد يا نه .
وقتي وارد اتاق كه با نور كمرنگ چراغ خواب روشن شده بود شدم او روي تخت دراز كشيده بود و داشت با سعيده صحبت مي كرد .
من حتي صداي سعيده را هم به طور نامفهومي مي شنيدم :
آخر شب برنامه ات چيه ؟ ... حالم خرابه ...
شايد يه سر بيام ...فهميدم كه خوب حالش را گرفته ام .
بي صدا به او نزديك شدم و آرام پتو را تا روي سينه اش كشيدم ،
چشمان به خون نشسته و خمارش را كه بازكرد نفس در سينه ام حبس شد.
همانطور كه كمي به رويش خم شده بودم دستم را محكم گرفت و گوشي اش را خاموش كرد .
به قدري ترسيده بودم كه از كارم پشيمان شده بودم.
بالكنت در حاليكه دستم را مي كشيدم تا خودم را آزاد كنم گفتم :
دستمو شكستيد .
مرا رها كرد و برخاست .
درب اتاق را بست و با دو قدم فاصلة كوتاه بينمان را از ميان برد .
جايي براي فرار نداشتم .
به ديوار چسبيده بودم و او با آن قد بلند و هيكل قوي اش به قدري نزديكم بود كه گرماي تنش حتي صداي ضربان قلبش را مي شنيدم . نگاهش فاصله اي با من نداشت و نفس گرمش به پوست صورتم مي خورد .
عصبي بود و خشن اما نه بي تفاوت و سرد مثل گذشته .
كف دستش را كنار صورتم بر ديوار گذاشت و دست ديگرش را به گلويم نزديك كرد . نفسم بند آمده بود و ترسيده بودم .
انگشتانش كه گلوبند كهنه را لمس كرد نفس راحتي كشيدم .
-اين چيه ؟! لحنش بيشتر شبيه كسي بود كه انسان را باز خواست كند .
نبايد بيشتر از آن فيلم بازي مي كردم :
مال نيلوفر جانه . مريمي بهم داد ، وقتي شمال بوديم .
نگاهش رنگي از غم به خود گرفت .
گلوبندم را رها كرد و آرام گفت: ببين بچه!...
بهتره از من فاصله بگيري .
وقتي با لفظ بچه تحقيرم مي كرد اعصابم به هم مي ريخت.
حركتي كردم تا به سمت در بروم اما او بازويم را گرفت و مرا محكم به سينة ديوار چسباند. نفس عصبي اش گرماي آتش را با خود داشت .
يقه ام را گرفت و در حاليكه كمي خم شده بود مرا بيشتر به صورتش نزديك كرد :
فهميدي چي بهت گفتم ؟
ترسيده بودم اما سعي مي كردم از او كم نياورم :
مگه من با شما چيكار دارم ؟
چرا فكر مي كنيد خودمو بهتون نزديك مي كنم ؟
چشمانش را طوري به من دوخته بود كه در انعكاس نگاهش آب مي شدم :
فكر نمي كنم بچه جون... مطمئنم.
ولي به خاطر خودت هم كه شده بهتره از من فاصله بگيري... .
او رهايم كرد و من در حاليكه حس مي كردم تمام افكارم را خوانده است و به شدت تحقير شده ام از اتاق خارج شدم.
چند دقيقه داخل آشپزخانه معطل كردم تا بتوانم به خودم مسلط شوم به خودم فحش مي دادم و از خودم بدم آمده بود.
هميشه به زرنگي خودم مطمئن بودم و هرگز فكر نمي كردم ارادة بدست آوردن مردي را كه دوست دارم بكنم و موفق نشوم .
اين شكست از لحاظ روحي دگرگونم كرده بود .
حالا ديگر قسم خورده بودم كه دلش را بدست بياورم و او را تا هركجا كه دلم بخواهد به دنبال خودم بكشم ....
ادامه دارد...
@delshodeha
قسمت 26
مادربزرگ مرا پشت سركيان فرستاد تا ببينم چيزي لازم دارد يا نه .
وقتي وارد اتاق كه با نور كمرنگ چراغ خواب روشن شده بود شدم او روي تخت دراز كشيده بود و داشت با سعيده صحبت مي كرد .
من حتي صداي سعيده را هم به طور نامفهومي مي شنيدم :
آخر شب برنامه ات چيه ؟ ... حالم خرابه ...
شايد يه سر بيام ...فهميدم كه خوب حالش را گرفته ام .
بي صدا به او نزديك شدم و آرام پتو را تا روي سينه اش كشيدم ،
چشمان به خون نشسته و خمارش را كه بازكرد نفس در سينه ام حبس شد.
همانطور كه كمي به رويش خم شده بودم دستم را محكم گرفت و گوشي اش را خاموش كرد .
به قدري ترسيده بودم كه از كارم پشيمان شده بودم.
بالكنت در حاليكه دستم را مي كشيدم تا خودم را آزاد كنم گفتم :
دستمو شكستيد .
مرا رها كرد و برخاست .
درب اتاق را بست و با دو قدم فاصلة كوتاه بينمان را از ميان برد .
جايي براي فرار نداشتم .
به ديوار چسبيده بودم و او با آن قد بلند و هيكل قوي اش به قدري نزديكم بود كه گرماي تنش حتي صداي ضربان قلبش را مي شنيدم . نگاهش فاصله اي با من نداشت و نفس گرمش به پوست صورتم مي خورد .
عصبي بود و خشن اما نه بي تفاوت و سرد مثل گذشته .
كف دستش را كنار صورتم بر ديوار گذاشت و دست ديگرش را به گلويم نزديك كرد . نفسم بند آمده بود و ترسيده بودم .
انگشتانش كه گلوبند كهنه را لمس كرد نفس راحتي كشيدم .
-اين چيه ؟! لحنش بيشتر شبيه كسي بود كه انسان را باز خواست كند .
نبايد بيشتر از آن فيلم بازي مي كردم :
مال نيلوفر جانه . مريمي بهم داد ، وقتي شمال بوديم .
نگاهش رنگي از غم به خود گرفت .
گلوبندم را رها كرد و آرام گفت: ببين بچه!...
بهتره از من فاصله بگيري .
وقتي با لفظ بچه تحقيرم مي كرد اعصابم به هم مي ريخت.
حركتي كردم تا به سمت در بروم اما او بازويم را گرفت و مرا محكم به سينة ديوار چسباند. نفس عصبي اش گرماي آتش را با خود داشت .
يقه ام را گرفت و در حاليكه كمي خم شده بود مرا بيشتر به صورتش نزديك كرد :
فهميدي چي بهت گفتم ؟
ترسيده بودم اما سعي مي كردم از او كم نياورم :
مگه من با شما چيكار دارم ؟
چرا فكر مي كنيد خودمو بهتون نزديك مي كنم ؟
چشمانش را طوري به من دوخته بود كه در انعكاس نگاهش آب مي شدم :
فكر نمي كنم بچه جون... مطمئنم.
ولي به خاطر خودت هم كه شده بهتره از من فاصله بگيري... .
او رهايم كرد و من در حاليكه حس مي كردم تمام افكارم را خوانده است و به شدت تحقير شده ام از اتاق خارج شدم.
چند دقيقه داخل آشپزخانه معطل كردم تا بتوانم به خودم مسلط شوم به خودم فحش مي دادم و از خودم بدم آمده بود.
هميشه به زرنگي خودم مطمئن بودم و هرگز فكر نمي كردم ارادة بدست آوردن مردي را كه دوست دارم بكنم و موفق نشوم .
اين شكست از لحاظ روحي دگرگونم كرده بود .
حالا ديگر قسم خورده بودم كه دلش را بدست بياورم و او را تا هركجا كه دلم بخواهد به دنبال خودم بكشم ....
ادامه دارد...
@delshodeha
.
بایزید بسطامی در پس امام جماعتی نماز خواند؛
پس از نماز امام جماعت پرسيد:
ياشيخ! تو که كسبی نمیكنی و چيزی هم از كسی نمیخواهی از كجا میخوری؟!
بايزيد گفت: صبر كن تا اين نماز را دوباره به قضا بخوانم...
گفت: چرا؟
بایزید گفت: نماز از پس كسی كه روزی دهنده را نداند و نشناسد روا نبود!
#فیه_مافیه
#مولانا
إذَا ضَاقَتْ بِکَ الأحوالُ یَـوماً
فَثِقْ بِالوَاحِـدِ الفَردِ الـعَلیِّ
اگر روزی به خاطر احوالات روزگار به
دلتنگی دچار شدی؛ دلت را به خدا بسپار..
و گاهی فقط خودت میدانی
چقدر ویرانه ای
چقدر غیر قابل احیا
و چقدر سوت و کور.
@delshodeha
بایزید بسطامی در پس امام جماعتی نماز خواند؛
پس از نماز امام جماعت پرسيد:
ياشيخ! تو که كسبی نمیكنی و چيزی هم از كسی نمیخواهی از كجا میخوری؟!
بايزيد گفت: صبر كن تا اين نماز را دوباره به قضا بخوانم...
گفت: چرا؟
بایزید گفت: نماز از پس كسی كه روزی دهنده را نداند و نشناسد روا نبود!
#فیه_مافیه
#مولانا
إذَا ضَاقَتْ بِکَ الأحوالُ یَـوماً
فَثِقْ بِالوَاحِـدِ الفَردِ الـعَلیِّ
اگر روزی به خاطر احوالات روزگار به
دلتنگی دچار شدی؛ دلت را به خدا بسپار..
و گاهی فقط خودت میدانی
چقدر ویرانه ای
چقدر غیر قابل احیا
و چقدر سوت و کور.
@delshodeha
آرزوی امشبم
یه جاخوندم نوشته بود:
آدم ممکنه شادیش رو به خیلیا بگه، ولی غم رو نه، غم آدم محرم میخواد؛
عمیقا این جمله به دلم نشست.
آرزو میکنم کسی را داشته باشید
که محرم اصرارتون باشه
همین کافیه
@delshodeha
یه جاخوندم نوشته بود:
آدم ممکنه شادیش رو به خیلیا بگه، ولی غم رو نه، غم آدم محرم میخواد؛
عمیقا این جمله به دلم نشست.
آرزو میکنم کسی را داشته باشید
که محرم اصرارتون باشه
همین کافیه
@delshodeha
دلشده ها
🌹 نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🌸الهی؛ تاکی میان من و تو ،منی و مائی بوَد. منی از میان بردار تا منیتِ من تو باشد و من هیچ نباشم . 🌸الهی؛ تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ،کمتر از همه ام . 🌸الهی ؛ ناز به تو کنم و از تو به تو رسم . چه شیرین است روش افهام تو در…
دوستان عزیز برای مشاهده اولین پست امروز به روی نوشته کلیک کنید
پند امشب
شاید پروانه ای که در تعقیبش بودی پرواز کرد تا به تو زیبایی رها کردن را بیاموزد...
شب خوش رفقا
پند امشب
شاید پروانه ای که در تعقیبش بودی پرواز کرد تا به تو زیبایی رها کردن را بیاموزد...
شب خوش رفقا