و گفت
اگر مردم گرد آیند
تا مرا خوار گردانند
چنان که من خویش را خوار گردانیدهام، نتوانند!
#عطار #تذکرة_الاولیا
ذکر ابوسلیمان دارایی قدس الله روحه
@daaarvag
اگر مردم گرد آیند
تا مرا خوار گردانند
چنان که من خویش را خوار گردانیدهام، نتوانند!
#عطار #تذکرة_الاولیا
ذکر ابوسلیمان دارایی قدس الله روحه
@daaarvag
یکی از دلایل اینکه هیات عشاق الحسین (حاج قوربون) رو به بقیه ی هیات ها ترجیح میدم اینه که سخنران و مداح خیلی کاری به مباحث مربوط به اداره ی جامعه و زوایا و خفایای حکومت اسلامی و نقش روحانیت در پیشبرد اسلام ندارن؛ حداقل به طور مستقیم!
میان روضه شونو میخونن و از امام حسین و اشک بر حسین حرف میزنن، از چیزی که مطمئنن حرف میزنن! ادعای حکومت جهانی هم ندارن! نه مثل مداح و سخنران هایی که انگار کلیه ی مسائل عالم رو حل کردن و مشکل اینه کسی بهشون توجه نمیکنه!
همینقدر ساده!
همینقدر تخصصی و مسئولیت پذیر!
#حسین_جان
@daaarvag
میان روضه شونو میخونن و از امام حسین و اشک بر حسین حرف میزنن، از چیزی که مطمئنن حرف میزنن! ادعای حکومت جهانی هم ندارن! نه مثل مداح و سخنران هایی که انگار کلیه ی مسائل عالم رو حل کردن و مشکل اینه کسی بهشون توجه نمیکنه!
همینقدر ساده!
همینقدر تخصصی و مسئولیت پذیر!
#حسین_جان
@daaarvag
⭕رباب، ازدواج و ارتحال
✅در ینابیع المودة آمده است که امرء القیس دارای سه دختر بود؛ یکی را حضرت امیرالمؤمنین به همسری پذیرفت و یکی را امام حسن علیه السلام و دیگری را که رباب نام داشت امام حسین علیه السلام به همسری برگزید.
وی، مادر سکینه دختر امام حسین و عبدالله بن حسین علیه السلام و از زنان فصیح الکلام بود که در کربلا حضور داشته است؛ همان زنی که حضرت سید الشهداء وی را بسیار دوست می داشت و درباره او اشعاری را فرموده است. بعد از شهادت امام حسین علیه السلام قریش از او خواستگاری کردند، ولی او اجابت نکرد و پاسخ داد که بعد از مواصلت با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با کسی مواصلت نمی کنم و بعد از امام حسین علیه السلام همسری نمی خواهم.
در مجلس ابن زیاد، چون نگاهش بر سر مقدس شوهرش افتاد و بی تاب شد آن سر مبارک را گرفت و بوسید و در کنار خود نهاد و نوحه سرایی کرد.
در تاریخ آمده است که بعد از واقعه کربلا یکسال بیشتر زنده نماند و پیوسته در گریه و سوگواری گذرانید و اشعاری را در وصف کربلا و عاشورا سروده است.او از آفتاب به سایه نیامد، گویا بعد از اینکه به چشم خود دیده بود که بدن مطهر حضرت امام حسین علیه السلام را برهنه مقابل آفتاب انداخته اند با خود عهد کرد که دیگر در سایه زیست نکند.
ابن اثیر در کامل گفته است: رباب پس از یکسال از واقعه کربلا در مدینه از تأسف و حزن وفات کرد.
منابع:
منتهی الامال، ج 1، ص 855.
#حسین_جان
@daaarvag
✅در ینابیع المودة آمده است که امرء القیس دارای سه دختر بود؛ یکی را حضرت امیرالمؤمنین به همسری پذیرفت و یکی را امام حسن علیه السلام و دیگری را که رباب نام داشت امام حسین علیه السلام به همسری برگزید.
وی، مادر سکینه دختر امام حسین و عبدالله بن حسین علیه السلام و از زنان فصیح الکلام بود که در کربلا حضور داشته است؛ همان زنی که حضرت سید الشهداء وی را بسیار دوست می داشت و درباره او اشعاری را فرموده است. بعد از شهادت امام حسین علیه السلام قریش از او خواستگاری کردند، ولی او اجابت نکرد و پاسخ داد که بعد از مواصلت با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با کسی مواصلت نمی کنم و بعد از امام حسین علیه السلام همسری نمی خواهم.
در مجلس ابن زیاد، چون نگاهش بر سر مقدس شوهرش افتاد و بی تاب شد آن سر مبارک را گرفت و بوسید و در کنار خود نهاد و نوحه سرایی کرد.
در تاریخ آمده است که بعد از واقعه کربلا یکسال بیشتر زنده نماند و پیوسته در گریه و سوگواری گذرانید و اشعاری را در وصف کربلا و عاشورا سروده است.او از آفتاب به سایه نیامد، گویا بعد از اینکه به چشم خود دیده بود که بدن مطهر حضرت امام حسین علیه السلام را برهنه مقابل آفتاب انداخته اند با خود عهد کرد که دیگر در سایه زیست نکند.
ابن اثیر در کامل گفته است: رباب پس از یکسال از واقعه کربلا در مدینه از تأسف و حزن وفات کرد.
منابع:
منتهی الامال، ج 1، ص 855.
#حسین_جان
@daaarvag
درود ای همزبان
من از بدخشانم
همان مازندرانِ داستانهای کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران
من از کابل، من از سیستان
تو از مشهد
ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و من از بلخ میآیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ میکارد
و گر بیداد و استبداد میبارد
نوایم را اگر دزدیدهاند از من
سکوت تیرهیی گسترده گر دامن
سیهپوشانِ روشنمغز و
فوج سربهداری در رگانم رخش میرانند۱
مرا بشناس
من آنم که دماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینهام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین جبین مادرم روح فرانَک میتپد
از روی و از مویش
فروهر میتراود
مهر میبارد
و سام و زالِ سام و رستم و سهراب و آرش را
من و این پاکمغزان کمانکش را
به قول رازهای سینهی تاریخ پیوندیست
دیرینه!
نگاهم کن
نه!
نه با توهین و با تحقیر و با تصغیر
نگاهم کن
نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم
ز بومسلم و سیس و بومقنّع
صورتی دارد
درست امروز شرح داستان و داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی
نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!
خراسان در تن من میتپد
پیوسته در رگهای من جاریست
بشناسم
بنی آدم گر از یک جوهر اند
ما را یکیتر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم!
#افغانستان #کابل #هرات #مزارشریف #طالبان
#غفران_بدخشانی #هوشنگ_ابتهاج #ابتهاج
@daaarvag
من از بدخشانم
همان مازندرانِ داستانهای کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران
من از کابل، من از سیستان
تو از مشهد
ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و من از بلخ میآیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ میکارد
و گر بیداد و استبداد میبارد
نوایم را اگر دزدیدهاند از من
سکوت تیرهیی گسترده گر دامن
سیهپوشانِ روشنمغز و
فوج سربهداری در رگانم رخش میرانند۱
مرا بشناس
من آنم که دماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینهام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین جبین مادرم روح فرانَک میتپد
از روی و از مویش
فروهر میتراود
مهر میبارد
و سام و زالِ سام و رستم و سهراب و آرش را
من و این پاکمغزان کمانکش را
به قول رازهای سینهی تاریخ پیوندیست
دیرینه!
نگاهم کن
نه!
نه با توهین و با تحقیر و با تصغیر
نگاهم کن
نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم
ز بومسلم و سیس و بومقنّع
صورتی دارد
درست امروز شرح داستان و داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی
نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!
خراسان در تن من میتپد
پیوسته در رگهای من جاریست
بشناسم
بنی آدم گر از یک جوهر اند
ما را یکیتر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم!
#افغانستان #کابل #هرات #مزارشریف #طالبان
#غفران_بدخشانی #هوشنگ_ابتهاج #ابتهاج
@daaarvag
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ
درشبی آرام ...
چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک ، اما شگرف و سرکش و مغرور!
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدنهای طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون
پیکری افتاده در زیر سم اسبان ...
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن!
وندر امّید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن ...
آه اگر باید
زندگانی را
به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش
نقش صورت دلخواه زد بر پردهٔ امّید
من به جان و دل پذیرا میشوم
این مرگ خونین را ...
#هوشنگ_ابتهاج
@daaarvag
اما من
دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ
درشبی آرام ...
چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک ، اما شگرف و سرکش و مغرور!
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدنهای طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون
پیکری افتاده در زیر سم اسبان ...
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن!
وندر امّید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن ...
آه اگر باید
زندگانی را
به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش
نقش صورت دلخواه زد بر پردهٔ امّید
من به جان و دل پذیرا میشوم
این مرگ خونین را ...
#هوشنگ_ابتهاج
@daaarvag
Man Iranamo To Araghi (Studio)
Mohammad Hossein Poyanfar
من ایرانم و تو عراقی ...
پویان فر
پویان فر
ببین میتوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جانی بمان
زمین گیر من آسمانی بمان
اگر می شود می توانی بمان
اگر راه دارد بمانی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شد ماجرای سپر ماندنت
چه شد پای حرف پدر ماندنت
پس از قصه پشت در ماندنت
ندارد علی هم زبانی بمان
پس از تو چه آبی چه نانی بمان
ببین می توانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
برای علی بی تو بد می شود
بدون تو غم بی عدد می شود
نرو که غرورت لگد می شود
و این سنگ، سنگ لحد می شود
چه کم دارد این زندگانی بمان
چرا اشک را آبرو میکنی
چرا چادرت را رفو میکنی
چرا استخان در گلو میکنی
چرا مرگ را آرزو میکنی
چه کم دارد این زندگانی بمان
اگر می شود می توانی بمان ...
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جانی بمان
زمین گیر من آسمانی بمان
اگر می شود می توانی بمان
اگر راه دارد بمانی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شد ماجرای سپر ماندنت
چه شد پای حرف پدر ماندنت
پس از قصه پشت در ماندنت
ندارد علی هم زبانی بمان
پس از تو چه آبی چه نانی بمان
ببین می توانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
برای علی بی تو بد می شود
بدون تو غم بی عدد می شود
نرو که غرورت لگد می شود
و این سنگ، سنگ لحد می شود
چه کم دارد این زندگانی بمان
چرا اشک را آبرو میکنی
چرا چادرت را رفو میکنی
چرا استخان در گلو میکنی
چرا مرگ را آرزو میکنی
چه کم دارد این زندگانی بمان
اگر می شود می توانی بمان ...
سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روز است و دیدهها به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ
فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی
نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی
وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی
فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ
*
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات=
درباره چشمهها از سوارانی که در بیابانها سرگردانند، بپرس
و ان هجرت سواء عشیتی و غدات=
اگر از پیشم بروی شب و روزم یکسان میشود
مضی الزمان و قلبی یقول انک آت=
زمان گذشت ولی قلبم میگوید که تو میآیی
و قد تفتش عین الحیوة فی الظلمات=
که همانا چشمه حیات در تاریکیها جستجو میشود.
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد=
پس چقدر زندگیام را تلخ میکنی در حالی که تو حامل شهد هستی.
وجدت رائحة الود ان شممت رفات=
بوی عشق را خواهی شنید اکر کفنم را بو کنی
وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی=
هر نمکینی را آنچنانکه پسند افتد، توصیف کردم.
اخاف منک و ارجو و استغیث و ادنو=
هم از تو میترسم و هم به تو امید دارم. هم از تو به دیگری پناه میبرم و هم به تو نزدیک میشوم.
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی=
دوستانم ترکم کردند همان طور که دشمناتم میخواستند.
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات=
که اگر به پرندگان شکایت میبردم، در آشیانه خود نوحه سر میدادند.
https://soundcloud.com/arjanga/feraqnameh
https://soundcloud.com/m-bahrami/xyix3k5si3rp
@daaarvag
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روز است و دیدهها به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ
فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی
نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی
وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی
فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ
*
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات=
درباره چشمهها از سوارانی که در بیابانها سرگردانند، بپرس
و ان هجرت سواء عشیتی و غدات=
اگر از پیشم بروی شب و روزم یکسان میشود
مضی الزمان و قلبی یقول انک آت=
زمان گذشت ولی قلبم میگوید که تو میآیی
و قد تفتش عین الحیوة فی الظلمات=
که همانا چشمه حیات در تاریکیها جستجو میشود.
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد=
پس چقدر زندگیام را تلخ میکنی در حالی که تو حامل شهد هستی.
وجدت رائحة الود ان شممت رفات=
بوی عشق را خواهی شنید اکر کفنم را بو کنی
وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی=
هر نمکینی را آنچنانکه پسند افتد، توصیف کردم.
اخاف منک و ارجو و استغیث و ادنو=
هم از تو میترسم و هم به تو امید دارم. هم از تو به دیگری پناه میبرم و هم به تو نزدیک میشوم.
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی=
دوستانم ترکم کردند همان طور که دشمناتم میخواستند.
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات=
که اگر به پرندگان شکایت میبردم، در آشیانه خود نوحه سر میدادند.
https://soundcloud.com/arjanga/feraqnameh
https://soundcloud.com/m-bahrami/xyix3k5si3rp
@daaarvag
SoundCloud
Hear the world’s sounds
Explore the largest community of artists, bands, podcasters and creators of music & audio
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم
بهجان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامهٔ غمت گرم است
بگیر باده که هنگام پارسایی نیست
مرا بپرسی کاخر مرا ز تو غم نیست
اگر نیایی هست و گر بیایی نیست...
امیرخسرو دهلوی
دیوان کامل امیرخسرو دهلوی/ م.درویش
@daaarvag
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم
بهجان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامهٔ غمت گرم است
بگیر باده که هنگام پارسایی نیست
مرا بپرسی کاخر مرا ز تو غم نیست
اگر نیایی هست و گر بیایی نیست...
امیرخسرو دهلوی
دیوان کامل امیرخسرو دهلوی/ م.درویش
@daaarvag
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
@daaarvag
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
@daaarvag
دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ شعرت سوره ی یاسین نخواهد شد
فریبت می دهند این فصل ها تقویم ها، گل ها
از اسفند شما پیداست فروردین نخواهد شد
مگر در جستجوی ربّنای تازه ای باشیم
وگرنه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد
مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سرسنگین نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد!
علیرضا قزوه
به روز مرگ شعرت سوره ی یاسین نخواهد شد
فریبت می دهند این فصل ها تقویم ها، گل ها
از اسفند شما پیداست فروردین نخواهد شد
مگر در جستجوی ربّنای تازه ای باشیم
وگرنه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد
مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سرسنگین نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد!
علیرضا قزوه
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمهی عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
از حامد عسگری
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمهی عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
از حامد عسگری
با دستهای کوچک خویش
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو میتوانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند «امید»م
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
#اخوان_ثالث
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو میتوانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند «امید»م
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
#اخوان_ثالث