#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_چهارم_4
چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
📕
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_چهارم_4
چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
📕
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
@ketabtalaeieh
#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_پنجم 📖
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
📕
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_پنجم 📖
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
📕
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#صفحه_اول_1
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را
#صفحه_دوم_2
پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه.......
#عاشقانه_اي_خواندني.
هرشب در #رنج_مقدس
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalae
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#صفحه_اول_1
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را
#صفحه_دوم_2
پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه.......
#عاشقانه_اي_خواندني.
هرشب در #رنج_مقدس
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalae
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
از آنجا تا رسیدن به رود سن برایم خسته کننده نبود
محله های قدیمی پاریس آنقدر من را به خاطره های رسوبگرفته ته سلول های خاکستری ام نزدیک میکرد که بی آنکه فهمیده باشم چند ساعت گذشته ،می رسیدم به پل آلکساندر سوم و مینشستم روی نیمکتی که جای دنجی نزدیک ایستگاه قایق اتوبوس ها جا خوش کرده بود
گاهی به این فکر میکردم که اگر میشود با نامگذاری پل به اسم تزار روسیه ،فرانسه و روسیه با هم متحد کرد چرا من نتوانم روی چیزهای اطرافم اسم بگذارم که به خواسته هایم برسم
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
#عهد_مانا
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalaeieh
از آنجا تا رسیدن به رود سن برایم خسته کننده نبود
محله های قدیمی پاریس آنقدر من را به خاطره های رسوبگرفته ته سلول های خاکستری ام نزدیک میکرد که بی آنکه فهمیده باشم چند ساعت گذشته ،می رسیدم به پل آلکساندر سوم و مینشستم روی نیمکتی که جای دنجی نزدیک ایستگاه قایق اتوبوس ها جا خوش کرده بود
گاهی به این فکر میکردم که اگر میشود با نامگذاری پل به اسم تزار روسیه ،فرانسه و روسیه با هم متحد کرد چرا من نتوانم روی چیزهای اطرافم اسم بگذارم که به خواسته هایم برسم
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
#عهد_مانا
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalaeieh
انتشار نهمین چاپ رمان پرفروش
❤️آقای سلیمان میشود من بخوابم❤️
نوشته سیدمحمدرضا واحدی
در #عهد_مانا
@booktalaeieh
❤️آقای سلیمان میشود من بخوابم❤️
نوشته سیدمحمدرضا واحدی
در #عهد_مانا
@booktalaeieh
#اخبار_کتاب
انتشار نهمین چاپ رمان پرفروش
❤️آقای سلیمان میشود من بخوابم❤️
نوشته سیدمحمدرضا واحدی
در #عهد_مانا
@booktalaeieh
انتشار نهمین چاپ رمان پرفروش
❤️آقای سلیمان میشود من بخوابم❤️
نوشته سیدمحمدرضا واحدی
در #عهد_مانا
@booktalaeieh
فهمیدم جای خالی اش برایم کشنده است...
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
#عهد_مانا
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalaeieh
#تاب_طناب_دار
#مهدی_پناهیان
#عهد_مانا
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalaeieh
رمان ادواردو، زندگی متفاوتِ یکی از ثروتمندترین مردان جهان، به نام ادواردو آنیلی است
#ادواردو
#بهزاد_دانشگر
#عهد_مانا
#رمان
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
#ادواردو
#بهزاد_دانشگر
#عهد_مانا
#رمان
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
#معرفي_كتاب
داستان این رمان در قلب اروپا رخ میدهد، در کاخ سناتور آنیلی، صاحب کارخانۀ فیات. داستان از آخر زندگی ادواردو شروع میشود و سه خط داستانی به هم بافته، در هم میتنند و هر چین و شکنِ این بافته، فصلی از رمان است و داستان را پیش میبرد.
#ادواردو
#بهزاد_دانشگر
#عهد_مانا
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
داستان این رمان در قلب اروپا رخ میدهد، در کاخ سناتور آنیلی، صاحب کارخانۀ فیات. داستان از آخر زندگی ادواردو شروع میشود و سه خط داستانی به هم بافته، در هم میتنند و هر چین و شکنِ این بافته، فصلی از رمان است و داستان را پیش میبرد.
#ادواردو
#بهزاد_دانشگر
#عهد_مانا
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
#ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند
دلداگی یک کشیش مسیحی به امیرالمومین(ع)
به قلم:ابراهیم حسن بیگی
به همت: انتشارت #عهد_مانا
💖در تابستانه کتاب با ما همراه باشید تخفیف 35 درصد💖
@booktalaeieh
دلداگی یک کشیش مسیحی به امیرالمومین(ع)
به قلم:ابراهیم حسن بیگی
به همت: انتشارت #عهد_مانا
💖در تابستانه کتاب با ما همراه باشید تخفیف 35 درصد💖
@booktalaeieh
#فرشته_ای_در_برهوت
ویژه #عید_سعید_غدیر
روایت داستانی دختر #اهل_سنت و پسری #شیعه
به قلم:مجید پورولی کلشتری
به همت: #عهد_مانا
قیمت:۶000 تومان
@booktalaeieh
ویژه #عید_سعید_غدیر
روایت داستانی دختر #اهل_سنت و پسری #شیعه
به قلم:مجید پورولی کلشتری
به همت: #عهد_مانا
قیمت:۶000 تومان
@booktalaeieh
#اربعین
#موکب_آمستردام
خرده روایاتی از زایرین اروپایی کربلا در اربعین
به قلم:بهزاد دانشگر
به همت:#عهد_مانا
@booktalaeieh
#موکب_آمستردام
خرده روایاتی از زایرین اروپایی کربلا در اربعین
به قلم:بهزاد دانشگر
به همت:#عهد_مانا
@booktalaeieh
پیشنهاد ویژه #اربعین
#پادشاهان_پیاده
و
#موکب_آمستردام
به قلم نویسندگان توانا:
#محمد_علی_جعفری و
#بهزاد_دانشگر
به همت:#عهد_مانا
،
کتاب پادشاهان پیاده
خرده روایت هایی است از زایرین ایرانی اباعبدالله الحسین(ع) در ایام اربعین
کتاب موکب آمستردام
خرده روایت هایی است از زایرینی که از دوردست به زیارت اربعین آمده اند.
#کتاب_طلائیه
@booktalaeieh
#پادشاهان_پیاده
و
#موکب_آمستردام
به قلم نویسندگان توانا:
#محمد_علی_جعفری و
#بهزاد_دانشگر
به همت:#عهد_مانا
،
کتاب پادشاهان پیاده
خرده روایت هایی است از زایرین ایرانی اباعبدالله الحسین(ع) در ایام اربعین
کتاب موکب آمستردام
خرده روایت هایی است از زایرینی که از دوردست به زیارت اربعین آمده اند.
#کتاب_طلائیه
@booktalaeieh
تابستانه کتاب آغاز شد
۳۵ درصد تخفیف جهت کتب تالیفی
۲۵درصد تخفیف جهت کتب ترجمه
از امروز تا ۳ مرداد ماه
هر روز صبح ها از ساعت ۱۰ تا ۱۴
عصر ها ۱۷ تا ۲۱
تلفن تماس ۰۸۶۳۲۲۲۸۵۹۳
تازه های انتشارات های#سوره_مهر#روایت_فتح#شهید_کاظمی#ابراهیم _هادی#جمکران#هوپا#پرتغال#اردیبهشت #پیدایش#شهرستان_ادب#عهد_مانا#نسل_نوع_اندیش#کوله_پشتی#دارخوئین#ملک_اعظم
و کتب جدید نویسنده های برتر کشور
اراک ابتدای خیابان محسنی سمت راست کتاب طلائیه
@booktalaeieh
۳۵ درصد تخفیف جهت کتب تالیفی
۲۵درصد تخفیف جهت کتب ترجمه
از امروز تا ۳ مرداد ماه
هر روز صبح ها از ساعت ۱۰ تا ۱۴
عصر ها ۱۷ تا ۲۱
تلفن تماس ۰۸۶۳۲۲۲۸۵۹۳
تازه های انتشارات های#سوره_مهر#روایت_فتح#شهید_کاظمی#ابراهیم _هادی#جمکران#هوپا#پرتغال#اردیبهشت #پیدایش#شهرستان_ادب#عهد_مانا#نسل_نوع_اندیش#کوله_پشتی#دارخوئین#ملک_اعظم
و کتب جدید نویسنده های برتر کشور
اراک ابتدای خیابان محسنی سمت راست کتاب طلائیه
@booktalaeieh
Forwarded from عکس نگار
📚معرفی کتاب📚
#فرشته_ای_برهوت
«فرشته ای در برهوت»، روایت داستانی دختری اهل سنت سیستان و بلوچستان است که عاشق پسری از شیعیان می شود؛ جلسه خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرمؤمنان علی (ع) می گذرد و خانواده دختر را متحول می کند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او به چالش کشیده می شود و...
قیمت:۹۰۰۰
#مجید_پور_ولی_کلشتری
#عهد_مانا
#کتاب_طلائیه
...:
...:
فروش تلفنی و اینترنتی
08632228593
تلگرام ،ایتا و بله
https://ble.ir/booktalaeieh
https://eitaa.com/booktalaeieh
https://t.iss.one/booktalaeieh
پیج اینستاگرام
https://instagram.com/booktalaeieh?igshid=16087irxx68ho
#فرشته_ای_برهوت
«فرشته ای در برهوت»، روایت داستانی دختری اهل سنت سیستان و بلوچستان است که عاشق پسری از شیعیان می شود؛ جلسه خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرمؤمنان علی (ع) می گذرد و خانواده دختر را متحول می کند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او به چالش کشیده می شود و...
قیمت:۹۰۰۰
#مجید_پور_ولی_کلشتری
#عهد_مانا
#کتاب_طلائیه
...:
...:
فروش تلفنی و اینترنتی
08632228593
تلگرام ،ایتا و بله
https://ble.ir/booktalaeieh
https://eitaa.com/booktalaeieh
https://t.iss.one/booktalaeieh
پیج اینستاگرام
https://instagram.com/booktalaeieh?igshid=16087irxx68ho
Forwarded from عکس نگار
📚معرفی کتاب📚
#عهد_کمیل
عهد کمیل روایتی از زندگی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار است که از زبان همسر بیان شده و داستانی جذاب و خواندنی را به همراه دارد، این کتاب هشت فصل دارد و به داستانی جالب اشاره می کند زیرا شهید کمیل فردی بود که از مدت ها قبل از شهادتش خبر داشت.
قیمت:۲۰۰۰۰
فروش تلفنی و اینترنتی
08632228593
تلگرام ،ایتا و بله
https://ble.ir/booktalaeieh
https://eitaa.com/booktalaeieh
https://t.iss.one/booktalaeieh
پیج اینستاگرام
https://instagram.com/booktalaeieh?igshid=16087irxx68ho
#عهد_کمیل
عهد کمیل روایتی از زندگی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار است که از زبان همسر بیان شده و داستانی جذاب و خواندنی را به همراه دارد، این کتاب هشت فصل دارد و به داستانی جالب اشاره می کند زیرا شهید کمیل فردی بود که از مدت ها قبل از شهادتش خبر داشت.
قیمت:۲۰۰۰۰
فروش تلفنی و اینترنتی
08632228593
تلگرام ،ایتا و بله
https://ble.ir/booktalaeieh
https://eitaa.com/booktalaeieh
https://t.iss.one/booktalaeieh
پیج اینستاگرام
https://instagram.com/booktalaeieh?igshid=16087irxx68ho