✂️#برشی_از_کتاب
📖 📚 📖
باهاش قرار گذاشتم که بعد از ظهر بياد پارک محله، بهش گفتم اگه مي خواي من بيام سر قرار، به هيچ وجه نبايد آرايش کني يا لباس هاي ناجور بپوشي بايد چادر مشکي سر کني. اصلا بلد نبود چادر سرش کند. اومد نشست کنارم رنگم پريد، خودمو يک کم کشيدم کنار، دوباره اومد نزديک بلند شدم و گفتم: ببين اگه مي خواي اين کارا رو کني من ميذارم مي رم تو بشين اون سر نيمکت، منم اين سر نيمکت. داشتم آتيش مي گرفتم، اصلا حرف نمي زد که، فقط التماس مي کرد که فقط چند دقيقه برم خونه شون، داشت به دست و پام مي افتاد. منم همراهش توي دلم صلوات مي فرستادم. هر چي من نصيحتش مي کردم که اين کارا آخرو عاقبت نداره و واسه خودت خوب نيست، اصلا به گوشش نمي رفت، اون فقط يه خواهش داشت، اونم اين که يه بار با من تنها باشد. گناه داشت آتيشش مي زد، خيلي وحشي شده بود، خب منم گفتم که حاضرم امروز بيام خونه تون که يک دفعه از ذوقش جيغ زد. گفت اتفاقا الان هيچ کس خونه شون نيست. بهش گفتم ببين من همين الان ميام خونه شما ولي فقط يه شرط داره. بهش گفتم شرطش اينه که همين الان چشمت رو ببندي و فکر کني الان فردا صبحه و ديروز من توي خونه شما بودم. الانم مي رم پهلوي همه بچه هاي محل و براشون تعريف مي کنم که تو چه راحت التماسم کردي و منم چه کار کردم. اون وقت همه محل به تو به چشم يه دختر فاحشه نگاه مي کنند و از فردا هم همه مي خوان بيان خونه تون، چون خودت خواستي. گفت اينکه بي معرفتيه. گفتم اين کار کجاش با معرفتيه که اينجاش بي معرفتي باشه، خب منم دوست دارم جلوي بقيه پز بدم. زد زير گريه، بعد چي؟ شده اهل قرآن و کتاب و اين چيزا... از روزي که مصطفي شهيد شده، يه دختر چادري مياد دم خونه ما و جلوي عکس مصطفي مي ايستد و گريه مي کند.
📖 📚 📖
#دیدم_که_جانم_می_رود
#حمید_داوود_آبادی
📚کتاب طلائیه📚 شمارا به وعده های پرمحتوای تغذیه روح دعوت میکند همراه ما باشید.
https://telegram.me/ketabtalaeieh
📖 📚 📖
باهاش قرار گذاشتم که بعد از ظهر بياد پارک محله، بهش گفتم اگه مي خواي من بيام سر قرار، به هيچ وجه نبايد آرايش کني يا لباس هاي ناجور بپوشي بايد چادر مشکي سر کني. اصلا بلد نبود چادر سرش کند. اومد نشست کنارم رنگم پريد، خودمو يک کم کشيدم کنار، دوباره اومد نزديک بلند شدم و گفتم: ببين اگه مي خواي اين کارا رو کني من ميذارم مي رم تو بشين اون سر نيمکت، منم اين سر نيمکت. داشتم آتيش مي گرفتم، اصلا حرف نمي زد که، فقط التماس مي کرد که فقط چند دقيقه برم خونه شون، داشت به دست و پام مي افتاد. منم همراهش توي دلم صلوات مي فرستادم. هر چي من نصيحتش مي کردم که اين کارا آخرو عاقبت نداره و واسه خودت خوب نيست، اصلا به گوشش نمي رفت، اون فقط يه خواهش داشت، اونم اين که يه بار با من تنها باشد. گناه داشت آتيشش مي زد، خيلي وحشي شده بود، خب منم گفتم که حاضرم امروز بيام خونه تون که يک دفعه از ذوقش جيغ زد. گفت اتفاقا الان هيچ کس خونه شون نيست. بهش گفتم ببين من همين الان ميام خونه شما ولي فقط يه شرط داره. بهش گفتم شرطش اينه که همين الان چشمت رو ببندي و فکر کني الان فردا صبحه و ديروز من توي خونه شما بودم. الانم مي رم پهلوي همه بچه هاي محل و براشون تعريف مي کنم که تو چه راحت التماسم کردي و منم چه کار کردم. اون وقت همه محل به تو به چشم يه دختر فاحشه نگاه مي کنند و از فردا هم همه مي خوان بيان خونه تون، چون خودت خواستي. گفت اينکه بي معرفتيه. گفتم اين کار کجاش با معرفتيه که اينجاش بي معرفتي باشه، خب منم دوست دارم جلوي بقيه پز بدم. زد زير گريه، بعد چي؟ شده اهل قرآن و کتاب و اين چيزا... از روزي که مصطفي شهيد شده، يه دختر چادري مياد دم خونه ما و جلوي عکس مصطفي مي ايستد و گريه مي کند.
📖 📚 📖
#دیدم_که_جانم_می_رود
#حمید_داوود_آبادی
📚کتاب طلائیه📚 شمارا به وعده های پرمحتوای تغذیه روح دعوت میکند همراه ما باشید.
https://telegram.me/ketabtalaeieh