شبکه توزیع کتاب طلائیه
101 subscribers
1.61K photos
81 videos
18 files
414 links
‍ ‍ ‍ ‍

💕کانال رسمی موسسه فرهنگی سفیران طلائیه . کتاب طلائیه
نشانی :اراک ابتدای خیابان محسنی . سمت راست . جنب پل خیبر
09189637930_08632228593
📲اینستاگرام:
↘️ instagram.com/booktalaeieh
ارتباط با مدیرکانال
@Halabemanad
Download Telegram
Forwarded from طاهر جیناک
[Forwarded from طاهر جیناک]
#داستان
#رمان
#آن_سوی_پرچین_باغ
#فصل_پنجم
#قسمت_هفدهم
#طاهر_جیناک
#انتشارات_سپیده_باوران
@taher_jinak
______________________________________

مادر گوشه‌ی چادر را به لب گرفته بود و مضطرب و هراسان، مظلومانه به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بود. نگاهِ پسرک چقدر شبیه نگاهِ مادر بود. آقای افشار تبسم‌کنان به سوی او رفت و سلام کرد. مادر لحظه‌ای به خود آمد و شرمگین در جواب، سلام کرد. آن‌گاه تنها کلامی از دل‌نگرانی‌هایش را به زبان آورد: ”آقا، دستم به دامنتان، توحید ...“
آقای افشار، آرام، گویی با شاگردانِ کلاس حرف می‌زند، گفت: ”نگران نباشید، من همه‌چیز را می‌دانم. پسرِ شما کار می‌کند. من خودم محلِ کارش را دیده‌ام. سپس شمّه‌ای از احساسِ مسئولیت او سخن گفت و با راحت‌کردنِ خیالِ مادر، او را تا درِ مدرسه مشایعت نمود. رفتاری که موردِ پسندِ معلم‌های دیگر نبود. زیرا آن‌ها والدین را همانندِ فرزندانشان سزاوارِ احترام نمی‌دانستند. آقای افشار رفتنِ مادر را با تأثر نظاره کرد و آهِ عمیقی کشید. در حال برگشتن به کلاس، متفکر به پسرکِ طاغی و عصیان‌زده‌ای اندیشید که چشمانش شبیهِ چشمانِ مادرش بود، اما در چشمانِ او، مثل چشمانِ مادر مظلومیت موج نمی‌زد. نگاهش، نگاهی سرشار از کینه و خشم و نفرت بود.
#ادامه_دارد...
@taher_jinak
آن مرد با باران می آید
این #کتاب را #نمایشگاه کتاب گرفته بودم ولی تا هفته پیش فرصت خواندنش پیدا نشد
الان که دارم این متن رو مینویسم نه تنها پشیمون نیستم از اینکه خوندمش بلکه برام #سوال شده که چرا این کتاب و امثال آن باید از سال 91 منتشر شده باشن ولی از چاپ اول جلوتر نرفته باشند؟
کتابی است که #قصه سر راستی دارد و شخصیت ها باور پذیرند
#خانواده در کتاب مطرح است و #خواننده این موضوع را به خوبی درک میکند
نویسنده سعی کرده بدون پیچیده گویی روایت کند و خواننده را خسته و ملول نکند
موضوع قصه نیز رشد نوجوانی در فضای #مبارزات انقلاب است. شیرین بود من که دوست داشتم شما هم بخونید خوشتان می آید
تا یادم نرفته این #رمان اثر #وجیهه_علی_اکبری_سامانی است که انتشارات #سوره_مهر آن را منتشر کرده است
#رمان کمی دیرتر
🌸ویژه نیمه شعبان
🌸با تخفیف 20 درصد
# شبکه کتاب طلائیه اراک

https://telegram.me/ketabtalaeieh
#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_سوم_3

مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند ی انگذارند ،بایدگذاشت و گذشت.
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم.
-لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته.
باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده :
-یاخدا! باباتون اومد!
دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد.
-سلام خانومم.
- سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟
صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است.
- تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟
مادرلبش را گاز می گیرد.
- خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
- خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود .
- نه طالقانیم .
مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش ...
🌹شبکه توزیع کتاب طلائیه اراک🌹
@ketabtalaeieh
#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_چهارم_4

چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
📕
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
@ketabtalaeieh
ثبت یک رکورد در رکود نشر کشور/

شمارگان #رمان «رویای نیمه شب» از ۱۳۰ هزار نسخه گذر کرد.

رمانی خواندنی از #مظفر_سالاری

@ketabtalaeieh
#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_پنجم 📖

چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
📕
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
@ketabtalaeieh
رمان ادواردو، زندگی متفاوتِ یکی از ثروتمندترین مردان جهان، به نام ادواردو آنیلی است

#ادواردو
#بهزاد_دانشگر
#عهد_مانا
#رمان

#کتاب_طلائیه


https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
#معرفي_كتاب

کتاب به داستان زندگی جسیکا توماس می پردازد. زنی تنها که خانواده ای عجیب را اداره می کند. دختر او عاشق ریاضی است و از رژلب متنفر است، با این حال پسر خانواده عاشق آرایش است!

جسیکا در دریاکنار نظافت چی خانه هاست و در یک کافه هم کار می کند. او تمام تلاش خود را می کند تا نبود شوهرش زندگی خوبی برای بچه هایش رقم بزند.

در سوی دیگر داستان اد نیکلاس را داریم. مردی موفق و ثروتمند که طی یک اتفاق، اشتباه بزرگی مرتکب می شود و مجبور می شود محل کارش را برای مدتی ترک کند و در ویلای خود در دریاکنار زندگی کند.

در ادامه، داستان به شکلی پیش می رود که این دو با هم برخورد می کنند و این تازه شروع ماجراهای کتاب است.

اد نیکلاس نمی خواهد به کسی کمک کند و جسیکا توماس هم نمی خواهد کسی به او کمک کند، اما...

📗#يك_بعلاوه_يك
✍🏻#جوجو_مویز
📚#آموت
📖#رمان #رمان_خارجی

#کتاب_طلائیه



https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
#احضاریه

نشر #اسم

#رمان

#کتاب_طلائیه

#مسابقه_کتابخوانی
نمایندگی پخش:
خیابان محسنی جنب پل خیبر سمت راست #کتاب_طلائیه

@booktalaeieh
احضاریه، نشر #اسم #رمان خوبی بود. با #زیارت امام رضا شروع شد؛ خبرنگاری که قرار است به زیارت #اربعین برود. در خلال کار، یک دور زندگانی #حضرت_زینب یا بهتر بگوییم #تاریخ_اسلام از نگاه عمه سادات روایت می‌شود.
#علی_مؤذنی نویسنده توانمندی است. خدا بر توفیقاتش بیفزاید.
فصل‌های میانی کار هم در بخش امروزی (اتفاقات هتل که اصلاً مورد پسند خواننده مذهبی نیست) و در بخش گذشته (که عملاً می‌شه تاریخ تحلیلی اسلام) کمی نچسب هستند ولی تا آخر ادامه بدهید!
با تشکر از پویش #روشنا که کتاب را با قیمت ارزانی به دست مصرف‌کنندگان می‌رساند.

#احضاریه

نشر #اسم

#رمان

#کتاب_طلائیه

#مسابقه_کتابخوانی
نمایندگی پخش:
خیابان محسنی جنب پل خیبر سمت راست #کتاب_طلائیه

@booktalaeieh