#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_سوم_3
مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند ی انگذارند ،بایدگذاشت و گذشت.
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم.
-لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته.
باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده :
-یاخدا! باباتون اومد!
دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد.
-سلام خانومم.
- سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟
صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است.
- تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟
مادرلبش را گاز می گیرد.
- خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
- خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود .
- نه طالقانیم .
مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش ...
🌹شبکه توزیع کتاب طلائیه اراک🌹
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_سوم_3
مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند ی انگذارند ،بایدگذاشت و گذشت.
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم.
-لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته.
باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده :
-یاخدا! باباتون اومد!
دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد.
-سلام خانومم.
- سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟
صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است.
- تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟
مادرلبش را گاز می گیرد.
- خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
- خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود .
- نه طالقانیم .
مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش ...
🌹شبکه توزیع کتاب طلائیه اراک🌹
@ketabtalaeieh
#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_چهارم_4
چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
📕
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_چهارم_4
چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
📕
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
@ketabtalaeieh
#رمان_شبانه 📚
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_پنجم 📖
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
📕
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#صفحه_پنجم 📖
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
📕
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
@ketabtalaeieh
شبکه توزیع کتاب طلائیه
معرفی کتاب 👇 #از_کدام_سو #نرجس_شکوریان_فرد #عهد_مانا @ketabtalaeieh
#خلاصه ای از کتاب 📚
👉👆👉 #از_کدام_سو 👈👇👈
💠📚 جواد پسری دبیرستانی است و دور از هر قید و بندی همراه با دوستانش بیشترین لذتشان شکستن حد و حدودهاست..⛔️
🌀فرید که بزرگ تر جمعشان بود با سکته ی قلبی در اوج آرزوهایش جان میدهد و جواد و بقیه را در بهت و ترس فرو می برد😱
آن ها که لذت هایشان دچار خدشه شده است و سوال های زیادی از دنیا و داشته ها و نداشته ها ، برایشان پیش آمده .
خلاصه با هم درگیر می شوند و در این میان بدترین و رنج آورترین لحظات می شود سهم جواد قصه ما...
✅✅✅ و حالا جوادِ درمانده مواجه می شود با معاون مدرسه...
همراه شوید با جواد قصه ی ما،تا لحظاتی شیرین را تجربه کنید
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهدمانا
@ketabtalaeieh
👉👆👉 #از_کدام_سو 👈👇👈
💠📚 جواد پسری دبیرستانی است و دور از هر قید و بندی همراه با دوستانش بیشترین لذتشان شکستن حد و حدودهاست..⛔️
🌀فرید که بزرگ تر جمعشان بود با سکته ی قلبی در اوج آرزوهایش جان میدهد و جواد و بقیه را در بهت و ترس فرو می برد😱
آن ها که لذت هایشان دچار خدشه شده است و سوال های زیادی از دنیا و داشته ها و نداشته ها ، برایشان پیش آمده .
خلاصه با هم درگیر می شوند و در این میان بدترین و رنج آورترین لحظات می شود سهم جواد قصه ما...
✅✅✅ و حالا جوادِ درمانده مواجه می شود با معاون مدرسه...
همراه شوید با جواد قصه ی ما،تا لحظاتی شیرین را تجربه کنید
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهدمانا
@ketabtalaeieh
#نقد
#ازکدام_سو
از کدام سو داستانی است کوتاه اما مفید که #نوجوان با خواندنش،پاسخ بسیاری از سوال های ذهن ش را می گیرد.
نویسنده توانسته با مخاطب برقرار کند؛ با #توصیفات و قلم ش،حس را به خواننده انتقال داده و خواننده خودرا کامل جای شخصیت داستان دانسته و موقعیت آن را به خوبی درک می کند.
شروع هرفصلی کمی #مبهم است و حتی شاید خواننده مجبور باشد متن را چند باربخواند تا فهمد فهم از زبان کدام شخصیت است.
البته به نظر من این یک ویژگی خوب است،زیرا مخاطب لذت خواندن را می چشد و برای خواندن ادامه داستان سرکش و #کنجکاوتر می شود!
رفتارهای شخصیت ها عینه واقعیت است و مخاطب خیلی زود با آن ها اخت می شود و آن ها را درک می کند.
از این که نویسنده خیلی رک و #عامیانه گفت و گو های شخصیت ها را نوشته لذت می برم!
فضای گنگ و توصیف آشفتگی های "جواد" خواننده را غرق در فضای کتاب و وادار به فکر می کند!
به این فکر که از کجا برود تا #لذت های حرام نشود!
#نرجس_شکوریان_فرد
#از_کدام_سو
#عهدمانا
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@ketabtalaeieh
#ازکدام_سو
از کدام سو داستانی است کوتاه اما مفید که #نوجوان با خواندنش،پاسخ بسیاری از سوال های ذهن ش را می گیرد.
نویسنده توانسته با مخاطب برقرار کند؛ با #توصیفات و قلم ش،حس را به خواننده انتقال داده و خواننده خودرا کامل جای شخصیت داستان دانسته و موقعیت آن را به خوبی درک می کند.
شروع هرفصلی کمی #مبهم است و حتی شاید خواننده مجبور باشد متن را چند باربخواند تا فهمد فهم از زبان کدام شخصیت است.
البته به نظر من این یک ویژگی خوب است،زیرا مخاطب لذت خواندن را می چشد و برای خواندن ادامه داستان سرکش و #کنجکاوتر می شود!
رفتارهای شخصیت ها عینه واقعیت است و مخاطب خیلی زود با آن ها اخت می شود و آن ها را درک می کند.
از این که نویسنده خیلی رک و #عامیانه گفت و گو های شخصیت ها را نوشته لذت می برم!
فضای گنگ و توصیف آشفتگی های "جواد" خواننده را غرق در فضای کتاب و وادار به فکر می کند!
به این فکر که از کجا برود تا #لذت های حرام نشود!
#نرجس_شکوریان_فرد
#از_کدام_سو
#عهدمانا
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@ketabtalaeieh
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#صفحه_اول_1
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را
#صفحه_دوم_2
پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه.......
#عاشقانه_اي_خواندني.
هرشب در #رنج_مقدس
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalae
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#صفحه_اول_1
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را
#صفحه_دوم_2
پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه.......
#عاشقانه_اي_خواندني.
هرشب در #رنج_مقدس
#مرکز_پخش_کتاب_طلائیه_خیابان_محسنی_جنب_پل_خیبر_سمت_راست
@booktalae
اگر همیشه بخواهی به هوای دلت گوش کنی زندگی ات ویران است
دل همیشه هوا به هوا میشود...
#هوای_من ❤️
#نرجس_شکوریان_فرد
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
دل همیشه هوا به هوا میشود...
#هوای_من ❤️
#نرجس_شکوریان_فرد
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
#برشی_از_کتاب ✂️
حقیقت یا جرأت، شاید یک بازی شده باشد.... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرأت میخواهد.....
#هوای_من 💞
#نرجس_شکوریان_فرد
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
حقیقت یا جرأت، شاید یک بازی شده باشد.... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرأت میخواهد.....
#هوای_من 💞
#نرجس_شکوریان_فرد
#کتاب_طلائیه
https://t.iss.one/joinchat/AAAAADwOun69HCYfE3iblA
این روز ها بد است یا من بد شده ام.
دنیا زشت شده یا من زشت می بینم.
حالم گرفته است و می خواهم سر به بیابان بگذارم .
#کاش_کره_زمین_دیگری_پیدا_میکردم.
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریان_فرد
دنیا زشت شده یا من زشت می بینم.
حالم گرفته است و می خواهم سر به بیابان بگذارم .
#کاش_کره_زمین_دیگری_پیدا_میکردم.
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریان_فرد