#داستان_شب 244
📚آدمیزاد در کنار غریزه های تولید مثل و خوردن و آشامیدن دو علاقه مفرط دیگه هم داره : سرو صدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن ! میشه گفت آدمیزاد واقعا موجودیه که همیشه موقع صحبت گوشش جای دیگه ایه . اگه آدم عاقلی باشه، حقشه که این کار و بکنه؛ آخه فقط به ندرت حرف حسابی از دهن کسی در می آد . چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش می دن وعده و وعیده , تملق و چاپلوسیه , تعریف و تمجیده . صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدی که خودش ممکن می دونه، چاپلوسی کردناشو غلیظ تر کنه .
📘 برگرفته از کتاب بعضی ها هیچوقت نمی فهمن اثر کورت توخولسکی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚آدمیزاد در کنار غریزه های تولید مثل و خوردن و آشامیدن دو علاقه مفرط دیگه هم داره : سرو صدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن ! میشه گفت آدمیزاد واقعا موجودیه که همیشه موقع صحبت گوشش جای دیگه ایه . اگه آدم عاقلی باشه، حقشه که این کار و بکنه؛ آخه فقط به ندرت حرف حسابی از دهن کسی در می آد . چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش می دن وعده و وعیده , تملق و چاپلوسیه , تعریف و تمجیده . صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدی که خودش ممکن می دونه، چاپلوسی کردناشو غلیظ تر کنه .
📘 برگرفته از کتاب بعضی ها هیچوقت نمی فهمن اثر کورت توخولسکی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 247
📚شما يك آدم اوريجينال به من نشان بده. يك زيباى غيرپروتزى. يك دلبر غيرژورنالى. يك داف غيررسمى كه جذابيت را لابهلاى رگالهاى ويكتورياسكرت نجويد. يك عكاس، يك نويسنده، يك نقاش كه چشمش به بغلدستىاش نباشد. يك فيلمساز كه فرهادى و كيارستمى را رج نزند. يك فوتباليست كه دريبلش مال خودش باشد. اصلن يك لبوفروش كه خود خودش باشد؛ لبو را به سبك خودش درست كند، به سبك خودش قاچ بزند، به سبك خودش بپيچد توى كاغذ و به سبك خودش بدهدش دستت. يكى كه به سبك خودش دوست بدارد. يكى كه به سبك خودش عاشقى كند. يكى كه «دوستت دارم»ش مثل همه نباشد. يكى را نشانم بده كه بين صدتا كپى مثل خودش گم نشود. يكى كه فقط با خودش تعريف شود، نه با «آهان، مثل...». يكى كه با كس ديگرى اشتباه نشود. يكى كه اشتباهى نباشد.
شما نشان من بده، اگر من عاشقش نشدم، اگر جلوش زانو نزدم، اگر براش نمردم، بيا بزن تو گوش من.
👤حسین وحدانی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚شما يك آدم اوريجينال به من نشان بده. يك زيباى غيرپروتزى. يك دلبر غيرژورنالى. يك داف غيررسمى كه جذابيت را لابهلاى رگالهاى ويكتورياسكرت نجويد. يك عكاس، يك نويسنده، يك نقاش كه چشمش به بغلدستىاش نباشد. يك فيلمساز كه فرهادى و كيارستمى را رج نزند. يك فوتباليست كه دريبلش مال خودش باشد. اصلن يك لبوفروش كه خود خودش باشد؛ لبو را به سبك خودش درست كند، به سبك خودش قاچ بزند، به سبك خودش بپيچد توى كاغذ و به سبك خودش بدهدش دستت. يكى كه به سبك خودش دوست بدارد. يكى كه به سبك خودش عاشقى كند. يكى كه «دوستت دارم»ش مثل همه نباشد. يكى را نشانم بده كه بين صدتا كپى مثل خودش گم نشود. يكى كه فقط با خودش تعريف شود، نه با «آهان، مثل...». يكى كه با كس ديگرى اشتباه نشود. يكى كه اشتباهى نباشد.
شما نشان من بده، اگر من عاشقش نشدم، اگر جلوش زانو نزدم، اگر براش نمردم، بيا بزن تو گوش من.
👤حسین وحدانی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 248
📚عادت، ناجوانمردانهترين بيماريست، زيرا هر بداقبالي را به ما ميقبولاند، هر دردي را، و هر مرگي را.
در اثر عادت، در كنار افرادِ نفرتانگيز زندگي ميكنيم، به تحمل زنجيرها رضا می دهيم، بیعدالتيی ها و رنجها را تحمل ميكنيم، و به درد، به تنهائی و به همه چيز تسليم ميی شويم.
عادت، بي رحمترين زهر زندگيست، زيرا آهسته واردميشود، در سكوت، كمكم رشد ميكند و از بيخبريِ ما سيراب ميشود، و وقتي كشف ميكنيم كه چطور مسمومِ آن شدهايم، ميبينيم كه هر ذرۀ بدنمان با آن عجين شده است، ميبينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئي هم درمانش نميكند.
👤اوریانا فالاچی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚عادت، ناجوانمردانهترين بيماريست، زيرا هر بداقبالي را به ما ميقبولاند، هر دردي را، و هر مرگي را.
در اثر عادت، در كنار افرادِ نفرتانگيز زندگي ميكنيم، به تحمل زنجيرها رضا می دهيم، بیعدالتيی ها و رنجها را تحمل ميكنيم، و به درد، به تنهائی و به همه چيز تسليم ميی شويم.
عادت، بي رحمترين زهر زندگيست، زيرا آهسته واردميشود، در سكوت، كمكم رشد ميكند و از بيخبريِ ما سيراب ميشود، و وقتي كشف ميكنيم كه چطور مسمومِ آن شدهايم، ميبينيم كه هر ذرۀ بدنمان با آن عجين شده است، ميبينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئي هم درمانش نميكند.
👤اوریانا فالاچی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 249
📚روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزۀ بزرگی خواهد داد. هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دو تا از آنها علاقه مند شد. نقاشی اول دریاچه ای با کوههایی سرکش و بلند بود. بر فراز کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده بود. وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد. همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد. صلح وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این، معنی صلح واقعی است.
👤حمیدرضا غیوری
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزۀ بزرگی خواهد داد. هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دو تا از آنها علاقه مند شد. نقاشی اول دریاچه ای با کوههایی سرکش و بلند بود. بر فراز کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده بود. وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد. همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد. صلح وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این، معنی صلح واقعی است.
👤حمیدرضا غیوری
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 250
📚آبنبات هلدار
آقا جان که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای این که به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم، بلند گفت: «الله اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همه کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتن کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «الله اکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «الله اکبر.» و بعد با اشاره دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقه دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده، با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله»!
👤اثر مهرداد صدقی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚آبنبات هلدار
آقا جان که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای این که به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم، بلند گفت: «الله اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همه کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتن کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «الله اکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «الله اکبر.» و بعد با اشاره دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقه دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده، با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله»!
👤اثر مهرداد صدقی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 251
📚جیرجیرک
توی انفرادی هر فکر مزخرفی به کله ات می زند، هر کس که ساختن زندان انفرادی به کلهاش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لتوپارش کنند. بهترین راه اینست که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را در بیاورد.
👤احمد غلامی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚جیرجیرک
توی انفرادی هر فکر مزخرفی به کله ات می زند، هر کس که ساختن زندان انفرادی به کلهاش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لتوپارش کنند. بهترین راه اینست که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را در بیاورد.
👤احمد غلامی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب ۲۵۲
📚چگونه دیوانه شدم!
از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد: یک روز ،بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند _ همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم : «دزد، دزدان نابکار...» مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس ِ من به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم ،جوانی که بر سرِ بامی ایستاده بود، فریاد بر آورد:
«این مرد دیوانه است!»
من سر برداشتم که او را ببینم; خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید. و من از عشق ِ خورشید مشتعل شدم ، و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم: «رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم .
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام; آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را که در وجودمان است به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت ، زیادی غَره شوم .حتی یک دزد هم در زندان از دزد ِ دیگر در امان نیست!
جبران خلیل جبران
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚چگونه دیوانه شدم!
از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد: یک روز ،بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند _ همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم : «دزد، دزدان نابکار...» مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس ِ من به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم ،جوانی که بر سرِ بامی ایستاده بود، فریاد بر آورد:
«این مرد دیوانه است!»
من سر برداشتم که او را ببینم; خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید. و من از عشق ِ خورشید مشتعل شدم ، و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم: «رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم .
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام; آزادی ِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را که در وجودمان است به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت ، زیادی غَره شوم .حتی یک دزد هم در زندان از دزد ِ دیگر در امان نیست!
جبران خلیل جبران
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 253
📚 قیدار
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده... این حرف سنگین است، خودم هم میدانم.
خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود،
اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است، مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
از آدمِ بی خطا میترسم،
از آدمِ دو خطا دوری میکنم،
اما پای آدمِ تک خطا می ایستم...
👤رضا امیرخانی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚 قیدار
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده... این حرف سنگین است، خودم هم میدانم.
خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود،
اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است، مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
از آدمِ بی خطا میترسم،
از آدمِ دو خطا دوری میکنم،
اما پای آدمِ تک خطا می ایستم...
👤رضا امیرخانی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 254
📚از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم, زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود, آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها.مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود.
نمی دانم انگار از یک جایی به بعد کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم...
👤ایلیا
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم, زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود, آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها.مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود.
نمی دانم انگار از یک جایی به بعد کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم...
👤ایلیا
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 255
📚جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
👤 گابریل گارسیا مارکز
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
👤 گابریل گارسیا مارکز
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 256
📚 آهستگی
یکی از نشانه های عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند بدون اینکه شایستگیاش را داشته باشی. اگر زنی به من بگوید عاشق توام چون: روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه میخری و ظرفها را هم خوب میشویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر می رسد.
چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانهی توام، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی. حتی اگر دروغگو، حرامزاده و خودبین باشی.
👤میلان کوندرا
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚 آهستگی
یکی از نشانه های عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند بدون اینکه شایستگیاش را داشته باشی. اگر زنی به من بگوید عاشق توام چون: روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه میخری و ظرفها را هم خوب میشویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر می رسد.
چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانهی توام، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی. حتی اگر دروغگو، حرامزاده و خودبین باشی.
👤میلان کوندرا
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 257
📚سرايدار
مرد ریزنقش فرياد زد :
– روي چمن ها نرو!
مرد تنومند جواب داد:
– خِنگ بازي در نيار، اينا كه چيزي حس نمي كنن.
– بايد مراقبشون باشي، اينا به ما زیبایی مي دن، امانازكن، لطیفن .
مرد تنومند از روي چمن كنار كشيد و گفت:
_باشه، هر چي تو بگي.
سالها بعد هر دو رفته بودند.
و چمن گورستان با بی اعتنايي از روي سر هر دويشان روييده بود.
👤نویسنده : استيون مك لئوود
👤مترجم: علیرضا دوراندیش
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚سرايدار
مرد ریزنقش فرياد زد :
– روي چمن ها نرو!
مرد تنومند جواب داد:
– خِنگ بازي در نيار، اينا كه چيزي حس نمي كنن.
– بايد مراقبشون باشي، اينا به ما زیبایی مي دن، امانازكن، لطیفن .
مرد تنومند از روي چمن كنار كشيد و گفت:
_باشه، هر چي تو بگي.
سالها بعد هر دو رفته بودند.
و چمن گورستان با بی اعتنايي از روي سر هر دويشان روييده بود.
👤نویسنده : استيون مك لئوود
👤مترجم: علیرضا دوراندیش
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 258
📕تسوکوروتازاکی بیرنگ و سالهای زیارت او
ارتباط یک قلب با قلبی دیگر صرفا از جنس هماهنگی نیست، بلکه قلبها از طریق زخم هایشان است که عمیقن در ارتباطند.
درد با درد ارتباط برقرار میکند و شکنندگی با شکنندگی. اگر فریاد اندوه نباشد سکوتی نیست. اگر خونی ریخته نشود بخششی نیست. و بدون گذر از ورطه خسرانی عمیق، تسلیم و رضایی در کار نخواهد بود.
این است ریشه هماهنگی واقعی!
✍هاروکی موراکامی
👤فرزین فرزام
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📕تسوکوروتازاکی بیرنگ و سالهای زیارت او
ارتباط یک قلب با قلبی دیگر صرفا از جنس هماهنگی نیست، بلکه قلبها از طریق زخم هایشان است که عمیقن در ارتباطند.
درد با درد ارتباط برقرار میکند و شکنندگی با شکنندگی. اگر فریاد اندوه نباشد سکوتی نیست. اگر خونی ریخته نشود بخششی نیست. و بدون گذر از ورطه خسرانی عمیق، تسلیم و رضایی در کار نخواهد بود.
این است ریشه هماهنگی واقعی!
✍هاروکی موراکامی
👤فرزین فرزام
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 259
📚گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 260
📚جاودانگی
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
👤ميلان كوندرا
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚جاودانگی
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
👤ميلان كوندرا
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 261
📚 شاعری با یک پرنده آبی
زمستان بود. جان میکندم در نیویورک نویسنده شوم، سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم.
فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: "می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم و خدای من، مدتها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود"
هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست میافتاد توی معدهام.
معدهام میگفت: "متشکرم، متشکرم".
مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سر و کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت: "خدای بزرگ"
طرف مقابل پرسید: "چه شده؟"
اولی گفت: "آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!"
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر میکنم!
گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره!
سرمونو میکنیم تو زندگی ِیکی که اصلا به ما مربوط نیست،کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش میرونیمش!
📝 چارلز بوکوفسکی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚 شاعری با یک پرنده آبی
زمستان بود. جان میکندم در نیویورک نویسنده شوم، سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم.
فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: "می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم و خدای من، مدتها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود"
هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست میافتاد توی معدهام.
معدهام میگفت: "متشکرم، متشکرم".
مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سر و کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت: "خدای بزرگ"
طرف مقابل پرسید: "چه شده؟"
اولی گفت: "آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!"
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر میکنم!
گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره!
سرمونو میکنیم تو زندگی ِیکی که اصلا به ما مربوط نیست،کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش میرونیمش!
📝 چارلز بوکوفسکی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 262
📚 در سالیان خیلی دور دهکده ای بود که مردمش همگی کور بودند. چشمه ای که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که آلوده شده بود و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند. مردم دهکده با هم خوب بودند عاشق همسراشون بودند تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده بینا میشن؛ از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم خیانت می کردن، با آدم های جدید معاشقه می کردند. تا اینکه پزشک دهکده مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون پذیرایی می کنه. اما قبل از نوشیدن براشون صحبت می کنه، اون میگه این نوشیدنی را می نوشید به خاطر چشمهایی که گریستد، به خاطر چشم هایی که تنهایی را دیدند، به خاطر چشم هایی که رفتن را دیدند.حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید. بعد از اون نوشیدنی، همه دهکده دوباره کور میشن! گاهی برای نجات دادن باید کشت، نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را، هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...
👤روزبه معین
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚 در سالیان خیلی دور دهکده ای بود که مردمش همگی کور بودند. چشمه ای که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که آلوده شده بود و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند. مردم دهکده با هم خوب بودند عاشق همسراشون بودند تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده بینا میشن؛ از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم خیانت می کردن، با آدم های جدید معاشقه می کردند. تا اینکه پزشک دهکده مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون پذیرایی می کنه. اما قبل از نوشیدن براشون صحبت می کنه، اون میگه این نوشیدنی را می نوشید به خاطر چشمهایی که گریستد، به خاطر چشم هایی که تنهایی را دیدند، به خاطر چشم هایی که رفتن را دیدند.حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید. بعد از اون نوشیدنی، همه دهکده دوباره کور میشن! گاهی برای نجات دادن باید کشت، نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را، هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...
👤روزبه معین
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 262
📚جای خالی سلوچ
زخمی اگر بر قلب بنشیند ؛ تو ، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه می توانی قلبت را دور بیندازی . زخم تکه ای از قلب توست . زخم اگر نباشد ، قلبت هم نیست . زخم اگر نخواهی باشد ، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی . قلبت را چگونه دور می اندازی ؟ زخم و قلبت یکی هستند .
👤محمود دولتآبادی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚جای خالی سلوچ
زخمی اگر بر قلب بنشیند ؛ تو ، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه می توانی قلبت را دور بیندازی . زخم تکه ای از قلب توست . زخم اگر نباشد ، قلبت هم نیست . زخم اگر نخواهی باشد ، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی . قلبت را چگونه دور می اندازی ؟ زخم و قلبت یکی هستند .
👤محمود دولتآبادی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 263
📚بریده ای از داستان
اضافه کردن شکلکها به شبکههای اجتماعی شاید بسیاری از سخنها را کوتاه کرده اما دلتنگها را دیوانه میکند .
فکرش را بکنید : دلتنگش هستید ، ساعتی کلنجار میروید ، وقت میگذارید ، شعری یا متنی پیدا میکنید ، تمام احساستان را در آن ریخته و میفرستید به او...
اما در جواب : 👍
شما دیوانه نمیشدید؟
👤پوریا امجدی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚بریده ای از داستان
اضافه کردن شکلکها به شبکههای اجتماعی شاید بسیاری از سخنها را کوتاه کرده اما دلتنگها را دیوانه میکند .
فکرش را بکنید : دلتنگش هستید ، ساعتی کلنجار میروید ، وقت میگذارید ، شعری یا متنی پیدا میکنید ، تمام احساستان را در آن ریخته و میفرستید به او...
اما در جواب : 👍
شما دیوانه نمیشدید؟
👤پوریا امجدی
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
#داستان_شب 264
📚ده سالم بود!
عمویم گفت: "چجوری به مدرسه میروی؟؟"
گفتم: "با اتوبوس"
پوزخندی زد و گفت: "من وقتی به سن تو بودم ده کیلومتر پیاده میرفتم..."
عمویم گفت: "چقدر بار را میتوانی بلند کنی؟"
گفتم: "یه گونی برنج..."
پوز خندی زد و گفت: "من وقتی هم سن تو بودم یه گاری را به حرکت در می آوردم و یک گوساله را بلند میکردم..."
عمویم گفت: "تا حالا چند بار دعوا کرده ای؟"
گفتم: "دو بار و هر دو بار هم کتک خوردم..."
پوزخندی زد و گفت: "من وقتی هم سن تو بودم هر روز دعوا میکردم و هیچ وقت هم کتک نمی خوردم..."
عمویم گفت: "چند سالته؟"
گفتم: "نه سال و نیم..."
بادی به غبغب انداخت و گفت من وقتی سن تو بودم ده سالم بود...!
👤شل سیلور استاین
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
📚ده سالم بود!
عمویم گفت: "چجوری به مدرسه میروی؟؟"
گفتم: "با اتوبوس"
پوزخندی زد و گفت: "من وقتی به سن تو بودم ده کیلومتر پیاده میرفتم..."
عمویم گفت: "چقدر بار را میتوانی بلند کنی؟"
گفتم: "یه گونی برنج..."
پوز خندی زد و گفت: "من وقتی هم سن تو بودم یه گاری را به حرکت در می آوردم و یک گوساله را بلند میکردم..."
عمویم گفت: "تا حالا چند بار دعوا کرده ای؟"
گفتم: "دو بار و هر دو بار هم کتک خوردم..."
پوزخندی زد و گفت: "من وقتی هم سن تو بودم هر روز دعوا میکردم و هیچ وقت هم کتک نمی خوردم..."
عمویم گفت: "چند سالته؟"
گفتم: "نه سال و نیم..."
بادی به غبغب انداخت و گفت من وقتی سن تو بودم ده سالم بود...!
👤شل سیلور استاین
📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori