اخبار خوزستان
23.9K subscribers
42.6K photos
15.6K videos
545 files
44K links
تبلیغ درکانال ما👇
@ostanha_tarefe
ارتباط مستقیم با ادمین تبلیغات 👇
@MTabligh_ads
+989107254885
ساعت پاسخ گویی ۹ صبح تا ۲۲
تبلیغ گسترده در400کانال👇
@Bamatop_Manager
تبلیغ در300پیج اینستاگرام👇
@lnsta_ads
ارتباط با ما👇
@Ertebat_ba_ostan
Download Telegram
♦️هر روز یک حکایت

🔹️نظر یک ریاضیدان را درباره خوشبختی و انسانیت پرسیدند، در جواب گفت: اگر شخصی دارای اخلاق باشد، نمره یک میدهم
اگر دارای زیبایی هم باشد، یک صفر جلوی عدد یک می‌گذارم: ۱۰
اگر پول هم داشته باشد یک صفر دیگر جلوی عدد۱۰ می‌گذارم: ۱۰۰
اصل و نسب هم باشد یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰۰ میگذارم: ۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد ۱ رفت (اخلاق رفت) چیزی به جز صفر باقی نمی‌ماند و صفر هم به تنهایی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد.
🔹مواظب" یک " خودتون باشید!

#داستان_بخوانیم
‌‌‌‌‎
اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش‌های زیادی کرده‌ای، اما موفق نشده‌ای، چرا پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می‌دهی؟
ادیسون با خونسردی جواب داد: ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده‌ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته‌ام که لامپ چگونه ساخته نمی‌شود!
🔹طرز نگرش می‌تواند آنچه که شکست نامیده می‌شود را تبدیل به معجزه کند
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم.
مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم.
گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.
با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم.
با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.
همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش».

دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
لئو تولستوی
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️دكتر محمود حسابی می گوید: آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی سوالی مطرح کرد: استاد شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.
دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید.
ما اغلب قادر به درک نعمتهایی که داریم نیستیم.
داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم از غذای تکراری.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت.عاقبت امر آن یکی علّامه عصر و دیگری سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و تو هم چنان در مسکِنت بماندی
گفت: ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون.
من آن مورم که در پایَم بمالند
نـه زنبـورم که از دستـم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
کـه زور مردم آزاری ندارم ؟
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند. رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.
پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد!
پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او انجام می دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.
پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را ارزیابی می کردم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند!
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
من که میدانم

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید از تو عکسبرداری شود تا ممكنه جایی از بدنت آسیب و شکستگی داشته باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم خانه ی سالمندان است. هر صبح آن جا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند. در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند.
در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد.
دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
او می گوید: از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید. در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: عبادت چیست ؟
فرمود: عبادت خدمت کردن به خلق است
پرسیدند: چگونه؟
گفت: اگر هر پیشه‌ای که به آن اشتغال
داری رضای خدا و مردم را در نظر
داشته باشی، این نامش عبادت است
پرسیدند : پس نماز و روزه و خمس... این‌ها چه هستند؟
گفت: این‌ها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی. لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت: بسیار ساده. من زمانی که دراز می‌کشم، دراز می‌کشم. زمانی که راه میروم، راه می‌روم. زمانی که غذا می‌خورم، غذا می‌خورم.
آن چند نفر فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته. به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می.دهیم، پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
استاد به آنها گفت: زیرا زمانی که شما دراز می‌کشید به این فکر می‌کنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید
کجا بروید ،زمانی که دارید می.روید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید
به این علت است که از لحظه‌هاتان‌، لذت واقعی نمی‌برید. زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید
و حس میکنید زندگی نکرده‌اید و یا نمی‌کنید
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️فرهاد و هوشنگ هر دو دیوانه در یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه!
حالا من کى مى تونم برم خونه؟
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می‌کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب که می‌شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می‌کردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته‌ام، ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده‌اش تامین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال‌ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است.
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی‌آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️دهقان ساده‌لوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد، ولی نگهبان دروازه شهر بدطینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدر این کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگس‌ها دور آن جمع شدند.
دهقان شکایت پیش قاضی برد.
قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازم‌الاجرا می دهم تا هر کجا مگسی دیدی بکشی.
دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت: طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بود کشتم.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟
دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای در کادر بزرگی دیده می شود با تابلوی «اتاق عمل». چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج می‌شود.
زن نفسش را در سینه حبس می‌کند. دکتر به سمت او می‌رود. زن با چهره‌ای آشفته به او نگاه می کند ...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه، نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمی‌تونه حرف بزنه، چون حنجره‌اش آسیب دیده ...
با شنیدن صحبت‌های دکتر به تدریج بدن زن شل می‌شود، به دیوار تکیه می‌دهد...
سرش گیج می‌رود و چشمانش سیاهی می‌رود.
با دیدن این عکس‌العمل، دکتر لبخندی می‌زند و دستش را روی شانه زن می‌گذارد و می‌گوید: شوخی کردم ... شوهرت همون اولش مُرد.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹️زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه‌های درخت، نوری را دید. با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید، من تا بحال دوستی نداشته‌ام با من دوست می‌شوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی، باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! می‌میری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که خورشید می‌رفت گل هم با او می‌چرخید و به او نگاه می‌کرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد. ‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید.
‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است.
دوستش را صدا زد ‏و گفت: سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی.
‏پسرک فریاد ‏زد: کار ساده‌ای است! ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
https://instagram.com/_u/akhbarekhozestan
♦️هر روز یک حکایت

🔹در زمان‌های دور، دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود، رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
#داستان_بخوانیم

اخبار خوزستان در تلگرام👇
@akhbar_Khozestan
پاتوق خوزستانی ها در اینستاگرام 👇
Instagram.com/_u/akhbarekhozestan