#قصه_شب
پنج روز تمام است که یکنواخت باران میبارد. یکنواخت یعنی نه شدتش کم و زیاد میشود و نه رنگ خاکستری ابرها عوض میشود و نه هیچ چیز دیگر. درست انگار یکی نوار کاست خالی را گذاشته تو ضبط که تا ابد بخواند. همه جا خیس است و کم مانده دست و پای همهی مردم شهر از فرط رطوبت جوانه بزند. صبحها از جایی که ماشینم را پارک میکنم تا برسم سر کار، باید هفت دقیقه پیادهروی کنم. همین هفت دقیقه، از باران که مثل شلاق میزند تو صورتم، متنفر میشوم. اما وقتی میرسم به اتاق کارم و چای میریزم و کنار پنجرهی طبقهی یازدهم، بغل بخاری میایستم، باران را دوست دارم. با اینکه باران، همان باران است. یکنواخت و پیوسته درست مثل یک نوار کاست خالی که تا ابد پخش میشود. تماشای آدمهایی که از این بالا فقط دایرهی چترشان دیده میشود، لذتبخش است. هزار چتر سرگردان و خیس که از این ور به آن ور میدوند. عصرها دوباره ورق برمیگردد. هفت دقیقه پیادهرویِ توام با تنفر. تا برسم به ماشین. بخاری ماشین را که روشن کنم، همهی نفرت آب میشود. لذت تماشای باران از پشت پنجرهی ماشین. باران همان باران است لامصب. فقط مهم این است که از کجا دارم نگاهش میکنم. این داستان برای من محدود به باران نیست. مثلا همین حس را نسبت به رئیسم هم دارم. موقع تحویل پروژه دوستش ندارم. (نمیگویم متنفرم. شاید یک روزی اینجا را خواند و گوگل برایش ترجمه کرد). اما وقتی که با هم میرویم رستوران، ازش خوشم میآید. چون همیشه پول غذا را او حساب میکند. این ماجرا برای برف و آفتاب و زامیاد آبی و امامموسیکاظم و ناتاشا و بوئینگ و کروات و هزار چیز دیگر صادق است. و این من را میترساند. یعنی هیچ چیزی را مستقل دوست ندارم. من سوار یک آونگ، بین عشق و نفرت در نوسانم. بسته به شرایط. بسته به فضا. بسته به اینکه از کجا به هرچیز نگاه میکنم. یا اینکه درونم جهنم است یا بهشت. این ماجرا ترسناک است و من هیچوقت نمیتوانم به احساساتم اعتماد کنم. به تداوم آنها.
✍فهیم عطار
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
پنج روز تمام است که یکنواخت باران میبارد. یکنواخت یعنی نه شدتش کم و زیاد میشود و نه رنگ خاکستری ابرها عوض میشود و نه هیچ چیز دیگر. درست انگار یکی نوار کاست خالی را گذاشته تو ضبط که تا ابد بخواند. همه جا خیس است و کم مانده دست و پای همهی مردم شهر از فرط رطوبت جوانه بزند. صبحها از جایی که ماشینم را پارک میکنم تا برسم سر کار، باید هفت دقیقه پیادهروی کنم. همین هفت دقیقه، از باران که مثل شلاق میزند تو صورتم، متنفر میشوم. اما وقتی میرسم به اتاق کارم و چای میریزم و کنار پنجرهی طبقهی یازدهم، بغل بخاری میایستم، باران را دوست دارم. با اینکه باران، همان باران است. یکنواخت و پیوسته درست مثل یک نوار کاست خالی که تا ابد پخش میشود. تماشای آدمهایی که از این بالا فقط دایرهی چترشان دیده میشود، لذتبخش است. هزار چتر سرگردان و خیس که از این ور به آن ور میدوند. عصرها دوباره ورق برمیگردد. هفت دقیقه پیادهرویِ توام با تنفر. تا برسم به ماشین. بخاری ماشین را که روشن کنم، همهی نفرت آب میشود. لذت تماشای باران از پشت پنجرهی ماشین. باران همان باران است لامصب. فقط مهم این است که از کجا دارم نگاهش میکنم. این داستان برای من محدود به باران نیست. مثلا همین حس را نسبت به رئیسم هم دارم. موقع تحویل پروژه دوستش ندارم. (نمیگویم متنفرم. شاید یک روزی اینجا را خواند و گوگل برایش ترجمه کرد). اما وقتی که با هم میرویم رستوران، ازش خوشم میآید. چون همیشه پول غذا را او حساب میکند. این ماجرا برای برف و آفتاب و زامیاد آبی و امامموسیکاظم و ناتاشا و بوئینگ و کروات و هزار چیز دیگر صادق است. و این من را میترساند. یعنی هیچ چیزی را مستقل دوست ندارم. من سوار یک آونگ، بین عشق و نفرت در نوسانم. بسته به شرایط. بسته به فضا. بسته به اینکه از کجا به هرچیز نگاه میکنم. یا اینکه درونم جهنم است یا بهشت. این ماجرا ترسناک است و من هیچوقت نمیتوانم به احساساتم اعتماد کنم. به تداوم آنها.
✍فهیم عطار
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
#قصه_شب
📚 حکایت نفوذ کلام
💎زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، از سرویسدهی ضعیف داروخانه شهر به همسایه خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
🔰وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار است از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
🔰زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت و به او گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای»
🔰همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانه این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
🔰زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.
🔹در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
📚 حکایت نفوذ کلام
💎زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، از سرویسدهی ضعیف داروخانه شهر به همسایه خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
🔰وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار است از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
🔰زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت و به او گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای»
🔰همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانه این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
🔰زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.
🔹در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
*روزی شاه عباس* به همراه وزیرش *شیخ بهایی* و چند تن از فرماندهان به شکار می روند.
*در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:*
یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!
*شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله*
*شیخ گفت*
خاک آن تپه اولی
بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید
حتی به همسرش!
*گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟*
گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند.
*شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله*
شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند
*شاعباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟
*شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد
مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت
تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد
*همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.
*همسرشیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟
*شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست
*شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.
*شاه عباس* باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟
*شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.
*شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن
*جـــــلاد*
شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید
*شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند*
اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند
*خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید*
به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام
شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟
*شیخ گفت*
*زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!*
الان جواب آن پند همین است
*گفتم:*
خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش
همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت
*پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!*
شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟
*شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند*
این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت
*پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم*
و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند
من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم
بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام
*پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من*
*واقعاً حکایت و پند زیبایی بود*
#قصه_شب
@Sabzpress
*در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:*
یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!
*شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله*
*شیخ گفت*
خاک آن تپه اولی
بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید
حتی به همسرش!
*گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟*
گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند.
*شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله*
شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند
*شاعباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟
*شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد
مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت
تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد
*همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.
*همسرشیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟
*شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست
*شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.
*شاه عباس* باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟
*شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.
*شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن
*جـــــلاد*
شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید
*شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند*
اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند
*خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید*
به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام
شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟
*شیخ گفت*
*زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!*
الان جواب آن پند همین است
*گفتم:*
خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش
همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت
*پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!*
شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟
*شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند*
این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت
*پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم*
و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند
من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم
بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام
*پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من*
*واقعاً حکایت و پند زیبایی بود*
#قصه_شب
@Sabzpress
📚 #قصه_شب
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!
آهوان در دشت،
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!
خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!
موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!
@Sabzpress
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!
آهوان در دشت،
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!
خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!
موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!
@Sabzpress
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
✍ به قلم علی عاشوری
@Sabzpress
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
✍ به قلم علی عاشوری
@Sabzpress
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
#قصه_شب
داستان سرخس و بامبو
@Sabzpress
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم.
شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم.
به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس
سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود،من از او قطع امید نكردم.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند.
اما من باز از آنها قطع امید نكردم.
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد.
در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به
بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.
ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود:
آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟
من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند
اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم: من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.
@Sabzpress
داستان سرخس و بامبو
@Sabzpress
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم.
شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم.
به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس
سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود،من از او قطع امید نكردم.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند.
اما من باز از آنها قطع امید نكردم.
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد.
در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به
بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.
ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود:
آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟
من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند
اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم: من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.
@Sabzpress
#قصه_شب
برای خرید به فروشگاه رفته بودم. داخل فروشگاه این طرف و آن طرف میرفتم و آنچه میخواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم. در راهروی باریکی جوانی حدود پانزده سال ایستاده و راه را بسته بود. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: «مامان، من اینجام.»
فهمیدم که دچار عقبافتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستادهام و میخواهم رد شوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: «اسمت چیه؟» تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد: «اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.»
گفتم: «عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.»
پرسید: «استیو، مثل استیوارینو؟»
گفتم: «آره؛ چند سالته، دنی؟»
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید: «مامان، من چند سالمه؟»
مادرش گفت: «پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.»
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان میرقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت. مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی وقت گذاشته و با پسرش حرف زده بودم. به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند. به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کردهام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که به من الهام شده باشد. به او گفتم: «در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. میدانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس نکند، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.»
لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: «شما کیستید؟»
بدون آن که فکر کنم گفتم: «اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.»
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: «خدا شما را در پناه خویش گیرد.» که سبب شد اشک من هم درآید.
آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد. همان لحظهای که وقت صرف میکنید ممکن است دنیایی برای او یا خانوادهاش ارزش داشته باشد.
نویسنده: گل قاصدک
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
برای خرید به فروشگاه رفته بودم. داخل فروشگاه این طرف و آن طرف میرفتم و آنچه میخواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم. در راهروی باریکی جوانی حدود پانزده سال ایستاده و راه را بسته بود. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: «مامان، من اینجام.»
فهمیدم که دچار عقبافتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستادهام و میخواهم رد شوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: «اسمت چیه؟» تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد: «اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.»
گفتم: «عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.»
پرسید: «استیو، مثل استیوارینو؟»
گفتم: «آره؛ چند سالته، دنی؟»
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید: «مامان، من چند سالمه؟»
مادرش گفت: «پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.»
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان میرقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت. مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی وقت گذاشته و با پسرش حرف زده بودم. به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند. به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کردهام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که به من الهام شده باشد. به او گفتم: «در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. میدانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس نکند، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.»
لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: «شما کیستید؟»
بدون آن که فکر کنم گفتم: «اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.»
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: «خدا شما را در پناه خویش گیرد.» که سبب شد اشک من هم درآید.
آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد. همان لحظهای که وقت صرف میکنید ممکن است دنیایی برای او یا خانوادهاش ارزش داشته باشد.
نویسنده: گل قاصدک
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
#قصه_شب
انتــظاری بیهـــــوده
@Sabzpress
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند !
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره !
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت ... پنج سال … شش سال …
سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لـاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید ... منم حالا نمی رم نمک بیارم» !!
درس اخلـاقی :
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.
آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملـا هیچ کاری انجام نمی دیم ...
@Sabzpress
انتــظاری بیهـــــوده
@Sabzpress
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند !
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره !
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت ... پنج سال … شش سال …
سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لـاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید ... منم حالا نمی رم نمک بیارم» !!
درس اخلـاقی :
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.
آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملـا هیچ کاری انجام نمی دیم ...
@Sabzpress
*روزی شاه عباس* به همراه وزیرش *شیخ بهایی* و چند تن از فرماندهان به شکار می روند.
*در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:*
یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!
*شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله*
*شیخ گفت*
خاک آن تپه اولی
بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید
حتی به همسرش!
*گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟*
گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند.
*شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله*
شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند
*شاعباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟
*شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد
مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت
تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد
*همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.
*همسرشیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟
*شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست
*شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.
*شاه عباس* باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟
*شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.
*شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن
*جـــــلاد*
شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید
*شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند*
اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند
*خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید*
به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام
شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟
*شیخ گفت*
*زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!*
الان جواب آن پند همین است
*گفتم:*
خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش
همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت
*پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!*
شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟
*شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند*
این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت
*پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم*
و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند
من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم
بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام
*پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من*
*واقعاً حکایت و پند زیبایی بود*
#قصه_شب
@Sabzpress
*در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:*
یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!
*شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله*
*شیخ گفت*
خاک آن تپه اولی
بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید
حتی به همسرش!
*گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟*
گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند.
*شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله*
شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند
*شاعباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟
*شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد
مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت
تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد
*همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.
*همسرشیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟
*شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست
*شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.
*شاه عباس* باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟
*شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.
*شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن
*جـــــلاد*
شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید
*شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند*
اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.
شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند
*خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید*
به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!
شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام
شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟
*شیخ گفت*
*زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!*
الان جواب آن پند همین است
*گفتم:*
خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش
همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت
*پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!*
شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟
*شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند*
این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت
*پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم*
و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند
من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم
بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام
*پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من*
*واقعاً حکایت و پند زیبایی بود*
#قصه_شب
@Sabzpress
#قصه_شب
عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
از بین نویسندگان روس که حقاً جزء بهترینهای داستان نویسی دنیا هستند، زندگینامه و آثار تئودور میخائیلوویچ داستایوفسکی ویژگیهای خود را دارد. در زیر، داستانی کوتاه از وی را بخوانیم:*
*دختر دانشآموزی صورتی زشت داشت. دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کم پشت و رنگ چهرهای تیره،*
*روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.*
*نقطهی مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:*
*میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟*
*یک دفعه کلاس از خنده ترکید...*
*بعضیها هم اغراقآمیزتر میخندیدند.*
*اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای در میان همه و از جمله من پیدا کند.*
*اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.*
*او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد.*
*و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند.*
*او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی میگفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .*
*به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاقترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود.*
*آری ویژگی برجستهی او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد*
*مثلاً به من میگفت بزرگترین نویسندهی دنیا و به خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت.*
*آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفتهی اول چگونه این را فهمیده بود*
*سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم.*
*و بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.*
*پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم*
*و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت:*
*برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!*
*در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیبا است و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.*
*روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟*
*همسرم جواب داد: من زیبایی چهرهی دخترم را مدیون خانوادهی پدری او هستم.*
*و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.*
*تئودور داستایوفسکی:*
*عظمت در دیدن نیست،*
*عظمت در چگونگی دیدن است.*
*گاهى خودت را مثل یک کتاب ورق بزن،*
*انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همانجا تمامشان کنی.*
*بین بعضی حرفهايت "کاما" بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی.*
*پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" و آخر برخی عادتهایت نیز علامت "سوال" بگذار.*
*تا فرصت ویرایش هست... خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن...*
*حتی بعضی از عقایدت را حذف کن ...*
*اما بعضی را پررنگ...*
*برخی آدمها را حذف کن، برخی را نه!*
*هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن!*
*روز خوب به ما شادی میدهد،*
*روز بد به ما تجربه،*
*و بدترین روز به ما درس میدهد ...!*
*فصلها برای درختان هر سال تکرار میشود،*
*اما فصلهای زندگی انسان تکرار شدنی نیست...*
*تولد ...، کودکی ...، جوانی...، پیری و ... *.
*تنها زمانی صبور خواهیم شد که صبر را یک قدرت بدانیم نه یک ضعف!*
*آن چه ویرانمان میکند، روزگار نیست، حوصلهی کوچک و آرزوهای بزرگ است....
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
*دختر دانشآموزی صورتی زشت داشت. دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کم پشت و رنگ چهرهای تیره،*
*روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.*
*نقطهی مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:*
*میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟*
*یک دفعه کلاس از خنده ترکید...*
*بعضیها هم اغراقآمیزتر میخندیدند.*
*اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای در میان همه و از جمله من پیدا کند.*
*اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.*
*او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد.*
*و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند.*
*او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی میگفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .*
*به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاقترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود.*
*آری ویژگی برجستهی او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد*
*مثلاً به من میگفت بزرگترین نویسندهی دنیا و به خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت.*
*آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفتهی اول چگونه این را فهمیده بود*
*سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم.*
*و بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.*
*پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم*
*و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت:*
*برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!*
*در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیبا است و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.*
*روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟*
*همسرم جواب داد: من زیبایی چهرهی دخترم را مدیون خانوادهی پدری او هستم.*
*و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.*
*تئودور داستایوفسکی:*
*عظمت در دیدن نیست،*
*عظمت در چگونگی دیدن است.*
*گاهى خودت را مثل یک کتاب ورق بزن،*
*انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همانجا تمامشان کنی.*
*بین بعضی حرفهايت "کاما" بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی.*
*پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" و آخر برخی عادتهایت نیز علامت "سوال" بگذار.*
*تا فرصت ویرایش هست... خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن...*
*حتی بعضی از عقایدت را حذف کن ...*
*اما بعضی را پررنگ...*
*برخی آدمها را حذف کن، برخی را نه!*
*هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن!*
*روز خوب به ما شادی میدهد،*
*روز بد به ما تجربه،*
*و بدترین روز به ما درس میدهد ...!*
*فصلها برای درختان هر سال تکرار میشود،*
*اما فصلهای زندگی انسان تکرار شدنی نیست...*
*تولد ...، کودکی ...، جوانی...، پیری و ... *.
*تنها زمانی صبور خواهیم شد که صبر را یک قدرت بدانیم نه یک ضعف!*
*آن چه ویرانمان میکند، روزگار نیست، حوصلهی کوچک و آرزوهای بزرگ است....
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
*کجای دنیا...*
■دوستی میگفت: در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم. کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید. فکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد
که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟ چون من تا حدی دنیا دیده هستم، به تجربه میگویم: هیچ کجا …
□هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود. آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم. شخصیت با وقاری داشت. وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت: بی کس هستم، اما ناکس نیستم... زندگی را باید با شرافت گذروند. کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟
●به خانه که رسیدیم. همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است. به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست. گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد. تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟ تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟
○شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد. در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت. به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم. یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی. با رضایت پولی به او داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد. در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.
■میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید. چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد؟ چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟ چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند. اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟ و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
□من هر چه را دیدم مثبت میدیدم. بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند. و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند. مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم! ماکسیما، لكسوس و بنز با کلاس و پیکان و پراید بی کلاسند....
●حالا در جاده گیر کنید، به هر دلیل، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین… امتحان کنید. احتمال کمک یک ماکسیما و لكسوس و بنز نادر است و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟ میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد...
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
■دوستی میگفت: در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم. کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید. فکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد
که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟ چون من تا حدی دنیا دیده هستم، به تجربه میگویم: هیچ کجا …
□هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود. آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم. شخصیت با وقاری داشت. وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت: بی کس هستم، اما ناکس نیستم... زندگی را باید با شرافت گذروند. کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟
●به خانه که رسیدیم. همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است. به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست. گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد. تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟ تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟
○شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد. در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت. به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم. یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی. با رضایت پولی به او داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد. در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.
■میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید. چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد؟ چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟ چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند. اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟ و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
□من هر چه را دیدم مثبت میدیدم. بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند. و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند. مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم! ماکسیما، لكسوس و بنز با کلاس و پیکان و پراید بی کلاسند....
●حالا در جاده گیر کنید، به هر دلیل، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین… امتحان کنید. احتمال کمک یک ماکسیما و لكسوس و بنز نادر است و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟ میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد...
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی؛
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
'
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی؛
مدرسهی خوب درس خوند؛ سفرای خوب خوب رفت؛
دانشگاه رفت، مهندس شد،
امّا...
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
'
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد؛
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوبه، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده؛
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت؛
تو حین و بین دوا درمون؛
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بیمادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
'
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه...
'
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد..
دم مرگش..؛
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم...
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده...
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم...
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، میبینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم...
'
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز میمُردم...!
تو مث من نشو بابا جان... زندگی هرچی باشه...خوبه!.
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
'
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی؛
مدرسهی خوب درس خوند؛ سفرای خوب خوب رفت؛
دانشگاه رفت، مهندس شد،
امّا...
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
'
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد؛
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوبه، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده؛
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت؛
تو حین و بین دوا درمون؛
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بیمادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
'
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه...
'
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد..
دم مرگش..؛
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم...
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده...
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم...
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، میبینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم...
'
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز میمُردم...!
تو مث من نشو بابا جان... زندگی هرچی باشه...خوبه!.
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
#قصه_شب
من دامپزشک هستم.
یک ماه پیش، درکلینیک ما یک پروژهی تحقیقاتی بزرگ معرفی شد و از ما خواستند که برای مدیریت آن پروژه ثبت نام کنیم. بین همکاران، من تنها کسی بودم که تمام شرایط لازم برای دریافت آن پروژه را داشتم. اما ثبت نام نکردم و به ناچار پروژه را به همکار دیگری دادند و من اکنون به عنوان زیردست او در همان پروژه کار میکنم. او دانشجو است و من دوره دکترایم را تمام کردهام. او هنوز تحقیقی انجام نداده و من در رزومهی خود بیش از بیست مقالهی معتبر دارم. چرا من ثبت نام نکردم؟
از بچگی، برای جلب رضایت پدر و مادرم هر کاری میکردم. بچهی خوبی بودم، درس میخواندم، در کارهای خانه کمک میکردم و مراقبت از خواهر و برادرها به عهدهی من بود. هر روز صبح با صدای دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار میشدم. وقتی سلام میکردم، پاسخ پدرم اینگونه بود: «بابا چقدر میخوابی؟ این مادرت منو دیوانه کرد.
کی بالاخره درس تو تموم میشه؟
یه نوبت دکتر واسه عمو بگیر و ...»
جواب مادرم هم چیزهایی مثل اینها بود:
«بابات روانیه. همهش به فکر دیگرانه. تو چرا اینقدر دیر بیدار میشی؟ هزار بار گفتم اول همهی ظرفها رو بشور بعد بخواب، هنوز یه بشقاب توی سینکه. دیشب برادر مریضت تا صبح نخوابید تو اصلا فهمیدی؟»
آنها مهمانیهای شلوغ میگرفتند و بعد از اینکه من ساعتها مشغول پختن سه نوع غذا و ظرف شستن بودم، مادرم میگفت:
«سالاد که توی سفره نبود انگار هیچی!» و پدرم میگفت: «حالا اگه فامیلای من اومده بودن که یه جور غذا بیشتر درست نمیکردی!»
تمام بچگی و جوانی من به این گذشت که آنها را راضی نگه دارم و به آنها ثابت کنم که من آدم خوبی هستم. هرکاری میکردم، برایشان آن کاری مهم بود که نکرده بودم. با خودشان هم همین رفتار را داشتند.
پدرم خیلی در کار خانه کمک میکرد و آدم دست و دلبازی بود. اما مادرم همیشه به او میگفت: «تو همیشه سرت توی زندگی مردم هست و به ما توجه نداری.» مادرم هم آشپز معرکهای بود.
سلیقهای عالی در همه چیز داشت و پدرم همیشه به او میگفت: «تو حواست به بچهها نیست. همهش نشستی سریال میبینی»
الان پدر و مادرم پیر شدهاند. من چهل و سه سالم است. خواهر و برادرهایم همه رفتهاند.
کارهای خانه را من انجام میدهم، از پدر و مادرم پرستاری میکنم و خرج خانه با من است. پدر و مادرم هنوز هم هر روز دعوا دارند.
با لبخند پا به خانه میگذارم و سلام میگویم. پدرم میگوید: «دخترم کسی از همکارات مجرد نیست؟» و مادرم میگوید: «اگه چهارتا عروسی و مراسم فامیلی میومدی، حداقل چندنفر میدیدنت.»
تمام کودکی، نوجوانی و جوانیام وقف آنها شده است. اما، هنوز هم برای آنها کافی نیستم.
مشکل فقط این نیست. من بعد از چهل و سه سال، همچنان حس میکنم نه فقط برای پدر و مادرم، بلکه برای هیچکس و برای هیچچیز، کافی نیستم.
دستاوردهای زندگیام از تمام همنسلیهای خودم بیشتر است، اما همچنان فکر میکنم من شایستهی زندگی خوب نیستم.
من عاشق آن پروژه بودم، اما خودم را شایستهی مدیریت آن نمیدیدم. مثل همیشه حس میکردم که کافی نیستم.
پدر و مادرم هم همین حس را دارند. آنها هم همیشه حس کردهاند کافی نیستند. فکر میکنند باید با کسی دیگر ازدواج میکردند، باید بچههای دیگری میداشتند و از نظر آنها هیچوقت، هیچچیز کافی نیست. پدر و مادرم، مثل ماشینهایی عمل میکنند که با دقت فراوان، کمبودهای آدمها را شناسایی میکنند و خوبیهایش را حذف میکنند.
به همین دلیل هم آنها بسیار تنها هستند. بچهها از سر اجبار، گاهی یکی دو ساعت به آنها سر میزنند.
چون اگر بیشتر شود، ماشینهای کمبود، اوج میگیرند. نوهها را تا جای ممکن از آنها دور نگه میدارند.
داستان پدر و مادر من، حکایت پدر و مادرهای بسیاری در این سرزمین است.
آنها نیز قربانی ناآگاهی بودهاند. اگر مراقب نباشیم و برای تغییر، تلاش نکنیم، ما نیز مثل آنها اعتماد به نفس بچههایمان را پودر خواهیم کرد.
اگر یاد نگیریم که با وجود کمبودها و نقصها، همدیگر را دوست داشته باشیم، اگر یاد نگیریم که روی خوبیها تمرکز کنیم، اگر مثل پدر و مادر من، منتظر روزی هستیم که زندگی کامل شود، نیمهی گمشدهی بدون نقص از راه برسد و بچههایمان در همهچیز بهترین باشند، این حقیقت تلخ را بدانیم که بدون چشیدن طعم زندگی از دنیا خواهیم رفت و آدمهایی پر از رنج و بدون عزت نفس را از خود به یادگار خواهیم گذاشت. زندگی بدون کمبود، در تاریخ کرهی زمین وجود نداشته و نخواهد داشت.
زندگی، دریایی از کمبودهاست.
دریایی که در آن، خوبیها مثل ماهیها اندک هستند. دریا را همه میبینند. آدمهای شگفتانگیز و دوستداشتنی، آنهایی هستند که ماهیها را به هم نشان میدهند.
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
من دامپزشک هستم.
یک ماه پیش، درکلینیک ما یک پروژهی تحقیقاتی بزرگ معرفی شد و از ما خواستند که برای مدیریت آن پروژه ثبت نام کنیم. بین همکاران، من تنها کسی بودم که تمام شرایط لازم برای دریافت آن پروژه را داشتم. اما ثبت نام نکردم و به ناچار پروژه را به همکار دیگری دادند و من اکنون به عنوان زیردست او در همان پروژه کار میکنم. او دانشجو است و من دوره دکترایم را تمام کردهام. او هنوز تحقیقی انجام نداده و من در رزومهی خود بیش از بیست مقالهی معتبر دارم. چرا من ثبت نام نکردم؟
از بچگی، برای جلب رضایت پدر و مادرم هر کاری میکردم. بچهی خوبی بودم، درس میخواندم، در کارهای خانه کمک میکردم و مراقبت از خواهر و برادرها به عهدهی من بود. هر روز صبح با صدای دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار میشدم. وقتی سلام میکردم، پاسخ پدرم اینگونه بود: «بابا چقدر میخوابی؟ این مادرت منو دیوانه کرد.
کی بالاخره درس تو تموم میشه؟
یه نوبت دکتر واسه عمو بگیر و ...»
جواب مادرم هم چیزهایی مثل اینها بود:
«بابات روانیه. همهش به فکر دیگرانه. تو چرا اینقدر دیر بیدار میشی؟ هزار بار گفتم اول همهی ظرفها رو بشور بعد بخواب، هنوز یه بشقاب توی سینکه. دیشب برادر مریضت تا صبح نخوابید تو اصلا فهمیدی؟»
آنها مهمانیهای شلوغ میگرفتند و بعد از اینکه من ساعتها مشغول پختن سه نوع غذا و ظرف شستن بودم، مادرم میگفت:
«سالاد که توی سفره نبود انگار هیچی!» و پدرم میگفت: «حالا اگه فامیلای من اومده بودن که یه جور غذا بیشتر درست نمیکردی!»
تمام بچگی و جوانی من به این گذشت که آنها را راضی نگه دارم و به آنها ثابت کنم که من آدم خوبی هستم. هرکاری میکردم، برایشان آن کاری مهم بود که نکرده بودم. با خودشان هم همین رفتار را داشتند.
پدرم خیلی در کار خانه کمک میکرد و آدم دست و دلبازی بود. اما مادرم همیشه به او میگفت: «تو همیشه سرت توی زندگی مردم هست و به ما توجه نداری.» مادرم هم آشپز معرکهای بود.
سلیقهای عالی در همه چیز داشت و پدرم همیشه به او میگفت: «تو حواست به بچهها نیست. همهش نشستی سریال میبینی»
الان پدر و مادرم پیر شدهاند. من چهل و سه سالم است. خواهر و برادرهایم همه رفتهاند.
کارهای خانه را من انجام میدهم، از پدر و مادرم پرستاری میکنم و خرج خانه با من است. پدر و مادرم هنوز هم هر روز دعوا دارند.
با لبخند پا به خانه میگذارم و سلام میگویم. پدرم میگوید: «دخترم کسی از همکارات مجرد نیست؟» و مادرم میگوید: «اگه چهارتا عروسی و مراسم فامیلی میومدی، حداقل چندنفر میدیدنت.»
تمام کودکی، نوجوانی و جوانیام وقف آنها شده است. اما، هنوز هم برای آنها کافی نیستم.
مشکل فقط این نیست. من بعد از چهل و سه سال، همچنان حس میکنم نه فقط برای پدر و مادرم، بلکه برای هیچکس و برای هیچچیز، کافی نیستم.
دستاوردهای زندگیام از تمام همنسلیهای خودم بیشتر است، اما همچنان فکر میکنم من شایستهی زندگی خوب نیستم.
من عاشق آن پروژه بودم، اما خودم را شایستهی مدیریت آن نمیدیدم. مثل همیشه حس میکردم که کافی نیستم.
پدر و مادرم هم همین حس را دارند. آنها هم همیشه حس کردهاند کافی نیستند. فکر میکنند باید با کسی دیگر ازدواج میکردند، باید بچههای دیگری میداشتند و از نظر آنها هیچوقت، هیچچیز کافی نیست. پدر و مادرم، مثل ماشینهایی عمل میکنند که با دقت فراوان، کمبودهای آدمها را شناسایی میکنند و خوبیهایش را حذف میکنند.
به همین دلیل هم آنها بسیار تنها هستند. بچهها از سر اجبار، گاهی یکی دو ساعت به آنها سر میزنند.
چون اگر بیشتر شود، ماشینهای کمبود، اوج میگیرند. نوهها را تا جای ممکن از آنها دور نگه میدارند.
داستان پدر و مادر من، حکایت پدر و مادرهای بسیاری در این سرزمین است.
آنها نیز قربانی ناآگاهی بودهاند. اگر مراقب نباشیم و برای تغییر، تلاش نکنیم، ما نیز مثل آنها اعتماد به نفس بچههایمان را پودر خواهیم کرد.
اگر یاد نگیریم که با وجود کمبودها و نقصها، همدیگر را دوست داشته باشیم، اگر یاد نگیریم که روی خوبیها تمرکز کنیم، اگر مثل پدر و مادر من، منتظر روزی هستیم که زندگی کامل شود، نیمهی گمشدهی بدون نقص از راه برسد و بچههایمان در همهچیز بهترین باشند، این حقیقت تلخ را بدانیم که بدون چشیدن طعم زندگی از دنیا خواهیم رفت و آدمهایی پر از رنج و بدون عزت نفس را از خود به یادگار خواهیم گذاشت. زندگی بدون کمبود، در تاریخ کرهی زمین وجود نداشته و نخواهد داشت.
زندگی، دریایی از کمبودهاست.
دریایی که در آن، خوبیها مثل ماهیها اندک هستند. دریا را همه میبینند. آدمهای شگفتانگیز و دوستداشتنی، آنهایی هستند که ماهیها را به هم نشان میدهند.
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
داستان کوتاه " تلب"
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
✍شاهین بهرامی
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
✍شاهین بهرامی
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
بهرام گرامی ، معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از ۲۰۰ هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است.
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو میکند.
میگويد : من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .
هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو "یک ریال" با خود بیاورند ، خانوادهام به رغم گریههای شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من "یک ریال" داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند، غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان "یک ریال" در اردوی مدرسه ثبت نام کردم..
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم، در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن "یک ریالی" که به من داد ، صدقه بود یا جایزه....؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن "یک ریال" چه بود . تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند....!
بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمدهای که آن "یک ریال" را به من پس بدهی"...؟؟ گفتم : " آری" و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .
هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به پاداش آن" یک ریال" از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .
من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم.
مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست
ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ
اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند
که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو میکند.
میگويد : من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .
هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو "یک ریال" با خود بیاورند ، خانوادهام به رغم گریههای شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من "یک ریال" داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند، غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان "یک ریال" در اردوی مدرسه ثبت نام کردم..
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم، در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن "یک ریالی" که به من داد ، صدقه بود یا جایزه....؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن "یک ریال" چه بود . تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند....!
بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمدهای که آن "یک ریال" را به من پس بدهی"...؟؟ گفتم : " آری" و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .
هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به پاداش آن" یک ریال" از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .
من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم.
مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست
ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ
اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند
که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
#قصه_شب
@Sabzpress
🍃🍃🍃🍃🍃
#قصه_شب
🐘 فیل سفید 🐘
فیل سفید در بحث مدیریت، استعاره از موضوعیست که هزینه زیادی برای آن شده است و هیچ خاصیت مفیدی ندارد و از آن جهت کنار گذاشته نمیشود که صرفا برای آن هزینه شده است.
در نظر بگیرید کسی وارد دانشگاه میشود و متوجه میشود استعدادی در آن رشته ندارد اما آن را رها نمیکند به خاطر هزینههایی که برای قبولی آن داده است و زمانی که صرف کرده است و میداند در آینده نیز آن رشته منبع درآمد او نخواهد شد، به آن رشته دانشگاهی و آن مدرک میتوان فیل سفید آن فرد گفت.
در مورد کسب و کار هم همینطور است. شاید محصولی آنقدر ارزش ندارد که برای آن هزینه بیشتر صرف گردد. در زندگی فیلهای سفید زیادی داریم و بدون آن که خاصیتی داشته باشند برای آنها هزینه میکنیم.
فیلهای سفید زندگیتان را رها کنید.
@Sabzpress
🐘 فیل سفید 🐘
فیل سفید در بحث مدیریت، استعاره از موضوعیست که هزینه زیادی برای آن شده است و هیچ خاصیت مفیدی ندارد و از آن جهت کنار گذاشته نمیشود که صرفا برای آن هزینه شده است.
در نظر بگیرید کسی وارد دانشگاه میشود و متوجه میشود استعدادی در آن رشته ندارد اما آن را رها نمیکند به خاطر هزینههایی که برای قبولی آن داده است و زمانی که صرف کرده است و میداند در آینده نیز آن رشته منبع درآمد او نخواهد شد، به آن رشته دانشگاهی و آن مدرک میتوان فیل سفید آن فرد گفت.
در مورد کسب و کار هم همینطور است. شاید محصولی آنقدر ارزش ندارد که برای آن هزینه بیشتر صرف گردد. در زندگی فیلهای سفید زیادی داریم و بدون آن که خاصیتی داشته باشند برای آنها هزینه میکنیم.
فیلهای سفید زندگیتان را رها کنید.
@Sabzpress
#قصه_شب
اصالت مهمه یا تربیت؟
می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:
در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگی شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.
به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.
فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود.
در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.
ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است.
شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.
شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!
کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.
لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.
زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب.....
اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.
ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯِ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ؛
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ.
ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ
@Sabzpress
اصالت مهمه یا تربیت؟
می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:
در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگی شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.
به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.
فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود.
در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.
ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است.
شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.
شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!
کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.
لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.
زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب.....
اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.
ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯِ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ؛
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ.
ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ
@Sabzpress
#قصه_شب
دوست واقعی
💎یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...
هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
@Sabzpress
دوست واقعی
💎یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...
هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
@Sabzpress
Forwarded from سبز پرس
سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالعام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر میشود هر پنجشنبه بچهاش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. میرفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته میداد و روغن سوختهی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمیآمد. از صدای جیغ قلمنی روی کاغذ گلاسه و از قیافهی لیقه و بوی دوات حالم به هم میخورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشقاش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورتاش خال داشت الا لباش. طوری که هیچ رقمه نمیشد دچارش شد. تا اینکه بعد از دو جلسه معلممان عوض شد و یک مرد عربِ کوتعبدالهی شد معلم خطاطیمان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف میزد. همه چیز را هم با طنز درسمان میداد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنزش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید میشدیم و نه آنقدر میخندیدیم که دستمان بلرزد و خطاطیمان به فنا برود. همهمان به اجبار دچار لبخند رضایت میشدیم و ته دلمان از خطاطی و کوتعبداله و روغن سوختهی سمبوسه خوشمان میآمد. از همه چیز مهمتر این بود که بهاره هم میخندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهرهاش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همهی اینچیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همهی اینها را مدیون طنازی آن مرد کوتعبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.
این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامهای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقهی عجیبی به دستکاری عکسها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در میآوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحهای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علمام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایههای «آموزش فوتوشاپ برای احمقها». آنهم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمیگشتم از کتابفروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسندهاش یادم نیست. مسعودِ نمیدانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزشها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد میگرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر میافتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.
این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس میداد. ساعت یک بعداز ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلفسرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضهی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخههای پائیززدهی چنار میتابید توی کلاس و مینشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بیهوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب میگفت و قبل از ناکاوت شدن ما، جملهی سوم را با طنز تفت میداد و همه بیدار میشدند. آنقدر نمرهی آخر ترممان در این درس خوب شد که از فاجعهی مشروطی نجاتمان بدهد و جور باقی درسها را بکشد. در ستایش طنز خوب.
خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. اینقدر مهجور که دیگر طعماش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدیام بشوم رئیسجمهور یک کشور. بعد بخشنامه بزنم به همهی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتابهای درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژیام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم میدهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام میکنم تا متنهای سخنرانیام را طوری بنویسند که تمام بهارهها بشوند لیلی و تمام جوادها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
ف. عطار
#قصه_شب
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃
این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامهای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقهی عجیبی به دستکاری عکسها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در میآوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحهای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علمام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایههای «آموزش فوتوشاپ برای احمقها». آنهم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمیگشتم از کتابفروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسندهاش یادم نیست. مسعودِ نمیدانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزشها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد میگرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر میافتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.
این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس میداد. ساعت یک بعداز ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلفسرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضهی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخههای پائیززدهی چنار میتابید توی کلاس و مینشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بیهوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب میگفت و قبل از ناکاوت شدن ما، جملهی سوم را با طنز تفت میداد و همه بیدار میشدند. آنقدر نمرهی آخر ترممان در این درس خوب شد که از فاجعهی مشروطی نجاتمان بدهد و جور باقی درسها را بکشد. در ستایش طنز خوب.
خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. اینقدر مهجور که دیگر طعماش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدیام بشوم رئیسجمهور یک کشور. بعد بخشنامه بزنم به همهی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتابهای درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژیام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم میدهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام میکنم تا متنهای سخنرانیام را طوری بنویسند که تمام بهارهها بشوند لیلی و تمام جوادها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
ف. عطار
#قصه_شب
👇👇👇👇
🍃 @Sabzpress 🍃