تابستان چند سال پیش از سرِ جوگیریِ مفرط، سوار ترن هوایی شدم. در واقع بار اول و آخرم بود. یک ماشین زرد و جمع و جور که هشت نفر آدم جا میگرفت. نشستیم و مامور ترن آمد و کمربندها را کنترل کرد تا مطمئن شود موقع برگشت هم هشت نفر هستیم و کسی وسط راه، رهسپار معراج نمیشود. بعد هم رفت توی کابینش و یک دکمه را زد و ما مثل تیر رها شده از کمان شلیک شدیم جلو. ما را برد بالا. بعد با سرعت هزار کیلومتر شوت کرد پائین. بعد پیچید چپ و راست. بعد آویزانمان کرد. بعد یک جایی نزدیک آسمان هفتم برای لحظهی نگه داشت. بعد دوباره شوت شد پائین. آنقدر سریع مختصاتمان جابجا میشد که روده و معده و پانکراسمان مثل کلاف کاموا در هم گره خورد. آخر سر بعد از این همه بالا و پائین رفتن و چپ و راست شدن، نهایتا برگشت سر جای اول و پیادهمان کرد. از نظر آدمهایی که روی زمین بودند و ما را تماشا میکردند، ماجرا فقط بوی بیهودگی میداد. اینکه کمتر از یک دقیقه با آن سرعت حرکت کردن و نهایتا پیاده شدن سر جای اول. اما برای ما هشت نفر، ماجرا فرق میکرد. آن یک دقیقه نشستن توی ترن هوایی برای من یک سال طول کشید. یک سال پر از احساسات جورواجور که توی ده سال زندگی روی زمین آن را نمیتوانم تجربه کنم. ترس. هیجان. شوق. فحش. پشیمانی. لذت. همه با هم. درست مثل عصاره آکالیپتوس که یک شیشهی کوچک آن میتواند یک بشکهی 220 لیتری آب را معطر کند.
من یک رفیق مجازی دارم که همیشه اینجا ازش مینویسم. مثلا اسمش را میگذاریم تیام. یک بار برایم نوشت که زندگی به خودی خود، هیچ چیزی ندارد. توالی یک سری اتفاقات تکراری و روزمره. حتی اگر رئیسجمهور یک کشور هم که باشی، باز هم درگیر تسلسلی. هر روز صبح باید پای پنجاه نامهی مهم را امضا کنی. روزی بیست بار با مهمترین آدمهای مملکت جلسه بگذاری. روزی ده بار میکروفون را فرو کنی توی حلقت. همهی این اتفاقات هم تکراریاند. چون ظاهر زندگی یک سری اتفاقات تکراری است. حالا وای به حال ما مردم معمولی. مثلا خود من. پیدا کردن دو روز متفاوت در طول زندگیام، کار حضرت فیل است. تکرار مکررات. اما تیام معتقد است که زندگی را باید ترجمه کرد. میگوید که زندگی در واقع مثل نور آفتاب است. بیرنگ. وقتی از پنجره میتابد روی دیوار ما، رنگ دیوار همان است که بوده. هیچ فرقی نمیکند. اما وقتی منشور سر راهش باشد، آن را به هفت رنگ تجزیه میکند و میپاشد به دیوار. در واقع ترجمهی روح بیرنگ و تکراری افتاب به هفت رنگ مهیج.
گمان کنم زندگیِ ترجمه نشده و عادی میتواند به کسالتباری ایستادن روی سکوی بتنی جلوی ترنهوایی باشد. تا اینکه اتفاقی بیفتد و مجبور به سوار شدن شویم. ولو برای یک دقیقه. درست مثل همان زمان کوتاهی که از لای منشور رد میشویم و تجزیه و ترجمه میشویم. تیام اینها را در ستایش عشق میگفت. اینکه آدم تجزیه نشده، زندگیاش همان تسلسل بیهوده است. اما وقتی یک جایی جرات کرد و رفت لای منشور، آنوقت میفهمد که خودِ بیرنگش، چقدر میتواند رنگی باشد. اینکه کمتر از یک دقیقه سوار ترن هوایی شدن، بیشتر از ده سال زندگی روی زمین به آدم تجربه میدهد. تجربه زندگی کردن. تجربهی پیدا کردن احساساتی که فقط با بالا و پائین شدن به دست میآیند. یا همانی که تیام میگفت. آدم ملغمهای از احساسات است که در روال عادی زندگی باهم ترکیب شدهاند و رنگشان دیده نمیشود و حسشان نمیکنیم. باید آنها را تجزیه کرد تا دیوارمان رنگی شود. همان که حضرت حافظ میگوید: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید | ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. دقیقا همان. دم تیام گرم.
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
من یک رفیق مجازی دارم که همیشه اینجا ازش مینویسم. مثلا اسمش را میگذاریم تیام. یک بار برایم نوشت که زندگی به خودی خود، هیچ چیزی ندارد. توالی یک سری اتفاقات تکراری و روزمره. حتی اگر رئیسجمهور یک کشور هم که باشی، باز هم درگیر تسلسلی. هر روز صبح باید پای پنجاه نامهی مهم را امضا کنی. روزی بیست بار با مهمترین آدمهای مملکت جلسه بگذاری. روزی ده بار میکروفون را فرو کنی توی حلقت. همهی این اتفاقات هم تکراریاند. چون ظاهر زندگی یک سری اتفاقات تکراری است. حالا وای به حال ما مردم معمولی. مثلا خود من. پیدا کردن دو روز متفاوت در طول زندگیام، کار حضرت فیل است. تکرار مکررات. اما تیام معتقد است که زندگی را باید ترجمه کرد. میگوید که زندگی در واقع مثل نور آفتاب است. بیرنگ. وقتی از پنجره میتابد روی دیوار ما، رنگ دیوار همان است که بوده. هیچ فرقی نمیکند. اما وقتی منشور سر راهش باشد، آن را به هفت رنگ تجزیه میکند و میپاشد به دیوار. در واقع ترجمهی روح بیرنگ و تکراری افتاب به هفت رنگ مهیج.
گمان کنم زندگیِ ترجمه نشده و عادی میتواند به کسالتباری ایستادن روی سکوی بتنی جلوی ترنهوایی باشد. تا اینکه اتفاقی بیفتد و مجبور به سوار شدن شویم. ولو برای یک دقیقه. درست مثل همان زمان کوتاهی که از لای منشور رد میشویم و تجزیه و ترجمه میشویم. تیام اینها را در ستایش عشق میگفت. اینکه آدم تجزیه نشده، زندگیاش همان تسلسل بیهوده است. اما وقتی یک جایی جرات کرد و رفت لای منشور، آنوقت میفهمد که خودِ بیرنگش، چقدر میتواند رنگی باشد. اینکه کمتر از یک دقیقه سوار ترن هوایی شدن، بیشتر از ده سال زندگی روی زمین به آدم تجربه میدهد. تجربه زندگی کردن. تجربهی پیدا کردن احساساتی که فقط با بالا و پائین شدن به دست میآیند. یا همانی که تیام میگفت. آدم ملغمهای از احساسات است که در روال عادی زندگی باهم ترکیب شدهاند و رنگشان دیده نمیشود و حسشان نمیکنیم. باید آنها را تجزیه کرد تا دیوارمان رنگی شود. همان که حضرت حافظ میگوید: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید | ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. دقیقا همان. دم تیام گرم.
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
امروز برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطهی من با خورش قیمه شبیه به رابطهی فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. طوری که انگیزه و امید به زندگیام را میبرد بالا. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشهی سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلطهایش را پیدا کنم. درست مثل آنوقتهایی که مادرم برای مهمانی شب عید، مجبور میشد بیست کیلو برنج شمالی را بریزد توی سینی و سنگریزههایش را جدا کند تا دندان مهمانها توی دهانشان نپکد. به همان اندازه ملالآور و طاقتفرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را میخواهد. من آدم دلگندهای نیستم و اینطور مواقع به سرعت آسمان اتاقم ابری میشود و میلههای فولادی قطور جلوی پنجره ریسه میشوند و یکی با صدای ناصر ملکمطیعی توی سرم داد میزد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. ابر و میله و ناصر و الخ. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمهای افتادم که برای ناهار آوردهام. امید، همان گوشهی ذهنم زائیده شد و روشنیاش، بزرگ و بزرگتر شد. ابرها و میلهها رفتند. ناصر هم شروع کرد به سوت زدن. خلاصهی داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامهی راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق میزدم، یک فحش به روزگار میدادم اما یاد قیمه که میافتادم، دلم غنج میرفت و فحشم را پس میگرفتم.
سر کوچهی ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازهی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعهی دیگر هم هست که حوصلهی گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشستهاند روی روشنترین نقطه. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پلهی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزهی بزرگ برای ادامهی راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را یواش میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح.
زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچهی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزهی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزهای داشته باشد تا با آن ناصر ملکمطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.
#فهیم_عطار
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
سر کوچهی ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازهی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعهی دیگر هم هست که حوصلهی گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشستهاند روی روشنترین نقطه. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پلهی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزهی بزرگ برای ادامهی راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را یواش میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح.
زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچهی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزهی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزهای داشته باشد تا با آن ناصر ملکمطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.
#فهیم_عطار
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
دو هفته پیش همکارم برای ناهار یک غذای پر از سیر و پیاز و گوشت آورده بود سر کار. نصفش را خورده بود و باقیاش را گذاشته بود ته یخچال، آنهم توی یک ظرف بدون در. هفتهی پیش یخچال، بوی گند گرفته بود و درش را که باز میکردیم انگار نبش قبر کردهایم. منشیمان افتاد به تقلا تا راهی پیدا کند و قبل از اینکه بوی تعفن تلفات بگیرد، آن را از بین ببرد. آخر سر هم رفت از بقالی آنور خیابان دو تا بوگیر خوب خرید و انداخت ته یخچال. امروز بعد از یک هفته با خیال راحت میتوانیم در یخچال را باز کنیم و همزمان نفس هم بکشیم. هیچ بویی نمیدهد. مدیون بوگیر یخچالیم. افشینِ خواننده، یک آهنگ وزین و معروف داشت به اسم "دیگه ازت بدم میآد". توی مصرع چهارم میگفت: "عطر نبودنت رو، رو لحظههام بپاشم". هر بار که به اینجای آهنگ میرسیدم، مغزم قفل میکرد. با خودم فکر میکردم اصولا بودن، با خودش عطر میآورد و ترکیبِ "عطرِ بودن" کاملا منطقی است. اما هیچ وقت نمیفهمیدم که عطرِ نبودن یعنی چی. چطور میشود که نبودن چیزی، عطر داشته باشد. اما حالا میدانم. دقیقا همین بوگیرها، مصداق جاری کردن حسِ عطر نبودن هستند. عطرِ نبودن ظرف پر از سیر و پیاز و گوشت. تمام تلاشم را کردم که نیچهطور این موضوع را تراش فلسفی بدهم. اما نشد. فقط میتوانم بگویم که عطر نبودن ترکیب صحیحی است. همان چیزی که انگلیسیها میگویند: no news is good news. چیزهای خوب، عطر بودن دارند و چیزهای متعفن با نبودشان، عطر نبودن میدهند. ما به عطر نبودن هم راضی هستیم.
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
#اجتماعی #جالب
چهارشنبه- یک ویروس جدید از چین شروع شده است. چین دور است. نگران نیستم. به من چه. میخواستند ران مورچهخوار یا خفاش به نیش نکشند. من تارک دنیا هستم.
چهارشنبه بعدی- کرونا مثل اینکه فقط در چین جولان نمیدهد و رسیده خاورمیانه و اروپا. عجب گرفتاری شدیم. من همیشه گفتهام که انسان موجود اجتماعیای نیست و باید در خلوت خود به شکل سولو زندگی کند. این هم تائید حرفم.
پنجشنبه- ماجرا جدی شده است. اصلا دوست ندارم مرگم بابت کرونا باشد. کیفیت مرگ آدم به اندازهی کیفیت زندگیاش مهم است. رفتم ژل ضدعفونی بخرم. اما نیست و تخمش را ملخ خورده است. به جای آن الکل خریدم و صد تا دستکش.
یکشنبه- دستهایم کبره بسته است. از بس با الکل و صابون و بنزین میشورمشان. اگر از کرونا نمیرم، از سرطان پوست حتما تلف میشوم. اما به نظرم مرگ با سرطان پوست کیفیت بالاتری دارد.
دوشنبه- کلونی کرونا مدینهی فاضلهی احمدینژاد است. از بس که سرعت تولید مثلشان زیاد است. امروز دیوید زیاد سرفه میکند. با هر سرفه طوری نگاهش میکنیم که انگار گوزیده است. نگاهی پر از نفرت. در اتاقم را بستم.
سهشنبه- باورم نمیشود که یک نفر در شرقِ دور ران یک مورچهخوار یا خفاش را به نیش کشیده است و ما در غرب دور باید تاوانش را پس بدهیم. گمانم این همان اثر پروانهای است. اگر هم نیست که به درک. حالا که وقت این حرفها نیست. گمانم خداوند این بار به جای آزمون الهی تصمیم به برگزاری کنکور سراسری گرفته است.
چهارشنبه- توصیه کردهاند که به هیچ وجه دست به صورتمان نزنیم. بعد از خواندن این توصیه همه جای صورتم به خارش افتاده است. جاهایی از صورتم میخارد که تا حالا از وجودشان بیخبر بودهام. با چنگال استریل صورتم را میخارانم.
پنجشنبه- کماکان با الکل دستهایم را میشورم. تمام سلولهای پوستم مست و پاتیل شدهاند و خشک. کرونای پدرسگ. بدتر از خاریدن، خالی شدن زندگی از بوس و بغل است. کرونا از ایدز هم بدتر است.
جمعه- نسبت به حرکت دستهایم به خودآگاهی رسیدهام. اینکه دارند چه کار میکنند و چیزی را لمس میکنند. چقدر در روز دستهایم کارهای متفاوت و عجیب و پیچیدهای میکنند که به آنها بیتوجه بودهاند. رد چنگال روی صورتم درد میکند.
شنبه- الکل صنعتی کمیاب شده است. کمکم دارم فکر میکنم که باید پای جانیواکر و ابسولوت را وارد ماجرا کنم. بمالم و بنوشم و به کرونای پدرسگ فحش بدهم. همهجایم میخارد. قسمت روشن ماجرا این است که فهمیدهام آدمها وقتی ماسک میزنند و فقط چشمهایشان دیده میشود، چقدر قشنگ میشوند. فدای چشمهای خسته و شهلای تکتکتان.
یکشنبه- امروز توی خبرها خواندم که خیلی از نمایندگان مجلس کرونا گرفتهاند. مگر اینها توی مجلس چه کار میکنند؟ آنها درآمد کافی دارند و میتوانند با خیال راحت بروند قرنطینه و انگور و آناناس بخورند. اما اگر من کرونا بگیرم، یک ماه هم دوام نمیآورم. من هنوز معتقدم که عدالت افسانه است. کی کنکور تمام میشود؟
دوشنبه- نوروز نزدیک است. اما کی جرات دارد برود عیددیدنی؟ درواقع امسال عیدِ ماهیهای گلی است که احتمالا جان چند میلیون نفرشان نجات پیدا میکند. لابد آن خفاش یا مورچهخوار قهرمان ملی ماهیهاست. چرا سوراخ دماغ آدم باید اینقدر بخارد. چرا دستهی چنگال را اینقدر کلفت میسازند؟
سهشنبه- ران یک مورچهخوار (یا خفاش) با اقتصاد جهان وصلت کرده است. برندگان این ماجرا محتکران دستکش و ژل (ضدعفونی و نه آن یکی ژل) هستند. خیلی بیشرفند. اما برندهی واقعی آن زنی بود که دستکش اضافهاش را داد به آن آقایی که دستکش گیرش نیامده بود. شرافت موقع کنکور معلوم میشود. اصلا اسمش شرافتسنج است. مثل حرارتسنج.
چهارشنبه- دیوید هنوز سرفه میکند. صرفا یک آلرژی معمولی است به بوی دستمال الکلی. اما ما هنوز دوستش نداریم. پوست دستهایم شده مثل پوست زانوی غارنشینان دوران پارینهسنگی. صورتم هم میخارد. دستمال توالت هم در استرالیا قحط شده است. آقای حریرچی هم در قرنطینه است. هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک.
پنجشنبه- کشتهشدگان کرونا از کشتهشان یازده سپتامبر زده جلو. چرا هیچ کس کرونا را تروریست معرفی نمیکند و دولتها همتشان را نمیگذارند روی جمع کردن این ماجرا؟ تحت همین شرایط، هنوز سیاستمداران سیخ به هم فرو میکنند. سیختان را غلاف کنید و ببینید که جان جهان بسته به ران خفاش (یا مورچهخوار) است. اصلا بروید داستان ابرهه را بخوانید.
جمعه- امروز تعطیل است. گور پدر هر چی خفاش و مورچهخوار. ما این کنکور را هم رد میکنیم. من نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. حتی اگر در آن مایع زرد رنگ کفکردهای ریخته باشند. ما برندهایم.
✍️ #فهیم_عطار
@Roshanfkrane
چهارشنبه- یک ویروس جدید از چین شروع شده است. چین دور است. نگران نیستم. به من چه. میخواستند ران مورچهخوار یا خفاش به نیش نکشند. من تارک دنیا هستم.
چهارشنبه بعدی- کرونا مثل اینکه فقط در چین جولان نمیدهد و رسیده خاورمیانه و اروپا. عجب گرفتاری شدیم. من همیشه گفتهام که انسان موجود اجتماعیای نیست و باید در خلوت خود به شکل سولو زندگی کند. این هم تائید حرفم.
پنجشنبه- ماجرا جدی شده است. اصلا دوست ندارم مرگم بابت کرونا باشد. کیفیت مرگ آدم به اندازهی کیفیت زندگیاش مهم است. رفتم ژل ضدعفونی بخرم. اما نیست و تخمش را ملخ خورده است. به جای آن الکل خریدم و صد تا دستکش.
یکشنبه- دستهایم کبره بسته است. از بس با الکل و صابون و بنزین میشورمشان. اگر از کرونا نمیرم، از سرطان پوست حتما تلف میشوم. اما به نظرم مرگ با سرطان پوست کیفیت بالاتری دارد.
دوشنبه- کلونی کرونا مدینهی فاضلهی احمدینژاد است. از بس که سرعت تولید مثلشان زیاد است. امروز دیوید زیاد سرفه میکند. با هر سرفه طوری نگاهش میکنیم که انگار گوزیده است. نگاهی پر از نفرت. در اتاقم را بستم.
سهشنبه- باورم نمیشود که یک نفر در شرقِ دور ران یک مورچهخوار یا خفاش را به نیش کشیده است و ما در غرب دور باید تاوانش را پس بدهیم. گمانم این همان اثر پروانهای است. اگر هم نیست که به درک. حالا که وقت این حرفها نیست. گمانم خداوند این بار به جای آزمون الهی تصمیم به برگزاری کنکور سراسری گرفته است.
چهارشنبه- توصیه کردهاند که به هیچ وجه دست به صورتمان نزنیم. بعد از خواندن این توصیه همه جای صورتم به خارش افتاده است. جاهایی از صورتم میخارد که تا حالا از وجودشان بیخبر بودهام. با چنگال استریل صورتم را میخارانم.
پنجشنبه- کماکان با الکل دستهایم را میشورم. تمام سلولهای پوستم مست و پاتیل شدهاند و خشک. کرونای پدرسگ. بدتر از خاریدن، خالی شدن زندگی از بوس و بغل است. کرونا از ایدز هم بدتر است.
جمعه- نسبت به حرکت دستهایم به خودآگاهی رسیدهام. اینکه دارند چه کار میکنند و چیزی را لمس میکنند. چقدر در روز دستهایم کارهای متفاوت و عجیب و پیچیدهای میکنند که به آنها بیتوجه بودهاند. رد چنگال روی صورتم درد میکند.
شنبه- الکل صنعتی کمیاب شده است. کمکم دارم فکر میکنم که باید پای جانیواکر و ابسولوت را وارد ماجرا کنم. بمالم و بنوشم و به کرونای پدرسگ فحش بدهم. همهجایم میخارد. قسمت روشن ماجرا این است که فهمیدهام آدمها وقتی ماسک میزنند و فقط چشمهایشان دیده میشود، چقدر قشنگ میشوند. فدای چشمهای خسته و شهلای تکتکتان.
یکشنبه- امروز توی خبرها خواندم که خیلی از نمایندگان مجلس کرونا گرفتهاند. مگر اینها توی مجلس چه کار میکنند؟ آنها درآمد کافی دارند و میتوانند با خیال راحت بروند قرنطینه و انگور و آناناس بخورند. اما اگر من کرونا بگیرم، یک ماه هم دوام نمیآورم. من هنوز معتقدم که عدالت افسانه است. کی کنکور تمام میشود؟
دوشنبه- نوروز نزدیک است. اما کی جرات دارد برود عیددیدنی؟ درواقع امسال عیدِ ماهیهای گلی است که احتمالا جان چند میلیون نفرشان نجات پیدا میکند. لابد آن خفاش یا مورچهخوار قهرمان ملی ماهیهاست. چرا سوراخ دماغ آدم باید اینقدر بخارد. چرا دستهی چنگال را اینقدر کلفت میسازند؟
سهشنبه- ران یک مورچهخوار (یا خفاش) با اقتصاد جهان وصلت کرده است. برندگان این ماجرا محتکران دستکش و ژل (ضدعفونی و نه آن یکی ژل) هستند. خیلی بیشرفند. اما برندهی واقعی آن زنی بود که دستکش اضافهاش را داد به آن آقایی که دستکش گیرش نیامده بود. شرافت موقع کنکور معلوم میشود. اصلا اسمش شرافتسنج است. مثل حرارتسنج.
چهارشنبه- دیوید هنوز سرفه میکند. صرفا یک آلرژی معمولی است به بوی دستمال الکلی. اما ما هنوز دوستش نداریم. پوست دستهایم شده مثل پوست زانوی غارنشینان دوران پارینهسنگی. صورتم هم میخارد. دستمال توالت هم در استرالیا قحط شده است. آقای حریرچی هم در قرنطینه است. هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک.
پنجشنبه- کشتهشدگان کرونا از کشتهشان یازده سپتامبر زده جلو. چرا هیچ کس کرونا را تروریست معرفی نمیکند و دولتها همتشان را نمیگذارند روی جمع کردن این ماجرا؟ تحت همین شرایط، هنوز سیاستمداران سیخ به هم فرو میکنند. سیختان را غلاف کنید و ببینید که جان جهان بسته به ران خفاش (یا مورچهخوار) است. اصلا بروید داستان ابرهه را بخوانید.
جمعه- امروز تعطیل است. گور پدر هر چی خفاش و مورچهخوار. ما این کنکور را هم رد میکنیم. من نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. حتی اگر در آن مایع زرد رنگ کفکردهای ریخته باشند. ما برندهایم.
✍️ #فهیم_عطار
@Roshanfkrane
سال 2017 گَری اولدمَن بابت فیلم «سیاهترین ساعت»، اسکار گرفت. رفت بالای سن، جایزهی اسکارش را گرفت دستش و یک نطق جذاب کرد. ته حرفهایش از مادر 99 سالهاش تشکر کرد که مشوقش بوده و آخرش گفت: «مامان، کتری رو بذار که دارم اسکار رو میآرم». به همین جذابیت. هیچ جملهای به اندازهی این جمله من را به زندگی امیدوارم نمیکند. اینکه یکی زنگ بزند و بگوید که «چایی رو بذار، دارم میآم». یا من زنگ بزنم و بگویم «کتری رو بار بذار، دارم میآم». چکیدهی زندگی برای من همین جمله است. دنیا و آخرت همه حاشیهاند.
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
پسرم!
اجازه بده برایت یک خاطره تعریف کنم و بعد برویم بخوابیم.
چند ماه پیش برای ناهار رفتم ساندویچی کنار شرکت، همان ساندویچی زنجیرهای که لوگویش یک گاو خالخالی لکنته است.
از چند روز پیشش تمام در و دیوار شهر را پر از آگهی کرده بودند که اگر نقاب لوگوی گاو ساندویچی را به صورتمان بزنیم، بابت هر ساندویچ، یک دلار تخفیف میدهند.
رفتم که ناهار بخرم. دویست نفر آدم توی صف بودند و هر کدامشان یک نقاب گاو به صورتشان زده بودند.
صحنهی سورآلی بود پسرم.
من و دویست گاو دیگر توی صف ساندویچ بودیم برای یک دلار تخفیف!
درست انگار آمده بودیم سمپوزیوم نقش رسانه و تبلیغات بر گاو شدن جامعه.
وقتی هم موقع تخفیف گرفتن شد، گفتند روی ساندویچ بعدی یک دلار تخفیف میدهیم، به ما گاوها دروغ گفته بودند!
همهی اینها را تعریف کردم که بگویم پسرم دور رسانه و مدیا و تبلیغات را خط بکش و بهشان توجه نکن. دروغ میگویند.
همین خودِ تو. دیدی برای خوابیدن و مسواک زدن چطور خون به چشمانم میآوری؟ دقیقا برعکس آنچه رسانه نشان میدهد. توی فیلمها و تبلیغات، بچه مثل فرشتهای آرام زیر پتو دراز میکشد. مادر بالای سرش با موهای شانه کرده نشسته و داستان آدمبرفی مهربانی که هویجِ دماغش را گم کرده را تعریف میکند. هنوز هویج را پیدا نکرده، بچه میرود توی کما. مادر لبخند میزند و لپش را آرام میبوسد و چراغ را خاموش میکند و با لبخند نگاهی به این فرشته معصوم میاندازد و در را میبندد و میرود. کجای این ماجرا واقعی است؟ پس چرا من و تو هر شب باید مثل سریال کبری یازده بابت مسواک و جیش تعقیب و گریز داشته باشیم؟ چرا توی رختخواب، بعد از خواندن سه جلد از کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» چشمهایت مثل نگهبان زندان قصر هنوز باز است؟ چرا هر پنج دقیقه بابت یک قلپ آب من را صدا میکنی؟ آن هم تا یک و نیم بامداد.
بچههای توی رسانهها گلی هستند از گلهای بهشت. پس چرا تو و همقطارانت در دنیای واقعی گانگسترید؟
خلاصه اینکه، رسانه ماهیت خطرناکی دارد پسرم. مثل یک قیف گشاد است که آن را در آدم فرو میکنند و همهی دروغهای جهان را به او اماله میکنند. کلا قیف همانطور که از هیبتش مشخص است، کاری ندارد جز وارد کردن چیزی به چیز دیگر آن هم بدون درد و خونریزی. مثل ریختن گلاب در شیشه. نفت در پیت حلبی. دروغ در مغز من و تو.
قسمت ترسناکتر ماجرا این است که این قیف جادویی افتاده دست همه. هر کسی یک قیف از این قیفها را گرفته توی دستش و در شبکههای اجتماعی مشغول امر واجب (مستحب سابق) اطلاعرسانی است. آدم باید هفت دست داشته باشد تا بتواند هفت سوراخ بدنش را مراقبت کند از شر این قیفداران. واویلا پسرم.
من به جای تو باشم، هیچ وقت تلویزیون نمیخرم. به جایش یک آکواریوم بزرگ میگذارم با چهارتا ماهی اهلی. رادیو هم نخر. از راستهی قیف فروشها هم رد نشو. خب؟
از هر کسی خواست راه سعادت را بهت نشان بدهد، بگریز. با تمام سرعت. یادت باشد که همهی رسانههای جهان دست دروغگوهاست. دست مدیرعامل ساندویچی کنار شرکت ماست. با یک دلار میتواند من و تو را گاو کند. بدون درد خونریزی. شبها هم زود بخواب لطفا. دمت گرم.
✍️ #فهیم_عطار
#اجتماعی
@Roshanfkrane
اجازه بده برایت یک خاطره تعریف کنم و بعد برویم بخوابیم.
چند ماه پیش برای ناهار رفتم ساندویچی کنار شرکت، همان ساندویچی زنجیرهای که لوگویش یک گاو خالخالی لکنته است.
از چند روز پیشش تمام در و دیوار شهر را پر از آگهی کرده بودند که اگر نقاب لوگوی گاو ساندویچی را به صورتمان بزنیم، بابت هر ساندویچ، یک دلار تخفیف میدهند.
رفتم که ناهار بخرم. دویست نفر آدم توی صف بودند و هر کدامشان یک نقاب گاو به صورتشان زده بودند.
صحنهی سورآلی بود پسرم.
من و دویست گاو دیگر توی صف ساندویچ بودیم برای یک دلار تخفیف!
درست انگار آمده بودیم سمپوزیوم نقش رسانه و تبلیغات بر گاو شدن جامعه.
وقتی هم موقع تخفیف گرفتن شد، گفتند روی ساندویچ بعدی یک دلار تخفیف میدهیم، به ما گاوها دروغ گفته بودند!
همهی اینها را تعریف کردم که بگویم پسرم دور رسانه و مدیا و تبلیغات را خط بکش و بهشان توجه نکن. دروغ میگویند.
همین خودِ تو. دیدی برای خوابیدن و مسواک زدن چطور خون به چشمانم میآوری؟ دقیقا برعکس آنچه رسانه نشان میدهد. توی فیلمها و تبلیغات، بچه مثل فرشتهای آرام زیر پتو دراز میکشد. مادر بالای سرش با موهای شانه کرده نشسته و داستان آدمبرفی مهربانی که هویجِ دماغش را گم کرده را تعریف میکند. هنوز هویج را پیدا نکرده، بچه میرود توی کما. مادر لبخند میزند و لپش را آرام میبوسد و چراغ را خاموش میکند و با لبخند نگاهی به این فرشته معصوم میاندازد و در را میبندد و میرود. کجای این ماجرا واقعی است؟ پس چرا من و تو هر شب باید مثل سریال کبری یازده بابت مسواک و جیش تعقیب و گریز داشته باشیم؟ چرا توی رختخواب، بعد از خواندن سه جلد از کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» چشمهایت مثل نگهبان زندان قصر هنوز باز است؟ چرا هر پنج دقیقه بابت یک قلپ آب من را صدا میکنی؟ آن هم تا یک و نیم بامداد.
بچههای توی رسانهها گلی هستند از گلهای بهشت. پس چرا تو و همقطارانت در دنیای واقعی گانگسترید؟
خلاصه اینکه، رسانه ماهیت خطرناکی دارد پسرم. مثل یک قیف گشاد است که آن را در آدم فرو میکنند و همهی دروغهای جهان را به او اماله میکنند. کلا قیف همانطور که از هیبتش مشخص است، کاری ندارد جز وارد کردن چیزی به چیز دیگر آن هم بدون درد و خونریزی. مثل ریختن گلاب در شیشه. نفت در پیت حلبی. دروغ در مغز من و تو.
قسمت ترسناکتر ماجرا این است که این قیف جادویی افتاده دست همه. هر کسی یک قیف از این قیفها را گرفته توی دستش و در شبکههای اجتماعی مشغول امر واجب (مستحب سابق) اطلاعرسانی است. آدم باید هفت دست داشته باشد تا بتواند هفت سوراخ بدنش را مراقبت کند از شر این قیفداران. واویلا پسرم.
من به جای تو باشم، هیچ وقت تلویزیون نمیخرم. به جایش یک آکواریوم بزرگ میگذارم با چهارتا ماهی اهلی. رادیو هم نخر. از راستهی قیف فروشها هم رد نشو. خب؟
از هر کسی خواست راه سعادت را بهت نشان بدهد، بگریز. با تمام سرعت. یادت باشد که همهی رسانههای جهان دست دروغگوهاست. دست مدیرعامل ساندویچی کنار شرکت ماست. با یک دلار میتواند من و تو را گاو کند. بدون درد خونریزی. شبها هم زود بخواب لطفا. دمت گرم.
✍️ #فهیم_عطار
#اجتماعی
@Roshanfkrane
یک رفیق شیرازی دارم که پروردگار پرورش گل و گیاه است. در حدی که اگر پایهی میز ناهارخوری را هم فرو کند توی خاک، سبز میشود و سیب و موز میدهد. یک بار بهش گفتم که من عاشق ریحان ایرانم. حتی تخمش را از ایران آوردم و اینجا کاشتم. اما آن نشد. بهناز کاشتم، باقر سبز شد. اینقدر متفاوت. همهی اینها را بهش گفتم. رفیقم گفت تقصیر خاک است. آن تخم ریحان، فقط توی خاک ایران طعمش آنطور است. به نظرم منطقی آمد. لابد یک دلیل علمی هم پشتش است.
بعد رفیقم داستان یکی از فامیلهای پدریاش را تعریف کرد که پنجاه سال پیش مهاجرت کرده و دیگر برنگشته. از همان روز اول به هر مسافری که میخواسته برود ایران یک بطری خالی داده و ازش خواسته تا آن را پر کند از خاک شیراز و برایش بیاورد. حالا بعد از پنجاه سال یک باغچه بزرگ دارد از خاک شیراز. همینقدر سورآل. اما عجیبی داستان این است که ریحانِ آن باغچه هم مثل ریحان ایران نشد. انگار تخمشان جیپیاس دارد و از مرز که خارج شدند، یک طور دیگر رشد میکنند.
ماجرای ریحان را تعمیم بدهم به هنر. لابد هنر هم توی خاک کشور فقط رشد میکند. هنری که مهاجرت کند، هیچوقت اصالتش مثل هنری نیست که توی خاک خودش پرورش پیدا کرده است یا لااقل به درد مردمش بخورد. لابد دلیلش برمیگردد به ارتباط تنگاتنگ هنر و رنج مردم. هنرمندی که لای مردمش زندگی نکند، چطور میتواند رنجشان را تبدیل کند به هنر؟ سخت است به خدا. حالا فکر کنید که بخش عمدهای از هنرمندان کشوری هجرت کنند یک جای دیگر و بشوند مهرههای منفعل و تکراری. یک گروهی هم داخل کشور استقلالشان را بفروشند بابت نان و جانشان. میماند یک گروه معدود که حکم گُلهای نایابی را دارند که ممکن است اگر خشک شوند، دیگر چیزی جای آنها سبز نشود.
آقا، سایه و شجریان و ناظری و کدکنی و کیارستمی و الخ گلهای نایابی هستند. با رفتنشان مردهپرستی نمیکنیم. برای هنری که دیگر نیست گریه میکنیم. میدانیم با جریان موجود بعید است چیزی به جایشان سبز شود. البته این نظر من است و برای خودم محترم است و نه میخواهم کسی را متقاعد کنم و نه خلافش را میپذیرم. تخم ریحان خوب از کجا بخریم؟
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
بعد رفیقم داستان یکی از فامیلهای پدریاش را تعریف کرد که پنجاه سال پیش مهاجرت کرده و دیگر برنگشته. از همان روز اول به هر مسافری که میخواسته برود ایران یک بطری خالی داده و ازش خواسته تا آن را پر کند از خاک شیراز و برایش بیاورد. حالا بعد از پنجاه سال یک باغچه بزرگ دارد از خاک شیراز. همینقدر سورآل. اما عجیبی داستان این است که ریحانِ آن باغچه هم مثل ریحان ایران نشد. انگار تخمشان جیپیاس دارد و از مرز که خارج شدند، یک طور دیگر رشد میکنند.
ماجرای ریحان را تعمیم بدهم به هنر. لابد هنر هم توی خاک کشور فقط رشد میکند. هنری که مهاجرت کند، هیچوقت اصالتش مثل هنری نیست که توی خاک خودش پرورش پیدا کرده است یا لااقل به درد مردمش بخورد. لابد دلیلش برمیگردد به ارتباط تنگاتنگ هنر و رنج مردم. هنرمندی که لای مردمش زندگی نکند، چطور میتواند رنجشان را تبدیل کند به هنر؟ سخت است به خدا. حالا فکر کنید که بخش عمدهای از هنرمندان کشوری هجرت کنند یک جای دیگر و بشوند مهرههای منفعل و تکراری. یک گروهی هم داخل کشور استقلالشان را بفروشند بابت نان و جانشان. میماند یک گروه معدود که حکم گُلهای نایابی را دارند که ممکن است اگر خشک شوند، دیگر چیزی جای آنها سبز نشود.
آقا، سایه و شجریان و ناظری و کدکنی و کیارستمی و الخ گلهای نایابی هستند. با رفتنشان مردهپرستی نمیکنیم. برای هنری که دیگر نیست گریه میکنیم. میدانیم با جریان موجود بعید است چیزی به جایشان سبز شود. البته این نظر من است و برای خودم محترم است و نه میخواهم کسی را متقاعد کنم و نه خلافش را میپذیرم. تخم ریحان خوب از کجا بخریم؟
#فهیم_عطار
@Roshanfkrane
چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمهای وموهای بستهشده و چشمهای کمفروغ اما قشنگ. صندلیمان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که میافتاد، من و مهماندار گره میخوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند. یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیتنامه برایمان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید اینکار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آنکار را کنیم و از این قبیل پیامهای دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیههایی که نیمی از مسافران را دچار بیرونروی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمیآید کجا بود) میزند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچهتان سفر میکنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچهتان را. این جمله با روحیهی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقیها اول عزیزانمان بعد خودمان. آش و شلهزرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خواموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بسکوئیت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میرود برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@Roshamfkrame
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خواموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بسکوئیت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میرود برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@Roshamfkrame
هفت هشت سال پیش، سه چهار نفری یک ماشینِ آبی اجاره کردیم و زدیم به جاده. جهت سیر و سفر درون و برون. دو سه بار با راهزنها دست به یقه شدیم. یکی دو نفرمان در طول سفر عاشق شدند. یک بار هم پرِ طوفان به پرمان گرفت و نزدیک بود از این جهان فانی ما را مستقیم ببرد به آن دیار باقی. یک روز بعد از ظهر رسیدیم به یک شهر ساحلی که بوی بندرانزلی میداد. رفتیم رستوران و قزلآلا خوردیم. خام و نپخته. مزهی کفش بلا میداد. تا ته ظرف را خوردیم و همزمان به آشپز فحش دادیم. بعد گفتیم چهار قدم راه برویم تا هضمش کنیم و جا باز کنیم برای وعدهی قزلآلای بعد. یک کوچه مانده بود به ساحل که رسیدیم به ساختمان آجری نه چندان بزرگی با یک پنجره بزرگ و یک در کوچک که آدم به زحمت از آن رد میشد. کارگاه نجاری بود گویا. پشت پنجرهی کارگاه یک قایق واقعی گذاشته بودند همقد فیل. قزلآلای نپخته توی دلمان حالا انگار زنده شده بود و میخواست معدهمان را بپکاند. یک نفرمان دو بار دور ساختمان طواف کرد تا شاید دستشویی پیدا کند. برگشت و گفت نیست. بعد گفت این قایق را چطور قرار است ببرند بیرون؟ راست میگفت. کلِ ساختمان یک در داشت که روی آن هم پیچک پیچیده بود. اصلا قایق از آن رد نمیشد. این عجیبترین بخش سفر بود. یک قایق بزرگِ گرفتار شده در یک کارگاه نجاری. آنهم فقط یک کوچه بالاتر از ساحل. فشار قزلآلا زده بود بالا و افتاده بودیم به تئوریپردازی. اول قایق بوده و بعد اتاق را دورش ساختهاند. سازندهی قایق مصرفکنندهی دائمی علف است. یکی هم ماجرای ساختن گنبد مسجدی را گفت که پیمانکار شوخطبع یادش رفته بود تا جرثقیل را بیرون بیاورد. گنبد تمام شده بود و گردن جرثقیل از بالای آن زده بود بیرون. مثل زرافهای محبوس در کوزه.
بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزلآلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا اینکه یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شدهاش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر میرفت دم ساحل و قایق میساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل میزد به دل دریا و میرفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را میکرد.
البته تئوریهای جانبی هم بود. مثلا اینکه نوح عمدا قایق را اینجا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمیاندازد و آب را زیر قایق میاندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد میشود و آرزوی فلانش را محقق میکند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائینتر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزلآلاهایش را درست نمیپزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسفبار قزلآلا و دستشوییها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آنجا، ته و توی ماجرا را درمیآورم. اما تا آنوقت لعنت به هر چه دیوار است.
#فهیم_عطار
#Roshanfkrane
بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزلآلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا اینکه یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شدهاش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر میرفت دم ساحل و قایق میساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل میزد به دل دریا و میرفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را میکرد.
البته تئوریهای جانبی هم بود. مثلا اینکه نوح عمدا قایق را اینجا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمیاندازد و آب را زیر قایق میاندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد میشود و آرزوی فلانش را محقق میکند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائینتر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزلآلاهایش را درست نمیپزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسفبار قزلآلا و دستشوییها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آنجا، ته و توی ماجرا را درمیآورم. اما تا آنوقت لعنت به هر چه دیوار است.
#فهیم_عطار
#Roshanfkrane
صبح بیدار شدم و دیدم محبوب یک عکس از ستارهها فرستاده و نوشته که این عکس مربوط به سیزده میلیارد سال پیش است که حالا تازه نورشان به ما رسیده و ناسا آنها را ثبت کرده و فلان و اینها. همان لحظه از فرط هیجان آمدم تا از زاویهی دید خودم چهار خط در باب این ماجرا بنویسم و هیجانم را خالی کنم. که خب فهمیدم هشت میلیارد نفر دیگر نظرشان را نوشتهاند و خاک تمام زوایا را به توبره کشیدهاند و چیزی برای من باقی نگذاشتهاند. خب عزیزان یک چیزی هم ته کاسهی ماست برای من باقی میگذاشتید تا نصیبم شود. اما سهم من فعلا شستن ظرف ماست است. همیشه چهار فاز از جهانیان عقبترم. از درست کردن اکانت فیسبوک و اینستاگرام بگیرید تا خریدن ارز دیجیتال یا قطعه زمینی در شهر جدید بینالود یا امتحان کردن ماستِ بادمجان.
خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشتهی ما گرفته باشند. گذشتهای که برای ما گذشته اما برای آنها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بیفایده است. لااقل برای ما بیفایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاریاش هم نمیشود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستندهاش از سیارهی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شدهاید و اینها. یا مثلا این عکس چهل سال قبلتان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان میخورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیارهی دورتری بیاید و عکس آیندهمان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان میخورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.
افتادهام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوهی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار میشود. تمام میشود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشتهی من پاک نمیشود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.
به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوهام هم سرد شده. گرفتاریهایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمیخورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینهی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمیآید.
#فهیم_عطار
#ادبیات
@Roshanfkrane
خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشتهی ما گرفته باشند. گذشتهای که برای ما گذشته اما برای آنها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بیفایده است. لااقل برای ما بیفایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاریاش هم نمیشود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستندهاش از سیارهی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شدهاید و اینها. یا مثلا این عکس چهل سال قبلتان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان میخورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیارهی دورتری بیاید و عکس آیندهمان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان میخورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.
افتادهام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوهی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار میشود. تمام میشود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشتهی من پاک نمیشود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.
به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوهام هم سرد شده. گرفتاریهایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمیخورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینهی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمیآید.
#فهیم_عطار
#ادبیات
@Roshanfkrane