#داستان_کوتاه
#شيرين_و_کفش_نارنجي
شيرين پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاده بود قيمتها را ميخواند و با پولي که جمع کرده بود مقايسه ميکرد تا چشمش به آن کفش نارنجي که يک گل بزرگ نارنجي هم روي آن بود افتاد
بعد از آن ديگر کفشها را نگاه نکرد قيمتش صد تومان از پولي که او داشت بيشتر بود
آن شب بر سر سفره شام به پدرش گفت که ميخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد ، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه توماني به او داد و گفت:فردا برو بخرش
شيرين تا صبح خواب کفش نارنجي را ديد که با يک دامن نارنجي پوشيده بود و ميرقصيد و زيباترين دختر دنيا شده بود
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشي رفت مادر تا کفش نارنجي را ديد اخمهايش را درهم کشيد و گفت : دخترم تو ديگه بزرگ شدی براي تو زشته
و با اجبار برايش يک جفت کفش قهوه اي خريد آن شب شيرين خواب ديد همان کفش نارنجي را پوشيده با يک دامن بلند مشکي و هر چقدر دامن را بالا نگه ميدارد ، کفشهايش معلوم نمي شود شش سال بعد وقتي که هجده سالش بود با نامزدش به خريد رفته بودند، کفش نارنجي زيبايي با پاشنه بلند پشت ويترين يک مغازه بود ، دل شيرين برايش پر کشيد به مهرداد گفت : چه کفش قشنگي اينو بخريم ؟ مهرداد خنده اي کرد و گفت : خيلي رنگش جلفه براي يه خانم متاهل زشته
فقط لبهاي شيرين خنديد دو سال بعد پسرش به دنيا آمد
بيست و هفت سال به سرعت گذشت ديگر زمانه عوض شده بود و پوشيدن کفش نارنجي نه جلف بود و نه زشت
يک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند براي هزارمين بار کفش نارنجي اسپرت زيبايي پشت ويترين مغازه دل شيرين را برد
به مهرداد گفت : بريم اين کفش نارنجي رو بپوشم ببينم تو پام چه جوريه مهرداد اخمي کرد و گفت : با اين کفش روت ميشه بري خونه مادرزن پسرمون
اين بار حتي لبهاي شیرين هم نتوانست بخندد
بيست سال ديگر هم گذشت شيرين در تمام جشن تولدهاي نوه اش که دختري زيبا ، شبيه به خودش بود ، بعلاوه کادو يک کفش نارنجي هم ميخريد
اين را تمام فاميل ميدانستند و هر کس علتش را مي پرسيد شيرين ميخنديد و مي گفت : کفش نارنجي شانس مياره
آن شب در جشن تولد بيست و سه سالگي نوه اش در ميان کادوها ، يک کفش نارنجي ديگر هم بود پسرش در حاليکه کفشها را جلوي پاي شيرين گذاشت گفت : مامان برات کفش نارنجي خريدم که شانس مياره
بالاخره شيرين در سن هفتاد سالگي کفش نارنجي پوشيد دلش ميخواست بخندد اما گريه امانش نميداد در يک آن به سن دوازده سالگي برگشت پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد نوه اش او را بوسيد و گفت : مامان بزرگ چقدر به پات مياد
شيرين آن شب خواب ديد که جوان شده کفشهاي نارنجي اش را پوشيده و در عروسي نوه اش ميرقصد
وقتي از خواب بيدار شد و کفشهاي نارنجي را روي ميز کنار تخت ديد با خودش گفت : امروز براي خودم يک دامن نارنجي ميخرم همين امروز کفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد تا هفتاد سالگى صبر نکنيد اين زندگى مال شماست
لطفا سکان زندگيتون روخودتون به دست بگيرين.
🌹🌹
@Roshanfkrane
#شيرين_و_کفش_نارنجي
شيرين پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاده بود قيمتها را ميخواند و با پولي که جمع کرده بود مقايسه ميکرد تا چشمش به آن کفش نارنجي که يک گل بزرگ نارنجي هم روي آن بود افتاد
بعد از آن ديگر کفشها را نگاه نکرد قيمتش صد تومان از پولي که او داشت بيشتر بود
آن شب بر سر سفره شام به پدرش گفت که ميخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد ، بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه توماني به او داد و گفت:فردا برو بخرش
شيرين تا صبح خواب کفش نارنجي را ديد که با يک دامن نارنجي پوشيده بود و ميرقصيد و زيباترين دختر دنيا شده بود
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشي رفت مادر تا کفش نارنجي را ديد اخمهايش را درهم کشيد و گفت : دخترم تو ديگه بزرگ شدی براي تو زشته
و با اجبار برايش يک جفت کفش قهوه اي خريد آن شب شيرين خواب ديد همان کفش نارنجي را پوشيده با يک دامن بلند مشکي و هر چقدر دامن را بالا نگه ميدارد ، کفشهايش معلوم نمي شود شش سال بعد وقتي که هجده سالش بود با نامزدش به خريد رفته بودند، کفش نارنجي زيبايي با پاشنه بلند پشت ويترين يک مغازه بود ، دل شيرين برايش پر کشيد به مهرداد گفت : چه کفش قشنگي اينو بخريم ؟ مهرداد خنده اي کرد و گفت : خيلي رنگش جلفه براي يه خانم متاهل زشته
فقط لبهاي شيرين خنديد دو سال بعد پسرش به دنيا آمد
بيست و هفت سال به سرعت گذشت ديگر زمانه عوض شده بود و پوشيدن کفش نارنجي نه جلف بود و نه زشت
يک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند براي هزارمين بار کفش نارنجي اسپرت زيبايي پشت ويترين مغازه دل شيرين را برد
به مهرداد گفت : بريم اين کفش نارنجي رو بپوشم ببينم تو پام چه جوريه مهرداد اخمي کرد و گفت : با اين کفش روت ميشه بري خونه مادرزن پسرمون
اين بار حتي لبهاي شیرين هم نتوانست بخندد
بيست سال ديگر هم گذشت شيرين در تمام جشن تولدهاي نوه اش که دختري زيبا ، شبيه به خودش بود ، بعلاوه کادو يک کفش نارنجي هم ميخريد
اين را تمام فاميل ميدانستند و هر کس علتش را مي پرسيد شيرين ميخنديد و مي گفت : کفش نارنجي شانس مياره
آن شب در جشن تولد بيست و سه سالگي نوه اش در ميان کادوها ، يک کفش نارنجي ديگر هم بود پسرش در حاليکه کفشها را جلوي پاي شيرين گذاشت گفت : مامان برات کفش نارنجي خريدم که شانس مياره
بالاخره شيرين در سن هفتاد سالگي کفش نارنجي پوشيد دلش ميخواست بخندد اما گريه امانش نميداد در يک آن به سن دوازده سالگي برگشت پشت ويترين مغازه کفش فروشي ايستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد نوه اش او را بوسيد و گفت : مامان بزرگ چقدر به پات مياد
شيرين آن شب خواب ديد که جوان شده کفشهاي نارنجي اش را پوشيده و در عروسي نوه اش ميرقصد
وقتي از خواب بيدار شد و کفشهاي نارنجي را روي ميز کنار تخت ديد با خودش گفت : امروز براي خودم يک دامن نارنجي ميخرم همين امروز کفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد تا هفتاد سالگى صبر نکنيد اين زندگى مال شماست
لطفا سکان زندگيتون روخودتون به دست بگيرين.
🌹🌹
@Roshanfkrane