در تضادند غم من و پریشانی تو
سفره فقر من و سفره مهمانی تو
روزی آید که خدا حکم کند مابین
پینهِ #دست من و پینهِ #پیشانی تو...!!!
#شعر
@Roshanfkrane
سفره فقر من و سفره مهمانی تو
روزی آید که خدا حکم کند مابین
پینهِ #دست من و پینهِ #پیشانی تو...!!!
#شعر
@Roshanfkrane
.
📝 #غم_مخور ..!
قیمت #فرغون رسد روزی به نیسان غم مخور
یا دوچرخه می شود هم نرخ #پیکان غم مخور
می رسد روزی که با یک گونیِ پر #اسکناس
می روی دربست از قم تا #دلیجان غم مخور
می شود روزی که با #ششصد_هزار و خرده ای
می خوری بشقابی از مرغ و #فسنجان غم مخور
می رسد روزی که #مای_بیبی شود پانصدهزار
تا که آب بندی کنی نسرین و #سامان غم مخور
می رسد وقتی که با نیسان پر از #اسکناس
در صف ثبت پراید گردی تو #ویلان غم مخور
ثروت بسیار باید; تا که اندر آن زمان
خاله و عمه کنی یک شب تو #مهمان غم مخور
با چنین پولی که شش #کارتون توتون می خری
فوق فوقش میزنی یک پُک به #قلیان غم مخور
گر بِبُرّد چاقویی سبابه #دست تورا
میرسدتاهشت ملیون نرخ #درمان غم مخور
قیمت یک گوسفند #چاق و #چلّه این زمان
می شود نرخ فلافل های #لبنان غم مخور
با همین پولی که الان #گاونر را می خری
می خری تو صدگرم #ماهیچه و ران غم مخور
می رسد حق و حقوق تو به #ده ملیون تومن
خرج تو بالاتر از #هشتاد ملیان غم مخور
قیمت پنت هاوس از بازار #مسکن ها بگیر
با چنین پولی بخوابی در #خیابان غم مخور
خانه خواهی تو بگیری #چاه_نفتی تو بیار
یا که ضامن کن تو آنگه #شاه عجمان غم مخور
نرخ آب و برق و گازت آنچنان #بالا رود
سوی صحرا رفته و گردی تو #چوپان غم مخور
تا که فرزندت شود وارد به #دانشگاه ها
یک #تریلی پول آور تو به میدان غم مخور
جای سکّه ، #شمش باید کرد مهر همسران
میروی از روز اول سمت #زندان غم مخور
می شود قطعا #نجومی نرخ های آن زمان
صفرها گردد از اینجا تا به #کیهان غم مخور
بس که گنده می شود #غولِ گرانی آن زمان
می شود مغلوب آن سام #نریمان غم مخور🔻
#شعر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
📝 #غم_مخور ..!
قیمت #فرغون رسد روزی به نیسان غم مخور
یا دوچرخه می شود هم نرخ #پیکان غم مخور
می رسد روزی که با یک گونیِ پر #اسکناس
می روی دربست از قم تا #دلیجان غم مخور
می شود روزی که با #ششصد_هزار و خرده ای
می خوری بشقابی از مرغ و #فسنجان غم مخور
می رسد روزی که #مای_بیبی شود پانصدهزار
تا که آب بندی کنی نسرین و #سامان غم مخور
می رسد وقتی که با نیسان پر از #اسکناس
در صف ثبت پراید گردی تو #ویلان غم مخور
ثروت بسیار باید; تا که اندر آن زمان
خاله و عمه کنی یک شب تو #مهمان غم مخور
با چنین پولی که شش #کارتون توتون می خری
فوق فوقش میزنی یک پُک به #قلیان غم مخور
گر بِبُرّد چاقویی سبابه #دست تورا
میرسدتاهشت ملیون نرخ #درمان غم مخور
قیمت یک گوسفند #چاق و #چلّه این زمان
می شود نرخ فلافل های #لبنان غم مخور
با همین پولی که الان #گاونر را می خری
می خری تو صدگرم #ماهیچه و ران غم مخور
می رسد حق و حقوق تو به #ده ملیون تومن
خرج تو بالاتر از #هشتاد ملیان غم مخور
قیمت پنت هاوس از بازار #مسکن ها بگیر
با چنین پولی بخوابی در #خیابان غم مخور
خانه خواهی تو بگیری #چاه_نفتی تو بیار
یا که ضامن کن تو آنگه #شاه عجمان غم مخور
نرخ آب و برق و گازت آنچنان #بالا رود
سوی صحرا رفته و گردی تو #چوپان غم مخور
تا که فرزندت شود وارد به #دانشگاه ها
یک #تریلی پول آور تو به میدان غم مخور
جای سکّه ، #شمش باید کرد مهر همسران
میروی از روز اول سمت #زندان غم مخور
می شود قطعا #نجومی نرخ های آن زمان
صفرها گردد از اینجا تا به #کیهان غم مخور
بس که گنده می شود #غولِ گرانی آن زمان
می شود مغلوب آن سام #نریمان غم مخور🔻
#شعر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🍁🌾🍁🌾
#ریخت و #پاش
🍁🌾
یکی از رفقا که در #هلند زندگی میکند میگفت :
در هر سفری که به ایران دارم وقتی اتوموبیلها ، گوشی های همراه ، وسایل زندگی ، تلویزیونها و …....... را در زندگی عموم جامعه میبینم احساس میکنم که از یک روستا به شهر برگشتهام..!
اینجا چه خبر است ؟ متولی کیست ؟ چه می کنیم ؟ به کجا میرویم !!!؟؟
باور کن که در این چندسال که در هلند زندگی میکنم هنوز این میزان از #تجملگرایی را در خانۀ هیچ هلندی با هر جایگاهی ندیدهام ..
مکرر در هلند میبینی که دخترها و پسرها برای شروع زندگی مشترک اکثر لوازمشان را از وسایل #دست_دوم تهیه میکنند ،
آن هم خانوادههایی که جایگاه مالی خوبی دارند و هیچ مشکلی برای تهیه بهترین وسایل زندگی برای فرزندانشان ندارند....
اما اینجا رسم شده جهیزیه دختر و پسر باید کامل و بهترین باشد حتی اگر خانوادههایشان آنقدر #توان_مالی نداشته باشند ......!
دهها مدل ظرف و کریستال و چیزهای دیگر که بسیاری از آنها شاید در ده سال اول زندگی نهایت یک یا دوبار استفاده شود.
عروسیهایی هم که برگزار میکنند اینگونه نیست که کمر خانوادۀ عروس و داماد به خاطر هزینهها بشکند ،
آنها ضمن دعوت نزدیکترین اقوام خود ازدواجشان را در #کلیسا و بعد در شهرداری ثبت میکنند بعد همه به یک رستوران یا تالار میروند و تمام مراسم عروسی به همان شام ختم میشود آن هم نه برای چهارصد نفر مهمان......!
بلکه نهایت برای پنجاه نفر ...!
یامرسوم شده مهمانی های چندین نفره در هتل یا تالار یا رستورانهای آنچنانی انجام گیرد....چرا؟؟؟!
باور کن این ریخت و پاشی که در زندگی ایرانیها مرسوم شده در هیچ کجای #اروپا نه تنها مرسوم نیست بلکه غیرمنطقی هم هست .
کشوری که تحت شدیدترین جنگهای #اقتصادی #تورم_بیکاری و................... قرار دارد #تجملگرایی و چشم و هم چشمی در آن بیداد میکند ،
نمیدانم چه کسی متولی این مملکت است و نمیدانم چه تقدیری برای ما #ایرانیان رقم خورده اما این را خوب میدانم که ما داریم به سمتی میرویم که کشورهای پیشرفته آن مسیر را سالها پیش مسدود کردهاند .....
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#اجتماعی
@Roshanfkrane
🍁🌾🍁🌾
#ریخت و #پاش
🍁🌾
یکی از رفقا که در #هلند زندگی میکند میگفت :
در هر سفری که به ایران دارم وقتی اتوموبیلها ، گوشی های همراه ، وسایل زندگی ، تلویزیونها و …....... را در زندگی عموم جامعه میبینم احساس میکنم که از یک روستا به شهر برگشتهام..!
اینجا چه خبر است ؟ متولی کیست ؟ چه می کنیم ؟ به کجا میرویم !!!؟؟
باور کن که در این چندسال که در هلند زندگی میکنم هنوز این میزان از #تجملگرایی را در خانۀ هیچ هلندی با هر جایگاهی ندیدهام ..
مکرر در هلند میبینی که دخترها و پسرها برای شروع زندگی مشترک اکثر لوازمشان را از وسایل #دست_دوم تهیه میکنند ،
آن هم خانوادههایی که جایگاه مالی خوبی دارند و هیچ مشکلی برای تهیه بهترین وسایل زندگی برای فرزندانشان ندارند....
اما اینجا رسم شده جهیزیه دختر و پسر باید کامل و بهترین باشد حتی اگر خانوادههایشان آنقدر #توان_مالی نداشته باشند ......!
دهها مدل ظرف و کریستال و چیزهای دیگر که بسیاری از آنها شاید در ده سال اول زندگی نهایت یک یا دوبار استفاده شود.
عروسیهایی هم که برگزار میکنند اینگونه نیست که کمر خانوادۀ عروس و داماد به خاطر هزینهها بشکند ،
آنها ضمن دعوت نزدیکترین اقوام خود ازدواجشان را در #کلیسا و بعد در شهرداری ثبت میکنند بعد همه به یک رستوران یا تالار میروند و تمام مراسم عروسی به همان شام ختم میشود آن هم نه برای چهارصد نفر مهمان......!
بلکه نهایت برای پنجاه نفر ...!
یامرسوم شده مهمانی های چندین نفره در هتل یا تالار یا رستورانهای آنچنانی انجام گیرد....چرا؟؟؟!
باور کن این ریخت و پاشی که در زندگی ایرانیها مرسوم شده در هیچ کجای #اروپا نه تنها مرسوم نیست بلکه غیرمنطقی هم هست .
کشوری که تحت شدیدترین جنگهای #اقتصادی #تورم_بیکاری و................... قرار دارد #تجملگرایی و چشم و هم چشمی در آن بیداد میکند ،
نمیدانم چه کسی متولی این مملکت است و نمیدانم چه تقدیری برای ما #ایرانیان رقم خورده اما این را خوب میدانم که ما داریم به سمتی میرویم که کشورهای پیشرفته آن مسیر را سالها پیش مسدود کردهاند .....
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#اجتماعی
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎬 فیلم #دست_نوشته_ها_نمیسوزند
سال انتشار : ۲۴ مه ۲۰۱۳
ژانر : #درام #سیاسی
بازیگران : #علی_نظریان، #رامین_پرهام، #حمید_جاودان
نویسنده،کارگردان و تهیه کننده: #محمد_رسول_اف
مدت زمان ۱۲۲ دقیقه و حجم فیلم ۳۰۷ مگابایت
"داستان فیلم بر پایه وقایع حقیقی ترور و کشتار نویسندگان و روشنفکران ایرانی یا همان قتلهای زنجیرهای است. بخشهایی از فیلم به تلاش دستگاه امنیتی ایران برای به دره انداختن اتوبوس حامل ۲۱ نفر از نویسندگان و شاعران ایرانی که عازم ارمنستان بودند، میپردازد.
#فیلم_سینمایی
@Roshanfkrane
سال انتشار : ۲۴ مه ۲۰۱۳
ژانر : #درام #سیاسی
بازیگران : #علی_نظریان، #رامین_پرهام، #حمید_جاودان
نویسنده،کارگردان و تهیه کننده: #محمد_رسول_اف
مدت زمان ۱۲۲ دقیقه و حجم فیلم ۳۰۷ مگابایت
"داستان فیلم بر پایه وقایع حقیقی ترور و کشتار نویسندگان و روشنفکران ایرانی یا همان قتلهای زنجیرهای است. بخشهایی از فیلم به تلاش دستگاه امنیتی ایران برای به دره انداختن اتوبوس حامل ۲۱ نفر از نویسندگان و شاعران ایرانی که عازم ارمنستان بودند، میپردازد.
#فیلم_سینمایی
@Roshanfkrane
#قصه_متن #دست_چپ_و_دست_راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
کسی که خواستار به کارگیری واژه های #پارسی در نامه ها ونوشته های اداری به جای واژه های بیگانه است، خود چگونه می نویسد؟!
آقایحداد عادل در نامهای به رئیسجمهور خواسته است که به دست اندرکاران بهداشت فرماندهد که در گفتار خود واژههای بیگانهای را که همسان پارسی دارند، به کار نبرند.
او در کنار نامه اش شماری از آن واژههای بیگانه و همسان پارسی شان را نیز فرستاده است.
ما هم با آقای حداد عادل در این باره بسیار همدل و همسو هستیم و پیشنهاد وی را سزاوار پافشاری میدانیم. ولی از او انتظار است در پاسداشت دیگر زبان های بومی ایرانیان هم _که رو به سوی نابودی دارند ، برابر قانون اساسی تلاش کند. دوم آنکه او اندکی هم نگرانِ عربی شدن زبان پارسی باشد.
نیک میدانیم که زبان عربی، زبان قرآن ما است و این دو زبان خویشاوند یکدیگر شده اند. اما پارسی آن اندازه هم بیتوشه و تنگدست نیست که آقای حداد در یک نامه نیم برگی، بیش از چهل واژه عربی بنویسد و همسانها و جایگزینهای ساده پارسی آنها را پیدا نکند!
در اینجا برخی از واژههای عربی آن نامه را با واژه های رسای پارسی(#جایگزین) میکنیم تاروشن شود که آقای حداد خودش تا چه اندازه پارسی را پاس میدارد!!
جناب حجتالاسلاموالمسلمین روحانی
ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران
در دو ماه اخیر(#گذشته) که کشور ما، مثل(#مانند)همه کشورهای جهان، گرفتار بیماری ناشی(#برخاسته) از ویروس کرونا شده اهتمام(#تلاش) جنابعالی(#شما_بزرگوار) و مدیران(#گردانندگان) ارشد(#بلند_پایه) و مسئولان امر(#دست_اندر_کارانِ) سلامت(#بهداشت) در کشور به مقابله(#رویارویی) با این بیماری البته(#بی_گمان) درخور تقدیر(#ارج_نهادن) و تشکر(#سپاسگزاری) است، لکن(#ولی) فراوانی و تنوع(#گوناگونیِ) برنامههای رسانهای در باب(#باره) کرونا سبب شده(#چنین_پیامدی_دارد) که بسیاری از اصطلاحات(#کاربردها) و لغات(#واژههای) تخصصی(#کارشناسی) که معادل(#همسان) فارسی(#پارسی) هم دارند به همان صورت(#گونه) فرنگی به کار گرفته شود که ممکن است(#شاید) در آینده به همین صورت(#گونه)در زبان فارسی(#پارسی) رواج(#رونق) یابد و مهمتر از آن، جوازی برای استفاده(#بهرهگیری) از سایر(#دیگر) لغات و اصطلاحات خارجی(#بیگانه) محسوب شود(#به_شمار_آید)
به پیوست، فهرستی(#شماری) از این لغات((#واژه_ها) و اصطلاحات همراه با معادل(#همسان) فارسی(#پارسی) آنها تقدیم(#پیشکش) میشود تا با دستور جنابعالی(#شما_بزرگوار) بهجای لغات(واژه_های) بیگانه در بیانات(#گفتارهای) مسئولان(#دست_اندر_کاران) و رسانهها
مورد توجه قرار گیرد(#به_کار_برده_شود)
"تحلیل زمانه"
#جالب #فرهنگ
@Roshanfkrane
آقایحداد عادل در نامهای به رئیسجمهور خواسته است که به دست اندرکاران بهداشت فرماندهد که در گفتار خود واژههای بیگانهای را که همسان پارسی دارند، به کار نبرند.
او در کنار نامه اش شماری از آن واژههای بیگانه و همسان پارسی شان را نیز فرستاده است.
ما هم با آقای حداد عادل در این باره بسیار همدل و همسو هستیم و پیشنهاد وی را سزاوار پافشاری میدانیم. ولی از او انتظار است در پاسداشت دیگر زبان های بومی ایرانیان هم _که رو به سوی نابودی دارند ، برابر قانون اساسی تلاش کند. دوم آنکه او اندکی هم نگرانِ عربی شدن زبان پارسی باشد.
نیک میدانیم که زبان عربی، زبان قرآن ما است و این دو زبان خویشاوند یکدیگر شده اند. اما پارسی آن اندازه هم بیتوشه و تنگدست نیست که آقای حداد در یک نامه نیم برگی، بیش از چهل واژه عربی بنویسد و همسانها و جایگزینهای ساده پارسی آنها را پیدا نکند!
در اینجا برخی از واژههای عربی آن نامه را با واژه های رسای پارسی(#جایگزین) میکنیم تاروشن شود که آقای حداد خودش تا چه اندازه پارسی را پاس میدارد!!
جناب حجتالاسلاموالمسلمین روحانی
ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران
در دو ماه اخیر(#گذشته) که کشور ما، مثل(#مانند)همه کشورهای جهان، گرفتار بیماری ناشی(#برخاسته) از ویروس کرونا شده اهتمام(#تلاش) جنابعالی(#شما_بزرگوار) و مدیران(#گردانندگان) ارشد(#بلند_پایه) و مسئولان امر(#دست_اندر_کارانِ) سلامت(#بهداشت) در کشور به مقابله(#رویارویی) با این بیماری البته(#بی_گمان) درخور تقدیر(#ارج_نهادن) و تشکر(#سپاسگزاری) است، لکن(#ولی) فراوانی و تنوع(#گوناگونیِ) برنامههای رسانهای در باب(#باره) کرونا سبب شده(#چنین_پیامدی_دارد) که بسیاری از اصطلاحات(#کاربردها) و لغات(#واژههای) تخصصی(#کارشناسی) که معادل(#همسان) فارسی(#پارسی) هم دارند به همان صورت(#گونه) فرنگی به کار گرفته شود که ممکن است(#شاید) در آینده به همین صورت(#گونه)در زبان فارسی(#پارسی) رواج(#رونق) یابد و مهمتر از آن، جوازی برای استفاده(#بهرهگیری) از سایر(#دیگر) لغات و اصطلاحات خارجی(#بیگانه) محسوب شود(#به_شمار_آید)
به پیوست، فهرستی(#شماری) از این لغات((#واژه_ها) و اصطلاحات همراه با معادل(#همسان) فارسی(#پارسی) آنها تقدیم(#پیشکش) میشود تا با دستور جنابعالی(#شما_بزرگوار) بهجای لغات(واژه_های) بیگانه در بیانات(#گفتارهای) مسئولان(#دست_اندر_کاران) و رسانهها
مورد توجه قرار گیرد(#به_کار_برده_شود)
"تحلیل زمانه"
#جالب #فرهنگ
@Roshanfkrane
یه انگلیسی که احتیاج فوری به شلوارِ راه راه برای مهمونی های سال نو داره پیش خیاطش میره تا اندازش رو بگیره .
خیاط :"حله چهار روز دیگه بیاین آماده است."
خُب. چهار روز بعد.
خیاط:" خیلی شرمندهام هفته دیگه بیاین، خشتک را خراب کردم."
خب. کاملاً درسته دوختن یه خشتکِ تر و تمیز خیلی سخته .یه هفته بعد .
خیاط: "واقعا شرمنده م،ده روزِ دیگه بیاین.دوختِ لای پا رو خراب کردم ."
خب . چارهای نیست. دوختن یه لای پای جمع و جور و راحت همیشه مشکله. ده روز بعد .
خیاط: "بسیار شرمنده م .دو هفته ی دیگه بیاین. زیپ رو گند زده م ."
خب، لاجرم، دوختن دکمه های تروتمیز کار سختیه......
خب، خلاصه سنبل های وحشی می شکفه و جا دکمه ها هنوز رو هواست .
مشتری:" به درک واصل بشی آقا! نه ،این دیگه تَهِ وقاحته .هر چیزی حدی داره. خدا توی شش روز، می شنوی، توی شش روز دنیا را ساخت. بله آقا،نه کمتر آقا، دنیا رو! اون وقت تو طی سه ماه نتونستی شلوار برای من بدوزی !"
خیاط (مبهوت ):"و آقای محترم، آقای محترم یه نگاه، ( با حالتی تحقیرآمیز ،از روی نفرت )به دنیا بنداز یه نگاه هم( با حالتی محبت آمیز، از روی غرور) به شلوار من.
#نمایشنامه
#دست_آخر
#ساموئل_بکت
@Roshanfkrane
خیاط :"حله چهار روز دیگه بیاین آماده است."
خُب. چهار روز بعد.
خیاط:" خیلی شرمندهام هفته دیگه بیاین، خشتک را خراب کردم."
خب. کاملاً درسته دوختن یه خشتکِ تر و تمیز خیلی سخته .یه هفته بعد .
خیاط: "واقعا شرمنده م،ده روزِ دیگه بیاین.دوختِ لای پا رو خراب کردم ."
خب . چارهای نیست. دوختن یه لای پای جمع و جور و راحت همیشه مشکله. ده روز بعد .
خیاط: "بسیار شرمنده م .دو هفته ی دیگه بیاین. زیپ رو گند زده م ."
خب، لاجرم، دوختن دکمه های تروتمیز کار سختیه......
خب، خلاصه سنبل های وحشی می شکفه و جا دکمه ها هنوز رو هواست .
مشتری:" به درک واصل بشی آقا! نه ،این دیگه تَهِ وقاحته .هر چیزی حدی داره. خدا توی شش روز، می شنوی، توی شش روز دنیا را ساخت. بله آقا،نه کمتر آقا، دنیا رو! اون وقت تو طی سه ماه نتونستی شلوار برای من بدوزی !"
خیاط (مبهوت ):"و آقای محترم، آقای محترم یه نگاه، ( با حالتی تحقیرآمیز ،از روی نفرت )به دنیا بنداز یه نگاه هم( با حالتی محبت آمیز، از روی غرور) به شلوار من.
#نمایشنامه
#دست_آخر
#ساموئل_بکت
@Roshanfkrane
💠بخت نو با #جهیزیه دسته دوم!
🔹 #افزایش قیمت لوازم خانگی و بخت هایی که با کالاهای #دست_دوم شروع میشود!
🔹گرانی قیمت «لوازم خانگی» موجب افزایش فشار اقتصادی بر خانوادهها و جوانان شده به طوریکه تهیه جهیزیه را برای #نوعروسان به یک کابوس تبدیل کرده و از طرف دیگر #سمساری_ها پاتوق تهیه لوازم خانگی برای نوعروس شده است.
🔹ادامه این مطلب در لینک پایگاه خبری #پلدخترنیوز 👇
🆔https://poldokhtarnews.ir/?newsid=2315
#خبر
@Roshanfkrane
🔹 #افزایش قیمت لوازم خانگی و بخت هایی که با کالاهای #دست_دوم شروع میشود!
🔹گرانی قیمت «لوازم خانگی» موجب افزایش فشار اقتصادی بر خانوادهها و جوانان شده به طوریکه تهیه جهیزیه را برای #نوعروسان به یک کابوس تبدیل کرده و از طرف دیگر #سمساری_ها پاتوق تهیه لوازم خانگی برای نوعروس شده است.
🔹ادامه این مطلب در لینک پایگاه خبری #پلدخترنیوز 👇
🆔https://poldokhtarnews.ir/?newsid=2315
#خبر
@Roshanfkrane
#داستانهای_کودکانه 👼
🎭 #دست_مامان_رو_رها_نکنید 🎭
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
👟👟كفشهارا پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد.
👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند.
👨👩👦👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است.
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
🎭 #دست_مامان_رو_رها_نکنید 🎭
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
👟👟كفشهارا پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد.
👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند.
👨👩👦👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است.
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
#قصه_شب
🎭 #دست_مامان_رو_رها_نکنید 🎭
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
👟👟كفشهارا پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد.
👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند.
👨👩👦👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است.
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
🎭 #دست_مامان_رو_رها_نکنید 🎭
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
👟👟كفشهارا پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد.
👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند.
👨👩👦👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است.
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
🔵 #باغ_کلمه
من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه ؟!
من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم.
#ژان_پل_سارتر
#دست_های_آلوده
@Roshanfkrane
من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه ؟!
من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم.
#ژان_پل_سارتر
#دست_های_آلوده
@Roshanfkrane