روشنفکران
84.9K subscribers
50K photos
42K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
کدام‌یک جنایتکارتر است، پیشوای خودکامه‌ای که دستش به خونِ کودکان آلوده است یا شاعرِ غمخواری که در قلمرویِ همان پیشوا در وصف زیبایی‌ها چکامه می‌‌سراید؟

یقیناً شاعران تبهکارترند، اگر و تنها اگر کلمات‌شان را در قلبِ مستبدان فرو نبرده و بر امحاءِ بنیان‌های بیدادگری سماجت نورزیده باشند...

کلمات بُرنده‌اند، آنگاه که از غلافِ دهان بیرون کشیده شده و قلبی را نشانه می‌گیرند... بدین‌سان بر چکامه‌سرایان بایسته است که در عصرِ فلاکت جز به افشایِ رنج و سیه‌روزی هیچ کلمه‌ای را احضار نکرده باشند...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
رازِ کرونا؛



"ما هرچند که همه باهم بمیریم، باز هم تنها می‌میریم"

زمانۀ جنگ است انگار... دیگری دشمنِ ماست.. روحِ جمعیِ شهرنشینان در انفرادی‌ترین وضعیتِ خود هر بدنی را به مثابه تهدیدی علیهِ دیگری در نظر می‌گیرد.. اینجا انسان‌ها با عاملِ کُشنده همدست‌اند و هر بدنی را همچون معاندی می‌شناسند که هر آن ممکن است دشنه‌ای در قلبِ زندگیِ دیگری فرو کند.. بدن‌ها از هم کناره می‌گیرند و لمس کردن به مثابه رخنه در امنیتِ جانی دیگری در نظر گرفته می‌شود.. همه‌چیز آلوده است و ما مامور به تطهیر جهانیم... در هیچ دورانی تا به این اندازه، بدن عاملِ تهدید نبوده است و ترس از جسمانیتِ انسانها تا به این حد در اوجِ خود قرار نگرفته است.. معصیتِ بدن‌ها در وضعیتی سرایت‌کننده قرار گرفته که ممکن است در بدنِ دیگری نیز رسوخ کند.. ستیزه‌جویی، عناد و پرخاش همگی محصولِ این‌همانی با آن دشمنِ پرتوانی‌ست که بدن به بدن ما را تعقیب می‌کند... اینجا دیگری در قامتِ مخاطره‌ای بزرگ زندگی ما را تهدید می‌کند و انسان‌ها در انفرادی‌ترین مبارزۀ جمعی‌شان در یک نقطه با یکدیگر اشتراک دارند؛ اینکه ما از هم بیزاریم و هرکسی می‌تواند عاملِ جنایتی هولناک علیهِ ما باشد...


مرگ بیش از هر زمانی در وفاقِ جمعیِ شهرنشینان رخنه کرده و هر انسانی را در برابر این پرسشِ بی‌پاسخِ کافکایی قرار داده است که آیا کسی هست که جرأتِ مُردن داشته باشد و جسورانه روحش را از بدن براند بی‌آنکه در آن لحظۀ واپسین برخود بپیچد، غلت بزند و یا تلاشِ مذبوحانه‌ای برای زنده ماندن داشته باشد...؟ گویی در این دورانِ وامانده آدمیان از هیچ تلاشی برای امانِ بدن فروگذار نخواهند کرد.. "از پای درآمدن" پایانِ تراژیکِ آن بدنِ لمس‌شده‌ای است که تمامِ معصومیت‌اش را به واسطۀ همجواری با بدنِ آلودۀ دیگری از کف داده و گناه در او رخنه باشد... اینجا انسان‌ها بر دو دسته‌اند یا قربانی‌اند و یا در آستانۀ قربانی‌شدن قرار دارند و تنانگیِ انسان‌ها در زبون‌ترین حالتِ خود قرار گرفته است و این مسأله هراس‌انگیزترین اجتماعِ انسانی را رقم زده که در آن "جماعت" بزرگترین تهدید علیهِ فرد قلمداد می‌شود...



#حسام_محمدی


@ Roshanfkrane
‌ از من تا من؛

یاداشتی از #حسام_محمدی در روزنامه #آفتاب_یزد


از آنچه که اروین گافمن در نظریه نمایشی خود مطرح میکند و کنشگران اجتماعی را اساساً به بازیگرانی تشبیه میکند که همواره بر روی صحنه ها، در حال ایفای نقش اند، تا آنچه که امروز ما در جامعه خود شاهد آنیم، همخوانی مضاعفی وجود دارد. گافمن جامعه را به صحنه تئاتری تشبیه میکند که در آن کنشگران و مخاطبان ایشان به اجراهای تئاتری و نمایشی می پردازند، که اینچنین وضعیتی کنشگران را به رعایت اصول و قواعدی مقید میکند که در ارتباطات اجتماعی افراد موثر و کارگزار است. در این منظر هر برخورد اجتماعی یک اجرا قلمداد شده و کنشگران بنا به شرایطی که در آن قرار دارند به ایفای نقش های خود می پردازند.
اما آنچه که ما امروز در جامعه خود با آن مواجهیم نه شرایطی بهنجار و معمولی در همان شکلی که گافمن تصویر میکند، بلکه اساساً روایتی از جامعه ای آنومیک ارائه میدهد، که در آستانه بحرانی به غایت خطرناک قرار گرفته است. در دهه های اخیر مدیریت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی به نحوی عمل کرده است که جامعه ایرانی را به سمت ریاکاری اجتماعی سوق داده است. ریاکاری و انشقاق میان جلوی صحنه و پشت صحنه کنشگران اجتماعی در ایران ریشه های ساختاری داشته و چیدمان صحنه ها به دلیل عدم استقرار نظام شایسته سالار همواره به صورتی بوده که افراد به منظور کسب جایگاه مجبور به فاصله گرفتن از خود واقعیشان بوده اند.
ساختارهای اجتماعی در کشور ما در دهه های گذشته به دلیل عدم انطباق با چارچوبهای مبتنی بر عقلانیت جمعی و همچنین استقرار یک نظام ناکارآمد در زمینه سلسه مراتب اجتماعی سبب شده تا تظاهر، دروغ، دورویی و ریاکاری اجتماعی را به بخشی لاینفک از رفتارهای روزمره کنشگران ایرانی بدل نماید. این ساختارها با تاکید بر یکپارچه سازی های دروغین و غالباً ظاهری، سعی در ارائه وجهی همسویانه و منسجم به جامعه ایرانی داشته و در سالیان اخیر فضای اجتماعی را به فضایی آلوده، مبهم و هاله دار بدل نموده است.
بارزترین وجه جامعه امروز ما کنشگران نقابداری هستند که دائماً بین تکه های ناهمسان هویتی خود جابه جا می شوند و در مناسبات اجتماعی مختلف به جای آنکه با خود واقعیشان ظاهر شوند، با همان شمایلی ظاهر میشوند که آن موقعیت خاص می طلبد، به عبارت دیگر موقعیت ها تنها به دلیل آنکه برخی قواعد ایدئولوژیکی و متعصبانه ای خاصی را برای به بازی گرفتن کنشگران در نظر گرفته اند، فضا را به سمت ریاکاری و دورویی به پیش می برند. بدل شدن ریاکاری به یک روش متداول و مطمئن در سطح جامعه بیش از هرچیزی نشان از سقوط بنیان های اخلاقی و ارزشی جامعه داشته و پایه های اعتماد متقابل را بیش از پیش متزلزل می نماید.
نظام مند شدن ریاکاری و دورویی و فاصله افتادن میان آنچه که نمایش میدهیم با آنچه که در واقعیت امر هستیم، سبب میشود تا تمام سازوکارهای اجتماعی با چالشی اساسی مواجه شوند. این وضعیت و آنچه که اساساً از آن تحت عنوان فروپاشی نظام اخلاقی جامعه سخن می گوییم، شکل گیری یک همبستگی اجتماعی حقیقی در جامعه و نیل به یک هویت یکپارچه اجتماعی را با مشکلات فراوانی مواجه ساخته است. برخی تضادهای هنجاری و عدم همسویی میان انتظارات و واقعیت ها سبب نهادینه شدن ریاکاری در تار و پود جامعه ما شده و این وضعیت است که اعتماد و یکپارچگی اجتماعی را از بین می برد و جامعه را دچار تزلزل و عدم ثبات می نماید. بسیاری از سازمانها و نهادهای اجتماعی، از طریق ریاکاری و کتمان حقیقت معمولا به شکل تصنعی، رفتارها و ارزش های انباشته ای را خلق میکنند که انباشت تصنعی ارزشها هم موقعیت افراد و هم موقعیت گروه ها را دچار تزلزل و بدبینی می نماید.
برون رفت از این وضعیت نیازمند گشایش اساسی در سازوکارهای اجتماعی و بازتعریف برخی از ساختارهای کلان در سطح جامعه می باشد، این تغییرات می بایست تا جایی ادامه یابند که هنجارها و ارزشهای مشروعیت بخش در سطح خرد و کلان را به صورت نظام مندی اصلاح کرده و ملاک های قضاوت، تشویق، تنبیه و تحرک اجتماعی را دگرگون نمایند.

#حسام_محمدی

@Roshanfkrane
گریه‌؛

نویسنده در کتاب جزء از کل، پرسش درخشانی را مطرح می‌کند: چرا تکامل کاری با بدن انسان‌ها کرد که نتوانند غم‌هایشان را پنهان کنند؟ چرا ما قادر به سکوت در برابر دلتنگی‌ها نیستیم و هرگز نمی‌توانیم بی‌آنکه دیگران از دلتنگی‌مان مطلع شده باشند، همه‌چیز را در خودمان دفن و نابود کنیم؟ آیا این نشانه‌ای از ضعف و درماندگی انسان‌ها نیست که در برابر تلخی‌ها و شکست‌ها به گریه می‌افتند و اشک‌ها بی‌اختیار از چشمان‌شان جاری می‌شود... براستی فلسفۀ گریستن چیست که امر ناشناخته‌ای از اعماق وجودِ آدمی، افسارِ احساسات را به دست گرفته و چاره‌ای جز گریستن در برابرمان باقی نمی‌گذارد...

ما بواسطۀ اشک‌ها سخن می‌گوییم و گاهی از کلمات می‌خواهیم که تنها سکوت اختیار کنند.. گویی اشک‌ها هم همچون کلمات مکانیسم‌هایی برای تخلیه‌اند، ابزارِ اندوهگینی برای بیان حرف‌هایی که کلماتی برای ابرازکردنشان نمی‌یابیم و ترجیح می‌دهیم در سکوتِ کلمات گریه کنیم.. گریستن شاید صادقانه‌ترین کنش انسانی باشد، که آن را فارغ از هرگونه آلایشی در برابر دردها و رنج‌هایی که بر ما مستولی می‌شوند، به کار می‌گیریم.. ما قادر به گریه‌کردنیم و در نتیجه قادر به زیستن در جهانی مملو از اندوه و حسرت... در این معنا اشک‌ها و سرازیر شدنشان از چشم‌ها، نشانه‌هایی از یک رخدادِ درونی‌اند که در جهانی دردآگین به کمک ما می‌آیند تا از بارِ تحمل‌ناپذیر هستی کسر کنند...

هر انسانی در لحظاتی از زندگی که دچار درماندگی می‌شود باید به گریستن تن دهد.. اگر انسانها قادر به "گریستن" نباشند، قطعاً زیر بارِ اندوه و محنت از درون متلاشی خواهند شد... در این معنا درد بزرگیست اگر نتوانیم گریه کنیم و از گریستن عاجز باشیم.. چه بسیارند شب‌هایی که محتاج اشک‌ها هستیم و تنها کاری که از دستمان برمی‌آید این است که بی‌صدا گریه کنیم...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
براستی چیستی تو؟ و چگونه است که این‌گونه مرا به زنجیر گرفته‌ای؟

نمی‌دانم کیستی و در کدامین معبر با قدم‌های بلندت زمین را تازیانه میزنی... اما این تو بودی که مرا به چراگاهِ عشق کشاندی و در مسلخِ نگاهت هزاران بار قربانی‌ام کردی، من از این بندِ بندگی هرگز رها نخواهم شد، مگر به سرانگشتِ صدایِ نازنینِ تو.. بگذار دیوانه‌وار دوستت بدارم ای گمشده در گذشته و آینده‌ام.. در دلم کلبه‌ای متروک یافته‌ام که با یادِ تو پابرجاست..به سراغم بیا، خلوتم را بشکن، صدایم کن، درآغوشم گیر و به جادویِ لبخندت مرا تصرف کن ای معصوم‌ترین غارتگرِ هستی... براستی که من کیستم، بی‌تو...



#حسام_محمدی
💟@Roshanfkrane
روشنفکران
@Roshanfkrane


در نیمه‌شبی ملال‌انگیز آن هنگام که سر در جیب تفکر فرو می‌بردم سست و پر ملال چه بسیار ورق‌پاره‌های زیبا و عجیب و حکایت‌های از یاد رفته از خاطرم می‌گذشت، آن‌گاه که نیمه‌خواب، سر تکان دادم ناگاه صدای در به گوش آمد گویی کسی بر در می‌کوبید، غُراب بود.. نجوا کنان گفتم ای مهمان به من بگو آیا او بازخواهد گشت..؟ غُراب گفت: " نه هرگز ..."



"نه، هرگز..." این آوازِ افسردۀ مرغِ سیاهی‌ست که از دلِ تاریک شب بیرون آمده است، مرغی که پیام‌آورِ نامیدی‌ست و خبر از هجرانی حزن‌انگیز می‌دهد.. ادگار آلن‌پو در پاسخ به تمنایِ آن جوانِ شوریده‌حال که در فراغِ معشوق‌اش ناله سر می‌داد، میهمان ناخونده‌ای را به خلوت‌اش می‌آورد تا صدایِ تلخِ حقیقت را اینگونه بی‌ظرافت بر تنِ اندوه‌اش بدمد.. حجمِ سیاهِ فراغ گاه به اندازۀ آوازِ غمین کلاغی، حزن‌انگیز است...


‌‌
صدای اندوهناکِ باد، لرزش درختان، سقوط غم‌انگیز برگ‌ها و مرغِ سیاهی که در بلندای درختی نجوای تنهایی سر می‌دهد.. او گمان می‌کرد کلاغِ سیاه خبر از آمدنش خواهد داد، نه هرگز... او بازنخواهد گشت، گویی یک نفر به گذشته رفته است و از او تنها ردپایِ محوی در اقلیمِ خاطرات برجا مانده و این مرثیۀ ناگواری‌ست که پایانِ هر شروعی را مبتلا خواهد کرد... آری در آوازِ غم‌انگیزِ کلاغ‌ها تنِ تلخِ حقیقت عریان است، که مدام می‌گویند: "نه، هرگز..."



#حسام_محمدی


💟@Roshanfkrane


در نیمه‌شبی ملال‌انگیز آن هنگام که سر در جیب تفکر فرو می‌بردم سست و پر ملال چه بسیار ورق‌پاره‌های زیبا و عجیب و حکایت‌های از یاد رفته از خاطرم می‌گذشت، آن‌گاه که نیمه‌خواب، سر تکان دادم ناگاه صدای در به گوش آمد گویی کسی بر در می‌کوبید، غُراب بود.. نجوا کنان گفتم ای مهمان به من بگو آیا او بازخواهد گشت..؟ غُراب گفت: " نه هرگز ..."



"نه، هرگز..." این آوازِ افسردۀ مرغِ سیاهی‌ست که از دلِ تاریک شب بیرون آمده است، مرغی که پیام‌آورِ نامیدی‌ست و خبر از هجرانی حزن‌انگیز می‌دهد.. ادگار آلن‌پو در پاسخ به تمنایِ آن جوانِ شوریده‌حال که در فراغِ معشوق‌اش ناله سر می‌داد، میهمان ناخونده‌ای را به خلوت‌اش می‌آورد تا صدایِ تلخِ حقیقت را اینگونه بی‌ظرافت بر تنِ اندوه‌اش بدمد.. حجمِ سیاهِ فراغ گاه به اندازۀ آوازِ غمین کلاغی، حزن‌انگیز است...


‌‌
صدای اندوهناکِ باد، لرزش درختان، سقوط غم‌انگیز برگ‌ها و مرغِ سیاهی که در بلندای درختی نجوای تنهایی سر می‌دهد.. او گمان می‌کرد کلاغِ سیاه خبر از آمدنش خواهد داد، نه هرگز... او بازنخواهد گشت، گویی یک نفر به گذشته رفته است و از او تنها ردپایِ محوی در اقلیمِ خاطرات برجا مانده و این مرثیۀ ناگواری‌ست که پایانِ هر شروعی را مبتلا خواهد کرد... آری در آوازِ غم‌انگیزِ کلاغ‌ها تنِ تلخِ حقیقت عریان است، که مدام می‌گویند: "نه، هرگز..."



#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
محکمه‌ای هم لازم هست برای دادخواهی، محاکمه و قضاوت... باید فراخوانده شویم به عدلیه‌ای تا دادگرانه میانِ ما داوری شود... تو ربوده‌ای خودت را از من و این نقضِ قرارِ دلدادگی‌ست! شکوائیه‌ای خواهم نوشت به زبانِ شعر و تسلیم‌اش خواهم کرد به آن عدالتخانه تا جلب کند "تو را برایِ من"... تو رفته‌ای و تماشا کردن‌ات را دریغ کرده‌ای از من و این دل‌آزردگی جز به تاوانِ حضورت جبران نخواهد شد... من به آن دادرسِ غمخوار خواهم گفت که تو محرومم کرده‌ای از شنیدنِ نامم با صدایِ تو، از بافتنِ موهایت کنار پنجره و تماشایِ آن لبخندِ رویایی‌ات... گواه خواهم آورد از آن قانونی که چنین فراقتی را جز به وصال حکم نخواهد داد... من تمام آن بوسه‌ها را از تو بازخواهم ستاند و مصادره خواهم کرد آغوشی را که به یغما برده‌ای "تو از من".. من مالباختۀ نگاهِ توام و در روزِ دادرسی تمام آن بیخوابی‌ها، بیهوده‌گی‌ها و پریشانی‌ها را به شهادت خواهم آورد تا بازپس ستانم تو را برایِ خودم... تو را برای خودم... تو را برای خودم... ای دوری‌ات آزمون تلخِ زنده‌به‌گوری...



#حسام_محمدی

@Roshanfkrane
‍ "همۀ ما مدیونِ مرگیم"




این دیالوگ پایانی فیلم گرین مایلد بود.. جمله ای که بیش از هر چیزی بر یگانه تکلیفِ انسانی تاکید می نماید، ما با مرگ به دنیا می آییم، در این وادی، ما انسان ها موظف به مرگیم، هر انسانی در برهه ای از زمان می بایست به مرگِ خویش، خوش آمد گوید.. بدونِ مرگ، زمان بر تازشِ بی قید و بند و خود پایانی متصور نمی شد.. ما با مرگِ خود بر تاریخ گوشزد می کنیم که اینجا نقطه پایان من است دقیقا همینجایی که من ایستاده ام.. هر انسانی به هنگامِ مرگ قهرمانِ تاریخ است امکانی که در لحظۀ وقوع انسان را به سانِ یک قهرمان از انتهای یک زندگی پرومته وار می رهاند.. تنها چپزی که بر قامتِ بلندِ تاریخ مدام تکرار و باز تکرار می شود همانا مرگ است.. مرگ دوستی دیرینه ای با ما انسان ها دارد، به نحوی که بی درنگ همۀ ما مدیون مرگیم...
چهرۀ هر انسانی به هنگامِ مرگ بسیار مصمم تر از همیشه به نظر می رسد، تصمیم همان تصمیم همیشگی ست، ما باید جانمان را از تاریخ پس بگیریم.. انسان ها در لحظه پایانی اجرای بی نقصی از خود بر جا می گذارند، سمفونیِ مرگ حجابِ زندگانی را بر کنار می کند و تا تحققِ نهایی لذتی بی پایان بر تازش خود ادامه می دهد... به گفته لکان مرگ همان ژوئیسانس است، میلی در پی میلی دیگر است، میلی که وجه اصیلِ هایدگری بر زندگانی انسانی را ارزانی می دارد..
ما با مرگِ خود به آنسوی دریاها قدم می گذاریم، همان جایی که سانتیاگوی همینگوی بر آن رهسپار بود، جایی که موجودی به نامِ "هست" در انتظار ماست، ناقوس ها برای ما به صدا در می آیند، ما مرگ را زندگی میکنیم و با مرگ، هستندگی را به آغوش میگیریم و صید دیگری را به سرانجام می رسانیم..

#حسام_محمدی
@Roshanfrane
محکمه‌ای هم لازم هست برای دادخواهی، محاکمه و قضاوت... باید فراخوانده شویم به عدلیه‌ای تا دادگرانه میانِ ما داوری شود... تو ربوده‌ای خودت را از من و این نقضِ قرارِ دلدادگی‌ست! شکوائیه‌ای خواهم نوشت به زبانِ شعر و تسلیم‌اش خواهم کرد به آن عدالتخانه تا جلب کند "تو را برایِ من"... تو رفته‌ای و تماشا کردن‌ات را دریغ کرده‌ای از من و این دل‌آزردگی جز به تاوانِ حضورت جبران نخواهد شد... من به آن دادرسِ غمخوار خواهم گفت که تو محرومم کرده‌ای از شنیدنِ نامم با صدایِ تو، از بافتنِ موهایت کنار پنجره و تماشایِ آن لبخندِ رویایی‌ات... گواه خواهم آورد از آن قانونی که چنین فراقتی را جز به وصال حکم نخواهد داد... من تمام آن بوسه‌ها را از تو بازخواهم ستاند و مصادره خواهم کرد آغوشی را که به یغما برده‌ای "تو از من".. من مالباختۀ نگاهِ توام و در روزِ دادرسی تمام آن بیخوابی‌ها، بیهوده‌گی‌ها و پریشانی‌ها را به شهادت خواهم آورد تا بازپس ستانم تو را برایِ خودم... تو را برای خودم... تو را برای خودم... ای دوری‌ات آزمون تلخِ زنده‌به‌گوری...



#حسام_محمدی

@Roshanfkrane
کلمه‌ای مرا از خواب بیدار کرد.. سراسیمه برخاستم، وقتی بیدار شدم از دست رفته بود، صدای خُرد شدنش را در دلِ تاریکی می‌شنیدم.. کلمه از آنِ تو بود و با صدای تو در فضای اتاق می‌پیچید و من تنها انعکاسی از یک آوای مبهم را می‌شنیدم که چیزی را زیر لب زمزمه می‌کرد، همان کلمه‌ای را که حالا متعلق به من بود، گویی باید به بستر می‌بردمش، جا مانده بود از خوابی که عمیقاً در او فرو رفته بودم...!

من نیمه‌های شب و در ظلمتی که تاریکی‌اش توانِ دیدگانم را به شدت کاهش داده بود، سراسیمه و هراسان تمام اتاق را بر روی زانوهایم به دنبالِ تکه‌های آن کلمۀ درهم شکسته تجسس کردم، سرانجام کنار همان آینه که تو همیشه خودت را در آن تماشا میکردی، دستانم به حروف خُرد شده‌ای اصابت کرد که همچون لاشه‌های بی‌جانی روی زمین افتاده بودند.. تو کلمه را رها کرده بودی و ظرافتِ اندام حروف نتوانسته شدتِ ضربه را تحمل کند، همه چیز متلاشی شده بود...

من وحشت‌زده تمام آن حروفِ تکه‌تکه شده را به دقت از روی زمین جمع کردم، آنها را در مشت گرفتم و به سرعت به کاغذی رساندمشان، اما کار از کار گذشته بود، حالا دیگر کلمه مضحل شده بود و از آن تنها حرفِ بی‌جانی باقی مانده بود که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتند.. من از آن نونی که هرگز نتواستم نقطه‌اش را بیابم و از آن اَلفی که به دو نیم تقسیم شده بود و چند تکه دیگر که بی‌شباهت به دال و سین و میم نبودند، هیچگاه نتوانستم معنایِ تو را بیابم، گویی تو غارتگرانه در تیرگیِ شب تعدادی از حروف درهم‌شکسته را با خودت برده و مرا در بی‌معناترین شبِ زندگی‌ام رها کرده بودی... من پسِ از مرگ آن کلمه اسرارآمیز دیگر هرگز نتوانستم هیچ شبی را با آسودگی به صبح برسانم...



#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
گناهکارترین منم! که تبهکارانه ایستاده‌ام به تماشایِ سقوط... روسیاه‌ترین منم! که در این کارزار پُرهیاهو به سکوتی اینچنین عمیق، سپری می‌شوم... پلیدترین منم! که در این کشتارگاهِ خونبار، لاقیدانه پای در این خوناب می‌شویم ... بدکارترین منم! که بی‌عمل، نگاه در ظلمتِ ایام دارم... ناپاک‌ترین منم! که پهلوگرفته‌ام بر این دریایِ بیدادگر... من اهلِ دوزخم، از آن روز که از هر امیدی در خودم دست شسته‌ام...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
#انتظار

من آن‌ام که انتظار می‌کشد... امیدوار و متمنی برای آمدنِ کسی که همواره به تعویق می‌افتد.. این درنگ اغوایِ من است به زندگی... وسوسه‌ای برایِ لمسِ آمدن‌اش... "انتظار" صدایِ دلبستگیِ ماست... خواهش و تمنایی در ما، که از آنِ دیگری‌ست... ما زنده به انتظاریم و در تیرگیِ روزگارمان چشم‌به‌راهِ آن اخگری نشسته‌ایم که در دهلیزهای انتظار بر ما نازل خواهد شد...

پنجره قرارِ ماست، دریچه‌ای روبه گام‌هایِ پر التهابِ کسی که زنگار از اوقات‌مان خواهد بُرد... انتظار برانگیختگیِ نگاهِ ما به آینده است... ما در غیابِ "او" زندگی را تا بازپسین لحظه‌ی هستی عقب‌تر می‌رانیم و "حال" را در مدحِ آمدنش ذبح می‌کنیم...

"انتظار هذیان است"، شکلی از هم‌سُخنی با آن معشوقِ غایب و بنا کردنِ هزاران هزار پنداره در عرصه‌ی خیال... انتظار میلِ ما به فرارسیدنِ لحظۀ پرالتهابِ دیدار است... ایمان و باورداشتِ ما به حضورِ کسی که اکنون در خیالِ ماست... پنداشت‌هایی که در نبودش ما را ذره ذره فتح می‌کنند و ما در تهی‌دست‌ترین وضعیتِ هستی چشم‌انتظارِ استعانتِ "او" می‌مانیم...

انتظار نشئگیِ نگاهِ ماست، رو به گذرگاهِ بی‌پایانی که هیچ‌کس بر آن نخواهد آمد...

به قلمِ: #حسام_محمدی


Roshanfkrane
پنج ساعتِ تمام روبرویِ تلویزیون نشسته است و بی‌آنکه حتی لحظه‌ای به تلویزیون توجه کرده باشد تنها به صفحۀ آن خیره شده است.. طولانی بودن روزها و شب‌ها او را به شدت آزار می‌دهد، او حالا خودش را به قتل عامِ زمان مشغول کرده است.. احساس درماندگی می‌کند گویی چیزی شبیه به خوره او را از درون می‌خورد.. به سختی از جایش بلند شده و بی‌هیچ هدفی چند قدمی راه می‌رود، کنار پنجره می‌ایستد، پس از یک مکثِ طولانی پرده‌ها را می‌کشد، با سرخوردگی هرچه تمام‌تر روی صندلی می‌نشیند، سرش را به آرامی رویِ میز چوبی می‌گذارد و خودش را برای همیشه تسلیمِ "ملال" می‌کند...


#حسام_محمدی

#نقاشی #بارند_بلنکرت
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ولز تامی کوپر، کمدین مشهور بریتانیایی که در سال 1984 در حینِ اجرای نمایش به دلیل سکته قلبی جانِ خود را از دست داد و بدین وسیله شورانگیزترین لحظۀ احتضار در تاریخ را به نمایش گذاشت.. تماشاگران که گمان می‌کردند، او در حال اجرای نمایش است، به او می‌خندیدند و سالن یکصدا برایش کف می‌زدند.. قهقهۀ آزاردهندۀ تماشاگران و نمایشی طربناک از مرگی آغشته به طنز و استهزا بر روی صحنۀ نمایشِ زندگانی.. تماشاگران متحدانه او را به مرگ تشویق می‌کردند و او منفردانه به نزاع با مرگ مشغول بود... اینبار خنده جایِ شیون را گرفته بود و ما شاهد شادترین سوگواری تاریخ بودیم یک تراژدی که به شکلی تماماً کمدی به اجرا در می‌آمد... در این میان تامی کوپر جانش را به طنزآمیزترین شکلِ ممکن و با خجستگیِ هرچه تمام‌تر تقدیم می‌نمود... او در حالِ اجرایِ خنده‌دارترین نمایشِ تاریخ بشری بود، نمایشی از جان سپردن یک انسان و مرثیه‌ای تمام‌عیار در اثباتِ قانونِ رخنه‌ناپذیرِ "تنهاییِ دمِ مرگ"...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
روشنفکران
@Roshanfkrane


پناهِ ما کجاست؟ میانِ کدامین التهابِ فروخفته و در بحبوحۀ کدامین آشوبِ التیام‌یافته؟ چرا اینچنین سرگشته و حیران در کاوشِ پوشالی‌ترین سرپناهِ هستی مدام به این سو و آن‌سو می‌خزیم و در پیشگاهِ فراغتِ زخم‌خورده‌ای اینگونه عاجزانه بسمل می‌شویم؟ این حقیقتِ خوفناکِ بی‌پناهی غرامتِ کدامین گناهِ کبیره‌ایست که بدین‌سان بر دوزخ‌مان دوزخِ دیگری بازمی‌سازد و ما را در گودیِ قعرستانی بی‌هیچ ملجائی به حالِ خود وامی‌گذارد... گویی ما تنهاترین جماعتِ تاریخ‌ایم که دستِ اعانت خدا را در صومعۀ شیاطین رها کرده و در بیشۀ فرومایگان به چرا رفته‌ایم...

پناهِ ما کجاست؟ در دستانِ کدامین صیادِ جفاپیشه و بر آغوش کدامین سنانِ جورپیشه... کیست آنکه در پناهِ عنایتِ خویش، ما را از تطاولِ این ایامِ برزخی رهایی داده و پناهگاهی بر بی‌پناه‌ترین مردمانِ هستی باشد؟ اینجا پرندگانِ زخم‌خورده‌ای در سودایِ پرواز بر آسمانِ آزادی سلاخی می‌شوند و شاعرانِ رهایی در بندِ کلماتی به اسارت‌رفته الکن می‌مانند... ما بی‌پُشت و پناهیم، در آشیانۀ ما جز شوریدگی، آرامشِ دیگری در میان نیست.. در دیارِ رنجمندان پناهگاه در تصرفِ جباران به تاراج رفته و اینگونه است که میراث‌دارانِ سرگشتگی مدام به بی‌پناهی پناه می‌برند...


#حسام_محمدی

@Roshanfkrane


پناهِ ما کجاست؟ میانِ کدامین التهابِ فروخفته و در بحبوحۀ کدامین آشوبِ التیام‌یافته؟ چرا اینچنین سرگشته و حیران در کاوشِ پوشالی‌ترین سرپناهِ هستی مدام به این سو و آن‌سو می‌خزیم و در پیشگاهِ فراغتِ زخم‌خورده‌ای اینگونه عاجزانه بسمل می‌شویم؟ این حقیقتِ خوفناکِ بی‌پناهی غرامتِ کدامین گناهِ کبیره‌ایست که بدین‌سان بر دوزخ‌مان دوزخِ دیگری بازمی‌سازد و ما را در گودیِ قعرستانی بی‌هیچ ملجائی به حالِ خود وامی‌گذارد... گویی ما تنهاترین جماعتِ تاریخ‌ایم که دستِ اعانت خدا را در صومعۀ شیاطین رها کرده و در بیشۀ فرومایگان به چرا رفته‌ایم...

پناهِ ما کجاست؟ در دستانِ کدامین صیادِ جفاپیشه و بر آغوش کدامین سنانِ جورپیشه... کیست آنکه در پناهِ عنایتِ خویش، ما را از تطاولِ این ایامِ برزخی رهایی داده و پناهگاهی بر بی‌پناه‌ترین مردمانِ هستی باشد؟ اینجا پرندگانِ زخم‌خورده‌ای در سودایِ پرواز بر آسمانِ آزادی سلاخی می‌شوند و شاعرانِ رهایی در بندِ کلماتی به اسارت‌رفته الکن می‌مانند... ما بی‌پُشت و پناهیم، در آشیانۀ ما جز شوریدگی، آرامشِ دیگری در میان نیست.. در دیارِ رنجمندان پناهگاه در تصرفِ جباران به تاراج رفته و اینگونه است که میراث‌دارانِ سرگشتگی مدام به بی‌پناهی پناه می‌برند...


#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
هر وصفی که از اوضاعِ شرارت ارائه شود، قدمی محکم است در جهت مماشات با آن.. آیا می‌توان این وضعیت را توصیف کرد؟ خیر، تنها می‌توان آن را بر هم زد.. سکوت، سکوت، سکوت.. دستانِ ما تهی‌ست از هر سلاحی، در آغاز فقط کلمه بود، آیا کلمه کافی بود؟ خیر، کیست که نداند چه بیهوده است پیشکش کردنِ کلمات در قدمگاهِ قساوت و تشریح حقیقتیِ که هرگز در کیسۀ کلام نگنجد.. تاریخ چگونه رقم خواهد خورد، چه کسی جسورانه سرگذشتِ این قوم نفرین شده را روایت خواهد کرد، آیا چنین خواهد شد؟ خیر، ما غائبانِ تاریخیم که در قصه‌های هیچ قصه‌گویی از سرگذشتِ ما نامی در میان نخواهد بود... کنون دَم‌ها را فرو باید بست، وحشیانه است اگر کلمات را پشتِ هم قطار کنیم تا بر سلاخیِ ابابیل چکامه‌ای سروده باشیم! از آغاز هم هیچ کلمه‌ای در کار نبود، کلمه‌ای که هرگز خدا نبود.. تمامِ الف‌ها را به گوژپشتیِ میم خواهیم دید، در این سقوطِ افقی هیچ روایتی کامل نیست.. یک لحظه در آینه می‌نگرد، از خود می‌پرسد آیا این یک انسان است؟ مباد که فراموش شویم، پس فاجعه را چگونه باید سرود؟ اینگونه است که می‌گوید "مردگان از همه‌ بازماندگان یک سوال می‌کردند: آیا می‌توانید داستان ما را بازگو کنید؟ حال ما جواب را می‌دانیم: خیر.. داستانِ آنها را نمی‌توان گفت – و هرگز هم نخواهیم توانست.. آنان که‌ سخن گفتند، سخنان‌شان هرگز شنیده‌ نشد؛ داستانی که‌ شما شنیدید، داستانی نبود که‌ آنها روایت می‌کردند.." اما این پیامِ عیانِ فاجعه است، نجوای آن را می‌شنویم، که در سکوتِ کلمات، فاجعه به زبانِ خود سخن خواهد گفت، حقیقت از شکم خاموشی زاده شده و طفلِ ناخلفی از قلبِ این مهلکه جان سالم به در خواهد بُرد...


#حسام_محمدی

@Roshanfkrane


صدسال گذشته است.. یک نفر تاریخِ ما را نوشته است، سرگذشت تماماً تباهِ ما را.. قصه از کجا آغاز می‌شود؟ از سکوتِ ما؟ یا از نعرۀ بیدادگران؟ حالا یک قرن گذشته است و در کلاس‌های تاریخ‌اش قضاوت می‌کنند ما را! قصۀ پُرغصه‌ایست، داستانِ تنهاترین مردمانِ تاریخ، سرگذشتی مملو از پیشامدها... ورق می‌خورد و می‌رسد به جایی که آدم‌ها از طناب برای خودشان گردن‌آویز می‌بافند، شغل‌شان این است، سرگرمِ زندگی‌اند، نان ندارند اما تا دلتان بخواهد آه دارند، خسته که می‌شوند خودشان اجل را صدا می‌زنند! کودکان‌اش شادمان‌اند از موهایی که در بازیِ روزگار سفید می‌کنند، زنان‌اش خود به کوبه و ناسزا انس گرفته‌اند و چه زیبا صدایِ شیون از هر پنجره‌ای شنیده می‌شود و فغان بر آستانۀ هر دری آویخته است.. چند صفحه جلوتر داستانِ صعود "فرهاد" است، کولبری که جان می‌بُرد و به قرصِ نانی معاوضه می‌کرد، می‌گوید صد سال گذشت، راستی آیا پدرش کمر راست کرده است؟! حالا قصه می‌رسد به آن پرواز! کودکی دلش پریدن می‌خواست، این شوق را به او دادند، فقط نمی‌دانم چرا کفش‌های قرمز‌اش افتاده است اینجا رویِ زمین.. آیا برای همیشه؟؟ راستی هامون را هم از غرق شدن نجات دادند، حالا همه‌اش خشک است و دیگر هیچ کفشی گِلی نمی‌شود آنجا... در گرمایِ سوزانِ شهر آن بنا هم به خواب رفت یکباره، چند نفر خاکش را چون ملحفه‌ای روی خودشان ریختند و خوابیدند! برای همیشه.. عجیب است اینجا! صدایِ گلوله که می‌آید، هلهله به‌پا می‌شود، صدای سنج و دمام و شیپور.. همه شادمان‌اند و زنی چند متر آن‌طرف‌تر چنگ می‌اندازد صورتش را، آرایش می‌کند خودش را.. هر قربان مراسم شاعرکُشی برپاست و جشن است و مردم در خیابان‌ها جان‌شان را به بازی می‌گیرند هر روز.. می‌بینی! چه مطبوع است هوایِ تاریخِ ما، آسمانش به غبار نشسته است و زنانِ جوان هوایِ مه‌آلود را دوست دارند و از هر شلاقی که می‌خورند اشک شوق می‌ریزند و در جشن خفه‌کردنِ صدا، می‌رقصند اینجا.. تازه پاییز که می‌رسد یادمان می‌آید که یک نفر گرسنه بود و در خانه‌اش چاقو می‌خورد.. بعد از ظهر بود که خیابان‌ها را شستند و به پرستوها گفتند که زمستان سردی در پیش است...

#حسام_محمدی

@Roshanfkrane
ما زنده می‌مانیم تا بمیریم، نه اینکه نجات یابیم و راویان فاجعه باشیم.. بارت در خاطرات سوگواری می‌گفت بعد از مرگ هرکسی، فقط آن‌ها نیستند که وارد دنیای جدیدی می‌شوند، دنیای ما هم بعد از رفتن آن‌ها رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد، بازماندگان می‌مانند تا اندوه‌شان را تماماً به خشم بدل کنند و اینگونه به تاریخ بگویند که می‌توان هربار به شگفت آمد از شرِ بشر... و تنها در خیابان‌ها اندیشید به کسانی که شلیک می‌کنند، کسانی که می‌میرند و کسانی که می‌مانند...


#حسام_محمدی

@Roshanfkrane