روشنفکران
84.8K subscribers
50K photos
42K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
بعد از رفتنت هیچ اتفاقی نیفتاد.. نه دلتنگت شدم و نه حتی چشم به راهت ماندم.. همه چیز تقریباً همان روز تمام شد.. بعد از خداحافظی با تو، دیگر هیچ چیزی را به خاطر نیاوردم، فراموشت کرده بودم و از خاطراتت منزه شده بودم.. داستان همان‌جا تمام شد که تو نقطۀ پایان را گذاشتی و من هم با آن کنار آمدم، نه اینکه عامدانه فراموشت کرده باشم، بی‌اختیار از من زدوده شده بودی و در من زوال یافته بودی، انگار که از اول هم نبودی.. گمان می‌کردی با رفتنت ضربه سختی خواهم خورد اما راستش را بخواهی امروز حالم بهتر از گذشته است.. بیزار شده بودم از اینکه مدام از کلماتم برایت هزینه کنم و تو بی‌توجه از کنارشان عبور کنی.. غریبه‌ای بودی در زندگی من که حضورت بیش از این می‌توانست مرا بداحوال‌تر کند.. بعد از رفتنت هیچ چیزی تغییر نکرد، الا من، که امروز بهتر از گذشته‌ام.. شعر می‌خوانم، همراه با موسیقی به تماشای پاییز می‌ایستم، از شنیدنِ صدای پرندگان لذت می‌برم، با وزشِ باد و رقصیدن برگ‌ها به رقص می‌آیم، گویی زندگی را بیشتر از گذشته دوست می‌دارم و مشتاق‌تر شده‌ام به سپری کردنِ روزهایم.. 

البته که رفتنت چندان هم بی‌تأثیر نبود.. من دیگر برای پیاده‌روی به خیابان‌ها نمی‌روم، از این شهر و آدم‌هایش کناره می‌گیرم، بی‌اعتنا شده‌ام به هر ابرازِ عشقی.. کمتر به دیدنِ آدمها می‌روم، با این ظن که نکند شبیه به تو باشند.. بعد از تو نتوانستم کسی را دوست بدارم، انگار که بی‌رحم‌تر شده‌ام، من اعتمادم به آدمها را از دست دادم و نسبت به تمامیِ آن کلمات بدبین و شکاک شدم... من بعد از تو هرگز آن آدمِ خوش‌باورِ گذشته نشدم و امروز هر چیزی را با بدگمانی قضاوت میکنم، راستش را بخواهی هنوز هم ردپایِ تو در زندگی من حضور دارد و من علاجی برایش ندارم..



#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
#اجتماعی #اندیشه

جنگ هرگز زیبا نیست، مگر برای آزادی.. در این معنا "آزادی" زیباترین اصلی‌ست که می‌توان برایش تا پایِ جان هم جنگید.. ما آزادی را از کسی گدایی نمی‌کنیم و تنها او را به چنگ می‌آوریم.. آزادی عطیۀ گرانبهایی‌ست که ما برای رهایی از بردگی به دامانش پناه می‌بریم.. آزادی چیزی درونِ ماست، تپشی که بواسطه‌اش خون در ما به جریان می‌افتد و ما برای صیانت از او به خیابان‌ها میرویم و به احترام‌اش می‌ایستیم.. انسانها ممکن است اسیر شوند، امّا محال است آزادی را فراموش کنند، چرا که رهایی هرگز قابلِ اسارت نخواهد بود و در دورانی که تبهکاران به آزادی شلیک میکنند، هیچ گلوله‌ای توان از پای درآوردنِ اندیشۀ آزادی را در خود ندارد..

ممکن است آزادی را گم کنیم، به اسارت تن دهیم و در چنگالِ بیدادگران گرفتار شویم، اما هرگز به سلاخ ایمان نخواهیم داشت و به گریزناپذیریِ حقیقتِ رهایی امیدوار خواهیم بود... ما آزادیم و این چیزی نیست که ظالمان بتوانند آن را از ما سلب کنند، پرنده را می‌توان در قفس حبس کرد، امّا تابُ و تبِ او به پرواز در آسمانی نیلگون را نمی‌توان از میان برد... آزادی منظره نیست که نقاش تصویرش کند، کلمه نیست که شاعر شعرش کند، آزادی نغمه نیست که نغمه‌خوان سروداش کند.. آزادی عطشی فروکش‌ناپذیر در پروازِ پرنده‌ایست از این سوی قفس به آن سوی قفس، به امید فروریختنِ تمامِ آن میله‌های آهنین...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
کدام‌یک جنایتکارتر است، پیشوای خودکامه‌ای که دستش به خونِ کودکان آلوده است یا شاعرِ غمخواری که در قلمرویِ همان پیشوا در وصف زیبایی‌ها چکامه می‌‌سراید؟

یقیناً شاعران تبهکارترند، اگر و تنها اگر کلمات‌شان را در قلبِ مستبدان فرو نبرده و بر امحاءِ بنیان‌های بیدادگری سماجت نورزیده باشند...

کلمات بُرنده‌اند، آنگاه که از غلافِ دهان بیرون کشیده شده و قلبی را نشانه می‌گیرند... بدین‌سان بر چکامه‌سرایان بایسته است که در عصرِ فلاکت جز به افشایِ رنج و سیه‌روزی هیچ کلمه‌ای را احضار نکرده باشند...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
رازِ کرونا؛



"ما هرچند که همه باهم بمیریم، باز هم تنها می‌میریم"

زمانۀ جنگ است انگار... دیگری دشمنِ ماست.. روحِ جمعیِ شهرنشینان در انفرادی‌ترین وضعیتِ خود هر بدنی را به مثابه تهدیدی علیهِ دیگری در نظر می‌گیرد.. اینجا انسان‌ها با عاملِ کُشنده همدست‌اند و هر بدنی را همچون معاندی می‌شناسند که هر آن ممکن است دشنه‌ای در قلبِ زندگیِ دیگری فرو کند.. بدن‌ها از هم کناره می‌گیرند و لمس کردن به مثابه رخنه در امنیتِ جانی دیگری در نظر گرفته می‌شود.. همه‌چیز آلوده است و ما مامور به تطهیر جهانیم... در هیچ دورانی تا به این اندازه، بدن عاملِ تهدید نبوده است و ترس از جسمانیتِ انسانها تا به این حد در اوجِ خود قرار نگرفته است.. معصیتِ بدن‌ها در وضعیتی سرایت‌کننده قرار گرفته که ممکن است در بدنِ دیگری نیز رسوخ کند.. ستیزه‌جویی، عناد و پرخاش همگی محصولِ این‌همانی با آن دشمنِ پرتوانی‌ست که بدن به بدن ما را تعقیب می‌کند... اینجا دیگری در قامتِ مخاطره‌ای بزرگ زندگی ما را تهدید می‌کند و انسان‌ها در انفرادی‌ترین مبارزۀ جمعی‌شان در یک نقطه با یکدیگر اشتراک دارند؛ اینکه ما از هم بیزاریم و هرکسی می‌تواند عاملِ جنایتی هولناک علیهِ ما باشد...


مرگ بیش از هر زمانی در وفاقِ جمعیِ شهرنشینان رخنه کرده و هر انسانی را در برابر این پرسشِ بی‌پاسخِ کافکایی قرار داده است که آیا کسی هست که جرأتِ مُردن داشته باشد و جسورانه روحش را از بدن براند بی‌آنکه در آن لحظۀ واپسین برخود بپیچد، غلت بزند و یا تلاشِ مذبوحانه‌ای برای زنده ماندن داشته باشد...؟ گویی در این دورانِ وامانده آدمیان از هیچ تلاشی برای امانِ بدن فروگذار نخواهند کرد.. "از پای درآمدن" پایانِ تراژیکِ آن بدنِ لمس‌شده‌ای است که تمامِ معصومیت‌اش را به واسطۀ همجواری با بدنِ آلودۀ دیگری از کف داده و گناه در او رخنه باشد... اینجا انسان‌ها بر دو دسته‌اند یا قربانی‌اند و یا در آستانۀ قربانی‌شدن قرار دارند و تنانگیِ انسان‌ها در زبون‌ترین حالتِ خود قرار گرفته است و این مسأله هراس‌انگیزترین اجتماعِ انسانی را رقم زده که در آن "جماعت" بزرگترین تهدید علیهِ فرد قلمداد می‌شود...



#حسام_محمدی


@ Roshanfkrane
‌ از من تا من؛

یاداشتی از #حسام_محمدی در روزنامه #آفتاب_یزد


از آنچه که اروین گافمن در نظریه نمایشی خود مطرح میکند و کنشگران اجتماعی را اساساً به بازیگرانی تشبیه میکند که همواره بر روی صحنه ها، در حال ایفای نقش اند، تا آنچه که امروز ما در جامعه خود شاهد آنیم، همخوانی مضاعفی وجود دارد. گافمن جامعه را به صحنه تئاتری تشبیه میکند که در آن کنشگران و مخاطبان ایشان به اجراهای تئاتری و نمایشی می پردازند، که اینچنین وضعیتی کنشگران را به رعایت اصول و قواعدی مقید میکند که در ارتباطات اجتماعی افراد موثر و کارگزار است. در این منظر هر برخورد اجتماعی یک اجرا قلمداد شده و کنشگران بنا به شرایطی که در آن قرار دارند به ایفای نقش های خود می پردازند.
اما آنچه که ما امروز در جامعه خود با آن مواجهیم نه شرایطی بهنجار و معمولی در همان شکلی که گافمن تصویر میکند، بلکه اساساً روایتی از جامعه ای آنومیک ارائه میدهد، که در آستانه بحرانی به غایت خطرناک قرار گرفته است. در دهه های اخیر مدیریت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی به نحوی عمل کرده است که جامعه ایرانی را به سمت ریاکاری اجتماعی سوق داده است. ریاکاری و انشقاق میان جلوی صحنه و پشت صحنه کنشگران اجتماعی در ایران ریشه های ساختاری داشته و چیدمان صحنه ها به دلیل عدم استقرار نظام شایسته سالار همواره به صورتی بوده که افراد به منظور کسب جایگاه مجبور به فاصله گرفتن از خود واقعیشان بوده اند.
ساختارهای اجتماعی در کشور ما در دهه های گذشته به دلیل عدم انطباق با چارچوبهای مبتنی بر عقلانیت جمعی و همچنین استقرار یک نظام ناکارآمد در زمینه سلسه مراتب اجتماعی سبب شده تا تظاهر، دروغ، دورویی و ریاکاری اجتماعی را به بخشی لاینفک از رفتارهای روزمره کنشگران ایرانی بدل نماید. این ساختارها با تاکید بر یکپارچه سازی های دروغین و غالباً ظاهری، سعی در ارائه وجهی همسویانه و منسجم به جامعه ایرانی داشته و در سالیان اخیر فضای اجتماعی را به فضایی آلوده، مبهم و هاله دار بدل نموده است.
بارزترین وجه جامعه امروز ما کنشگران نقابداری هستند که دائماً بین تکه های ناهمسان هویتی خود جابه جا می شوند و در مناسبات اجتماعی مختلف به جای آنکه با خود واقعیشان ظاهر شوند، با همان شمایلی ظاهر میشوند که آن موقعیت خاص می طلبد، به عبارت دیگر موقعیت ها تنها به دلیل آنکه برخی قواعد ایدئولوژیکی و متعصبانه ای خاصی را برای به بازی گرفتن کنشگران در نظر گرفته اند، فضا را به سمت ریاکاری و دورویی به پیش می برند. بدل شدن ریاکاری به یک روش متداول و مطمئن در سطح جامعه بیش از هرچیزی نشان از سقوط بنیان های اخلاقی و ارزشی جامعه داشته و پایه های اعتماد متقابل را بیش از پیش متزلزل می نماید.
نظام مند شدن ریاکاری و دورویی و فاصله افتادن میان آنچه که نمایش میدهیم با آنچه که در واقعیت امر هستیم، سبب میشود تا تمام سازوکارهای اجتماعی با چالشی اساسی مواجه شوند. این وضعیت و آنچه که اساساً از آن تحت عنوان فروپاشی نظام اخلاقی جامعه سخن می گوییم، شکل گیری یک همبستگی اجتماعی حقیقی در جامعه و نیل به یک هویت یکپارچه اجتماعی را با مشکلات فراوانی مواجه ساخته است. برخی تضادهای هنجاری و عدم همسویی میان انتظارات و واقعیت ها سبب نهادینه شدن ریاکاری در تار و پود جامعه ما شده و این وضعیت است که اعتماد و یکپارچگی اجتماعی را از بین می برد و جامعه را دچار تزلزل و عدم ثبات می نماید. بسیاری از سازمانها و نهادهای اجتماعی، از طریق ریاکاری و کتمان حقیقت معمولا به شکل تصنعی، رفتارها و ارزش های انباشته ای را خلق میکنند که انباشت تصنعی ارزشها هم موقعیت افراد و هم موقعیت گروه ها را دچار تزلزل و بدبینی می نماید.
برون رفت از این وضعیت نیازمند گشایش اساسی در سازوکارهای اجتماعی و بازتعریف برخی از ساختارهای کلان در سطح جامعه می باشد، این تغییرات می بایست تا جایی ادامه یابند که هنجارها و ارزشهای مشروعیت بخش در سطح خرد و کلان را به صورت نظام مندی اصلاح کرده و ملاک های قضاوت، تشویق، تنبیه و تحرک اجتماعی را دگرگون نمایند.

#حسام_محمدی

@Roshanfkrane
گریه‌؛

نویسنده در کتاب جزء از کل، پرسش درخشانی را مطرح می‌کند: چرا تکامل کاری با بدن انسان‌ها کرد که نتوانند غم‌هایشان را پنهان کنند؟ چرا ما قادر به سکوت در برابر دلتنگی‌ها نیستیم و هرگز نمی‌توانیم بی‌آنکه دیگران از دلتنگی‌مان مطلع شده باشند، همه‌چیز را در خودمان دفن و نابود کنیم؟ آیا این نشانه‌ای از ضعف و درماندگی انسان‌ها نیست که در برابر تلخی‌ها و شکست‌ها به گریه می‌افتند و اشک‌ها بی‌اختیار از چشمان‌شان جاری می‌شود... براستی فلسفۀ گریستن چیست که امر ناشناخته‌ای از اعماق وجودِ آدمی، افسارِ احساسات را به دست گرفته و چاره‌ای جز گریستن در برابرمان باقی نمی‌گذارد...

ما بواسطۀ اشک‌ها سخن می‌گوییم و گاهی از کلمات می‌خواهیم که تنها سکوت اختیار کنند.. گویی اشک‌ها هم همچون کلمات مکانیسم‌هایی برای تخلیه‌اند، ابزارِ اندوهگینی برای بیان حرف‌هایی که کلماتی برای ابرازکردنشان نمی‌یابیم و ترجیح می‌دهیم در سکوتِ کلمات گریه کنیم.. گریستن شاید صادقانه‌ترین کنش انسانی باشد، که آن را فارغ از هرگونه آلایشی در برابر دردها و رنج‌هایی که بر ما مستولی می‌شوند، به کار می‌گیریم.. ما قادر به گریه‌کردنیم و در نتیجه قادر به زیستن در جهانی مملو از اندوه و حسرت... در این معنا اشک‌ها و سرازیر شدنشان از چشم‌ها، نشانه‌هایی از یک رخدادِ درونی‌اند که در جهانی دردآگین به کمک ما می‌آیند تا از بارِ تحمل‌ناپذیر هستی کسر کنند...

هر انسانی در لحظاتی از زندگی که دچار درماندگی می‌شود باید به گریستن تن دهد.. اگر انسانها قادر به "گریستن" نباشند، قطعاً زیر بارِ اندوه و محنت از درون متلاشی خواهند شد... در این معنا درد بزرگیست اگر نتوانیم گریه کنیم و از گریستن عاجز باشیم.. چه بسیارند شب‌هایی که محتاج اشک‌ها هستیم و تنها کاری که از دستمان برمی‌آید این است که بی‌صدا گریه کنیم...


#حسام_محمدی


@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
براستی چیستی تو؟ و چگونه است که این‌گونه مرا به زنجیر گرفته‌ای؟

نمی‌دانم کیستی و در کدامین معبر با قدم‌های بلندت زمین را تازیانه میزنی... اما این تو بودی که مرا به چراگاهِ عشق کشاندی و در مسلخِ نگاهت هزاران بار قربانی‌ام کردی، من از این بندِ بندگی هرگز رها نخواهم شد، مگر به سرانگشتِ صدایِ نازنینِ تو.. بگذار دیوانه‌وار دوستت بدارم ای گمشده در گذشته و آینده‌ام.. در دلم کلبه‌ای متروک یافته‌ام که با یادِ تو پابرجاست..به سراغم بیا، خلوتم را بشکن، صدایم کن، درآغوشم گیر و به جادویِ لبخندت مرا تصرف کن ای معصوم‌ترین غارتگرِ هستی... براستی که من کیستم، بی‌تو...



#حسام_محمدی
💟@Roshanfkrane
روشنفکران
@Roshanfkrane


در نیمه‌شبی ملال‌انگیز آن هنگام که سر در جیب تفکر فرو می‌بردم سست و پر ملال چه بسیار ورق‌پاره‌های زیبا و عجیب و حکایت‌های از یاد رفته از خاطرم می‌گذشت، آن‌گاه که نیمه‌خواب، سر تکان دادم ناگاه صدای در به گوش آمد گویی کسی بر در می‌کوبید، غُراب بود.. نجوا کنان گفتم ای مهمان به من بگو آیا او بازخواهد گشت..؟ غُراب گفت: " نه هرگز ..."



"نه، هرگز..." این آوازِ افسردۀ مرغِ سیاهی‌ست که از دلِ تاریک شب بیرون آمده است، مرغی که پیام‌آورِ نامیدی‌ست و خبر از هجرانی حزن‌انگیز می‌دهد.. ادگار آلن‌پو در پاسخ به تمنایِ آن جوانِ شوریده‌حال که در فراغِ معشوق‌اش ناله سر می‌داد، میهمان ناخونده‌ای را به خلوت‌اش می‌آورد تا صدایِ تلخِ حقیقت را اینگونه بی‌ظرافت بر تنِ اندوه‌اش بدمد.. حجمِ سیاهِ فراغ گاه به اندازۀ آوازِ غمین کلاغی، حزن‌انگیز است...


‌‌
صدای اندوهناکِ باد، لرزش درختان، سقوط غم‌انگیز برگ‌ها و مرغِ سیاهی که در بلندای درختی نجوای تنهایی سر می‌دهد.. او گمان می‌کرد کلاغِ سیاه خبر از آمدنش خواهد داد، نه هرگز... او بازنخواهد گشت، گویی یک نفر به گذشته رفته است و از او تنها ردپایِ محوی در اقلیمِ خاطرات برجا مانده و این مرثیۀ ناگواری‌ست که پایانِ هر شروعی را مبتلا خواهد کرد... آری در آوازِ غم‌انگیزِ کلاغ‌ها تنِ تلخِ حقیقت عریان است، که مدام می‌گویند: "نه، هرگز..."



#حسام_محمدی


💟@Roshanfkrane


در نیمه‌شبی ملال‌انگیز آن هنگام که سر در جیب تفکر فرو می‌بردم سست و پر ملال چه بسیار ورق‌پاره‌های زیبا و عجیب و حکایت‌های از یاد رفته از خاطرم می‌گذشت، آن‌گاه که نیمه‌خواب، سر تکان دادم ناگاه صدای در به گوش آمد گویی کسی بر در می‌کوبید، غُراب بود.. نجوا کنان گفتم ای مهمان به من بگو آیا او بازخواهد گشت..؟ غُراب گفت: " نه هرگز ..."



"نه، هرگز..." این آوازِ افسردۀ مرغِ سیاهی‌ست که از دلِ تاریک شب بیرون آمده است، مرغی که پیام‌آورِ نامیدی‌ست و خبر از هجرانی حزن‌انگیز می‌دهد.. ادگار آلن‌پو در پاسخ به تمنایِ آن جوانِ شوریده‌حال که در فراغِ معشوق‌اش ناله سر می‌داد، میهمان ناخونده‌ای را به خلوت‌اش می‌آورد تا صدایِ تلخِ حقیقت را اینگونه بی‌ظرافت بر تنِ اندوه‌اش بدمد.. حجمِ سیاهِ فراغ گاه به اندازۀ آوازِ غمین کلاغی، حزن‌انگیز است...


‌‌
صدای اندوهناکِ باد، لرزش درختان، سقوط غم‌انگیز برگ‌ها و مرغِ سیاهی که در بلندای درختی نجوای تنهایی سر می‌دهد.. او گمان می‌کرد کلاغِ سیاه خبر از آمدنش خواهد داد، نه هرگز... او بازنخواهد گشت، گویی یک نفر به گذشته رفته است و از او تنها ردپایِ محوی در اقلیمِ خاطرات برجا مانده و این مرثیۀ ناگواری‌ست که پایانِ هر شروعی را مبتلا خواهد کرد... آری در آوازِ غم‌انگیزِ کلاغ‌ها تنِ تلخِ حقیقت عریان است، که مدام می‌گویند: "نه، هرگز..."



#حسام_محمدی
@Roshanfkrane
محکمه‌ای هم لازم هست برای دادخواهی، محاکمه و قضاوت... باید فراخوانده شویم به عدلیه‌ای تا دادگرانه میانِ ما داوری شود... تو ربوده‌ای خودت را از من و این نقضِ قرارِ دلدادگی‌ست! شکوائیه‌ای خواهم نوشت به زبانِ شعر و تسلیم‌اش خواهم کرد به آن عدالتخانه تا جلب کند "تو را برایِ من"... تو رفته‌ای و تماشا کردن‌ات را دریغ کرده‌ای از من و این دل‌آزردگی جز به تاوانِ حضورت جبران نخواهد شد... من به آن دادرسِ غمخوار خواهم گفت که تو محرومم کرده‌ای از شنیدنِ نامم با صدایِ تو، از بافتنِ موهایت کنار پنجره و تماشایِ آن لبخندِ رویایی‌ات... گواه خواهم آورد از آن قانونی که چنین فراقتی را جز به وصال حکم نخواهد داد... من تمام آن بوسه‌ها را از تو بازخواهم ستاند و مصادره خواهم کرد آغوشی را که به یغما برده‌ای "تو از من".. من مالباختۀ نگاهِ توام و در روزِ دادرسی تمام آن بیخوابی‌ها، بیهوده‌گی‌ها و پریشانی‌ها را به شهادت خواهم آورد تا بازپس ستانم تو را برایِ خودم... تو را برای خودم... تو را برای خودم... ای دوری‌ات آزمون تلخِ زنده‌به‌گوری...



#حسام_محمدی

@Roshanfkrane
‍ "همۀ ما مدیونِ مرگیم"




این دیالوگ پایانی فیلم گرین مایلد بود.. جمله ای که بیش از هر چیزی بر یگانه تکلیفِ انسانی تاکید می نماید، ما با مرگ به دنیا می آییم، در این وادی، ما انسان ها موظف به مرگیم، هر انسانی در برهه ای از زمان می بایست به مرگِ خویش، خوش آمد گوید.. بدونِ مرگ، زمان بر تازشِ بی قید و بند و خود پایانی متصور نمی شد.. ما با مرگِ خود بر تاریخ گوشزد می کنیم که اینجا نقطه پایان من است دقیقا همینجایی که من ایستاده ام.. هر انسانی به هنگامِ مرگ قهرمانِ تاریخ است امکانی که در لحظۀ وقوع انسان را به سانِ یک قهرمان از انتهای یک زندگی پرومته وار می رهاند.. تنها چپزی که بر قامتِ بلندِ تاریخ مدام تکرار و باز تکرار می شود همانا مرگ است.. مرگ دوستی دیرینه ای با ما انسان ها دارد، به نحوی که بی درنگ همۀ ما مدیون مرگیم...
چهرۀ هر انسانی به هنگامِ مرگ بسیار مصمم تر از همیشه به نظر می رسد، تصمیم همان تصمیم همیشگی ست، ما باید جانمان را از تاریخ پس بگیریم.. انسان ها در لحظه پایانی اجرای بی نقصی از خود بر جا می گذارند، سمفونیِ مرگ حجابِ زندگانی را بر کنار می کند و تا تحققِ نهایی لذتی بی پایان بر تازش خود ادامه می دهد... به گفته لکان مرگ همان ژوئیسانس است، میلی در پی میلی دیگر است، میلی که وجه اصیلِ هایدگری بر زندگانی انسانی را ارزانی می دارد..
ما با مرگِ خود به آنسوی دریاها قدم می گذاریم، همان جایی که سانتیاگوی همینگوی بر آن رهسپار بود، جایی که موجودی به نامِ "هست" در انتظار ماست، ناقوس ها برای ما به صدا در می آیند، ما مرگ را زندگی میکنیم و با مرگ، هستندگی را به آغوش میگیریم و صید دیگری را به سرانجام می رسانیم..

#حسام_محمدی
@Roshanfrane