روشنفکران
78.2K subscribers
50.2K photos
42.3K videos
2.39K files
7.03K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
#داستان_کوتاه

حسنک

حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد.
حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟ 
مسكن چه شد؟
كار چه شد؟ 
حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود. 
يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد.
كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد!
از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت: 
حسنك چه شد؟!

🆔👉 @Roshanfkrane
March 27, 2017
📕کتاب صوتی پیرمرد و شاه
👂کیفیت صدا: #16_mp3
💾 حجم: 2 مگابایت
زمان: 19 دقیقه

#داستان_کوتاه
#کتاب_صوتی
#قصه_ظهر_جمعه

📌از سری قصه های ظهر جمعه، بسیار جذاب و شنیدنی.👇👇

🆔👉 @Roshanfkrane
April 9, 2017
📚بوقلمون صفت - صوتی
داستان
👤 انتوان چخوف
🔏 مترجم: سروژ استپانیان
🎤🗣راوی: امیر اردلان داودی
👂کیفیت صدا: #80_mp3
💾 حجم: 7 مگابایت
زمان کل: 12 دقیقه👇👇👇
پست بعدی
🆔👉 @Roshanfkrane
#داستان_کوتاه
#انتوان_چخوف
#ادبی

📕توضیحات:

🗞آنتون پاولوویچ چِخوف داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجسته روس است. هر چند چخوف زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید.

🗞او را مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینه نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به جا گذاشته‌است و وی را پس از شکسپیر بزرگترین نمایش نامه نویس میدانند.

🗞چخوف در چهل و چهار سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.از ویژگی های برجسته این داستان توصیف مشکل عمده اجتماعی دوران آلکساندر سوم است که با نگاه طنز توصیف می شود.

💡این داستان در مورد سگی است که مردی را گاز می گیرد و پاسبان و رییس پلیس محله از راه می رسند و می خواهند صاحب سگ را تنبیه کنند اما…..
درخواست شما همراهان☝️☝️☝️
کانال روشنفکران لطفا لمس کنید👇😊🙏
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

درود به همه روشنفکران میهنم

دیگه گوشی شما هنگ نخواهد کرد چون👇

دیگر لازم نیست چندین کانال در تلگرام داشته باشید...
گلچین مطالب جالب تلگرام و شبکه های مجازی... هم اکنون در یک کانال👍😊

ادعا نمی‌کنیم بهترین هستیم
اما
مفتخریم که بهترین ها با ما هستند🙏
با موضوعات:
فرهنگی
ناگفته های تاریخی
هنری
اقتصادی
افشاگری تخلف های مسئولین کشور
مطالب جذاب دنیا
برنامه های گوشی و لپ تاب
کتابهای جذاب و کودکانه و تاریخی بصورت صوتی و متنی pdf
(در کانال سرچ کنید اگر نبود درخواست کنید)👇
( @Kamranmehrban )
ای دی ارتباط با :
روابط عمومی و درخواست☝️
نیازمندی های خود را درخواست کنید
تا برای شما به اشتراک بگذاریم.

کلیپ ها و ویدیو های برگزیده و پربیننده از شبکه های مجازی و غیره . . .

حتما بازدید کنید اگر جالب نبود میتوانید ترک کنید🙏😊

این کانال رو به کسانی که دوست دارید معرفی کنید واقعا مفیداست👌👌👌

لینگ کانال لمس کنید👇👇👇

https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A

🌺🌺🌺🌺🌺
اگر ریپورت هستید برای درخواست به این گروه مراجعه کنید👇
لینگ گروه اندیشمندان :

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEIedzqcnMJy5DZ2uw
قوانین:
دوستی محبت
ادب و احترام
شادی درو از توهین و بی ادبی
هدف:
ایجاد جوی شاد و تبادل اطلاعات مفید و آموزنده
حدگروه+12
دیدگاه جنسیتی ممنوع
گذاشتن لینگ و تبلیغات ممنوع
April 12, 2017
📕 داستان کوتاه صوتی لابیرنت
📝 نویسنده: #مهشید_امیرشاهی
🎤🗣راوی: با صدای دلنشین خانم #فرح_بدیعی
👂کیفیت صدا: #28_mp3
💾 حجم: 7 مگابایت
زمان کل: 36 دقیقه👇👇

#داستان_کوتاه #داستان


🆔👉 @Roshanfkrane

👇
April 22, 2017
#داستان_کوتاه

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید: می گویند شما می خواهید مرا به زمین بفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد زیاد فرشتگانم، من یک فرشته برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک علاقه ای به رفتن نداشت: اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی و خوشی من کافی هستند.
خداوند لبخندی زد و گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد. او با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خدا برای این سوالش هم پاسخ داد: فرشته ات دستهایت را در کنار هم خواهد گذاشت و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
- فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود!
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه در مورد من برایت صحبت خواهد کرد. و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهائی از زمین شنیده می شد. کودک، هر چند دوست نداشت؛ ولی می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوئید.
خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد. می توانی او را "مادر" صدا کنی..



https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
July 28, 2017
#داستان_کوتاه

یادمه هشت سالم بود.
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکویت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه، که خط تولید بیسکویت رو ببینیم.
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت می داد بیرون،
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن؛ واسه همین تو صف موندم.
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود.
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه ی اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم؛
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند...!

👤 پرویز پرستویی

↪️ @Roshanfkrane ↩️
July 30, 2017
#داستان_کوتاه

شخصى تا چهل سالگی شرب مدام میکرد. در چهل سالگی بود که خواب حج میبیند و مرد دین میشود و به سفر حج میرود.
پنج بار به سفر حج میرود؛ پس از 5 سفر، دیگر به حج نرفت.

اهل شهر به او گفتند چرا دیگر به حج نمیروی؟
گفت در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه ی راه یکی از هم قطاران غذایی نداشت، رویش نمیشد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛ خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت.
در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف مینمایم...

و در همان هنگام این شعر را سرود:

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن

روايتى از كشكول شيخ بهايى

⚠️به ما بپیوندید👇👇👇

🤝 @Roshanfkrane 🤝
August 2, 2017
#داستان_کوتاه

#کتاب_صوتی🎶

#به_وقت_بهار
پست بعد👇
لم داده به صندلی تراس، زیر آفتاب تنبل اسفند، زنی که از سفر برنگشته است!
 نشسته تا پرواز یکساله ای را بر زمین بنشاند. حالا بارِ سنگین تری دارد؛ آنقدر سنگین که توان مرور سنگدلی ها را از او می گیرد.
روزهای آخر سال، روزهای بی خیالی و خاطره بازی است. روزهای رها شدن در بازارهای شلوغ و پیگیر نگاه مردم، پشت ویترین رنگارنگ مغازه بودن.....

#پریا_ابراهیم_زاده

متن کامل داستان را بشنویم با صدای خانم #پریا_ابراهیم_زاده

https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
August 8, 2017
#داستان_کوتاه
ﺭﻭﺑﺮﺗﻮ ﭼﻮﻟﯽ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﮔﺮﻭﻩ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺁﻟﻤﺎﻥ خاطره ای از سفر به ایران نقل میکند و میگوید
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.
ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﺷﯿﻮﻥ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﺍﺭﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻧﺞ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺁﻧﺠﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻭﺳﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺨﺮﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺭﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ....


🆔 @Roshanfkrane
August 21, 2017
#داستان_کوتاه

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

فرهنگی

@Roshanfkrane
🔹🔷 🔷🔹
August 24, 2017
#داستان_کوتاه
📚
🌏زندگی...

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
@Roshanfkrane
January 23, 2018