رمان #حس_سیاه
#قسمت271
شالش را روی موهایش درست کردم و دست لاغر وسردش را گرفتم تا بلندش کنم.
از درد دندان به هم می سایید.
-چت شد آخه تو لعنتی از کجا اومدی؟
نعره ام همزمان شد با سوت بلند ماشین مدل بالایی که با سرعت بالایی از کنارمان رد شد و تنها چند سانت با چرخ هایش فاصله داشتیم!
باد سردی می وزید و جمعیت زیادی داشتند جمع می شدند.
موهایم را از پشت کشیدم وبا وحشت بلندش کردم.
-باران...نگام کن...خوبی؟
انگار کمی توان ته تنش باقی مانده بود.
به زور در ودیوار بلند شد و عصبی به سینه ام مشت کوبید.
جوری هلم داد که اگر تعادلم را حفظ نکرده بودم داشتم زیر چرخ ماشین های پرسرعت جان می کندم!
فریاد زدم:
-حالت خوب نیست الآن بیا بریم...
آستینش را کشیدم اما با آن زانوهای سست و بی حال نتوانست قدم از قدم بردارد.
جیغ کشید:
-ولم کن آشغال...من ام...امشب رفتم خونه برات بهترین غذا رو پختم...اومدم که باهات بمونم...تو یک آشغالی! عوضی! ازت متنفرم...
ازت متنفرم حیوون...تو نباید زنده باشی...وجودت برای همه ما ننگه!
تا عمردارم نمی بخشمت...نمی بخشمت که احساسم رو کشتی...که دیوانم کردی...که اون شب تصادف بهنام باعث شدی به خاطر دیدنت و دیدن مهسا سر سفره عقد...تند رانندگی کنم و...
اون فاجعه به بار بیاد...
ازت...م...متنفرم...حیوون صفت...کاش بمیری کیارش...کاش بمیری که من رو کشتی!
قطره ای عرق از گوشه پیشانی ام آویزان شد.
تنم غرق عرق سرد بود...
قدرت فکر و عقلم با حرف هایش از بین رفت!
مثل مرده ای متحرک فقط ایستادم و نگاهش کردم.
دندان روی هم سایید و با نفرت آن عسلی های خیس و وحشی خمشگینش،نگاهم کرد.
نفسم را بیرون دادم و عقب رفتم.
جلوی پاهایم روی زمین افتاد.
از شدت درد به خودش پیچید و قطره اشکی به زور از گوشه چشمش روی زمین چکید.
با دست های مشت شده ایستاده بودم و با چشم هایی وق زده نگاهش می کردم.
تنش رعشه گرفت و کامل روی زمین دراز کشید.
حالا دیگر همه جمعیت خیابان دور مان جمع شده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.
باران جلوی چشمانم داشت جان می داد!
حتی نمی دانستم در آن لحظات دشوار،با چه توانی سر پا بودم و داشتم نفس می کشیدم؟
مچاله شد در خودش و چشم های کبود تر از لب های خشکش را بست و بی حال لب زد:
-از...از...ازت...مت...متنفر...متنفرم..
نم...نمی...بخش...بخشمت...کیا...
کیا...رش...نمی...بخش...مت...
همچنان نگاهش می کردم.
تنم یخ بسته بود.
چند نفری که دعوایمان را دیده بودند زنگ زدند به اورژانس...
من مات مانده بودم،میان زمین و آسمان!
دقیقا درست روی مرز باریک جنون!
نگاهش می کردم...
لب فرو بست و نفسش را بیرون داد.
دستش بی حرکت افتاد روی زمین و جسم مچاله شده اش از هم باز شد.
باران من مرد! باران من مرد؟
جان داد...جلوی چشمان خودم...به خاطر خودم...به خاطر سیما!
نمی دانستم آن لحظه چه کسی کنارم ایستاده بود اما محکم تکانم می داد،محکم!
به بازویم از روی کت چنگ می انداخت و فریاد می کشید:
-مرد حسابی زنت مرد!
زنگ بزنید اورژانس...وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
خانمت مرد...آقا...آقا...آقا!
همان طور مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه می کردم که روح از تن عشقم جدا می شد!
-یکی آب بپاشه رو صورتش...مشکلش چی بود؟
به شانه هایم ضربه زدند:
-آقا...آقا...حالت خوبه؟ آقا...یک کاری بکن وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
اما من گوشم بسته شده بود و فقط صحنه های چشم نواز صورتش را جلوی چشم هایم مرور می کردم.
خنده اش،لب هایش،چشم هایش،
موهای بلندش!
یاد خنده مهربان و بدن ظریفش،
یاد دست های سفید و دوست داشتنی اش،یاد وقتی که باهام حرف می زد و حرکت لب های خوش ترکیبش که حالا کبود و بسته بود!
ناگهانی خم شدم روی تنش...
دستم را روی نبض دستش گذاشتم...نمی زد...نه!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم...نه...نمی زد!
دست روی پیشانی اش کشیدم.
بدنش سرد سرد شده بود...سرد تر از هر سردی دیگر!
از دو قالب یخ سرد
تر!
حتی رنگش پریده بود...
سفید شده بود...رنگ ماه آسمان...عین مرده های واقعی!
سردی تنش تنم را لرزاند.
عقب عقب رفتم.
پا شدم...همان جور عقب عقب رفتم...وحشت داشتم...شوکه بودم!
اورژانس رسید.
جمعیت بیشتر شدند.
کنار باران نشستند.
یک خانم و یک آقا...
آقا گردن باران را به جلو و سرش را به عقب متمایل کرد.
و خانم فک قفل باران را باز کرد و تنفس مصنوعی را شروع کرد.
۱...۲...۳...
رویم را برگرداندم.
نمی خواستم ببینم...می خواستم تهی شوم...خالی شوم...بمیرم!
معجزه بود ایستاده بودم!
زانوهایم می لرزیدند.
نگاهم را به ماشین ها دوختم...
نورشان چشمم را می زد.
تنم بدجوری سرد شده بود...فقط نگاه های باران یادم آمد...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت271
شالش را روی موهایش درست کردم و دست لاغر وسردش را گرفتم تا بلندش کنم.
از درد دندان به هم می سایید.
-چت شد آخه تو لعنتی از کجا اومدی؟
نعره ام همزمان شد با سوت بلند ماشین مدل بالایی که با سرعت بالایی از کنارمان رد شد و تنها چند سانت با چرخ هایش فاصله داشتیم!
باد سردی می وزید و جمعیت زیادی داشتند جمع می شدند.
موهایم را از پشت کشیدم وبا وحشت بلندش کردم.
-باران...نگام کن...خوبی؟
انگار کمی توان ته تنش باقی مانده بود.
به زور در ودیوار بلند شد و عصبی به سینه ام مشت کوبید.
جوری هلم داد که اگر تعادلم را حفظ نکرده بودم داشتم زیر چرخ ماشین های پرسرعت جان می کندم!
فریاد زدم:
-حالت خوب نیست الآن بیا بریم...
آستینش را کشیدم اما با آن زانوهای سست و بی حال نتوانست قدم از قدم بردارد.
جیغ کشید:
-ولم کن آشغال...من ام...امشب رفتم خونه برات بهترین غذا رو پختم...اومدم که باهات بمونم...تو یک آشغالی! عوضی! ازت متنفرم...
ازت متنفرم حیوون...تو نباید زنده باشی...وجودت برای همه ما ننگه!
تا عمردارم نمی بخشمت...نمی بخشمت که احساسم رو کشتی...که دیوانم کردی...که اون شب تصادف بهنام باعث شدی به خاطر دیدنت و دیدن مهسا سر سفره عقد...تند رانندگی کنم و...
اون فاجعه به بار بیاد...
ازت...م...متنفرم...حیوون صفت...کاش بمیری کیارش...کاش بمیری که من رو کشتی!
قطره ای عرق از گوشه پیشانی ام آویزان شد.
تنم غرق عرق سرد بود...
قدرت فکر و عقلم با حرف هایش از بین رفت!
مثل مرده ای متحرک فقط ایستادم و نگاهش کردم.
دندان روی هم سایید و با نفرت آن عسلی های خیس و وحشی خمشگینش،نگاهم کرد.
نفسم را بیرون دادم و عقب رفتم.
جلوی پاهایم روی زمین افتاد.
از شدت درد به خودش پیچید و قطره اشکی به زور از گوشه چشمش روی زمین چکید.
با دست های مشت شده ایستاده بودم و با چشم هایی وق زده نگاهش می کردم.
تنش رعشه گرفت و کامل روی زمین دراز کشید.
حالا دیگر همه جمعیت خیابان دور مان جمع شده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.
باران جلوی چشمانم داشت جان می داد!
حتی نمی دانستم در آن لحظات دشوار،با چه توانی سر پا بودم و داشتم نفس می کشیدم؟
مچاله شد در خودش و چشم های کبود تر از لب های خشکش را بست و بی حال لب زد:
-از...از...ازت...مت...متنفر...متنفرم..
نم...نمی...بخش...بخشمت...کیا...
کیا...رش...نمی...بخش...مت...
همچنان نگاهش می کردم.
تنم یخ بسته بود.
چند نفری که دعوایمان را دیده بودند زنگ زدند به اورژانس...
من مات مانده بودم،میان زمین و آسمان!
دقیقا درست روی مرز باریک جنون!
نگاهش می کردم...
لب فرو بست و نفسش را بیرون داد.
دستش بی حرکت افتاد روی زمین و جسم مچاله شده اش از هم باز شد.
باران من مرد! باران من مرد؟
جان داد...جلوی چشمان خودم...به خاطر خودم...به خاطر سیما!
نمی دانستم آن لحظه چه کسی کنارم ایستاده بود اما محکم تکانم می داد،محکم!
به بازویم از روی کت چنگ می انداخت و فریاد می کشید:
-مرد حسابی زنت مرد!
زنگ بزنید اورژانس...وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
خانمت مرد...آقا...آقا...آقا!
همان طور مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه می کردم که روح از تن عشقم جدا می شد!
-یکی آب بپاشه رو صورتش...مشکلش چی بود؟
به شانه هایم ضربه زدند:
-آقا...آقا...حالت خوبه؟ آقا...یک کاری بکن وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
اما من گوشم بسته شده بود و فقط صحنه های چشم نواز صورتش را جلوی چشم هایم مرور می کردم.
خنده اش،لب هایش،چشم هایش،
موهای بلندش!
یاد خنده مهربان و بدن ظریفش،
یاد دست های سفید و دوست داشتنی اش،یاد وقتی که باهام حرف می زد و حرکت لب های خوش ترکیبش که حالا کبود و بسته بود!
ناگهانی خم شدم روی تنش...
دستم را روی نبض دستش گذاشتم...نمی زد...نه!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم...نه...نمی زد!
دست روی پیشانی اش کشیدم.
بدنش سرد سرد شده بود...سرد تر از هر سردی دیگر!
از دو قالب یخ سرد
تر!
حتی رنگش پریده بود...
سفید شده بود...رنگ ماه آسمان...عین مرده های واقعی!
سردی تنش تنم را لرزاند.
عقب عقب رفتم.
پا شدم...همان جور عقب عقب رفتم...وحشت داشتم...شوکه بودم!
اورژانس رسید.
جمعیت بیشتر شدند.
کنار باران نشستند.
یک خانم و یک آقا...
آقا گردن باران را به جلو و سرش را به عقب متمایل کرد.
و خانم فک قفل باران را باز کرد و تنفس مصنوعی را شروع کرد.
۱...۲...۳...
رویم را برگرداندم.
نمی خواستم ببینم...می خواستم تهی شوم...خالی شوم...بمیرم!
معجزه بود ایستاده بودم!
زانوهایم می لرزیدند.
نگاهم را به ماشین ها دوختم...
نورشان چشمم را می زد.
تنم بدجوری سرد شده بود...فقط نگاه های باران یادم آمد...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane