روشنفکران
81.8K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تریلر فیلم «همه می‌دانند» ساخته اصغر فرهادی با بازی پنه لوپه کروز و خاویر باردم
#هنر

@Roshanfkrane
🌸🍃🌸🍃🌸


🔰 دلزدگی زناشویی

🔴 نشانه های جسمی:
🔹 دلزدگی یک نوع احساس خستگی و کسالت، با علائمی مثل بی حالی، سردردهای مزمن، دردهای شکمی و بی اشتهایی یا پرخوری هم از خودشان نشان می دهند. دلزده ها از نظر جسمی هم از پا می افتند.

🔴 نشانه های عاطفی:
🔹 دلزده ها قبل از هر چیز احساس آزردگی می کنند. آنها حس می کنند در زندگی مشترک اذیت می شوند. تمایلی به حل مشکلات نشان نمی دهند و امیدی هم ندارند مشکلاتشان حل شود. گاهی این ناامیدی و اندوه آنان را به وادی افسردگی می کشاند. آنها احساس می کنند زندگی پوچ و بی معنایی دارند. حس می کنند کسی را در زندگی ندارند که از آنها حمایت عاطفی کند.

🔴 نشانه های روانی:
🔹 دلزده ها خودشان را باور ندارند، حس می کنند شکست خورده اند و خودشان را دوست ندارند. درست همین احساسات را نسبت به همسرشان هم دارند. آنها دیگر نه همسرشان را قبول دارند و نه می توانند او را دوست داشته باشند.



🔰 علل دلزدگی

🔴 منطقی نمودن توقعات
🔹 گاهی توقعات ما آنقدر بالا و غیرواقع بینانه است که ازدواج با هر فرد دیگری هم نمی تواند آن توقع ها را برآورده کند. مثلا زنی که توقع دارد شوهرش که از صفر زندگی را با او شروع کرده باید یکساله هم خانه و هم ماشین بخرد معلوم است با دیدن واقعیت دلزده می شود.

🔴 عبور از فاز هیجانی اول ازدواج:
🔹 وقتی زن و شوهر از فاز هیجانی و عاطفی اول ازدواج بیرون می آیند، هر حادثه کوچکی را بهانه می کنند تا به همسرشان یک برچسب منفی بزنند.
🔹 در این مواقع سکوت مردها نشانه بی احساسی شان تلقی می شود و یک بار محبت نکردن زن ها نشانه نامهربانی شان.

🔴 عدم بیان احساسات:
🔹 اگر همسران نیازهای خود را مطرح نکنند یا در رابطه با همدیگر پی به نیازهای یکدیگر نبرند و به راه حل مثبتی برای برآورده کردن نیازهایشان نرسند، خطر دلزدگی دو چندان می شود.

🔴 کمال گرایی های جنیستی:
🔹 اینکه همیشه از همسرمان توقع داشته باشیم در همه شرایط و مواقع با ما رابطه جنــسی تام و تمام داشته باشد. در نهایت اگر ما تفاوت های بین جنسـیت خودمان و جنـسیت همسرمان را نشناسیم و توقع داشته باشیم همسرمان هم مثل خودمان مردانه یا زنانه عمل کند باعث دلزدگی زناشویی می شود.


🔰 راهکارهای کاهش دلزدگی

منطقی نمودن توقعات
🔹 بنا به گفته ی روانشناسان توقع های غیرمنطقی بیشترین ارتباط را با دلزدگی زناشویی دارد. اینکه ما باور داشته باشیم توافق نداشتن باعث تخریب رابطه است اولین باور غیرمنطقی است.

طبیعی تلقی کردن اختلافات
🔹 باور به اینکه رفتارهای همسرمان تغییر نمی کند هم غیرمنطقی و غیرمنصفانه است. توقع ذهن خوانی توسط همسر غیرمنطقی است.

بیان نیازها توسط خودمان برای کاهش دلزدگی ضروریست.


تازه نگه داشتن رابطه
🔹 در روزهای اول ازدواج همه چیز تازه و هیجان برانگیز است اما وقتی که همه چیز تکراری شد، زن و شوهر کم کم از هم دلزده می شوند.
🔹 در این مواقع گذاشتن انرژی برای رابطه می تواند آن را همچنان هیجان برانگیز نگه دارد.
🔹 سعی کنید همسرتان را غافلگیر کنید، هر چند وقت برنامه دو نفره هیجان برانگیزی برای هم بگذارید. به هم ابراز احساسات کنید. اگر مشکلی هم پیش آمد با هم مطرحش کنید یا با مشاور درمیان بگذارید.

#روانشناسی
@Roshanfkrane
🌸🍃🌸🍃🌸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرخط خبرهای پنجشنبه ۱۶ فروردین

#خبر

@Roshanfkrane
یک زن دستفروش در تنکابن می‌گوید ماموران سد معبر سبزی‌های او را که منبع درآمدش بود به جوی آب ریختند.
این زن با گویش محلی در ویدیو می‌گوید که همسرش بیمار است و او هزینه زندگی را تامین می‌کند.
#اجتماعی😔

@Roshanfkrane
کتاب و آب، هر دو در بحران هستند!

یکی از کم مصرفی؛
دیگری از پر مصرفی...

#فرهنگ
@Roshanfkrane
بعضی چیزها
از دور آرام هستند
و انسان برای نزدیک شدن به آنها نباید
پافشاری کند
مثل عشق
سیاست
و مهاجرت
من بر آسمان خراش ها
پرنده های مهاجر زیادی دیدم
که چشم هاشان پر از اشک بود!
#ادبی
#مفهومی
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
بینوایان
26
رمان
📖 #بینوایان
📕 قسمت_26
🎵 فرمت فایل: Mp3
گوش کنیم
اثر:
ویکتورهوگو
@Roshanfkrane
Forwarded from روشنفکران (Masi)
#قصه_شب
گل خندان😍🌸🌸

قسمت دوم

زن گفت: هیچ غصه نخور. این که کاری ندارد. همین الان پاشو برو کنار دریا و بگو «ای خواهر، ای گل خندان، ای گل هایت خندان! اگر خوابی بیدار شو، خواهر! اگر بیداری، حرف بزن، خواهر! خواهرت گفت تار و دف بردار و بیا.» ماهی گیر راه افتاد اما در دل می گفت: عجب کاری! پادشاه امر می کند تا فردا برای قشون لباس دوخته تحویل بدهم، این هم می گوید که برو تار و دف بردار بیاور. دریا موج می زد اما موج هایش خیلی بزرگ نبود. ماهی گیر تا رسید به کنار دریا حرف های زنش را تکرار کرد. باز آب دو شقه شد و همان دختر دیروزی با دف و تار بیرون آمد و همراه ماهی گیر به خانه آمد. خواهرها به ماهی گیر گفتند: تو برو راحت بخواب دیگر کاریت نباشد. ماهی گیر رفت زیر لحاف اما مگر خواب به چشمش می آمد؟ خواهرها تا صبح زدند و رقصیدند. مرد مرتب به خودش می پیچید که فردا جلو چشم همه، پادشاه امر می کند جلاد سرم را از تنم جدا کند اما این ها اصلا عین خیالشان نیست. چند دفعه خواست بلند شود دف و تار را بگیرد بشکند اما بعد فکر کرد که شاید کاری از دستشان آمد. صبح آفتاب تیغ نزده دو خواهر دست از زدن و رقصیدن کشیدند و زن ماهی گیر پهلوی شوهرش آمد و گفت: پسر عمو، پاشو برو گاری صدا کن، لباس ها را ببر. ماهی گیر اول خیال کرد دستش انداخته اند اما وقتی چشم هایش را باز کرد و لباس ها را دید، از خوش حالی نمی دانست چه کار بکند. فوری بلند شد و این بر و آن بر لباس ها را نگاه کرد دید حتی دکمه هایش را هم انداخته اند از شادی در پوست نمی گنجید. زودی رفت و یک گاری دم در آورد و لباس ها را بار کرد و راه افتاد. پادشاه هنوز در خواب بود که ماهی گیر در قصر را زد. دو ساعت بعد که پادشاه لباس های دوخته شده را دید دهانش از تعجب باز ماند. البته وزیر هم مثل پادشاه خیلی تعجب کرد. پادشاه نگاه کرد به روی وزیر. وزیر نگاه کرد به روی پادشاه. هیچکدام از حیرت نمی توانست حرفی بزند. آخر سر وزیر گفت: قبله عالم به سلامت، شاید ماهی گیر همه خیاط های شهر را جمع کرده و پول داده لباس ها را برایش دوخته اند. باید از او چیزی بخواهیم که اصلا نتواند بیاورد. مثلا می گوییم باید تا فردا بچه ای برای ما پیدا کنی بیاوری که نافش را هنوز نبریده باشند اما بتواند با پادشاه قشنگ حرف بزند. ماهی گیر را صدا کردند و امر پادشاه را گفتند. بیچاره ماهی گیر دیگر ناامید شد. به خودش گفت: فردا حتما کشته خواهم شد. آخر کی تا حالا دیده بچه تازه به دنیا آمده حرف بزند؟ گرفته و غمگین به خانه برگشت. زنش پرسید: پسرعمو جان، باز چه خبری شده؟ ماهی گیر گفت: این دفعه دیگر تو هم نمی توانی کاری کنی. پادشاه بچه ای از من خواسته که نافش را هنوز نبریده باشد اما بتواند قشنگ با او حرف بزند. زن لبخندی زد و گفت: این که کاری ندارد. فردا صبح زود برو کنار دریا و بگو «ای خواهر، ای گل خندان! ای گل هایت خندان! اگر خوابی، بیدار شو، خواهر! اگر بیداری حرف بزن، خواهر! خواهرت گفت بچه نوزاد را بده بیاورد.» مرد شب را خوابید و صبح زود پا شد رفت به کنار دریا. دریا توفانی بود. موج های بزرگ به سنگ های ساحل می خوردند. و هیاهوی زیادی راه می انداختند. مرد تا حرف های زنش را تکرار کرد، «گل خندان» از میان موج ها بیرون آمد با بچه نوزادی که هنوز نافش را نبریده بودند. مرد بچه را گرفته آمد به قصر پادشاه. اما کمی شک برش داشته بود که نکند بچه نتواند حرف بزند. پادشاه تا چشمش به بچه افتاد، ازش پرسید: بچه جان، بگو ببینم برای ما چه اتفاقی خواهد افتاد؟ پادشاه مطمئن بود که بچه حرف نخواهد زد. اما یک دفعه بچه به حرف آمد و گفت: الا نه آتشی از آسمان می افتد، تو و تختت را هورتی می کشد تو. تا این حرف از دهان بچه بیرون آمد، آتش افتاد و همه را سوخت و خاکستر کرد. ماهی گیر نفس راحتی کشید و رفت پی کار و کاسبیش.
#کودک در روشنفکران

@Roshanfkrane
Forwarded from روشنفکران (Masi)
#قصه_صوتی

#یه_دونه_گندم
باصدای زیبای #مریم_نشیبا
هرشب دو #قصه و یک #لالایی در کانال روشنفکران👇

@Roshanfkrane
لالایی کودک
@Roshanfkrane
‍ ‍ #لالایی کودکانه
هر شب یک لالایی و دو قصه
در کانال روشنفکران😍

@Roshanfkrane
رمان
#حس_سیاه

قسمت74
کیارش گناه داشت...
کیارش مرد خوبی بود...
عشق رویاهایم بود...
چگونه می توانستم با زندان رفتنم،بدبختش کنم؟
چگونه می توانستم؟!
چگونه وجدانم اجازه می داد با بالای دار رفتنم و جلوی چشم هایش دست و پا زدنم، این مرد جدی و محکم را بشکنم و خرد کنم؟
به طناب قطور دار فکر کردم،
به آن رد کبودی که از فشارش به گلویم روی پوستم نمادین می شد!
به اشکی که برای آخرین بار صورتم را می شست و به آن نگاه های خیره و هیستیریک کیارشی که جان دادن عشقش را تماشا می کند!
شاید آن موقع عشقش نباشم!
شایداصلا اگر بفهمد،رهایم کند وبرود!
شاید تا بفهمد من قاتل کثافتی هستم مرا رها کندیا طلاق بدهد!
شاید برای اجرای قصاص هم نیاید ومن جلوی چشمان پدر ومادرم جان بدهم!
خدا کند اگر فهمید برایش آشغالی بی ارزش شوم تا حرص نخورد...
اذیت نشود و ضربه نخورد...
حیف بود عشق من، مرد کودکی ها ورویاهای من، بشکند و عذاب بکشد!
کاش تا فهمید من قاتلم از من رو بر گرداند و آب دهان به سمتم پرت کند!
اما...اما...پس قلب ودل من چه می شد؟
اگر رهایم می کرد!
من...من به پوچی می رسیدم!؟
فرقی نداشت...اگر رهایم می کرد
من بالاخره اعدام می شدم...
دیگر به خودکشی نمی رسیدم...
قلب می خواستم چه کار؟!
اگر طلاقم را می گرفت و از من جدا می شد...
موهایم را محکم کشیدم.
کلیپسم باز شد و افتاد.
با کلافگی صورتم را پوشاندم.
من چه کرده بودم؟
با زندگی ام؟
باکیارشم...عشقم!؟
با بهنام...با پدرومادرم!
وای عموها چه می گفتند؟
مهسا...نازنین...سارا ونیاز چه می گفتند؟!
اگر می دانستند دخترآقای اسدی قاتل است و توی زندان منتظر اجرای حکمش مانده است!
مادر بعد من چه می کرد؟
بعد بهنام، امیدش را به من داده بود و من چه کرده بودم؟!
عذاب وجدان با دو دست محکم و قدرتمندش گلویم را گرفته بود و می فشرد...
به کیارش می گفتم...من باید می گفتم...اما اگر خواستگاری را به هم می زد چه!؟
می خواستم آنقدر توی عشقش غرقم کند که فرصت فکرکردن به بهنام و حسناکوچولوی بیگناه را نداشته باشم!
خسته تر از قبل به در کمد تکیه زدم.
چه کنم؟!
روبه آسمان کردم...
خدایی نبود! اگر وجود داشت می توانست درکم کند و آن همه موقعیت برای کشتن آن پسره برایم به وجود نمی آورد!
من چه می دانستم خواهر کوچولویش توی خانه است!؟
من خیلی نشستم تا همه از خانه خارج شدند! دیگر تا چه حد می توانستم صبرکنم تا آن قاتل را به سزای برادر کشی اش برسانم؟!
چشم های ناز و پراز اشک دختر کوچولو جلوی چشمانم پدید آمدند.
چشمانم را بستم.
پلک هایم متورم شده بودند!
ذهنم خالی بود اما صدای گریه و التماس های خواهر خانواده مرندی آن حسنا کوچولوی نازنین و زیباروی،دیوار استخوانی مغزم را می کوبید.
گناهی نداشت...
داشت؟!
داشت التماسم می کرد!
داشت گریه می کرد!
هنوز کامل ودرست نمی توانست کلمات را تلفظ کند!
من که نمی خواستم...می خواستم؟
می خواستم آن دخترک را بکشم؟
نه به خدا...نمی خواستم!
به خدا نمی خواستم!
شاید می ترساندمش تا آرام بگیرد و فرار می کردم.
اما وقتی سینه ام سوخت و بی تاب التماس هایش شدم و پایم را تکان دادم تا رهایم کند،بی هوا پرت شد و گره حیاتش به آن تکه چوب لعنتی گرفت!
نبضش رفت! بدنش شل شد!
خودم خونی که از پشت سر و گوش هایش جاری می شد را با همین انگشت های لرزانم لمس کردم! نکردم؟!
از فکروخیال داشتم جان می دادم!
باز موهایم را بستم و از اتاق خارج شدم.
سه قرص دیگر از خشاب بیرون کشیدم و با یک فنجان قهوه ام قورت دادم.
به آیینه خیره شدم.
مژه های به هم چسبیده ام را ازهم باز کردم.
آبی به صورتم زدم و سعی کردم به نگاه های شماتت بار بهنام توجهی نشان ندهم!
مامان هنوز خواب بود وبابا طبق معمول به مغازه رفته بود تا برای ظهر به شرکت سری بزند!
پشت میز نشستم و به نان تست وشکلات صبحانه ای که رویش مالیده بودم خیره شدم.
آهسته توی دهانم گذاشتم و انگشت هایم را زبان زدم.

ادامه دارد...

@Roshanfkrane
" آبروریزی در سطح جهانی"
سانسور بخشی اﺯ لوگوی باشگاه آ‌اس‌رم توسط صداﻭسیما
این لوگو برگرفته اﺯیک اسطورﻩقدیمیست که میگوید شهر رم توسط دو کوﺩک که یک گرگ آن‌ها ﺭا شیر می‌داده است تاسیس شده
#ورزشی
@Roshanfkrane
لوگوی جدید رم اختصاصی صدا و سیما

الحق و الانصاف رونای خوبی داره😂
#طنز

@Roshanfkrane
گاهی خراب کردن پل های پشت سر
چیز زیاد بدی هم نیست!
چون باعث می شود نتوانی به جایی
برگردی که از همان اول هم نباید
قدم می گذاشتی...!

👤 مارک تواین
#روانشناسی

@Roshanfkrane
اگر می خواهی
میوه درختی بهتر شود
باید آن درخت را
از ریشه تقویت کنی

اگر به دنبال
بهبود چیزهای مشهود
در زندگیت هستی
باید آنچه که به چشم
نمی آید را تغییر بدهی
و ان هم ذهن توست
#انگیزشی

@Roshanfkrane
‌این یارو امام جمعه برازجان گفته جنون، نابینایی و مرگ ناگهانی از عوارض گوش دادن به موسیقیه!😐
#موسیقی
#مذهبی
#تفکر!
@Roshanfkrane
💫
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»
تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند می‌بخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن می‌کنی.
#حکایت

@Roshanfkrane
روزی روزگاری اهواز
صرفا جهت اینکه بدونید اهواز همیشه گرد و خاک نبوده...
#نوستالژی
@Roshanfkrane