#رمان
#حس_سیاه
قسمت27
برای خودم قهوه ریختم و غرق فکر شدم.
قهوه ام خیلی زود سرد شد ولی آرام نوشیدمش و بعد بلند شدم.
مامان بین راه متوقفم کرد:
-هنوز که چیزی نخوردی؟
-سیرم مادر...فقط...یک لحظه می شینی کنارم؟
کارت دارم!
لبخندی زد و به سالن رفت.
روی کاناپه نشست و من هم سمتش رفتم.
نشستم روبروی مادر و جدی در چشمانش زل زدم.
دست هایش را گرفتم و فشردم:
-مامان...لطفا به من بگو اسناد ومدارک و یادداشت های مهم بابا کجاست؟
دست هایش لرزیدند و سرش را کمی عقب برد:
-منظورت چیه؟
بی حوصله تکرار کردم:
-همون اسناد منقول و غیرمنقول وکوفت و زهرمار!
چشم هایش گرد شد و ابرویش بالا رفت:
-واسه چه کاری می خوای؟
لبخند زدم وسعی کردم گوش هایم را بگیرم از دروغ بزرگی که می خواست از زبانم خارج شود و من نمی خواستم آن را بشنوم!
-مامان...من برای ثبت نام در آموزشگاه و دانشکده و کلی کار چرت دیگه به مدارکم نیاز دارم!
به چشمانم خیره شد.
وای نه!
این خیره شدن ها...همه و همه در ذهنم حک شدند!
دروغ های بزرگ و شاخدارم از عمق نی نی های لرزان و عسلی رنگ چشمانم مشخص است!
مادرمی سوزانی ام نگاه نکن!
امیدی به گفتنش نداشتم.
حالت چهره اش تغییر کرد. امیدی به فاش کردن نداشتم. دستی به صورتم کشیدم وخسته از جا بلند شدم.
پشتم را کردم و به طرف اتاقم پاهای چسبیده به همم را تکان دادم که صدایش دستور توقفم را صادر کرد:
-توی صندوقچه قدیمی بالای دکور اتاق!
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.
پله ها را باعجله دوتا یکی کردم و به اتاقشان رسیدم.
در را باز کردم و داخل شدم.
کلید طلایی رنگ صندوق زیر قالیچه بود. از بچگی ام می دانستم!
وقت هایی که با بهنام بازیگوشی می کردیم و...
درش را باز کردم.
بوی عطر بهنام داشت حالم را به هم می زد.
برگشتم و از نبودن مادر مطمئن شدم. داشت با خاله تلفنی صحبت می کرد!
در را بستم و برگشتم توی اتاق.
در صندوق با چند تق کوچک باز شد.
صدای نفس نفس زدن هایم در محیط کوچک اتاق می پیچید.
برگشتم و مقابل چشم های وحشتزده ام،
بهنام را دیدم که با
ژست خاصش با همان کت وشلوار به چارچوب تکیه زده بود.
یک دستش روبروی لب ها و توی دهانش بود و دست دیگرش توی جیب شلوارش!
کلید از دستم سقوط کرد.
من دیوانه شده بودم؟
می توانستم حس درون نگاهش را بخوانم! تاسف بود!
بلند زدم زیرخنده و بعد با نفرت زمزمه کردم:
-هه...وجودتو ازم دریغ کردی وحالا داری برام تاسف می خوری؟
سرش را تکان داد.
انتظار جواب نداشتم.
-آره من همون حیوونی ام که اینقدر بی صفت شدم ومی خوام آدم بکشم وتو من و به این روز انداختی!
برگشتم سمت صندوق و مدارک وکاغذها را زیر و رو کردم.
می دانستم جواز فوت و خیلی چیزها پیدامی شود که ازشان دستگیر چیزی شوم!
گشتم و گشتم.
کاغذ چسبیده و زردرنگی به کتاب بابا را پیداکردم که جنسش باهمه فرق داشت.
بیرون آوردمش و از روی جلد جدایش کردم:
فلسفه جدایی!
روی کاغذ دست کشیدم.
خط ناخوانا بود!
نوشته بود:
-استان زنجان-روستای قروه-چهارکیلومتری دشت شهر-کوچه سیزدهم-پلاک۱۵-خانه کاهگلی
زیرش خیلی درشت نوشته شده بود:
به آدرس خانواده مرندی
دقیق شدم. چشم های کنجکاوم جست وجو گرانه به آدرس روبرویم خیره شدند.
دیگر وجود بهنام را حس نمی کردم!
((ازم خواسته کمکش کنم که آدرس آقای مرندی رو...))
به ذهنم فشار آوردم و این جمله باصدای کیانوش توی سرم نشست!
-مرندی...مرندی!
قاتل بهنام!
پوزخند زدم.
قصد داشتم چیزهای دیگر پیدا کنم اما انگار خیلی چیز های به دردبخور دیگری بودند که می توانستم راحت تر به مقصودم برسم!
لبخندی تلخ زدم و برگشتم.
کاغذ از اشکم مچاله شد.
سریع برش داشتم و توی جیبم انداختمش.
کاغذهای به هم ریخته را مرتب کردم و در صندوق را بستم.
داشتم قفلش می کردم که بهنام دقیقا کنارم و شانه به شانه ام ظاهر شد.
اخم غلیظی روی پیشانی اش بود.
لبخند زدم و اشکم را پس زدم:
-نگاه کن! آدرس قاتل آشغالت!
خندیدم:
-می خوام برم بکشمش! منی که از مردن یک مورچه کوچیک وحشت داشتم! می بینی بهنام؟ همون بارانم!
لبخند تلخی زد وکمرنگ شد.
یک قدم دور شد.
-ببین خواهرت می خواد انتقامت و بگیره؟
کمرنگ تر شد.
چهره اش را جمع کرد.
ادامه_دارد...
هرشب ساعت 23 منتظر باشید
@Roshanfkrane
#حس_سیاه
قسمت27
برای خودم قهوه ریختم و غرق فکر شدم.
قهوه ام خیلی زود سرد شد ولی آرام نوشیدمش و بعد بلند شدم.
مامان بین راه متوقفم کرد:
-هنوز که چیزی نخوردی؟
-سیرم مادر...فقط...یک لحظه می شینی کنارم؟
کارت دارم!
لبخندی زد و به سالن رفت.
روی کاناپه نشست و من هم سمتش رفتم.
نشستم روبروی مادر و جدی در چشمانش زل زدم.
دست هایش را گرفتم و فشردم:
-مامان...لطفا به من بگو اسناد ومدارک و یادداشت های مهم بابا کجاست؟
دست هایش لرزیدند و سرش را کمی عقب برد:
-منظورت چیه؟
بی حوصله تکرار کردم:
-همون اسناد منقول و غیرمنقول وکوفت و زهرمار!
چشم هایش گرد شد و ابرویش بالا رفت:
-واسه چه کاری می خوای؟
لبخند زدم وسعی کردم گوش هایم را بگیرم از دروغ بزرگی که می خواست از زبانم خارج شود و من نمی خواستم آن را بشنوم!
-مامان...من برای ثبت نام در آموزشگاه و دانشکده و کلی کار چرت دیگه به مدارکم نیاز دارم!
به چشمانم خیره شد.
وای نه!
این خیره شدن ها...همه و همه در ذهنم حک شدند!
دروغ های بزرگ و شاخدارم از عمق نی نی های لرزان و عسلی رنگ چشمانم مشخص است!
مادرمی سوزانی ام نگاه نکن!
امیدی به گفتنش نداشتم.
حالت چهره اش تغییر کرد. امیدی به فاش کردن نداشتم. دستی به صورتم کشیدم وخسته از جا بلند شدم.
پشتم را کردم و به طرف اتاقم پاهای چسبیده به همم را تکان دادم که صدایش دستور توقفم را صادر کرد:
-توی صندوقچه قدیمی بالای دکور اتاق!
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.
پله ها را باعجله دوتا یکی کردم و به اتاقشان رسیدم.
در را باز کردم و داخل شدم.
کلید طلایی رنگ صندوق زیر قالیچه بود. از بچگی ام می دانستم!
وقت هایی که با بهنام بازیگوشی می کردیم و...
درش را باز کردم.
بوی عطر بهنام داشت حالم را به هم می زد.
برگشتم و از نبودن مادر مطمئن شدم. داشت با خاله تلفنی صحبت می کرد!
در را بستم و برگشتم توی اتاق.
در صندوق با چند تق کوچک باز شد.
صدای نفس نفس زدن هایم در محیط کوچک اتاق می پیچید.
برگشتم و مقابل چشم های وحشتزده ام،
بهنام را دیدم که با
ژست خاصش با همان کت وشلوار به چارچوب تکیه زده بود.
یک دستش روبروی لب ها و توی دهانش بود و دست دیگرش توی جیب شلوارش!
کلید از دستم سقوط کرد.
من دیوانه شده بودم؟
می توانستم حس درون نگاهش را بخوانم! تاسف بود!
بلند زدم زیرخنده و بعد با نفرت زمزمه کردم:
-هه...وجودتو ازم دریغ کردی وحالا داری برام تاسف می خوری؟
سرش را تکان داد.
انتظار جواب نداشتم.
-آره من همون حیوونی ام که اینقدر بی صفت شدم ومی خوام آدم بکشم وتو من و به این روز انداختی!
برگشتم سمت صندوق و مدارک وکاغذها را زیر و رو کردم.
می دانستم جواز فوت و خیلی چیزها پیدامی شود که ازشان دستگیر چیزی شوم!
گشتم و گشتم.
کاغذ چسبیده و زردرنگی به کتاب بابا را پیداکردم که جنسش باهمه فرق داشت.
بیرون آوردمش و از روی جلد جدایش کردم:
فلسفه جدایی!
روی کاغذ دست کشیدم.
خط ناخوانا بود!
نوشته بود:
-استان زنجان-روستای قروه-چهارکیلومتری دشت شهر-کوچه سیزدهم-پلاک۱۵-خانه کاهگلی
زیرش خیلی درشت نوشته شده بود:
به آدرس خانواده مرندی
دقیق شدم. چشم های کنجکاوم جست وجو گرانه به آدرس روبرویم خیره شدند.
دیگر وجود بهنام را حس نمی کردم!
((ازم خواسته کمکش کنم که آدرس آقای مرندی رو...))
به ذهنم فشار آوردم و این جمله باصدای کیانوش توی سرم نشست!
-مرندی...مرندی!
قاتل بهنام!
پوزخند زدم.
قصد داشتم چیزهای دیگر پیدا کنم اما انگار خیلی چیز های به دردبخور دیگری بودند که می توانستم راحت تر به مقصودم برسم!
لبخندی تلخ زدم و برگشتم.
کاغذ از اشکم مچاله شد.
سریع برش داشتم و توی جیبم انداختمش.
کاغذهای به هم ریخته را مرتب کردم و در صندوق را بستم.
داشتم قفلش می کردم که بهنام دقیقا کنارم و شانه به شانه ام ظاهر شد.
اخم غلیظی روی پیشانی اش بود.
لبخند زدم و اشکم را پس زدم:
-نگاه کن! آدرس قاتل آشغالت!
خندیدم:
-می خوام برم بکشمش! منی که از مردن یک مورچه کوچیک وحشت داشتم! می بینی بهنام؟ همون بارانم!
لبخند تلخی زد وکمرنگ شد.
یک قدم دور شد.
-ببین خواهرت می خواد انتقامت و بگیره؟
کمرنگ تر شد.
چهره اش را جمع کرد.
ادامه_دارد...
هرشب ساعت 23 منتظر باشید
@Roshanfkrane
#فروغ_فرخزاد:
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﮑﺎﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭِ ﺳﻮﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ میﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﻭﺍﺳﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِ ﺩﻝِ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ..
#ادبی
#شعر
@Roshanfkrane
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﮑﺎﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭِ ﺳﻮﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ میﺗﺮﺳﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﻭﺍﺳﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِ ﺩﻝِ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ..
#ادبی
#شعر
@Roshanfkrane
ولنتاین بهانه ایست
برای کسانی که
دنیایشان خالی از شاملو و فروغ است
نه برای من
که هر روزِ خدا
بهانه میتراشم
تا از حادثه ی چشمانت شعر بگویم
نه برای من
که مُهر دوست داشتن ات
در تمام صفحات تقویم ام
هَک شده است
عزیزم
ولنتاین ات مبارک
اما بهتر است بدانی
در دنیایی که من زندگی میکنم
تمام روزها
متعلق به توست
حتی
روز تولدم
حتی
روزی که نگاهم را
برای همیشه
از بی مهری های اهل زمین میگیرم
#ادبی
@Roshanfkrane
برای کسانی که
دنیایشان خالی از شاملو و فروغ است
نه برای من
که هر روزِ خدا
بهانه میتراشم
تا از حادثه ی چشمانت شعر بگویم
نه برای من
که مُهر دوست داشتن ات
در تمام صفحات تقویم ام
هَک شده است
عزیزم
ولنتاین ات مبارک
اما بهتر است بدانی
در دنیایی که من زندگی میکنم
تمام روزها
متعلق به توست
حتی
روز تولدم
حتی
روزی که نگاهم را
برای همیشه
از بی مهری های اهل زمین میگیرم
#ادبی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ولنتاین
00:00
روز عاشقی با غریبه ها نیست
ولنتاین
روز تمام کسانیست که
کنارشان درگیر آرامشیم
ولنتاین مبارک
(♡+♡)=❤️❤️
#عاشقانه
@Roshanfkrane
00:00
روز عاشقی با غریبه ها نیست
ولنتاین
روز تمام کسانیست که
کنارشان درگیر آرامشیم
ولنتاین مبارک
(♡+♡)=❤️❤️
#عاشقانه
@Roshanfkrane
عاشقی را شرط اول
ناله و فریاد نیست..!
تا کسی از جان
شیرین نگذرد فرهاد نیست..!
عشق بازی کار هر
عیاش نیست .
غم کشیدن صنعت
نقاش نیست ..!
#ادبی
@Roshanfkrane
ناله و فریاد نیست..!
تا کسی از جان
شیرین نگذرد فرهاد نیست..!
عشق بازی کار هر
عیاش نیست .
غم کشیدن صنعت
نقاش نیست ..!
#ادبی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به مناسبت روز عشق ❤️
موزیک ویدیوی فوق العاده My valentine
را ببینید
از عالیجناب پل مک کارتنی
با حضور جانی دپ و ناتالی پورتمن
@Roshanfkrane
#موسیقی
موزیک ویدیوی فوق العاده My valentine
را ببینید
از عالیجناب پل مک کارتنی
با حضور جانی دپ و ناتالی پورتمن
@Roshanfkrane
#موسیقی
اگه از هزار تومانی کپی رنگی بگیری هزینه اش دو هزار تومان میشه !
یعنی پول تقلبی از پول اصلی گرونتره
#جالب
@Roshanfkrane
#اقتصاد
یعنی پول تقلبی از پول اصلی گرونتره
#جالب
@Roshanfkrane
#اقتصاد
🔆ستون فقرات شما 6 دشمن دارد
1) شکم بزرگ
2) بد خوابیدن
3) بغل کردن بچهها
4) نشستن چهار زانو یا دو زانو
5) ایستادن طولانی
6) بلند کردن جسم سنگین
#پزشکی
@Roshanfkrane
1) شکم بزرگ
2) بد خوابیدن
3) بغل کردن بچهها
4) نشستن چهار زانو یا دو زانو
5) ایستادن طولانی
6) بلند کردن جسم سنگین
#پزشکی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️امروز بهتريـن ثانيه ها
شيرين تريــن دقايق
دلچسب تريـــن ساعت ها
و دوست داشتنی ترين لحظه ها
را برای شما آرزومندیم
❤️صبحتون سرشار از شادی
@Roshanfkrane
شيرين تريــن دقايق
دلچسب تريـــن ساعت ها
و دوست داشتنی ترين لحظه ها
را برای شما آرزومندیم
❤️صبحتون سرشار از شادی
@Roshanfkrane
روشنفکران
آدرس کیهانی ما 😉 #نجوم 🆔👉 @Roshanfkrane ✍
🔘آدرس کیهانی ما
زمین= 12742کیلومتر
سامانه ی خورشید= 180 واحد نجومی
کهکشان راه شیری= 100 هزار سال نوری
گروه محلی کهکشان ها= 10 مگا سال نوری
ابرخوشه سنبله= 110 میلیون سال نوری
ابرخوشه لانیکیا= 520 میلیون سال نوری
جهان قابل مشاهده= 93 میلیارد سال نوری
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
زمین= 12742کیلومتر
سامانه ی خورشید= 180 واحد نجومی
کهکشان راه شیری= 100 هزار سال نوری
گروه محلی کهکشان ها= 10 مگا سال نوری
ابرخوشه سنبله= 110 میلیون سال نوری
ابرخوشه لانیکیا= 520 میلیون سال نوری
جهان قابل مشاهده= 93 میلیارد سال نوری
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
هر صبح خورشید فریاد میزند:
"آی آدم ها، کتاب زندگی چاپ دوم ندارد پس تا میتوانید عاشقانه و خالصانه و شاد زندگی کنید..."
سلام؛
صبحتون بخیر و روزتون منور به نور خدا
✴️ @Roshanfkrane
"آی آدم ها، کتاب زندگی چاپ دوم ندارد پس تا میتوانید عاشقانه و خالصانه و شاد زندگی کنید..."
سلام؛
صبحتون بخیر و روزتون منور به نور خدا
✴️ @Roshanfkrane
🎈
پند ها دادم به دل، اما دلم عاقل نشد
هیچکس مانند او دلدادهٔ بیـــدل نشد
گفتم ای دل،عشق راپنهان کن ونشکن غرور
شانه بالا کرده بر من ارزشــی قائــل نشد
بارها دادم نشانش سبزه و جوی و چمن
لیک او جز روی تو، بر دیگری مایل نشد
خواستم تاپرده ای.سنگین.کشم برروی عشق
هیچ ابری طلعــتِ خورشیــد را حائل نشد
گفته بودی کن حذر از آتش سوزان عشـــق،
خواستم، اما به چشمانت قسم حاصل نشد.
#شعر
@Roshanfkrane
پند ها دادم به دل، اما دلم عاقل نشد
هیچکس مانند او دلدادهٔ بیـــدل نشد
گفتم ای دل،عشق راپنهان کن ونشکن غرور
شانه بالا کرده بر من ارزشــی قائــل نشد
بارها دادم نشانش سبزه و جوی و چمن
لیک او جز روی تو، بر دیگری مایل نشد
خواستم تاپرده ای.سنگین.کشم برروی عشق
هیچ ابری طلعــتِ خورشیــد را حائل نشد
گفته بودی کن حذر از آتش سوزان عشـــق،
خواستم، اما به چشمانت قسم حاصل نشد.
#شعر
@Roshanfkrane
ولنتاین مذگان
@Roshanfkrane
این روزا از شرکت و محل کار بچههاتون اگه بهشون خرس دادن یکم شک کنید به ماجرا😂
آخه ولنتاین مذگانه😂
#سلام_صبحگاهی
@Roshanfkrane
آخه ولنتاین مذگانه😂
#سلام_صبحگاهی
@Roshanfkrane