#ضربالمثل (۱۴۸)
🔵 @zrbolmasal
#ضربالمثل (گربه رقصانی)
گربه رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است . یا به تعبیر دیگر درکارها مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود .
اکنون باید دید که رقص گربه یا به اصطلاح دیگر گربه رقصانی با اعمال بی مغز و بی رویه و تاخیر در امور چه ارتباط و بستگی دارد .
در ازمنه قدیم نه عروسک صامت پیدا می شد و نه عروسک ناطق پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود که بچه گربه ملوس و مانوسی را که در غالب خانه ها نگاهداری میشد با همان تکه پارچه ها قنداق کنند یعنی دستها و پاهایش را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نکند.آنگاه او را در بغل گرفته در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش او را بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نکرده به قول شادروان مستوفی :" دختر بچه ها گربه را قنداق می کردند و سردست گرفته می رقصانیدند که گربه رقصانی کنایه از همین کارهای بی مغز و مایه بچگانه است ."
اتفاقاً گربه را قنداق کردن و رقصانیدن در مازندران هم معمول و متداول بود و شاید در بعضی روستاها نیز هنوز معمول و رایج باشد . سابقاً بچه گربه ها به قدری ملوس و مانوس بودند که برای بزرگترها در هنگام فراغت و برای دختر بچه ها در همه حال وسیله سرگرمی و نشاط به شمار می آمدند و کمبودها را از لحاظ تفریح و انبساط خاطر و رفع بیکاری بدان وسیله جبران می کردند . البته بزرگترها با انگشتان دست و دستمال و رشته های تسبیح که غالباً در دست داشتند بچه گربه ها را به بازی می گرفتند و دختر بچه ها از ترس آنکه بچه گربه با ناخنهای تیزش پنجه نزند او را قنداق کرده به اصطلاح گربه رقصانی می کردند ولی امروزه نه آن بچه گربه ها را در خانه نگاهداری می کنند و نه برنامه های متنوع رادیو و تلویزیون و دستگاههای ضبط صوت و نوارهای موسیقی مجال چنین تفنن را می دهد .
به هرحال گربه رقصانی از مشغولیات شیرین و لذت بخش دختر بچه ها در ازمنه گذشته بود و این وسیله سرگرمی و نشاط آن چنان مورد توجه و عنایت اطفال قرار داشت که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده هرکار بی رویه و بچگانه را که نفع و فایدتی برآن متصور نباشد به آن تشبیه و تمثیل کرده اند .
🔵 @Roshanfkrane
🔵 @zrbolmasal
#ضربالمثل (گربه رقصانی)
گربه رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است . یا به تعبیر دیگر درکارها مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود .
اکنون باید دید که رقص گربه یا به اصطلاح دیگر گربه رقصانی با اعمال بی مغز و بی رویه و تاخیر در امور چه ارتباط و بستگی دارد .
در ازمنه قدیم نه عروسک صامت پیدا می شد و نه عروسک ناطق پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود که بچه گربه ملوس و مانوسی را که در غالب خانه ها نگاهداری میشد با همان تکه پارچه ها قنداق کنند یعنی دستها و پاهایش را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نکند.آنگاه او را در بغل گرفته در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش او را بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نکرده به قول شادروان مستوفی :" دختر بچه ها گربه را قنداق می کردند و سردست گرفته می رقصانیدند که گربه رقصانی کنایه از همین کارهای بی مغز و مایه بچگانه است ."
اتفاقاً گربه را قنداق کردن و رقصانیدن در مازندران هم معمول و متداول بود و شاید در بعضی روستاها نیز هنوز معمول و رایج باشد . سابقاً بچه گربه ها به قدری ملوس و مانوس بودند که برای بزرگترها در هنگام فراغت و برای دختر بچه ها در همه حال وسیله سرگرمی و نشاط به شمار می آمدند و کمبودها را از لحاظ تفریح و انبساط خاطر و رفع بیکاری بدان وسیله جبران می کردند . البته بزرگترها با انگشتان دست و دستمال و رشته های تسبیح که غالباً در دست داشتند بچه گربه ها را به بازی می گرفتند و دختر بچه ها از ترس آنکه بچه گربه با ناخنهای تیزش پنجه نزند او را قنداق کرده به اصطلاح گربه رقصانی می کردند ولی امروزه نه آن بچه گربه ها را در خانه نگاهداری می کنند و نه برنامه های متنوع رادیو و تلویزیون و دستگاههای ضبط صوت و نوارهای موسیقی مجال چنین تفنن را می دهد .
به هرحال گربه رقصانی از مشغولیات شیرین و لذت بخش دختر بچه ها در ازمنه گذشته بود و این وسیله سرگرمی و نشاط آن چنان مورد توجه و عنایت اطفال قرار داشت که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده هرکار بی رویه و بچگانه را که نفع و فایدتی برآن متصور نباشد به آن تشبیه و تمثیل کرده اند .
🔵 @Roshanfkrane
📝
در زمان #نادرشاه یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیاتهای فراوان از آنها میگرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه میداد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همهی استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه!»
#ضربالمثل
#تاریخ
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
در زمان #نادرشاه یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیاتهای فراوان از آنها میگرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه میداد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همهی استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه!»
#ضربالمثل
#تاریخ
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
روزی مرد کشک سابی نزد شیخی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟!
برو همون کشکت را بساب.»
#ضربالمثل #حکایت
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟!
برو همون کشکت را بساب.»
#ضربالمثل #حکایت
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#بیلش_را_پارو_كرده_است
می گویند، اگر كسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..
مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟
مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.
آخر شنیدهام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم.
پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،
اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو كرده است
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
می گویند، اگر كسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..
مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟
مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.
آخر شنیدهام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم.
پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،
اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو كرده است
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
#حکايت
حکایت شتر دیدی ندیدی
میگویند سعدی از دیاری به دیاری میرفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یك مرد و یك شتر دید كه از جلوش رد شده بودند. كمی كه رفت ادرار كم جهشی روی زمین دید پیش خود گفت سوار این شتر زن حاملهای بوده بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت:
یكه لنگه بار این شتر شیره بوده لنگه دیگرش سرکه. باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده. باقی مانده. پیش خود گفت: یك چشم این شتر كور بوده، یك چشم بینا.
حدسیات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از جلوش گذشته بود به خواب میرود و وقتی كه بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: شتر مرا ندیدی؟
سعدی گفت: "یك چشم شترت كور نبود؟" مرد گفت: "چرا" گفت: "بارش شیره و سرکه نبود؟"
گفت: چرا
گفت: زن حاملهای سوارش نبود؟ گفت: چرا. سعدی گفت: من ندیدم. مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: "شتر مرا تو دزدیدهای همه نشانیهاش را هم درست میدهی" بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن.
سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم و اینها را گفتم چند تایی چوب ساروانی خورد. وقتی مرد ساروان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شتربانان را
میتوان قطع نظر كرد، شتر دیدی؟ نه
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
حکایت شتر دیدی ندیدی
میگویند سعدی از دیاری به دیاری میرفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یك مرد و یك شتر دید كه از جلوش رد شده بودند. كمی كه رفت ادرار كم جهشی روی زمین دید پیش خود گفت سوار این شتر زن حاملهای بوده بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت:
یكه لنگه بار این شتر شیره بوده لنگه دیگرش سرکه. باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده. باقی مانده. پیش خود گفت: یك چشم این شتر كور بوده، یك چشم بینا.
حدسیات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از جلوش گذشته بود به خواب میرود و وقتی كه بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: شتر مرا ندیدی؟
سعدی گفت: "یك چشم شترت كور نبود؟" مرد گفت: "چرا" گفت: "بارش شیره و سرکه نبود؟"
گفت: چرا
گفت: زن حاملهای سوارش نبود؟ گفت: چرا. سعدی گفت: من ندیدم. مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: "شتر مرا تو دزدیدهای همه نشانیهاش را هم درست میدهی" بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن.
سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم و اینها را گفتم چند تایی چوب ساروانی خورد. وقتی مرد ساروان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شتربانان را
میتوان قطع نظر كرد، شتر دیدی؟ نه
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
برو کلاه خودت و قاضی کن
شخصی سرو کارش به دیوان قضاوت کشید
و هر وقت پیش از آنکه به محکمه قاضی
برود در خانه ابتدا کلاهش را جلوی خود
میگذاشت و کلاه را قاضی فرض کرده
و آنچه که میخواست در محکمه بگوید
به کلاه میگفت و راست و دروغ آن
را میسنجید و بعد نزد قاضی میرفت
تا سخنی به ضرر خود نگوید.
چون پرسیدند این سخنان محکمه پسند را
چطور اینطور درست و بی غلط در محضر
قاضی میگوئی تا به نفع تو حکم
میدهد جواب داد :
اول کلاه خودم را قاضی میکنم.
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
شخصی سرو کارش به دیوان قضاوت کشید
و هر وقت پیش از آنکه به محکمه قاضی
برود در خانه ابتدا کلاهش را جلوی خود
میگذاشت و کلاه را قاضی فرض کرده
و آنچه که میخواست در محکمه بگوید
به کلاه میگفت و راست و دروغ آن
را میسنجید و بعد نزد قاضی میرفت
تا سخنی به ضرر خود نگوید.
چون پرسیدند این سخنان محکمه پسند را
چطور اینطور درست و بی غلط در محضر
قاضی میگوئی تا به نفع تو حکم
میدهد جواب داد :
اول کلاه خودم را قاضی میکنم.
#ضربالمثل
@Roshanfkrane
#حکایت
بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی
شاید خیلی طول بکشد تا کسی به درک این حکایت برسد
کانال روشنفکران
#اندیشه #ضربالمثل
@Roshanfkrane
بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی
شاید خیلی طول بکشد تا کسی به درک این حکایت برسد
کانال روشنفکران
#اندیشه #ضربالمثل
@Roshanfkrane
طنز:
آیا واقعاً در مَثَل جای مناقشه نیست؟!*
کانال روشنفکران
■از بچگی شعرها و ضربالمثل ها رو جابجا میگفتم یا در جای نامناسبی استفاده میکردم. یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی، حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئلهای که من نمیتونستم حلش کنم رو به کمک خودِ معلم حل کرد. بعد معلم برگشت سمت من و گفت: کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن.
▪︎گفتم: آقا به ما گفتید بز؟!
▪︎گفت: عزیزم در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفتم: آره آقا، حمید عباسی واقعاً مرد کهنه.
▪︎با عصبانیت گفت: منظورت اینه من گاو نَرم؟
▪︎گفتم: آقا در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفت: حیف که اون تَرکههای قدیم رو ازمون گرفتن، وگرنه حالیت میکردم.
▪︎گفتم: خدا خر را شناخت شاخش نداد.
▪︎با عصبانیت گفت: به من گفتی خر؟
▪︎گفتم: آقا در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفت: به من توهین کردی؟ من سی ساله تو این مدرسهام. هیچ کس اندازه من اینجا نبوده.
▪︎گفتم: آب زیاد یه جا بمونه میگَنده.
▪︎با عصبانیت گفت: من دیگه نمیتونم تحمل کنم. محمد جوادی، پاشو برو بگو آقای ناظم بیاد.
▪︎گفتم: آقا در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفت: بذار آقای ناظم بیاد، میگم اخراجت کنه.
▪︎گفتم: به حرف گربه سیاه بارون نمیاد.
▪︎معلم داشت از عصبانیت خفه میشد که ناظم اومد و ماجرا را براش گفتیم.
▪︎آقای ناظم به من گفت: فراهانی صد بار نگفتم آسه برو آسه بیا گربه شاخت نزنه؟
▪︎یهو معلم گفت: آقای ناظم به من گفتی گربه؟
▪︎ناظم گفت: در مثل جای مناقشه نیست برادر. من خودم بیست سال معلم بودم، بهترین شاگردها رو پرورش دادم.
▪︎معلم گفت: خب دیگه. انگور خوب نصیب شغال میشه.
▪︎ناظم گفت: به من گفتی شغال؟
▪︎معلم گفت: در مثل جای مناقشه نیست.
□خلاصه دعوایی شد بیا و ببین. کار بیخ پیدا کرد و قضیه به دادگاه کشید. من رو هم به عنوان شاهد احضار کردن. داخل دادگاه، کسی که پشت میز نشسته بود، شروع کرد به نصیحت آقا معلم و آقای ناظم.
▪︎گفت: آقایون، شما فرهنگی هستید، تحصیلکرده هستید. خودتون میدونید در مثل جای مناقشه نیست. اصلاً حرف باد هواست. آدم نباید با یه حرف ساده اینقدر ناراحت بشه که.
▪︎یهو آقای ناظم گفت: ایول. منم از اول همین رو میگفتم.
●اون آقایی که پشت میز نشسته بود گفت: من مسئول نیستم. ایشون مسئول پرونده شما هستن. بعد به آقایی که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد. آقای ناظم هم گفت: حالا چه فرقی میکنه؟ سگ زرد برادر شغاله.
▪︎یهو آقای مسئول و مرد بغلدستیش با عصبانیت گفتن: به من گفتی شغال؟
▪︎بعد آقای مسئول به مرد بغلدستیش گفت: آقای محترم، به شما گفتن سگ زرد.
▪︎اون آقا هم گفت: نخیر آقای مسئول. سگ زرد رو با شما بودن. شما چشم نداری ببینی منم تا چند ماه دیگه مسئول میشم.
▪︎آقای مسئول پوزخندی زد و گفت: شتر در خواب بیند پنبهدانه.
▪︎اون آقا گفت: به من گفتی شتر؟ گزارش کنم به مقامات؟
▪︎مسئول گفت: برادر من در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎یهو عصبانی شدم و گفتم: آقایون از سنتون خجالت بکشید.
○دو تا حقوقدان و دو تا فرهنگی افتادید به جون هم. شما باید الگوی جوونهای این مملکت باشید. اون وقت از مردم چه انتظاری دارید؟ شما نمیدونید هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؟
▪︎آقای مسئول گفت: احسنت. احسنت به این پسربچهی باهوش.
▪︎گفتم: چه فایده؟ هرچی میگم انگار یاسین تو گوش خر میخونم.
*خلاصه*
○الآن تو بازداشتگاه دارم به اژدر سه دست، حالی میکنم که وقتی وارد بازداشتگاه شدم و گفتم ما هم رفتیم قاطی باقالیها، مَثَل گفتم. اما حالیش نمیشه که نمیشه. یقهم رو گرفته و میگه: به من گفتی باقالی ......
#ارسالی #طنر #ضربالمثل
@Roshanfkrane
آیا واقعاً در مَثَل جای مناقشه نیست؟!*
کانال روشنفکران
■از بچگی شعرها و ضربالمثل ها رو جابجا میگفتم یا در جای نامناسبی استفاده میکردم. یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی، حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئلهای که من نمیتونستم حلش کنم رو به کمک خودِ معلم حل کرد. بعد معلم برگشت سمت من و گفت: کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن.
▪︎گفتم: آقا به ما گفتید بز؟!
▪︎گفت: عزیزم در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفتم: آره آقا، حمید عباسی واقعاً مرد کهنه.
▪︎با عصبانیت گفت: منظورت اینه من گاو نَرم؟
▪︎گفتم: آقا در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفت: حیف که اون تَرکههای قدیم رو ازمون گرفتن، وگرنه حالیت میکردم.
▪︎گفتم: خدا خر را شناخت شاخش نداد.
▪︎با عصبانیت گفت: به من گفتی خر؟
▪︎گفتم: آقا در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفت: به من توهین کردی؟ من سی ساله تو این مدرسهام. هیچ کس اندازه من اینجا نبوده.
▪︎گفتم: آب زیاد یه جا بمونه میگَنده.
▪︎با عصبانیت گفت: من دیگه نمیتونم تحمل کنم. محمد جوادی، پاشو برو بگو آقای ناظم بیاد.
▪︎گفتم: آقا در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎گفت: بذار آقای ناظم بیاد، میگم اخراجت کنه.
▪︎گفتم: به حرف گربه سیاه بارون نمیاد.
▪︎معلم داشت از عصبانیت خفه میشد که ناظم اومد و ماجرا را براش گفتیم.
▪︎آقای ناظم به من گفت: فراهانی صد بار نگفتم آسه برو آسه بیا گربه شاخت نزنه؟
▪︎یهو معلم گفت: آقای ناظم به من گفتی گربه؟
▪︎ناظم گفت: در مثل جای مناقشه نیست برادر. من خودم بیست سال معلم بودم، بهترین شاگردها رو پرورش دادم.
▪︎معلم گفت: خب دیگه. انگور خوب نصیب شغال میشه.
▪︎ناظم گفت: به من گفتی شغال؟
▪︎معلم گفت: در مثل جای مناقشه نیست.
□خلاصه دعوایی شد بیا و ببین. کار بیخ پیدا کرد و قضیه به دادگاه کشید. من رو هم به عنوان شاهد احضار کردن. داخل دادگاه، کسی که پشت میز نشسته بود، شروع کرد به نصیحت آقا معلم و آقای ناظم.
▪︎گفت: آقایون، شما فرهنگی هستید، تحصیلکرده هستید. خودتون میدونید در مثل جای مناقشه نیست. اصلاً حرف باد هواست. آدم نباید با یه حرف ساده اینقدر ناراحت بشه که.
▪︎یهو آقای ناظم گفت: ایول. منم از اول همین رو میگفتم.
●اون آقایی که پشت میز نشسته بود گفت: من مسئول نیستم. ایشون مسئول پرونده شما هستن. بعد به آقایی که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد. آقای ناظم هم گفت: حالا چه فرقی میکنه؟ سگ زرد برادر شغاله.
▪︎یهو آقای مسئول و مرد بغلدستیش با عصبانیت گفتن: به من گفتی شغال؟
▪︎بعد آقای مسئول به مرد بغلدستیش گفت: آقای محترم، به شما گفتن سگ زرد.
▪︎اون آقا هم گفت: نخیر آقای مسئول. سگ زرد رو با شما بودن. شما چشم نداری ببینی منم تا چند ماه دیگه مسئول میشم.
▪︎آقای مسئول پوزخندی زد و گفت: شتر در خواب بیند پنبهدانه.
▪︎اون آقا گفت: به من گفتی شتر؟ گزارش کنم به مقامات؟
▪︎مسئول گفت: برادر من در مثل جای مناقشه نیست.
▪︎یهو عصبانی شدم و گفتم: آقایون از سنتون خجالت بکشید.
○دو تا حقوقدان و دو تا فرهنگی افتادید به جون هم. شما باید الگوی جوونهای این مملکت باشید. اون وقت از مردم چه انتظاری دارید؟ شما نمیدونید هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؟
▪︎آقای مسئول گفت: احسنت. احسنت به این پسربچهی باهوش.
▪︎گفتم: چه فایده؟ هرچی میگم انگار یاسین تو گوش خر میخونم.
*خلاصه*
○الآن تو بازداشتگاه دارم به اژدر سه دست، حالی میکنم که وقتی وارد بازداشتگاه شدم و گفتم ما هم رفتیم قاطی باقالیها، مَثَل گفتم. اما حالیش نمیشه که نمیشه. یقهم رو گرفته و میگه: به من گفتی باقالی ......
#ارسالی #طنر #ضربالمثل
@Roshanfkrane