روشنفکران
81.7K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
گفتن دوستت دارم، همیشه شبیه دل به دریا زدن است، رها کردن تیری که دیگر هرگز به کمان باز نمی گردد.

دوستت دارم، هر سرانجامی که بیابد، این تیر که رها شود، دیگر هیچکس آن آدم قبلی نخواهد بود ..


📙 #سمت_آبی_آتش
👤 #امیرحسین_کامیار


@Roshanfkrane
سرآغاز

"بدان اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: حسن، عشق و حزن. این هر سه از یک چشمه‌سار پدید آمده‌اند و برادران یکدیگرند... چون آدم خاکی را بیافریدند، خبرش در ملکوت شایع گشت و حسن که برادر مهین بود روی به شهرستان وجود آدم نهاد، برادر میانین عشق و حزن برادر کهین، به دنبالش رفتند... چون نوبت یوسف در آمد، حسن را خبر دادند. حسن حالی روانه شد و چنان با #یوسف در آمیخت که میان آن دو هیچ فرقی نبود. عشق و حزن، طاقت وصول حسن نداشتند پس لاجرم حزن رو به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت. به کنعان #یعقوب را با حزن انسی بادیه آمد، پس صومعه را بیت الاحزان نام کرد و تولیت به او داد. عشق شوریده نیز قصد مصر کرد تا سرانجام در حجره‌ی #زلیخا سر در کرد. تا آن گاه که یوسف به مصر افتاد و زلیخا چون یوسف را بدید خانه به عشق پرداخت، پای دلش به سنگ حیرت درآمد، از دایره‌ی صبر به در افتاد..."*

می‌بینی؟ قصه بسیار قدیمی تر از این حرف هاست. این درهم تنیدگی زیبایی، عشق و اندوه، هر جا که عشق به زیبایی در میان باشد ناگزیر پای اندوه هم در بین است. نمی‌شود دل به زیبایی داد و رنج نکشید که آن رنج نیز از جنس عشق و زیبایی است. قصه‌ای ساده به قدمت بشر: تو زیبایی و من شیدای تو، تو دوری و من محزون. به وقت دلدادگی می‌فهمی #کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان آدمی است. رنج و اندوه هم زاد عشق اند و تو در مصر هم که باشی دلت به کنعان سرگردان است. سرگردانی، زیادت تنهایی است، تنهایی زیادت رنج و من برابر این همه به تسلا محتاج بودم...

"سمت آبی آتش"
#امیرحسین_کامیار

* #پی_نوشت :
متن الحاقی از:
فصل اول کتاب "مونس العشاق"
نوشته‌ی: #شهاب‌الدین_سهروردی است.
#بریده_ای_ازکتاب
@Roshanfkrane
‍ ‍ ‍🕊


#یادداشت_های_دلتنگی
#عشقانه

جان آدمی، نخست به مادر است که می‌پیچد زیرا که او ممد حیات کودک است پس بخشی از روح انسان همیشه نزد مادرش، معتکف می‌ماند. بعدها با هر بار دل‌بستن عمیق-چه در رفاقت و چه در عشق- بخشی از جان آدمی گره می‌خورد به دیگران و آن دیگری حامل تصویری از روح تو می‌شود و روحت همان‌جا ساکن است که او حضور دارد و تو به آن‌جا تعلق داری که از آنِ اوست، به خانه‌اش. پس خانه تبدیل به تصویری متکثر می‌شود. تصویری چندگانه و چندجایی که مثلا از کوچه بن‌بستی در شهر کوچک زادگاهت سرچشمه می‌گیرد، به خیابانی باریک در تهران می‌رسد، به شهری ناشناخته در آلمان می‌رود و به قطعه زمینی عزیز در کردستان باز می‌گردد. جان تو به تمام آن آدم‌ها و این مکان‌ها پیچیده؛ آنها جان‌پیچ تو هستند، بخش‌های هویت‌بخش روحت، قرارگاه و خانه‌ات... بعد انگار ما مدام در حال سفر کردن در زمینیم تا این چندگانگی مقدس اما رنج‌بار را چاره کنیم، به یگانگی و یکپارچگی نخستین باز گردانیم و از نو متولد شویم. شبیه همان شعر لعنتی #محمود_درویش که می‌گفت:

"علی هذه الارض سیده الارض/ ام البدایات، ام النهایات"*

#امیرحسین_کامیار

*ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺯﻣﲔ، ﺑﺎﻧﻮﻯ ﺳﺮﺯﻣین‌ها
آﻏﺎﺯ ﺁﻏﺎﺯﻫﺎ، ﭘﺎﻳﺎﻥ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻫﺎ...

@Roshanfkrane
‍ ‍ 🕊


🔖 #یادداشت_های_دلتنگی


نوشته بود:"دلتنگم، نه دلتنگ آدم خاصی. بیشتر بی‌تاب #کیفیت عشقم، چنان بی‌تاب که خودم را در حالی می‌یابم که می‌توانم عاشق نیمی از زنان زمین شوم".

برایش نوشتم:" از خودت به عشق فرار نکنی کاش. صبور بمان. هر تمنایی برای دوست‌داشتن دیگری در ذاتش نشانی از تشنگی برای دوست‌داشتن خویش دارد. تحمل کن. برنگرد به آن روزها، به آن خیابان‌ها؛ برنگرد به آن یادها، به آن خیال‌ها. برگشتن و به پشت‌سر نگریستن گاهی تاوانش یک عمر حسرت است. شبیه داستان #اورفئوس که در آخرین لحظه تردید کرد که معشوقش به دنبالش است یا نه؛ به عقب برگشت و با چشمانش دید که زن به غبار تبدیل شد و رویا به سراب. با خودت بمان تا جایی که جانش هست... از ترس فردا به دیروزت پناه نبری کاش".

سکوت کرد. بعد مدتی نوشت: چه حیف که آدم ها کمتر دیگر نامه می‌نویسند. جواب دادم شاید به این دلیل که به ندرت کسی را پیدا می‌کنی که چنان کیفیتی داشته باشد که به نامه نوشتن بیارزد؛ نامه نوشتن را بفهمد.


#امیرحسین_کامیار

_______________________


🧷 #پی_نوشت : #اورفئوس‌
#Orpheus
پسر اویگاروس‌ و کالیوپه‌.

- اورفئوس‌ چندان‌ در نواختن‌ جنگ‌ استاد بود که‌ جانوران‌ وحشی‌ و سنگ ها و درخت ها را به‌ دنبال‌ خود به‌ حرکت‌ درمی‌آورد. با ائورودیکه‌ ازدواج‌ کرد و داستان‌ عشق شان یکی از‌ لطیف‌ترین‌ اسطوره‌های‌ عشقی‌ است.


@Roshanfkrane
انتظار جادویی با خود دارد...
در این انتظار تو را ذره ذره می‌آفریدم، عشق جای هر آنچه را که از تو نمی‌دانستم پر می‌کرد، با نگاهم شکل می‌گرفتی، در قلبم کامل می‌شدی،سرشار از این شوق، پر از کلمه بودم که برایت بگویم. نیستی و کلمات روی جانم سنگینی می‌کند. جایی از فیلم "در حال و هوای عشق"* ، مرد داستانی درباره‌ی راز برای دوستش می‌گوید، که چگونه وقتی مردمان رازی ناگفته داشته‌اند به فراز کوهی می‌رفتند، سوراخی در درختی ایجاد و رازشان را در آن حفره نجوا می‌کردند، بعد آن را می‌پوشاندند. خواستن تو اکنون راز من است، رازی که بیتابم کرده و به گمانم دیگر در حفره‌ی درخت قلبم تاب تحمل آن را ندارم...

"سمت آبی آتش"
#امیرحسین_کامیار
انتشارات هیرمند، چاپ پنجم / صفحه ۱۹

@Roshanfkrane
خشم یعنی از تو آزرده‌ام اما همچنان برای من بسیار مهمی، آن‌قدر مهم که هدف خشمم باشی. خشم یعنی به تو نزدیک نمی‌شوم اما در خلوت به خیالت می‌آویزم. خشم شنل سرخ عشق است: آن‌گونه که من توقع دارم نیستی و نبودن چنان ویران‌گر است که گریزی از خشم نیست. خشمگین از تو که باعث شدی تنها بمانم، خشمگینی که نمی‌بینم چقدر دوستم داری... و خشم گاهی گریزگاهی است به شرطی که بشود عشقِ پسِ پشتِ آن را دید. حتا وقتی چشمانم را می‌بندم هم فقط تو را می‌بینم... از تو خشمگینم و دوستت دارم، از من خشمگینی و رهایم نمی‌کنی... دو گربه روی یک شیروانی داغ، دو گربه که حتا روی شیروانی داغ هم یکدیگر را تنها نمی‌گذارند. خشم گاهی خودِ عشق است.

سمتِ آبیِ آتش / #امیرحسین_کامیار

@Roshanfkrane
چشمانم را می‌بندم و فقط تو را می‌بینم. شعله‌ی تمنای حضورت، با نسیم ملایم نشانه یا یادآوری کوچکی، در جان من گُر می‌گیرد. گاهی شنیدن آهنگی که دوستش داشته‌ای، وقت‌هایی بویی شبیه شمیم عطرت، زمان‌هایی دیدن پر هیب کسی از دور که هم‌قامت توست و دمی به دیداری تصادفی امیدوارم می‌کند؛ بعد ناگهان دل‌تنگی این خُردک شررها را به هم می‌رساند، دریایی از آتش در من موج می‌زند و به بی‌هودگی خاکستر می‌شود. جای خالی خیالت را خشم در جانم می‌گیرد. می‌بینم که چگونه نبودنت از آن سرخی خوش‌رنگِ اشتیاق، ملالی خاکستری می‌سازد. نیاز به حضورت و ناتوانی‌ام در برآورده ساختن این نیاز، خشمی چنان خروشان بر من تحمیل می‌کند که معقولانه رفتار کردن، سخت برایم دشوار است.

سمتِ آبیِ آتش/ #امیرحسین_کامیار / نشر #هیرمند / چاپ پنجم / ص ۱۱۴

@Roshanfkrane



#یادداشت_های_دلتنگی
#عشق

جان آدمی، نخست به مادر است که می‌پیچد زیرا که او ممد حیات کودک است پس بخشی از روح انسان همیشه نزد مادرش، معتکف می‌ماند. بعدها با هر بار دل‌بستن عمیق-چه در رفاقت و چه در عشق- بخشی از جان آدمی گره می‌خورد به دیگران و آن دیگری حامل تصویری از روح تو می‌شود و روحت همان‌جا ساکن است که او حضور دارد و تو به آن‌جا تعلق داری که از آنِ اوست، به خانه‌اش. پس خانه تبدیل به تصویری متکثر می‌شود. تصویری چندگانه و چندجایی که مثلا از کوچه بن‌بستی در شهر کوچک زادگاهت سرچشمه می‌گیرد، به خیابانی باریک در تهران می‌رسد، به شهری ناشناخته در آلمان می‌رود و به قطعه زمینی عزیز در کردستان باز می‌گردد. جان تو به تمام آن آدم‌ها و این مکان‌ها پیچیده؛ آنها جان‌پیچ تو هستند، بخش‌های هویت‌بخش روحت، قرارگاه و خانه‌ات... بعد انگار ما مدام در حال سفر کردن در زمینیم تا این چندگانگی مقدس اما رنج‌بار را چاره کنیم، به یگانگی و یکپارچگی نخستین باز گردانیم و از نو متولد شویم. شبیه همان شعر لعنتی #محمود_درویش که می‌گفت:

"علی هذه الارض سیده الارض/ ام البدایات، ام النهایات"*

#امیرحسین_کامیار

*ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺯﻣﲔ، ﺑﺎﻧﻮﻯ ﺳﺮﺯﻣین‌ها
آﻏﺎﺯ ﺁﻏﺎﺯﻫﺎ، ﭘﺎﻳﺎﻥ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻫﺎ...
@Roshanfkrane
#کتاب #خشم

زیر شنلِ سرخِ شهزاده‌ی خشم، حق انتخاب نهفته است. برای اولین بار بعد مدت‌ها حس نمی‌کنم که به عشقت مجبورم. قدرت خشم گویی آزادم کرده تا بمانم یا بروم. پرنده‌ای را فرض کن که سرخوش تصمیم می‌گیرد روی درختی فرود بیاید و بنشیند، یا به پرواز ادامه دهد و در اوج آسمان از نظرها دور شود. خشم حالا مرا با خویش، با ترس‌ها و ضعف‌هایم، آشتی داده است. آن گرگ خشمگین در گوشم به نجوا می‌گوید: حق داری که بترسی و من اینجایم تا کمک کنم از خویشتنِ هراسانت محافظت کنی. با حضور او مجبور نیستم به خاطر ترسی کهنه، روزگار تو را بی‌رونق سازم. خشم حالا وادارم می‌کند به تاریکیِ درون و بیرون بنگرم و انکار نکنم در عین حال قدرتی متبرک به من عطا می‌کند تا برابر تاریکی، دست بسته و بی‌پناه نباشم. او حالا گرگِ محافظ من است، گرگی که به آدمی نیرویی می‌بخشد تا به ظلمت تن ندهد.
تکیه کرده‌ام به عصای خشم تا از تو دور شوم. صدایی هست که به من می‌گوید هر آنچه که توانسته‌ای کرده‌ای، بیشتر آزار دادن است نه عاشقی کردن... باید که از خیالِ تو رها شوم. رویا نبافم که تو به سوی من خواهی آمد. خشمگین بودن از تو انصاف نیست. آدم‌ها حق دارند انتخاب کنند، بخواهند یا نخواهند، من این را می‌دانم اما دلم این حرف‌ها را نمی‌فهمد. بودنت را می‌فهمد و می‌طلبد. خشم کمک می‌کند میان تو و دلم بایستم، فاصله بگیرم از بهشتِ خیالی‌ام با تو که در آن موسیقی بود و رفاقت، بوسه بود و باران... خشم خلوتی برایم ساخته که در آن می‌توانم اندک‌اندک با خیالت تنها بمانم... تا شاید تنها شوم از تو، تا شاید رها شوم.

سمتِ آبیِ آتش / #امیرحسین_کامیار /
@Roshanfkrane
دلم برای تو، برای تو از نزدیک تنگ است... می‌دانی نه در زمان‌هایی که خسته‌ یا دل‌شکسته‌ام و تمنای تسلا در روحم می‌پیچد، نه در اوقات خوش درخشش که می‌خواهم برای سرود پیروزی‌ام گوش شنوایی باشد که در وقت کشف زیبایی، بیش از هر زمان دیگری برایت دل‌تنگ می‌شوم. در آن هنگام که موسیقیِ خوبی غافلگیرم می‌کند یا سکانسی از یک فیلم نفسم را بند می‌آورد، اولین واکنش ناخودآگاه ذهنم طلب کردن توست که کاش بود، می‌دید و می‌شنید. بی تو زیبایی بر جانم ثقیل است، دل‌تنگ می‌کند و دل‌تنگی همیشه یعنی تنهایی.
حاصل حضور خیالت، تنها ماندن من است، گرفتار شدن در احوالی که حتا نمی توانم به درستی توضیحش بدهم...

سمتِ آبیِ آتش #امیرحسین_کامیار
@Roshanfkrane
#کتاب_نوشته / #تنهایی

نگاه می‌کنم به یکّه‌ماندنی که از پی دوست داشتن تو تجربه کرده‌ام. حرف‌هایی هست که می‌خواهم فقط برای تو بگویم، خواسته‌هایی وجود دارد که بر قامت تو دوخته شده؛ با نبودنت این حرف‌ها، آن خواسته‌ها مرا در خود فرو می‌کشند. پچپچه‌ای دایمی در جانم، حسرتی ماندگار در تنم، تحمل‌شان دشوار است، به امید شنیده شدن یا فرو نشاندن عطش، از خلوت بیرون می‌آیم، حرف‌هایم بی‌تو بار ندارند، تنم دور از تو تشنه نیست. به جایی دور از همگان تبعید شده‌ام، گوشه‌ای برای انزوا که گویی هیچ‌کس در آن حضور ندارد و تنهایی، تنها کسی است که هست. حضورش را حس می‌کنم. شگفت‌زده‌ام که این‌طور بختک‌وار بر دوست داشتنت آوار شده است. بعد از خودم می‌پرسم یعنی عاشق آدم اشتباهی شده‌ام و به جز تو اگر دیگری در جایگاه معشوق بود، من از شنیدن ترانه‌ی تنهایی در امان می‌ماندم؟ دوست داشتنت اشتباه است؟ نمی‌دانم، فقط می‌دانم این خواستن خطا هم اگر که باشد، خوش‌ترینِ خبطِ جانِ من است.

• سمتِ آبیِ آتش #امیرحسین_کامیار
@Roshanfkrane
چشمانم را می‌بندم و فقط تو را می‌بینم. شعله‌ی تمنای حضورت، با نسیم ملایم نشانه یا یادآوری کوچکی، در جان من گُر می‌گیرد. گاهی شنیدن آهنگی که دوستش داشته‌ای، وقت‌هایی بویی شبیه شمیم عطرت، زمان‌هایی دیدن پر هیب کسی از دور که هم‌قامت توست و دمی به دیداری تصادفی امیدوارم می‌کند؛ بعد ناگهان دل‌تنگی این خُردک شررها را به هم می‌رساند، دریایی از آتش در من موج می‌زند و به بی‌هودگی خاکستر می‌شود. جای خالی خیالت را خشم در جانم می‌گیرد. می‌بینم که چگونه نبودنت از آن سرخی خوش‌رنگِ اشتیاق، ملالی خاکستری می‌سازد. نیاز به حضورت و ناتوانی‌ام در برآورده ساختن این نیاز، خشمی چنان خروشان بر من تحمیل می‌کند که معقولانه رفتار کردن، سخت برایم دشوار است.

سمتِ آبیِ آتش/ #امیرحسین_کامیار
@Roshanfkrane
#تنهایی

دوست داشتنت مرا غریب کرده است عزیزِ دل. دور از تو رنج می‌کشم و راهی نمی‌یابم که این رنج را داستان کنم. می‌ترسم که حضورت هم تسلایی بر این تنهایی نباشد اما دوست دارم حتی همین هراس را برای تو، وقتی که نزدیکی نجوا کنم. آن انسان‌های نخستین که شروع به شرح جهان روی دیوارهای غارها کردند و هنر را شکل دادند شاید بهتر از من می‌دانستند تنهایی گریزناپذیر یعنی چه. دریافته بودند که از دیگری توقع تسکین داشتن نقش بر آب زدن است، پس به حکاکی بر دیوار روی آوردند تا شاید با وصف تنهایی، بار تحمل‌ناپذیرش را کمی سبک کنند. برابر هراسِ یکّه ماندن، ادبیات و سینما سنگرند. به‌سان نیاکان‌مان که بیرون غار، گِردِ آتش با شنیدن قصه‌های شمن قبیله، از تنهایی رها و با روح جمعی عشیره پیوند می‌یافتند، من نیز با خواندن و دیدن، همراه قهرمان قصه شده‌ام، و از درک این‌که در شادی و غم، سور و عزا تنها نیستم تسلا یافته‌ام...

• سمتِ آبیِ آتش #امیرحسین_کامیار
@Roshanfkrane