روشنفکران
82.3K subscribers
50.1K photos
42.1K videos
2.39K files
6.99K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
فیلم سینمایی

📽 فیلم:The Red Thread 2016
ژانر: عاشقانه درام
زیرنویس_فارسی_چسبیده
@Roshanfkrane
The.Red.Thread._El.hilo.rojo_.2016.720p.BRRip.mkv
850.1 MB
#فیلم_سینمایی

📽 فیلم:The Red Thread 2016
ژانر: #عاشقانه #درام
زیرنویس_فارسی_چسبیده

@Roshanfkrane
♦️ #چند_خبر_کوتاه

🔹آخوندی: ۸۰ درصد مطالبات رانندگان کامیون برآورده شدو تا پایان هفته به یک جمع‌بندی کامل در این بخش خواهیم رسید.

🔹سرپرست پایگاه استنادی علوم جهان اسلام از قرار گرفتن ایران در بین ۱۵ کشور برتر دنیا در زمینه تولید علم خبر داد.

🔹آموزش و پرورش عربستان با صدور بخشنامه‌ای برای همه مدارس این کشور، خواستار لغو طرح و برنامه‌های درسی «بینش اسلامی» شد.

🔹روزنامه همبستگی تعطیل شد.

🔹ثبت شکایت ایران از آمریکا در دیوان بین‌المللی دادگستری.

#خبر
@Roshanfkrane
🔺قاچاق گوشی به صفر رسید

رییس سازمان تنظیم مقررات و ارتباطات رادیویی درباره راهکارهای جلوگیری از احتمال احتکار گوشی هایی که با ارز دولتی وارد شده اند، از رهگیری گوشی در فرآیند واردات از گمرک تا عرضه خبر داد.

حسین فلاح جوشقانی با اشاره به گوشی هایی که با ارز دولتی وارد شده و امکان احتکار آن ها وجود دارد درباره پیشنهاد برای تعیین زمان رجیستری برای آن ها اظهار کرد: این پیشنهاد قابل تعاملی است و ما با کمیته رجیستری مطرح کردیم، البته ملاحظات فنی دارد و راهکارهایی داده شده که امیدواریم تا یک ماه آینده بررسی شود.

وی ادامه داد: در حال حاضر قاچاق گوشی نزدیک به صفر است.

#خبر
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت271
شالش را روی موهایش درست کردم و دست لاغر وسردش را گرفتم تا بلندش کنم.
از درد دندان به هم می سایید.
-چت شد آخه تو لعنتی از کجا اومدی؟
نعره ام همزمان شد با سوت بلند ماشین مدل بالایی که با سرعت بالایی از کنارمان رد شد و تنها چند سانت با چرخ هایش فاصله داشتیم!
باد سردی می وزید و جمعیت زیادی داشتند جمع می شدند.
موهایم را از پشت کشیدم وبا وحشت بلندش کردم.
-باران...نگام کن...خوبی؟
انگار کمی توان ته تنش باقی مانده بود.
به زور در ودیوار بلند شد و عصبی به سینه ام مشت کوبید.
جوری هلم داد که اگر تعادلم را حفظ نکرده بودم داشتم زیر چرخ ماشین های پرسرعت جان می کندم!
فریاد زدم:
-حالت خوب نیست الآن بیا بریم...
آستینش را کشیدم اما با آن زانوهای سست و بی حال نتوانست قدم از قدم بردارد.
جیغ کشید:
-ولم کن آشغال...من ام...امشب رفتم خونه برات بهترین غذا رو پختم...اومدم که باهات بمونم...تو یک آشغالی! عوضی! ازت متنفرم...
ازت متنفرم حیوون...تو نباید زنده باشی...وجودت برای همه ما ننگه!
تا عمردارم نمی بخشمت...نمی بخشمت که احساسم رو کشتی...که دیوانم کردی...که اون شب تصادف بهنام باعث شدی به خاطر دیدنت و دیدن مهسا سر سفره عقد...تند رانندگی کنم و...
اون فاجعه به بار بیاد...
ازت...م...متنفرم...حیوون صفت...کاش بمیری کیارش...کاش بمیری که من رو کشتی!
قطره ای عرق از گوشه پیشانی ام آویزان شد.
تنم غرق عرق سرد بود...
قدرت فکر و عقلم با حرف هایش از بین رفت!
مثل مرده ای متحرک فقط ایستادم و نگاهش کردم.
دندان روی هم سایید و با نفرت آن عسلی های خیس و وحشی خمشگینش،نگاهم کرد.
نفسم را بیرون دادم و عقب رفتم.
جلوی پاهایم روی زمین افتاد.
از شدت درد به خودش پیچید و قطره اشکی به زور از گوشه چشمش روی زمین چکید.
با دست های مشت شده ایستاده بودم و با چشم هایی وق زده نگاهش می کردم.
تنش رعشه گرفت و کامل روی زمین دراز کشید.
حالا دیگر همه جمعیت خیابان دور مان جمع شده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.
باران جلوی چشمانم داشت جان می داد!
حتی نمی دانستم در آن لحظات دشوار،با چه توانی سر پا بودم و داشتم نفس می کشیدم؟
مچاله شد در خودش و چشم های کبود تر از لب های خشکش را بست و بی حال لب زد:
-از...از...ازت...مت...متنفر...متنفرم..
نم...نمی...بخش...بخشمت...کیا...
کیا...رش...نمی...بخش...مت...
همچنان نگاهش می کردم.
تنم یخ بسته بود.
چند نفری که دعوایمان را دیده بودند زنگ زدند به اورژانس...
من مات مانده بودم،میان زمین و آسمان!
دقیقا درست روی مرز باریک جنون!
نگاهش می کردم...
لب فرو بست و نفسش را بیرون داد.
دستش بی حرکت افتاد روی زمین و جسم مچاله شده اش از هم باز شد.
باران من مرد! باران من مرد؟
جان داد...جلوی چشمان خودم...به خاطر خودم...به خاطر سیما!
نمی دانستم آن لحظه چه کسی کنارم ایستاده بود اما محکم تکانم می داد،محکم!
به بازویم از روی کت چنگ می انداخت و فریاد می کشید:
-مرد حسابی زنت مرد!
زنگ بزنید اورژانس...وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
خانمت مرد...آقا...آقا...آقا!
همان طور مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه می کردم که روح از تن عشقم جدا می شد!
-یکی آب بپاشه رو صورتش...مشکلش چی بود؟
به شانه هایم ضربه زدند:
-آقا...آقا...حالت خوبه؟ آقا...یک کاری بکن وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
اما من گوشم بسته شده بود و فقط صحنه های چشم نواز صورتش را جلوی چشم هایم مرور می کردم.
خنده اش،لب هایش،چشم هایش،
موهای بلندش!
یاد خنده مهربان و بدن ظریفش،
یاد دست های سفید و دوست داشتنی اش،یاد وقتی که باهام حرف می زد و حرکت لب های خوش ترکیبش که حالا کبود و بسته بود!
ناگهانی خم شدم روی تنش...
دستم را روی نبض دستش گذاشتم...نمی زد...نه!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم...نه...نمی زد!
دست روی پیشانی اش کشیدم.
بدنش سرد سرد شده بود...سرد تر از هر سردی دیگر!
از دو قالب یخ سرد

تر!
حتی رنگش پریده بود...
سفید شده بود...رنگ ماه آسمان...عین مرده های واقعی!
سردی تنش تنم را لرزاند.
عقب عقب رفتم.
پا شدم...همان جور عقب عقب رفتم...وحشت داشتم...شوکه بودم!
اورژانس رسید.
جمعیت بیشتر شدند.
کنار باران نشستند.
یک خانم و یک آقا...
آقا گردن باران را به جلو و سرش را به عقب متمایل کرد.
و خانم فک قفل باران را باز کرد و تنفس مصنوعی را شروع کرد.
۱...۲...۳...
رویم را برگرداندم.
نمی خواستم ببینم...می خواستم تهی شوم...خالی شوم...بمیرم!
معجزه بود ایستاده بودم!
زانوهایم می لرزیدند.
نگاهم را به ماشین ها دوختم...
نورشان چشمم را می زد.
تنم بدجوری سرد شده بود...فقط نگاه های باران یادم آمد...

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت272
نگاه که نکردم اما حدس زدم که عمل احیای قلبی انجام می دادند،نبضش را می گرفتند و...
-۱...۲...۳...۴...۵
حتی نمی خواستم بشنوم!
لب هایم خشکیده بودند و انرژی عجیبی از راه سوخته گلویم ساطع شده بود که امکان این را داشتم جوری فریاد بکشم که تمام زمین و زمان از درد توی قلبم بلرزد!
-نبض برگشت...تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)
زن به همکارش نگاه کرد.
با شنیدن این جمله رویم را برگرداندم.
خدارا صدا زدم...از اعماق قلبم...
از ته دلم...از لب های به هم چسبیده ام کلمه ای خارج نمی شد اما...
ازش خواستم اگر باران مرد،من هم بمیرم...ازش خواستم همین الآن ماشینی بهم بکوبد و کارم را تمام کند!
برگشتم...ناباور...نگاه خیره ی چشمان از حدقه بیرون زده ام،
می لرزید روی جسم نحیف بی جانی که روی زمین سرد دراز به دراز افتاده بود.
برقی چشمم را تار کرد.
فکر کنم برق اشک بود!
شانه هایم خم شدند.
کسانی که دعوایمان را شاهد بودند از دکتر پرسیدند امیدی هست؟!
می شنیدم...گوش هایم داغ شده بودند...برعکس تنم!
-تشخیص من IM هست...
(آنفارکتوس قلبی...سکته ی قلبی...حمله قلبی)
فعلا دچار آریتمی قلبی
(غیرطبیعی بودن ریتم قلب) شده...
هر چه سریع تر باید منتقلش کنیم بیمارستان تا باز ایست قلبی نشده...خانم حسنی برانکارد لطفا!
همکار هایشان پیاده شدند و باران را روی برانکارد گذاشتند.
یک قدم جلو رفتم.
صورتش مهتابی شده بود و تارهای موهایش از گوشه پیشانی اش آویزان شده بودند.
موهایش را به خاطر من بافته بود!
شالش باز شده بود و دست های بی جانش از برانکارد آویزان بودند.
به داخل ماشینشان بردنش...
مامور به سرعت جمعیت را گشت و داد کشید:
-اوضاع وخیمه...سریع تر همراه بیمار رو پیدا کنید باید با ما بیان!
همه به منی که مات سر جایم خشکیده بودم خیره شدند.
مرد جلو آمد و نسبت بیمار را پرسید و یک سری سئوالات مزخرفی که درکشان نمی کردم.
منطق،احساس،قلبم،همه چیزم در هم پیچیده شده بودند.
مبهوت فقط نگاهش می کردم.
قطره اشکی از سد چشمان یخ بسته ام عبور کرد و روی صورتم لغزید.
فقط نگاه کردم.
-آقا حالتون خوبه؟ ما می ریم بیمارستان مهر...از لحاظ تجهیزات اونجا از همه جا بهتره...راه بیفتید دنبالمون...بهتر شدید منتظرتونیم باید برای بستری فرم پر کنید بجنبید تا بیمارتون از بین نرفته!
دوید و سوار ماشین شد.
جمعیت پراکنده شدند.
هر کس یک چیزی می گفت.
با کمر خمیده و شانه های فرو افتاده قدم های صدکیلویی ام را بلند کردم و به زحمت به سمت محوطه بوستان راه افتادم.
از بین چند نفر گذشتم،بهشان تنه زدم،تا اینکه تا وسط خیابان رسیدم،ماشین بزرگی دقیقا چند سانتی پاهای لرزانم توقف کرد و نورش چشم هایم را بست.
عقب تر رفتم که نورش را خاموش کرد.
ماشین خودم بود!
سیما پشت رل نشسته بود و گریه می کرد.
توان این را نداشتم که رانندگی کنم.
بی حرف کنارش سوار شدم و در را بستم.
خیلی ها بهم چشم غره رفتند و پشت سرم صفحه هایی که نگذاشتند!
در را آن چنان محکم کوبیدم که سیما لرزید.
آرایشش روی صورتش پخش شده بودو حلقه های سیاه ریمل با اشک هایش پایین آمده بودند.
شالش را گره زد و با استرس پرسید:
-سو...سوییچت رو روی ماشین جا گذاشته بودی...چی...چی شد؟
کجا رفت؟ راضیش کردی؟
فقط نگاهش کردم.
پلک هایم گرم شدند.
خوابم می آمد؟!
-چرا حرف نمی زنی چی شده کیارش؟
رنگت پریده...لب هات چرا این رنگی شدن؟
چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
هم حال نداشتم حرف بزنم،
هم نمی دانستم باید چه بگویم!
چرا توضیح می دادم؟ زنم مرد؟
سیما اصرار و گریه می کرد.
اما من بی حرکت با دست های مشت شده چشمانم را بسته بودم.

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه

#قسمت273
صدای بلند مشت هایی را روی شیشه پنجره شنیدم.
از جا پریدم و حیرت زده به این طرف و آن طرف نگاه کردم.
مامان من،مامان باران و پدرهایمان ایستاده بودند.
مامان من به شیشه مشت می کوبید و خاله متعجب به من و سیما زل زده بود.
این ها از کجا فهمیده بودند؟!
از کجا آمده بودند؟
مامان من فحش می داد،داد می کشید که این دختری که کنارت نشسته کیست وبارانم کجاست؟
به سیما اشاره کردم.
لب نتوانستم باز کنم.
سیما سرعت را گرفت و دست شان روی شیشه ها کشیده شد.
سرعت سرعت سرعت!
تند از بین ماشین ها سبقت می گرفت:
-این ها کی بو

دن؟ پدر ومادر هاتون؟ کیارش چه اتفاقی افتاد یهو؟ خب لعنتی یک کلمه حرف بزن!
لبم به نشانه پوزخند بالا رفت و باز چشم هایم را بستم.
-باران...چی شد؟ کجا رفت؟
این ها از کجا اومدن؟
اشک هایش را پاک کرد:
-من که می دونم...زیر سر این مهران کثافته...این عوضی...گفته بودم زهرش رو بالاخره بهمون می ریزه...گفته بودم بی چارمون می کنه...می دونستم از پانمی شینه وبه تعداد تک تک سال هایی که گفت دوستت دارم و من ولش کردم می خواد اذیتمون کنه...تنمون رو بلرزونه...گفتم نریم...می دونستم...می دونستم...همش تقصیر منه...کاش من بمیرم...کجا رفت حالا حالش خوبه؟
چشم هایم را باز کردم و مات نگاهش کردم.
-مرد...
حیرت زده برگشت سمتم و زد روی ترمز.
گوشه خیابان متوقف شدیم.
چشم هایش بیشتر از این باز نمی شدند!
-چ...چی؟...م...مرد؟
چ...چه جوری؟
فقط از باران،همان جسم ظریف سرد و لب های کبود و چشم های متورم بسته پیش چشمم بود!
حرف های دکتره را فراموش کرده بودم...گفت بیمارستان مهر؟
گفت سالم بود و فقط نبضش کند می زد اما فقط آن صحنه وحشتناک جان دادنش روبروی چشمانم بود!
-مرد...از...از...
صدایم آنقدر گرفته بود که سیما وحشت کرد!
-از...خیانت من...از درد تنهاییش...از این...که من روبا تو...دید...گف...گفت نمی بخشمت...گفت...گفت متن...متنفرم ازت...گفت...نمی بخشمت گفت...
-کیارش حالت خوب نیست؟
چت شد یهو؟
نفسم رفت و باز به سرفه افتادم.
دستش را روی بازویم گذاشت:
-داروهات...داروهات رو خوردی؟
سرم را تکان دادم و به صندلی تکیه زدم.
خس خس می کردم...
سیما گازش را گرفت:
-کجا بردنش حالا؟
مگه می شه مرده باشه؟!
تنم داشت می سوخت...حالا دست هایم فقط سرد بودند!
-بیمارستان...
مات و حیرت زده بودم.
حتی نمی دانستم باید چه بگویم!
به این طرف و آن طرف نگاه می کردم...دنبال باران می گشتم...نبود!
-کجاست؟ کدوم بیمارستان؟
-نیست...انگار رفته...رفته خونه خودمون...شاید خونه باباش...هان؟
سیما وحشت زده چشم هایش را در کاسه سرش چرخاند و پرسید:
-یعنی...یعنی چی؟
چت شده؟ بریم خونه استراحت کنی؟ حالت خیلی خرابه...نمی برمت بیمارستان...زده به سرت همش به خاطر من لعنتیه...
صدای گریه اش تنم را منقبض کرد.
اعصابم...حالم و روزم...وای...
کاش یکی می آمد و از این بی خبری نجاتم می داد.
محکم می کوبید به صورتم...درد پنجه های ظریفش هنوز به روی تن خسته وا مانده ام بود!
وای برمن...وای برمن...وای بر من!

**************

سیما،سوییچ را برای کیارش پرتاب کرد و کیارش دوید دنبال باران...
سیما سرش را میان دستانش فشرد و زار زد.
به همان دیوار لعنتی سنگی ای که چسبیده بود و کیارش را بوسیده بود،تکیه داد و روی زمین نشست.
مانتویش روی آسفالت پهن شد.
موهایش بیرون ریختند و با غم گریه کرد.
کیارش را تا به حال آن گونه مات و خسته ندیده بود!
و باران را...آن چنان شگفت زده و عصبانی...با نفرتی که به وضوح در چشم های روشن عسلی اش خود نمایی می کرد!
با شنیدن صدای قدم های پایی،
سرش را بلند کرد و توی تاریکی به قامتی بلند و مرد چهارشانه ای خیره شد.
وحشت وجودش را لرزاند و گلویش سوخت!
کف دست هایش که روی آسفالت سرد زمین بودند،آتش گرفته بودند.
سرش را به دیوار تکیه داد ولرزیده زمزمه کرد:
-ک...کی...کی هستی؟
حالا توی این فرعی خلوت و تاریک،کسی مزاحمش می شد چه؟
شوهرش که پی باران دویده بود...خودش هم باید می رفت دنبال کیارش...
اشتباه کرده بود همانجا نشسته بود!
چشم های گردش را با آستین لباسش پاک کرد و بلند شد.
شالش را روی شانه اش انداخت و به دیوار چسبید.
سایه مرد بلند قد نزدیک تر شد و او وحشت کرد!
نفسش را بیرون فرستاد و با جیغ گفت:
-کی هستی تو؟
با برق چشمان مشکی ای که مثل تیری توی نگاهش نشست،خودش را روی دیوار کشید و آب دهانش را قورت داد!
-سلام عشقم...خوشحال نشدی؟
صدای مهران،بوی عطر مهران،موهای لخت مهران،شانه های مهران!

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینو دیدم اصن حالم خوب شد :))

حسود کی بوی تووووو😍😌
#جالب
@Roshanfkrane
📣 آماده طولانی‌ترین #ماه‌_گرفتگی قرن ۲۱ باشید

◾️این ماه گرفتگی بزرگ در ساعت ۲۱:۴۴ دقیقه روز جمعه ۵ مرداد است.

◾️کل مراحل این ماه گرفتگی که جمعه آغاز می‌شود و سحرگاه شنبه به پایان می‌رسد، شش ساعت و ۱۳ دقیقه و ۴۸ ثانیه طول خواهد کشید.

◾️رویت این #خسوف از هر جای ایران در صورت مناسب بودن هوا امکان‌پذیر است/تسنیم

@Roshanfkrane
عشق

عشق چه جايگاهى در روابط ما دارد؟
عشق از منظر روانشناسي چگونه ديده مي شود؟
عشق يك فرآيند" است. وقتى ميگوييم فرآيند يعني از يك حالات ابتدايى شروع ميشود، در مسير حركتش به سطوح بالاتر، هم ميتواند تمام شود و هم مي تواند به پختگي برسد و ادامه یابد.
عشق در بدن ما کاملاً با پديده اى فيزيولوژيك آغاز مى شود، غده هيپوفيز هورمونى به نام" اوكسى توسين" يا " هورمون عشق " ترشح مى كند، كه به تبع آن رفتارهاى بشرى را به سمت مهربانى و مطيع گرى و كوتاه آمدن هاى مادام سوق مى دهد.در اين مدت هيجانات عاشقى كه همه ما آن را تجربه كرده ايم در اوج خود قرار ميگيرد، دست يار را كه ميگيرى دلت ميريزد، دوست دارى تمام دنيا را برايش فدا كنى و در بست در اختيار خواسته هايش قرار بگيرى تا هر ثانيه راضى بماند، و در راستاى اين رضايت تجربه هاى داغ عاشقانه نرخش بالا برود. اين ماه عسل رابطه كه به واسطه وجود هورمون اوكسى توسين يا هورمون عشق شكل ميگيريد و جلو مى رود عمرى بين ٦ ماه و بيشترين حالت ١ سال دارد، با كاهش ترشح اين هورمون و تعادل فيزيولوژيك بدن ، آرام آرام تمام اين رفتارهاى دوست داشتنى و گمراه كننده كم خواهد شد. و آنچه ما را در رابطه نگه ميدارد ديگر نامش عشق نيست، يك " پيوند عاطفى همدلانه" است.
اينكه چقدر طرفين با بخش هاى سالم و بالغ شخصيت خود با هم در رابطه قرار ميگيرند، و سعى مى كنند يكديگر را بپذيرند، بدون اينكه براى تغيير دادن و كنترل كردن هم زور بزنند(تلاشى افراطى و آزار دهنده).
عشق داغ و هورمونى به تدريج بايد بتواندجايش را به "صميميت "بدهد، تا رابطه ادامه يابد، در غير اينصورت بعد از اتمام كار هورمون ها، رابطه نيز از كار خواهد افتاد.صميميت يعنى: لحظه هايى كه طرفين در واقعيت هم سهيم مى شوند نه در تصويرى فانتزى از زن و مردى كه در ذهنشان دارند.
يكديگر را مى پذيرند با تمام تفاوت ها، نه اينكه بخواهند شبيه يك خمير مجسمه سازى مادام يكديگر را تغيير دهند.
يكديگر را درك مى كنند، فارغ از هر قضاوتى.
و براى ارضاى نيازهاى روانى مسؤلانه تلاش مى كنند، بدون اينكه براى بى مسؤليتى هاى خود توجيح بسازند.
از انتقادها براى ترميم شخصيتشان كمك مى گيرند نه آنكه هر انتقادى را آغازى كنند براى جنگ و بازى قدرت و لجبازى هاى كودكانه.
در چنين لحظه هايى حالاتى پخته و زيبا از عاشقى تجربه مى شود كه شبيه روزهاى مطيع گرى ابتداى رابطه نيست، اما به مراتب امنيت بخش تر، زيبا تر و دوست داشتنى تر است....
.
نيكتا غلامى
#عاشقانه
@Roshanfkrane
گاهی تنها
"اجابت" یک دعآ کافیست
تا همه چیز عوض شود...
از آرزویِ تو
تا یاریِ خداوند
یک دعا ، راه است.
من آمینش را برایت بلند میگویم...
سلام 🌸 صبح بخیر...
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی بالا و پایین داره اما خدا حواسش بهمون هست... مدام بغلمون می کنه و میفرستمون هوا و خودش تنها کسی یه که میگیرتمون...
#سلام_صبحگاهی
@Roshanfkrane
🔴حدود ۵۰۰ کیلومتر از دریاچه #ارومیه پارک می‌شود!

🔹پرویز آراسته، مدیرکل حفاظت محیط‌زیست استان آذربایجان غربی: طبق بررسی‌هایی که انجام داده‌ایم قسمت‌هایی از دریاچه ارومیه که قابلیت احیاء ندارد حدود پانصد کیلومترمربع است.

در تلاش هستیم تا این پانصد کیلومترمربع را به‌ عنوان پارک و یا کاربری جدیدی که بتواند نقشی در دریاچه ارومیه داشته باشد تبدیل کنیم!!
#خبر
@Roshanfkrane
🔸اعتراض دستیار استاندار بوشهر در حقوق شهروندی به نصب بنر جنجالی | خیلی خلاقیت می خواهد که این چنین تقابلی بین دو طیف از محجبه ها و خانواده ها با چادر ایجاد کنی ...
#اجتماعی
@Roshanfkrane