قسمت پایانی
کل قسمت های این رمان #جذاب را با لمس 👇 هشتگ
#حس_سیاه
در کانال روشنفکران و سپس با دو فلش کوچک پایین سمت راست صفحه گوشی تان بخوانید
#قسمت 344 (قسمت آخر)
در اتاق را بستم.
-چرا اینجا اومدی زشته دیوانه؟
لبخندش را به صورتم پاشید.
روی تخت نشسته بود و روی زانوهایش خم شده بود.
همان پیراهن سفید مردانه و شلوار لی پایش بود.
چقدر وقتی موهایش مرتب بالا زده شده بودند و صورتش تمیز و چشم هایش خندان بودند ، جذاب تر بود!
حداقل برای منی که حتی برای چشم های خسته و مخمور و موهای آشفته و به هم ریخته اش هم جان می دادم!
-بیا بشین اینجا...
شالم را روبروی آیینه مثلثی اتاق مرتب کردم و دامن خردلی ام را پایین تر کشیدم.
-بیا بریم بیرون مهمون ها چایی می خوان...زشته...صبر کن برن برمی گردیم!
رژ لبم کمرنگ شده بود.
پررنگش کردم و سمت در رفتم:
-پاشو...پاشو بیا...
-بارانم!
برگشتم:
-زشته کیا بیام چی کار کنم؟
-می خوام این لحظه واست بهترین خاطره بشه...
با غرور نگاهم می کرد.
آب دهانم را قورت دادم:
-الآن ؟ وسط مهمونی ؟
-بهشون گفتم کارت دارم...
به صورتم چنگ زدم:
-خاک برسرم!
زشته که اینجـ...
-میای یا نه؟
پوفی کشیدم و در را بستم.
طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
صاف شد و ران پاهایش را نشان داد.
از وقتی بهتر شده بود باشگاه هم می رفت!
نشستم روی ران پایش.
از پشت بغلم کرد و موهایم را کنار زد.
حرارت گرفتم.
سرم را پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم.
محکم کمرم را میان پنجه های قدرتمندش فشرد و بوسه ای به لاله گوشم زد.
خودم را عقب کشیدم.
لبخندی دندان نما زد و گفت:
-می دونستی امروز...سالگرد عقدمون بود؟
لبخندم را خوردم. مبهوت چرخیدم توی آغوشش و بعد به براق های طوسی اش نگاه انداختم.
-واقعا؟
-آره...
خندید و از توی کشوی کنار تخت ،
یک جعبه با روکش مخمل قرمز در آورد.
ضربان قلبم بالا رفت و دست هایم از شدت هیجان می لرزیدند!
با خوشحالی خندیدم:
-ای...این کارها...چی بود د...دیگه...آخه...دیوونه!؟
لبخندی زد و بازش کرد.
گردنبندی طلا و زیبا. برق نگین های ظریف و طلایی اش ، هر چشمی را به خود خیره می کرد.
زیباترین و ظریف ترین بدلیجاتی بود که تاکنون دیده بودم!
با شوق از جعبه درش آوردم و سنگ هایش را لمس کردم:
-چی کار کردی دیوونه این...این حداقل دو سه تومن قیمتشه!
-ارزش باران خانمم رو داره!
بده...
از دستم گرفت و از پشت موهایم را بالا گرفتم و برایم بست.
طلایی خوشرنگ و برق نگین هایش ،
با سفیدی پوست سینه ام هماهنگی داشت.
حتی با آن لباس شیری خردلی خوشرنگی که برای مهمانی ام خریده بودم!
نگاهش ستاره باران شده بود.
درست مثل نگاه شادو روشن من!
ورد لبم فقط دوستت دارم خدا بود!
برگشتم و جوری محکم بغلش کردم و با هر دو دستم گردنش را گرفتم و به گردنم چسباندم که بی هوا پرت شد روی تخت و دراز کشید.
-وای عاشقتم عاشقتم عاشقتم!
مرد زندگی منی عاشقتم چرا انقدر خوبی آخه؟!
خندید و دست هایم را از دور گردنش باز کردم.
افتاده بودم روی تخت سینه اش!
-ولم کن باران...نمی خوام رنگ رژلبت رو گردنم بیفته بسه بابا!
بلند می خندید.
خودم را جمع و جور کردم و از روی تنه اش بلند شدم.
نشست روی تخت و دستم را گرفت.
از خنده ، اشک توی چشم هایم جمع شد.
باور نمی کردم!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم و بوسیدم.
مچاله شدم توی آغوش مردانه اش!
ترس و سیاهی و نفرت کمرنگ وکمرنگ و کمرنگ تر شد...
تا جایی که رفت و دیگر ندیدمش!
چشم هایم را بستم و عطرش را به ریه کشیدم.
نفس آسوده ای کشید.
مرا به بدنش فشرد و زمزمه کرد:
-به تو دارم بازم
قلبم و می بازم
بمون عشق من تا دنیا دنیاست
لبخندم را وسعت دادم:
-من می تونم با تو
حس کنم رویام و
بمون عشق من تا دنیا دنیاست
-من با توفهمیدم خوشبختی یعنی چی
خوشبختی یعنی عشق تو
حس خوبی دارم به دنیا نمی دم
یه لحظه از این رویا رو
-بی قرارم از تو دارم این احساس و
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست
حالم خوبه از تو دارم این رویارو
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست
(بابک جهانبخش.حالم خوبه)
-تو بمون برام...باشه؟
لبخندی زدم و چانه اش را ریز بوسیدم:
-یعنی این ها خوابه؟
-خواب نیست...اون هایی که طی این یکی دوسال دیدیم خواب بود...کابوس بود...زجر بود...تموم شد...الآن بیداریم...خوشبختیم...آرومیم...نه؟
-به کسی نمیدمت کیارش...
یا تمام وجود دوستت دارم...
توهم برام بمون...دوستت دارم!
چشمک نمکی اش از چشمم دور نماند.
-ما بیشتر!
#پایان
نوشته : Mary,22
با روشنفکران همراه شویم👇
@Roshanfkrane
کل قسمت های این رمان #جذاب را با لمس 👇 هشتگ
#حس_سیاه
در کانال روشنفکران و سپس با دو فلش کوچک پایین سمت راست صفحه گوشی تان بخوانید
#قسمت 344 (قسمت آخر)
در اتاق را بستم.
-چرا اینجا اومدی زشته دیوانه؟
لبخندش را به صورتم پاشید.
روی تخت نشسته بود و روی زانوهایش خم شده بود.
همان پیراهن سفید مردانه و شلوار لی پایش بود.
چقدر وقتی موهایش مرتب بالا زده شده بودند و صورتش تمیز و چشم هایش خندان بودند ، جذاب تر بود!
حداقل برای منی که حتی برای چشم های خسته و مخمور و موهای آشفته و به هم ریخته اش هم جان می دادم!
-بیا بشین اینجا...
شالم را روبروی آیینه مثلثی اتاق مرتب کردم و دامن خردلی ام را پایین تر کشیدم.
-بیا بریم بیرون مهمون ها چایی می خوان...زشته...صبر کن برن برمی گردیم!
رژ لبم کمرنگ شده بود.
پررنگش کردم و سمت در رفتم:
-پاشو...پاشو بیا...
-بارانم!
برگشتم:
-زشته کیا بیام چی کار کنم؟
-می خوام این لحظه واست بهترین خاطره بشه...
با غرور نگاهم می کرد.
آب دهانم را قورت دادم:
-الآن ؟ وسط مهمونی ؟
-بهشون گفتم کارت دارم...
به صورتم چنگ زدم:
-خاک برسرم!
زشته که اینجـ...
-میای یا نه؟
پوفی کشیدم و در را بستم.
طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
صاف شد و ران پاهایش را نشان داد.
از وقتی بهتر شده بود باشگاه هم می رفت!
نشستم روی ران پایش.
از پشت بغلم کرد و موهایم را کنار زد.
حرارت گرفتم.
سرم را پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم.
محکم کمرم را میان پنجه های قدرتمندش فشرد و بوسه ای به لاله گوشم زد.
خودم را عقب کشیدم.
لبخندی دندان نما زد و گفت:
-می دونستی امروز...سالگرد عقدمون بود؟
لبخندم را خوردم. مبهوت چرخیدم توی آغوشش و بعد به براق های طوسی اش نگاه انداختم.
-واقعا؟
-آره...
خندید و از توی کشوی کنار تخت ،
یک جعبه با روکش مخمل قرمز در آورد.
ضربان قلبم بالا رفت و دست هایم از شدت هیجان می لرزیدند!
با خوشحالی خندیدم:
-ای...این کارها...چی بود د...دیگه...آخه...دیوونه!؟
لبخندی زد و بازش کرد.
گردنبندی طلا و زیبا. برق نگین های ظریف و طلایی اش ، هر چشمی را به خود خیره می کرد.
زیباترین و ظریف ترین بدلیجاتی بود که تاکنون دیده بودم!
با شوق از جعبه درش آوردم و سنگ هایش را لمس کردم:
-چی کار کردی دیوونه این...این حداقل دو سه تومن قیمتشه!
-ارزش باران خانمم رو داره!
بده...
از دستم گرفت و از پشت موهایم را بالا گرفتم و برایم بست.
طلایی خوشرنگ و برق نگین هایش ،
با سفیدی پوست سینه ام هماهنگی داشت.
حتی با آن لباس شیری خردلی خوشرنگی که برای مهمانی ام خریده بودم!
نگاهش ستاره باران شده بود.
درست مثل نگاه شادو روشن من!
ورد لبم فقط دوستت دارم خدا بود!
برگشتم و جوری محکم بغلش کردم و با هر دو دستم گردنش را گرفتم و به گردنم چسباندم که بی هوا پرت شد روی تخت و دراز کشید.
-وای عاشقتم عاشقتم عاشقتم!
مرد زندگی منی عاشقتم چرا انقدر خوبی آخه؟!
خندید و دست هایم را از دور گردنش باز کردم.
افتاده بودم روی تخت سینه اش!
-ولم کن باران...نمی خوام رنگ رژلبت رو گردنم بیفته بسه بابا!
بلند می خندید.
خودم را جمع و جور کردم و از روی تنه اش بلند شدم.
نشست روی تخت و دستم را گرفت.
از خنده ، اشک توی چشم هایم جمع شد.
باور نمی کردم!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم و بوسیدم.
مچاله شدم توی آغوش مردانه اش!
ترس و سیاهی و نفرت کمرنگ وکمرنگ و کمرنگ تر شد...
تا جایی که رفت و دیگر ندیدمش!
چشم هایم را بستم و عطرش را به ریه کشیدم.
نفس آسوده ای کشید.
مرا به بدنش فشرد و زمزمه کرد:
-به تو دارم بازم
قلبم و می بازم
بمون عشق من تا دنیا دنیاست
لبخندم را وسعت دادم:
-من می تونم با تو
حس کنم رویام و
بمون عشق من تا دنیا دنیاست
-من با توفهمیدم خوشبختی یعنی چی
خوشبختی یعنی عشق تو
حس خوبی دارم به دنیا نمی دم
یه لحظه از این رویا رو
-بی قرارم از تو دارم این احساس و
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست
حالم خوبه از تو دارم این رویارو
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست
(بابک جهانبخش.حالم خوبه)
-تو بمون برام...باشه؟
لبخندی زدم و چانه اش را ریز بوسیدم:
-یعنی این ها خوابه؟
-خواب نیست...اون هایی که طی این یکی دوسال دیدیم خواب بود...کابوس بود...زجر بود...تموم شد...الآن بیداریم...خوشبختیم...آرومیم...نه؟
-به کسی نمیدمت کیارش...
یا تمام وجود دوستت دارم...
توهم برام بمون...دوستت دارم!
چشمک نمکی اش از چشمم دور نماند.
-ما بیشتر!
#پایان
نوشته : Mary,22
با روشنفکران همراه شویم👇
@Roshanfkrane
#پایان_برجام
🔴بزودی اخبار شورای عالی امنیت ملی در خصوص تصمیمات شورا در برابر دستور رهبری مبنی بر خروج از برجام منتشر میگردد..
#سیاسی
@Roshanfkrane
🔴بزودی اخبار شورای عالی امنیت ملی در خصوص تصمیمات شورا در برابر دستور رهبری مبنی بر خروج از برجام منتشر میگردد..
#سیاسی
@Roshanfkrane
#پایان_برجام
#خبر
پس از اعلام خروج ایران از برجام ، از دیشب در سراسر خلیج فارس نیروهای آمریکا در حالت آماده باش کامل در آمدند.
@Roshanfkrane
#خبر
پس از اعلام خروج ایران از برجام ، از دیشب در سراسر خلیج فارس نیروهای آمریکا در حالت آماده باش کامل در آمدند.
@Roshanfkrane
فرصتی برای #نفرت نبود
چراکه #مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که #پایان_دهم_به_نفرت_خویش.
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست پنداشتم ،
#اندک_رنجی_از_عشق_مرا_کافی_است...
#امیلی_ديکنسون
@Roshanfkrane
چراکه #مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که #پایان_دهم_به_نفرت_خویش.
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست پنداشتم ،
#اندک_رنجی_از_عشق_مرا_کافی_است...
#امیلی_ديکنسون
@Roshanfkrane
. @Roshanfkrane
ادامه پست قبلی ☝️
برخی میگویند که اعراب به دلیل ایمان و اعتقاد به خدا توانستند پیروز شوند
که کاملا اشتباه است. اعراب به دو دلیل 1 تاراج کشور ثروتمند ایران 2 دسترسی به زمین های قابل کشت و بانوان زیبا به ایران حمله کردند.
چون آنچه بعد فتح بدست میآوردند بین خود تقسیم میکردند....
با همین روش تا اروپا را نیز فتح کردند...
از سویی در برخی از جنگ های پیامبر گذارش شده که اعراب برای میزان و سهم غرامات بدست امده با پیامبر منازعه میکردند !
و حتی در یک جنگ برای بدست آوردن غنایم باعث شکست سپاه اسلام شدند!
#تاریخ دانستنی #اجتماعی
#حمله_اعراب
#پایان
@Roshanfkrane
ادامه پست قبلی ☝️
برخی میگویند که اعراب به دلیل ایمان و اعتقاد به خدا توانستند پیروز شوند
که کاملا اشتباه است. اعراب به دو دلیل 1 تاراج کشور ثروتمند ایران 2 دسترسی به زمین های قابل کشت و بانوان زیبا به ایران حمله کردند.
چون آنچه بعد فتح بدست میآوردند بین خود تقسیم میکردند....
با همین روش تا اروپا را نیز فتح کردند...
از سویی در برخی از جنگ های پیامبر گذارش شده که اعراب برای میزان و سهم غرامات بدست امده با پیامبر منازعه میکردند !
و حتی در یک جنگ برای بدست آوردن غنایم باعث شکست سپاه اسلام شدند!
#تاریخ دانستنی #اجتماعی
#حمله_اعراب
#پایان
@Roshanfkrane