روشنفکران
84K subscribers
50K photos
42.1K videos
2.39K files
6.97K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
‍ آخرین دسامبرِ آخرین زمستان


منطق می‌گوید حکومت هر چه پلیسی‌تر باشد سرنگونی آن نیز دشوارتر است؛ و باز همین منطق می‌گوید: سرنگونیِ پلیسی‌ترین حکومت جهان دشوارترین سرنگونی خواهد بود، چه‌بسا محال! اما مهیب‌ترین حکومت پلیسی جهان آرام‌تر و بی‌دردسرتر از ضعیف‌ترین حکومت‌ها فروریخت! بزرگ‌ترین پرسش این است که چگونه آن غول بی‌انتهای جهان، غولی که پوزه‌اش در اروپا شرقی، تنه‌اش در آسیای مرکزی و دُمش بر ساحل اقیانوس آرام بود آن‎قدر آرام، بی‌آن‌که نعره کشد و خون‌ها بریزد، بی‌آن‌که شلتاق‌های بدن زره‌پوشش جهان را تکه‌پاره کند، تلف شد؟! چگونه این بزرگ‌ترین حکومتِ تاریخ جهان به این آسانی در واپسین روزهای دسامبر 1991 برای همیشه منجد شد؟

یکی از سوژه‌های فراموش‌شده «فروپاشی اتحاد شوروی» است، در حالی که مسئله‌ای بسیار مهم و تأمل‌برانگیز است. به همین دلیل در مجموعه‌ای از پست‌ها در بلندمدت دربارۀ آن صحبت خواهیم کرد. در این نخستین پست به کلیات آن می‌پردازم.

از لنین تا چرنِنکو

اتحاد شوروی از انقلاب 1917 سربرآورده بود، از دو انقلاب: انقلاب فوریه که باعث فروپاشی نظام تزاری شده بود و بعد انقلاب اکتبر که در واقع «انقلاب لنین و تروتسکی» (حزب بولشویک) بود و باعث شد نظامی تک‌حزب شکل گیرد. بولشویک‌ها همه، حتا دیگر احزاب انقلابی را سرکوب کردند و ابتدا روسیۀ شوروی و بعد اتحاد جماهیر شوروی شکل گرفت. لنین که به دلیل بیماری قلبی از 1922 تا حد زیادی از قدرت کناره گرفته بود در سال 1924 درگذشت و شورایی سه‌نفره متشکل از «استالین، کامِنِف و زینوفیِف» کشور را اداره می‌کرد. اولین نبرد قدرت بزرگ میان استالین و تروتسکی درگرفت. استالین تا 1927 به جایگاهی دیکتاتورانه رسید و تا اواخر دهۀ 1930 با شعار مبارزه با تروتسکی و تروتسکی‌گرایان اکثر انقلابی‌های قدیمی را اعدام کرد. حالا تنها مرگ می‌توانست استالین را از قدرت پایین کشد؛ مرگی که در سال 1953 به اتاق استالین پا گذاشت. نیکیتا خروشچوف دبیر اول حزب کمونیست شوروی شد و در سال 1958 رئیس دولت هم شد. او شوروی را در مسیر اصطلاحات نهاد و با شعار «استالین‌زدایی» فضای سیاسی را بازتر کرد. دوران حضور او در قدرت «بهاری سیاسی» بود که در سال 1964 با برکناری او به خزانِ برژنف رسید.

منتقدانِ اصلاحات سیاسی به رهبری لئونید برِژنف قدرت را در دست گرفتند. بیش‌تر اصلاحات لغو شد و دوباره از استالین به عنوان قهرمان یاد شد. برژنف در 1982 با مرگ از قدرت کنار رفت و پس از او نوبت به رئیس کا.گ.ب، یوری آندروپوف رسید تا در 68 سالگی با کلکسیونی از بیماری‌ها مقام اول شوروی شود. پانزده ماه بعد، او نیز با مرگ از کرملین رفت. پوسیدگی و پیرشدگیِ نظام شوروی به عینی‌ترین شکل هویدا شده بود، زیرا اکنون نوبت به کونستانتین چِرنِنکو رسید که رهبری کند: پیرمردِ بیمارِ 72 ساله‌ای که او نیز تنها سه ماه بعد در تابوت خُفت.

گورباچوف، مأمور کفن و دفن
در 1985 با انتخاب میخائیل گورباچوف به ریاست حزب، نیروهای اصلاحگر سکان‌دار شوروی شدند. در کنار گورباچوف کسی چون نیکلای ریشکوف رئیس دولت بود و اصلاحات محافظه‌کارانه‌ای را پیش برد. گورباچوف با دو شعار دکترین جدیدی را اجرا کرد: گلاسنوست (شفافیت) و پِرِستروئیکا (بازسازی). مطابق این دو سیاست، دولت‌داری باید شفاف می‌شد و آزادی بیان گسترش می‌یافت و نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شوروی بازسازی می‌شد. پرستروئیکا دو جنبۀ اساسی داشت: یکی دموکراتیک‌سازیِ حیات سیاسی و دیگری آزادسازی اقتصادی. پیری، ناکارآمدی و زوال اکنون عیان شد.

گورباچوف همزمان در سیاست خارجی نیز تنش‌زدایی کرد و روابط با آمریکا با دیدارهای دوجانبه دوستانه شد. اما فروپاشی از سال 90 آغاز شد: با اعلام استقلال لیتوانی در مارس 1990 آغاز شد و با اعلام استقلال قزاقستان در دسامبر 1991 تمام شد. حالا «روسیۀ شوروی» ماند یکه و تنها، با همان عنوانی که در سال 1917 پس از انقلاب اکتبر بر خود نهاده بود: «جمهوری شورویِ سوسیالیستیِ فدراتیوِ روسیه». در ژوئن 1991 نخستین انتخابات دموکراتیکِ تاریخ روسیه برگزار شد و بوریس یلتسین به عنوان رئیس‌جمهور روسیه برگزیده شد. او در عرض چند ماه قدرت را از گورباچوف تحویل گرفت.

سرانجام در 25 دسامبر 1991 گورباچوف استعفا داد. آن روز در ساعت 7:32 شامگاه پرچم سرخ با نشان داس و چکشِ «شوروی» پایین کشیده شد و به جای آن پرچم سفید‌ـ‌آبی‌ـ‌سرخِ «روسیه» برافراشته شد. در آن شب سرد، دستگاه‌ها را از بدنِ هیولایی که دچار مرگ مغزی شده بود جدا کردند و جانور در کُما مرد...

در فایل پیوست لحظۀ پایین کشیدن پرچم سرخ را ببینید. در آینده در پست‌هایی دیگر به جزئیات و تحلیل‌های بیش‌تری در این باره خواهیم پرداخت.

#مهدی_تدینی

#فروپاشی_شوروی
@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
‍ «افسانۀ دختران شیردوش»


با ریشه‌شناسی آغاز کنیم: واژۀ «واکا» (vacca) در لاتین به معنای «گاو» است و «واکسن» هم صفت آن است، به معنای «گاوی» (در لاتین: واکسینوس). بنابراین، واکسیناسیون در واقع یعنی «گاوی‌سازی»، «به گاو آلودن». اما چه ربطی میان «واکسن» و «واکسیناسیون» با «گاو» وجود دارد؟

یکی از نکات جالب در تاریخ پزشکی مدرن این است که برخلاف تصور افراد غیرمتخصص، روش «مایه‌کوبی» (واکسیناسیون) پیش از کشف علت بیماری‌ها رایج شد! یعنی پیش از آنکه هنوز بشر با پیشرفت علم پزشکی فهمیده باشد علت شیوع آبله چیست، واکسیناسیون را بر حسب تجربه کشف کرده بود. هفتاد سال پیش از کشف‌های علمی دکتر پاستور و دکتر کُخ و پیش از آنکه انسان به وجود هیولاهای میکروسکوپی در خون خود پی برد، واکسیناسیون رایج و در بخش‌هایی از اروپا حتی الزامی شد. برای همین است که اگر ادبیات و تاریخ قرن نوزدهم را دنبال کنید (حتی در ایران)، در کمال شگفتی به مواردی برمی‌خورید که دویست سال پیش «واکسیناسیون» انجام می‌شده است!

تاریخ «مایه‌کوبی» در عصر جدید به واپسین سال‌های قرن هجدهم می‌رسد، وقتی در اروپا و آمریکا می‌کوشیدند از «آبله» پیشگیری کنند. ریشۀ ابداع واکسیناسیون در این دانستۀ ساده نهفته بود: «اگر کسی آبله می‌گرفت و زنده می‌ماند، دیگر از آبله نمی‌مرد و در برابر آن مصون می‌شد.» به همین دلیل در مناطقی از آسیا در سده‌های قبل، پیش از اروپاییان، فرد سالم را به چرک تراویده از آبلۀ فرد بیمار آلوده می‌کردند تا او در برابر بیماری مصون شود. ماری مونتاگو (Mary Montagu)، از وابستگان سفارت بریتانیا در قسطنطنیه (استامبول) در 1718 دیده بود ترکان این روش را برای ایجاد مصونیت به کار می‌بردند. اما اگر تاریخ مایه‌کوبی مدرن را به عقب برویم به نام پزشکی انگلیسی می‌رسیم: ادوارد جِنِر (Edward Jenner) که پزشک دهکده بود. او در افسانه‌ای محلی شنیده بود، دختران شیردوش هیچ‌گاه آبله نمی‌گیرند. اما این نه افسانه، که واقعیت بود: دختران شیردوش به دلیل دست مالیدن به پستان گاو به «آبلۀ گاوی» مبتلا می‌شدند؛ این نوع آبله کشنده نبود و اگر کسی آن را می‌گرفت در برابر آبلۀ انسانی مصون می‌شد.

ادوارد جنر این آزمایش را در 1796 بر روی پسری هشت‌ساله انجام داد. او را به آبلۀ گاوی آلوده کرد. پسر آبله گرفت و خوب شد و وقتی چند ماه بعد جنر او را دوباره به آبلۀ گاوی آلوده کرد، پسر دیگر مبتلا نشد. او سپس این آزمایش را روی بچه‌های زیادی انجام داد، از جمله کودک یازده‌ماهۀ خودش. در سال 1800 تحقیقات او پخته شد و پذیرش فراوان یافت. آن زمان در انگلستان حق ثبت اختراع و ابداع وجود داشت و او می‌توانست با ثبت این کشف ثروتمند شود، اما هدف او انساندوستانه بود. روش خود را به همگان آموزش داد و خیلی زود در آلمان، فرانسه، روسیه، آمریکا و حتی آسیای شرقی پیاده شد. البته بزرگ‌ترین فرمانروایان دوران از جنر تقدیر کردند. ناپلئون سپاه خود را مایه‌کوبی کرد و با آنکه با انگلستان در جنگ بود از جنر تقدیر کرد و چند دوست او را که اسیر فرانسه بودند آزاد کرد. ملکۀ روسیه برایش انگشتر الماس فرستاد و توماس جفرسون، رئیس‌جمهور آمریکا، نامه‌ای سراسر ستایش‌آمیز برایش فرستاد.

واکسیناسیون خیلی زود با مخالفت‌های جدی میان عوام و خواص روبرو شد. طیف مخالفان واکیسناسیون گسترده بود، از فیلسوفان تا پزشکان و در نهایت ایدئولوژی‌پردازان. تازه اینجا به مسئله‌ای می‌رسیم که از موضوعات ثابت و اصلی این کانال است: «تئوری توطئه». هر چه تاریخ به جلو آمد، مخالفت با واکسیناسیون بیشتر به اندیشۀ خاص باورمندان به تئوری‌های توطئه تبدیل شد. اما شاید شگفت‌زده شوید اگر بشنوید کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی، در میان مخالفان واکسیناسیون بود! استدلال او از این نیز ناخوشایندتر است! معتقد بود آبله و جنگ راهی برای مهار جمعیت است و نباید در «مشیت» دخالت کرد (البته او به مرور این موضع خود را تعدیل کرد). اما مورد جالب‌تر فیلسوف و اقتصاددان نامدار آلمانی، اویگن دورینگ (Eugen Dühring) بود؛ کسی که از مخالفان مارکس و مدافع نوعی سوسیالیسم غیرمارکسیستی بود. او در 1881 ــ دقت بفرمایید 140 سال پیش ــ نوشته بود، واکسیناسیون خرافه‌ای است که پزشکان یهودی برای پولدار شدن از خود درآورده‌اند. چنان‌که پیداست، کسانی که امروز در ایران در گوش مردم می‌خوانند واکسیناسیون کار صهیونیست‌هاست، قدری دیر در تاریخ ظهور کرده‌اند.

اما این بخش بحث، یعنی مقاومت ایدئولوژیک در برابر واکسیناسیون، بسیار مفصل است و باید در پست(های) دیگری به آن بپردازم.

در پیوست کاریکارتوری می‌بینید از 1802 که مخالفان واکسیناسیون را به سخره می‌گیرد، زیرا گمان می‌کردند واکسن باعث می‌شود به گاو تبدیل شوند.

#مهدی_تدینی
#تاریخ
@Roshanfkrane
«فقری که با پول درمان نمی‌شود»


«فقر» فقط آن چیزی نیست که ما بر حسب کیفیت‌های عینی و ملموس می‌شناسیم. فقری وجود دارد که از فقر «عینی» خطرناک‌تر و جامعه‌سوزتر است و آن فقرِ «ذهنی» است. فقر عینی را می‌شناسیم و حتی هر کودکی می‌تواند تمایز آدم فقیر، زندگی و مناسبات فقیرانه را درک کند. زندگی ملزوماتی دارد: سرپناه، خوراک، پوشاک و هر آنچه از ضروریات بقاست، از جمله بهداشت و درمان، و سپس هر آنچه از ضروریات زیست آبرومندانه در یک جامعه است، مانند آموزش و پرورش. کسی که از تأمین این نیازها بی‌بهره باشد، فقیر است. اما این نیازها شمارش‌پذیر و محاسبه‌شدنی است و می‌توان با کمی خطای احتمالی «خط فقر» را شناسایی کرد که معیاری عینی و ریاضیاتی است. همه کم‌وبیش پیامدهای اجتماعی این نوع فقر را می‌دانند و صحبت از آن تکرار بدیهیات است. اما آنچه اغلب از آن غافلیم و به گمانم درد فزایندۀ جامعۀ ماست، «فقر ذهنی» است (که گاه از آن با تعبیر «احساس فقر» هم نام می‌برند که به گمانم تعبیر نارسایی است و قضیه بسیار فراتر از «احساس» است.)

تمایز اصلی میان «فقر عینی» و «فقر ذهنی» این است که فقر عینی را می‌توان رفع کرد، چه‌بسا به سادگی. اگر فردی فقیر به نیازمندی‌های اساسی خود دست یابد، دیگر فقیر نیست. اما فقر ذهنی را شاید به هیچ عنوان نتوان از میان بُرد، زیرا ریشه‌های روان‌شناختی عمیقی دارد که با اندوختن مادیات از میان نمی‌رود. کسی که خانه ندارد، سفره‌اش خالی یا نیمه‌خالی است، لباس مندرس می‌پوشد و از تأمین هزینه‌های ضروری زندگی امروزی عاجر است، فقیر است؛ اما وقتی درآمد مناسبی پیدا کند، خانه‌اش تأمین شود و مصرف کالری روزانه و تنوع غذایی‌اش بالا رود، از «فقر عینی» بیرون می‌آید. ولی ممکن است کسی پیشاپیش همۀ این‌ها را ــ حتی بیشتر از آنچه برشمردم ــ داشته باشد و همچنان دچار فقر ذهنی باشد (یا به تعبیر دیگر، احساس فقر کند). این فقر ذهنی ارضا نمی‌شود، با فرد و درون فرد بزرگ می‌شود. هر چه فرد تلاش می‌کند و موفقیت‌های مالی به دست می‌آورد، باز هست و به میلی ارضاناشدنی بدل می‌شود.

تأثیری که فقر ذهنی در زوال جامعه و نظام‌ها و پایبست‌های اخلاقی آن دارد، بسیار بیشتر از فقر عینی است. فقر ذهنی فرد را به ماشین بی‌احساس پول‌درآوردن تبدیل می‌کند که هر روز با قلاب از خانه بیرون می‌زند تا ماهی بزرگ‌تری صید کند و حتی صید نهنگ هم طمع ذهنی‌اش را ارضا نمی‌کند. بحث در این باره که این فقر ذهنی از کجا می‌آید، برای چه برهه‌هایی از تاریخ اجتماعی است و ویژگی چه جوامع و فرهنگ‌هایی است، مفصل است. در چنین نوشتۀ کوتاهی به دو عامل اساسی می‌توان اشاره کرد که در جامعۀ ایرانی امروزی باعث شیوع «فقر ذهنی» شده است و هر روز هم وخیم‌تر می‌شود.

هر چه فاصله میان لایۀ نازک دارا با بقیۀ جامعه بیشتر می‌شود، احساس بیگانگی، واماندگی و تحقیر اجتماعی هم در طرف ندار جامعه بیشتر می‌شود و این بیگانگی و تحقیر پدیدآورندۀ «فقر ذهنی» است. شاید بگویید این وضع در همۀ جوامع وجود دارد و همیشه هم بوده است... آری، همیشه هست، اما مسئله در اینجا «کیفیت» و «کمیت» آن است. نخست از بُعد کمّی باید گفت که این «گسل» در جامعه تکثیر شده است؛ یعنی ما دیگر «یک» شکاف طبقاتی نداریم، بلکه شکاف«های» طبقاتی داریم. صعود از طبقۀ پایین به طبقۀ متوسط همان‌قدر دشوار و محال شده است که صعود از طبقۀ متوسط به طبقۀ دارا. فرد در هر جایگاه اجتماعی باشد، فاصله‌اش با جایگاه بالایی و پایینی‌اش پُرناشدنی شده است. چند سال پیاپی تورم افسارگسیخته و عدم توازن میان درآمد و افزایش قیمت‌ها این شکاف چندگانۀ شوم را در جامعه پدید آورده و نتیجۀ آن فزونی گرفتن «فقر ذهنی» است.

اما مشکل دیگر و مهمتر «کیفی» است. نوع اقتصاد در ایران شیوه‌هایی از درآمد و پولدار شدن پدید آورده که بسیار به فقر ذهنی دامن می‌زند. پول درآوردن ــ و پولدار شدن ــ بیش از آنکه نتیجۀ یک فعالیت اقتصادی سالم و مولّد باشد، نتیجۀ انواع بندبازی‌های ماجراجویانۀ اقتصادی است. باید بدانی چه موقع چه بخری، چه موقع چه بفروشی و بعد دوباره چه بخری... با تبدیل سرمایه از شکلی به شکل دیگر می‌توان پولدار شد (یا پول درآورد)، بدون آنکه نیاز به خلاقیت، تولید و نوآوری باشد. «مهارت تولید» به «مهارت تبدیل سرمایه از شکلی به شکلی دیگر» تبدیل می‌شود؛ ریال به دلار، دلار به طلا، طلا به ملک، ملک به ماشین، ماشین به ریال، ریال به سهم... پولدار شدن نتیجۀ حرکت‌های ــ جسارتاً ــ گله‌ای و شتابزده و به عبارتی «تیزبازی» است. نسلی هم که از این رهگذر به پول می‌رسند، هیچ شباهتی به سرمایه‌داران ریشه‌دار، اخلاقمدار و مردمدار ندارند.

نتیجۀ این اقتصاد کژکردار این می‌شود که هم فقر عینی دامن می‌گستراند و هم فقر ذهنی به خُلق پایه‌ای جامعه تبدیل می‌شود؛ فقری که دیگر درمانی ندارد...

#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«مبادا اعلیحضرت تصور کنند که راه‌حل دیگری وجود دارد!»


پیام بسیار ساده و صریح بود! پیامی که انگلیسی‌ها پس از اشغال ایران توسط متفقین در شهریور 1320 به رضا شاه دادند. پیام این بود:

«ممکن است اعلیحضرت لطفاً از سلطنت کناره‌گیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟ ما نسبت به ولیعهد نظر مساعدی داریم و از سلطنتش حمایت خواهیم کرد. مبادا اعلیحضرت تصور کنند که راه‌حل دیگری وجود دارد.»

با این پیام رضا شاه پهلوی که در 1304 خود را به مقام پادشاهی رسانده بود از پادشاهی کناره‌گیری کرد و قدرت را به ولیعهد واگذار کرد. کشور از شمال و جنوب به اشغال متفقین درآمده بود. جنگ جهانی دوم جهان را درنوردیده بود و متفقین برای شکست دادن آلمان از هیچ فرصتی چشمپوشی نمی‌کردند، از جمله این‌که بی‌طرفی ایران را نقض کردند و به شیوۀ قهرآمیز نیروهای خود را وارد کشور کردند.

رضا شاه، پسربچۀ فقیری که خود را در نظام بالا کشیده بود، روزی تهران را اشغال کرده بود، روزی به جمهوری‌خواهی روی آورده بود و روزی به پادشاهی رسیده بود، از ایران رفت. مردم، سیاستمداران و روشنفکران ایرانی در طول تاریخ معاصر به عناوین مختلف از انگلیسی‌ها ابراز بیزاری کرده‌‌اند. همه جور گلایه‌ای نسبت به انگلیسی‌ها (و به ندرت نسبت به روس‌ها!) مطرح شده است، اما پرسشی که همواره مغفول ماند این بود که این بیگانگان به چه حقی شاه ایران را مجبور به کناره‌گیری کردند. و عجیب‌تر این است که برای اهل اندیشه در ایران چنین پرسشی اصلا اهمیت ندارد. گویا برای هیچ کس مهم نبود کسی که کشور را (گرچه با خودکامگی و دیکتاتوری) در مسیر مدرنیزاسیون هدایت کرد در تهران باشد یا در جزیرهٔ موریس! نه، مهم نیست!

در این‌جا فقط به طرح پرسش بسند می‌کنم. تنها در ویدئویی که در پست بعد می‌بینید، نظر محمدرضا شاه را دربارۀ این برکناری و تاج‌گذاری خودش می‌بینیم.

#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«کالسکه‌ای غرق خون»


پانزدهم بهمن ۱۲۸۹، تهران، مخبرالدوله ــ ساعتی مانده به غروب آقای وزیر پس از یک روز کاری، سوار بر کالسکه به خانه آمد. تا کالسکه ایستاد، صدای شلیک بلند شد. مردی از شیشۀ کالسکه وزیر را به گلوله بست. ضارب فرار کرد و وزیر غرق خون، کف کالسکه افتاد. تنها کلامی که از او شنیدند، این بود که «سوختم...». او را نیمه‌جان به خانه بردند و ساعتی بعد درگذشت. او #مرتضی‌قلی‌خان بود، معروف به #صنیع‌الدوله ؛ دولتمردی که همۀ فکر و ذکرش احداث معدن و خط‌آهن و کارخانه بود. این ایده که هزینۀ ساخت راه‌آهن باید از منابع داخلی و با مالیات بر کالاهای اساسی مثل قند و چای تأمین شود، ایدۀ او بود که سال‌ها بعد #رضاشاه پیاده کرد. چرا صنیع‌الدوله را کشتند و قاتل که بود؟

مرتضی‌قلی خان از خاندان «هدایت» بود. افراد این خاندان تحصیلات عالی داشتند. پدرش، علی‌قلی خان، معروف به مخبرالدوله، چهار پسر داشت: مرتضی‌قلی، محمدقلی، مهدی‌قلی و حسین‌قلی که همه دولتمرد شدند. مهدی‌قلی شش سال نخست‌وزیر رضاشاه بود (مرتضی‌قلی پسرعموی پدر صادق هدایت بود). مرتضی‌قلی در زمان ناصرالدین‌شاه در آلمان درس معدن خواند و وقتی به ایران بازگشت به مقامات بالا رسید. در چند کابینه وزیر بود، از وزیر فواید عام تا وزیر مالیه و فرهنگ. با محترم‌السلطنه، دختر مظفرالدین‌شاه ازدواج کرد، اما داماد شاه بودن فایدۀ خاصی برایش نکرد. وزیر بودن و داشتن مقامات عالی ویژگی خاصی نیست، آنچه در مورد او جذاب است، تکاپوهایش برای «صنعتی‌سازی» ایران است. از تلاش برای احداث معدن تا احداث کارخانۀ ریسندگی و به خصوص ایده‌هایی برای بهبود وضع مالی، بودجه و احداث راه‌آهن.

در همین رؤیاها به سر می‌برد که چهار سال پس از مشروطه به قتل رسید. پس از سوءقصد، دو نفر در تعقیب و گریز از سوی مردم و پلیس بازداشت شدند که هر دو خارجی بودند، یکی فردی گرجی‌ـ‌روس به نام ایلاریون و دیگری یک ارمنی به نام ایوان. ضارب همان فرد گرجی بود و مدعی بود برای صنیع‌الدوله در مازندران کار کرده و چون حق و حقوقش را کامل نداده او را کشته است. شرح ترور او را به نوشتاری دیگر می‌سپرم. فقط بگویم، ضاربان او طبق قانون #کاپیتولاسیون تحویل دولت روسیه شدند و اصلاً معلوم نیست با چه مجازاتی روبرو شدند. از دیگر سو، ادعاهای ضارب به خصوص دربارۀ تهیۀ تفنگ باورپذیر نیست و به احتمال زیاد افرادی ایرانی یا خارجی ضارب را مأمور قتل صنیع‌الدوله کرده بودند، به خصوص خود روس‌ها.

صنیع‌الدوله رساله‌ای دارد با عنوان «راه نجات» و در آن نجات ایران از وضع موجود را احداث راه‌آهن معرفی می‌کند. نکتۀ بسیار جالب، دریافت عمیقی است که او از مفهوم «امنیت» دارد.
می‌گوید امنیت فقط داشتن نیروی نظامی نیست، وقتی کشور آموزش و پرورش درستی ندارد تا مردم تخصصی برای نان درآوردن کسب کنند و وقتی کشور راه‌های مناسبی ندارد تا مردم معیشت خود را تأمین کنند، امنیت وجود ندارد.
دقیقاً چنین می‌گوید:
«بالفرض در مملکتی قوۀ حربیه و نظمیه به اندازه‌ای تکمیل شده باشد که مافوق آن متصور نباشد. ولی از مردمش به علت نادانی [=عدم تخصص] غیر از... عملگی کاری برنیاید، و یا به واسطۀ بی‌راهی [=عدم جاده‌کشی] از مسافت قلیل مایحتاج خود را حمل و نقل نتوانند و به این جهات بیچاره بمانند، باز جان آن‌ها در مخاطره است، هرچند امنیت بلاواسطه [=نظامی] به سر حد کمال رسیده باشد.»

صنیع‌الدوله در این رساله شرح می‌دهد سرانۀ مصارف عمومی (یعنی بودجۀ عمومی) در ایران بسیار ناچیز است و دلیلش این است که مردم فقیرند و نمی‌توانند مالیات چندانی دهند. باید راهی یافت تا در کوتاه‌ترین زمان بتوان بودجۀ عمومی را از طریق مالیات بالا برد.
او جملۀ درخشانی دارد؛ می‌گوید: «تمام رمز مملکت‌داری همین است که باید در مملکت تولید ثروت نمود؛ یعنی اسبابی فراهم کرد که ثروت اهل مملکت رو به تزاید گذارد تا بتوانند متناسب با مُکنتِ خود مالیات زیادتری بدهند.»

اما تعلیم و تربیت زمان بر است، می‌ماند «جاده‌سازی»
می‌گوید راه نجات ایران این است که در اسرع وقت راه‌آهن ساخته شود و شرح می‌دهد از این طریق سالی میلیون‌ها تومان از جیب مردم ذخیره می‌شود و می‌توان آن را روانۀ بودجۀ عمومی کرد، ضمن اینکه با گسترش راه‌ها تجارت داخلی، سریع رشد می‌کند. اما بیش از همه تأکید دارد بودجۀ این کار نه از خارج، بلکه از جیب مردم ایران باید تأمین شود! رضاشاه ۲۰ سال بعد، همین ایده را برای احداث راه‌آهن به کار بست.

در پایان ملتمسانه دعوت می‌کنم رسالۀ «راه نجات» را که فقط ۲۵ صفحه است در پیوست بخوانید، بسیار خواندنی است، بسیار!

پی‌نوشت: محمدحسین منظورالاجداد، در مقاله‌ای درخشان اسناد ترور صنیع‌الدوله را بررسی کرده که از آن بهره بردم.

#مهدی_تدینی
📚 راه نجات

#کتاب #تاریخ #سیاسی

@Roshanfkrane
به زودی دراین مکان
پرده بزرگی نصب خواهدشد
وسکانسی ازفیلم(سینماپارادویز)رانشان‌ خواهددادکه کشیش همه صحنه های بوسه راسانسورمی کند
درست وقتی لبانمان به هم می رسد
آلفردوباقیچی فیلم رامی برد
لعنت برقیچی
لعنت برآلفردو
لعنت برکشیش

به زودی دراین مکان
جرثقیل بزرگی نصب خواهدشد
همه عابران راازپاآویزان می کنند
تاهر"تویی"درجیب هر"منی"هست فروبریزد
#مهدی_تدینی

مجسمه های مصلوبدردیواراثرماتئوپوگلیزه،هنرمندایتالیایی
#هنر #شعر
@Roshanfkrane
علت که توباشی
معلولهاهمه ناخودآگاهند

شایددستم بخوردبه پرنده ای
سقوط کند
درآب
ماه پرپربزند
ماهی پربگیردازگرداب

خداراچه دیدی
شایددراین آشوب
من هم
تورا
ناگهان
بی دلیل
درآغوش گیرم
#مهدی_تدینی

🎨نقاشیها از"سانتوس"

#هنر #شعر
@Roshanfkrane
«ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»


در عالم سیاست اولویت با «واقعیت» است و در دنیای دین اولویت با «حقیقت» است. تمایز اصلی دین و سیاست همین است. دین از حقایق می‌گوید و سیاست از واقعیت‌ها. حقایق دینی فرازمانی و فرامکانی است، محصور در مرزهای جغرافیایی و تاریخی نیست، نژادها و قومیت‌ها آن‌ها را محدود نمی‌کند. به همین دلیل هم واقعیت‌ها نمی‌تواند حقایق دینی را عوض کند. ایمان دینی تحت تأثیر هیچ واقعیتی قرار نمی‌گیرد. به گمان مسیحیان عیسی پسر خداست و دو هزار سال واقعیت تاریخی نتوانسته این حقیقت را باطل کند. در مقابل، سیاست کاملاً با واقعیت‌ها سروکار دارد. تغییر واقعیت‌ها به تغییر سیاست می‌انجامد، اگر هم واقعیت‌ها عوض شود و سیاست عوض نشود، آن سیاست دیر یا زود به دلیل بی‌اعتنایی به واقعیت می‌شکند، فرومی‌ریزد و فراموش خواهد شد.

اما حقایق دینی هر قدر هم فرازمانی، فرامکانی و ازلی و ابدی باشد، بر دنیای انسانی نصب می‌شود، یعنی «انسان‌ها» حامل این حقایقند. این حقایق در «دل انسان‌ها» حمل می‌شود. بنابراین این حقایق هر قدر هم سترگ و خدشه‌ناپذیر باشد و تحت تأثیر هیچ واقعیتی قرار نگیرد، اما حامل آن‌ها انسان‌هایی‌اند که کاملاً تحت تأثیر واقعیتند. بنابراین، دل ــ یا فکر انسان ــ ممکن است دیر یا زود به میدان نبردی میان حقایق دینی و واقعیت‌های دنیوی تبدیل شود. دنیا تا وقتی ثابت و یکنواخت پیش می‌رفت، واقعیت‌هایی هم که می‌ساخت تکراری بود و این واقعیت‌ها هزاران سال تأثیری بر حقایق دینی نگذاشته بود. اما ناگهان این مناسبات بر هم خورد. زمین لرزید و توفان شد، آذرخش بر کوه شلاق زد و خاک دهان باز کرد و هیولای فلزی دنیای مدرن سر برآورد!

برای نخستین بار در طول تاریخ بشر، واقعیت‌ها حقایق دینی را به چالش می‌کشید. علم و صنعت، ماشینی شدن زیست بشر و تغییر شتابان شکل و محتوای زندگی... سرعت حرکت بشر روزبروز بیشتر می‌شد. هر چه اراده می‌کرد می‌ساخت؛ کشتی‌هایی که دل هر توفان را می‌شکافت، لوکوموتیوی که بر ریل‌های دست‌ساز، کاری شبیه‌ طی‌الارض را بر همه فراهم می‌کرد؛ و آدمی اکنون زیر میکروسکوپ می‌دید چه هیولای ریزی باعث بیماری و مرگش است.

این برهه از تاریخ بشر همان زمانی است که جنگ میان حقیقت و واقعیت اوج می‌گیرد و میدان این نبرد قلب انسان‌هاست. اما در این کشاکش میان دنیاگرایی (سکولاریسم) و دین‌گرایی، پدیدۀ سوم نامنتظره‌ای ظهور کرد که تاریخ جهان را در عصر جدید رقم زد؛ پدیده‌ای که آمیزه‌ای از حقایق دینی و واقعیت‌های دنیوی بود، آمیزه‌ای از دین‌گرایی و سکولاریسم. آمیزه‌ای که هم جذاب و گیرا بود و هم مخوف و بی‌رحم. جذاب بود، زیرا امنیت و آرامشی شبه‌دینی، پاسخ‌های خدشه‌ناپذیر شبه‌الهیاتی و حقایقی فرازمانی و فرامکانی به بشر وامانده و درمانده می‌داد، و هم کاملاً دنیوی بود، نگاهش به انسان بود و مدعی بود واقعیت‌ها را به حساب آورده و می‌خواهد معضلات بشر را در همین دنیا حل کند!

این پدیده چه بود؟ اگر بخواهیم نامی کلی برای این پدیده بگذاریم، «ادیان سیاسی» است؛ یعنی جهان‌بینی‌هایی سکولار که الگوهای فکری و ادعاهایشان شبیه ادیان بود و گفتار و اندیشه‌ای «جهان‌بینانه» داشتند، در حالی که تا پیش از آن «جهان‌بینی» در انحصار دین بود. برای نخستین بار در دنیای سیاست به جای اینکه حرف از «واقعیت» باشد، بحث «حقایق» بود. ایدئولوژی‌هایی ساخته و پرداخته می‌شد که درست مانند ادیان برای دم‌به‌دم زندگی بشر برنامه داشتند و احکام جزمی، قطعی و تغییرناپذیر می‌دادند! هیچ واقعیتی نمی‌توانست این حقایق را زیر سؤال ببرد و ابطال کند؛ حقایقی مانند: نژاد و طبقه، قومیت و ملیت.

این ایدئولوژی‌ها ادیانی سکولار بودند و به همین دلیل می‌خواستند بهشتی روی زمین بسازند؛ یعنی بهشت را «دنیوی» (سکولار) کنند؛ جامعۀ بی‌طبقۀ کمونیستی و اجتماع ناب آریایی‌ـ‌ژرمن بهشت‌هایی زمینی بودند. البته هر جا بهشتی باشد، دوزخی هم هست؛ دوزخ‌های ایدئولوژیک در اردوگاه‌ها برای کسانی ساخته شد که «حقایق» این ادیان سکولار را زیر سؤال می‌بردند یا ممکن بود با افکار، اعمال یا به صِرف وجود خود خطری برای این بهشت‌های زمینی باشند. آدمکشی‌های هولناک ایدئولوژی‌های قرن‌بیستمی تنها به چنین پشتوانۀ جهان‌بینانه‌ای می‌توانست رخ دهد. گولاگ (نظام اردوگاهی شوروی) و آشوویتس‌ها جهنم‌هایی زمینی بود برای آنکه بهشت‌های زمینی از لوث وجود عناصر مخرب پاک شود.

کوتاه‌سخن: «ادیان سیاسی» پدیده‌هایی بودند که در برهۀ خاصی از تاریخ بشر ظهور کردند؛ دقیقاً در برهه‌ای که جوامع سکولار شده بودند، اما توده‌ها همچنان در تمنای حقایق دینی بودند.


#مهدی_تدینی


@Roshanfkrane
✍️ #مهدی_تدینی

🖊همۀ اهل ایران عیال من‌اند!

❇️محبوبیت #کریمخان_زند در تاریخ ایران بی‌نظیر است. چرا کریمخان، این شاه بی‌تاج که خود را «وکیل رعایا» می‌خواند، چنین محبوب بود و ماند؟

کریمخان لر بود، متولد ملایر،
همۀ بزرگی‌اش در سادگی‌اش بود. او پیچیده نبود، بی‌غل و غش و از جهت شخصیت فرقی با عوام نداشت، حتی درس نخوانده بود و بی‌سواد بود. اما همان سادگی عوام را تا درجۀ شاهی با خود حمل کرده بود و همین از او شخصیتی بی‌نظیر ساخته بود. این‌که او تاج بر سر نمی‌نهاد، از تظاهر و ریا نبود، بلکه سیرت شاهانه را بر سیمای ملوکانه ترجیح می‌داد. اگر بر زیلو می‌نشست، تزویر نبود. اگر ردایی ساده بر دوش و شالی مندرس بر کمر داشت، از زهدفروشی نبود، روح مردانگی را از خودآرایی عاری می‌دانست. او جنگاوری بود که خود را پدر رعیت و پدر مردم می‌دانست. چونان حکیم و جامعه‌شناسی خودآموخته اهل تدابیر عملی بود.

❇️کریمخان اصلاً آدم متشرعی نبود. شیعه بود و ارادت دینی داشت. سکه ضرب کرده بود و بر سکه نوشته بود:
«تا زر و سیم در جهان باشد / سکۀ صاحب‌الزمان باشد»
و مُهر و نشانش این جمله بود:
«یا من هو بمن رجاهُ کریم».

اما بسیار اهل میگساری و طرب بود و از پیچاندن بازو در کمرگاه زیبارویان لولی‌وش خسته نمی‌شد.

❇️آنچه کریمخان را اسطوره‌ای ستایش‌برانگیز کرد، مردمداری و سخاوتش نسبت به زیردستانش بود. این مرد از آزمندی سیاسی و اقتصادی به دور بود و دستش در جیب رعیت نبود.

❇️اواخر حکومتش مزارع فارس دچار آفت ملخ شد و در اصفهان نیز آفت سِن به جان کشتزارها افتاد. همین باعث شد قیمت گندم حدوداً ده برابر شود، از ۲۵ دینار به ۲۰۰ تا ۲۵۰ دینار رسید. کریمخان دستور داد در اصفهان ذخیرۀ دولتی گندم در چهار مکان در هر مکان با صد ترازو به مردم فروخته شود، هر من گندم دویست دینار و هر من جو صد دینار. برای احتیاط ذخیرۀ گندم شیراز را استفاده نکرد و دستور داد هر چه شتر و قاطر و اولاغ در دستگاه دولت است به آذربایجان و ری و قزوین برود و گندم آورد. با این انتقال قیمت هر من گندم به ۱۴۰۰ دینار رسید.
❇️کریمخان از مشاوران خود پرسید چه باید کرد. به او توصیه کردند دولت گندم را هر من ۱۵۰۰ دینار بفروشد تا دولت هم سودی بکند. کریمخان از خشم بلندبلند خندید و گفت:
«یک دکان حنّاطی [= گندمفروشی] هم برای ما بگشایید!...
مانند شیر ژیان غرید و فرمود ما لشکر و رعیت خود را مانند اولاد خود دوست می‌داریم و همۀ اهل ایران عیال منند!» کریمخان مقرر کرد گندم هر من دویست و هر من جو صد دینار فروخته شود و ضرر آن از خزانۀ دولت تأمین شود (نقل از #رستم‌التواریخ).

❇️از سخاوتمندی کریمخان بسیار گفته‌اند. وقتی دیوار شهر شیراز را ۱۲۰۰۰ کارگر می‌ساختند، هنگام حفاری سکه‌های اشرفی فراوانی یافت شد. او به جای مصادرۀ سکه و به جیب زدن آن (به نام دولت و به کام خود)، سکه‌ها را میان همان کارگران تقسیم کرد.

❇️کریمخان جایی را که فتح می‌کرد غارت نمی‌کرد و می‌کوشید حقوق سربازانش را بدهد تا به اموال مردم دست‌درازی نکنند. مردان جنگاور گاه مدت‌های طولانی از خانه دورند و همین باعث می‌شود غریزۀ جنسی به آن‌ها فشار آورد، نتیجه این است که همواره در تاریخ سربازان و لشکریان اگر فرصت می‌یافتند دامن به تجاوزگری به نوامیس مردم می‌آلودند. کریمخان برای جلوگیری از دست‌درازی به زن‌های منطقۀ جنگ همواره روسپیانی در سپاه خود همراه داشت. باز در رستم‌التواریخ می‌خوانیم: «والاجاه کریمخان... در حضر و سفر با موکب خود، بر سبیل ضرورت، افواجِ فیوج [= کولیان] و فواحش بسیار به جهت لشکریان می‌داشت و لولیان شهرآشوب و دلربا و ارباب طرب با اردوی خود همه‌جا می‌برد.»

#تاریخ

@Roshanfkrane
«همدیگر را می‌خوریم و تمام می‌شویم...»


نیروی ما صرف خنثی کردن همدیگر می‌شود. مورچگانی شده‌ایم که تکه‌نانی را هر یک به سویی می‌کشد. نیروهایمان روی هم نیست، علیه هم است. یکی می‌ریسد و دیگری پنبه می‌کند. و این پنبه‌کردنِ ریسیده‌ها دوجانبه است. همین‌که یکی چند خشتی روی هم نهاد، دیگری با لگد ویرانش می‌کند و این لگدمالی دوسویه است. در بُرهه‌ای هستیم که دو اَبَرنیروی تاریخی دائم در کار خنثی کردن همدیگرند: سنت و مدرنیته.

سال ۹۷ مطلبی نوشتم با عنوان «جامعۀ بحران» و در آن شرح دادم بحران به سرشت جامعۀ ایرانی بدل شده است. بحران دیگر عارضی (بیرونی) نیست، بلکه ماهوی (ذاتی/درونی) است و این مسئله هرگز صرفاً سیاسی نیست؛ گرچه سیاست میدان این کشاکش است. دلیل این بحران دعوای قدیمی میان سنت و مدرنیته است. اما مگر این حرف جدید است؟ همیشه در همۀ جوامع نبردی میان سنت و مدرنیته (تجدد/نوگرایی) وجود داشته است. آری، این دعوا همیشگی است، اما مسئلۀ ما شدت و بُرهۀ آن است. ما در مرحلۀ خاصی از دعوا میان سنت و مدرنیته‌ایم که باعث خودفلج‌سازی وخیمی شده است. این مرحله از دعوا را چنین تعریف کردم: توازن قوای فرساینده‌ای میان سنت و مدرنیته برقرار شده است؛ به این شکل که نه بخش سنت می‌تواند حریف بخش مدرن جامعه شود و نه بخش مدرن می‌تواند حریف بخش سنتی شود. این دو نیرو برای حفظ بقا علیه همدیگر می‌جنگند. نتیجه این می‌شود که نیروی هر یک به جای آنکه صرف خودشکوفایی شود، صرف خنثی‌سازیِ آن دیگری می‎شود.

هر یک از این دو نیروی سنت و مدرنیته نیز در جایی سنگر گرفته‌اند: سنت پایگاه اصلی قدرتش در دولت/حکومت است و در مقابل، مدرنیته جامعه را سنگربه‌سنگر فتح می‌کند. حکومت روزبه‌روز بیش از پیش از جانب جامعۀ مدرن‌شونده احساس خطر می‌کند. پس باید جلوی جامعه را بگیرد. سنت در کشاکش انقلاب توانست قدرت سیاسی را در اختیار گیرد و ساختارهای سیاسی را به شکل مطلوب خود درآورد. آن زمان بخش مدرن جامعه (که بخش چپ‌گرای آن در انقلاب هم سهیم بود) اقلیتی کم‌توان بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. اما جبر زمانه با چرخش نسل‌ها و تغییر انگاره‌ها بخش مدرن را فربه کرد، و اینک بخش مدرن که دستش هم به قدرت سیاسی نمی‌رسید، کوشید تا می‌تواند جامعه را فتح کند تا سپس هرگاه خواست بتواند برای تسخیر قدرت خیز بردارد. مدرنیته زیست اجتماعی را تا می‌توانست تغییر می‌دهد. هرچه را می‌تواند از محتوای خود پر می‌کند و فُرم جدیدی می‌بخشید، اما دستش به سیاست نمی‌رسد.

بعید است رخدادی سیاسی در چند دهۀ اخیر بیابید که در این قاب نگنجد. هر جا دعوایی بالا گرفت، در اصل و در زیر لایۀ سیاسی ظاهری، همین دعوا بود: دعوای «مدرنیتۀ سنگرگرفته در جامعه» و «سنت سنگرگرفته در دولت». هرجا مدرنیته با سپاه اجتماعی خود سنگری سیاسی را فتح کرد، توان طرف مقابل باید صرف خنثی کردن آن می‌شد. شطرنجی فرسایشی که انتخابات به انتخابات، میدان به میدان ادامه داشت. هر چه این می‌ساخت دیگری خراب می‌کرد و هر چه آن می‌ساخت این دیگری فرومی‌پاشاند. چنانکه ظهور اصلاح‌طلبی را می‌توان مدیون وامی دانست که بخش مدرن جامعه به اصلاح‌طلبان داد، به امید اینکه بتواند با بازوی سیاسی اصلاحات دولت را قسط به قسط (انتخابات به انتخابات) به شکل مطلوب خود درآورد. اما حریف هم بیکار نمی‌نشست!

ظهور احمدی‌نژاد را هم دقیقاً می‌توان در همین چارچوب فهمید. جناح سنتی که از دست بخش مدرنیته‌دوست جامعه عاصی شده بود، به مردی نیاز داشت تا بخش سنتیِ خاموش جامعه را که حوصلۀ سیاست‌ورزی نداشت، بیدار کند. محمود این خدمت را به جناح سنتی کرد که شهر به شهر رفت، به دورافتاده‌ترین، متروک‌ترین، فراموش‌شده‌ترین و خواب‌ترین نقاط ایران سر زد تا بخش دیگری از جامعه را بیدار کند و در پشتیبانی از سنت به صحنه آورد تا بخش مدرن را سر جایش بنشاند. اما از دل همین تلاش هم بزرگ‌ترین دعوای سیاسی پس از انقلاب در هشتادوهشت شکل گرفت که نمی‌توان منکر «اجتماعی بودن» آن شد.

کسی نتوانست این دو، یعنی قوای مدرن و سنتی را با هم آشتی دهد، بساط آشتی هم همیشه پیش از آنکه پهن شود جمع شده است. اما آنچه نگران‌کننده است، توازن قوا میان این‌هاست. دو کشتی‌گیرند که سرشاخند و زورشان به هم نمی‌رسد. سنت پشتوانۀ سیاسی دارد و قوی است، اما از آن سو جامعۀ مدرنیته‌جو فراخ و بی‌کران ــ و در نتیجه در چشم حریف، ترسناک و برانداز ــ به نظر می‌رسد. هیچ دولتی نمی‌تواند جامعه را مهار کند، مگر اینکه توتالیتر شود و هزینۀ توتالیتر شدن بسیار بالاست. این است که تنها راه را دو طرف در مقاومت در برابر همدیگر یافته‌اند. در این میان تنها راه آمیزه‌سازی و کنار آمدن با همدیگر است، وگرنه همدیگر را می‌خوریم و تمام می‎شویم...

پی‌نوشت: یک بار در نشستی سخنرانی کوتاهی دربارۀ مفهوم «جامعۀ بحران» داشتم که می‌توانید اینجا بشنوید.

#مهدی_تدینی

@Roshanfjrane
«اعدام در سرزمین آفتاب تابان»


ژاپن همواره و در بسیاری زمینه‌ها سوژۀ مطالعاتی جالب و مفیدی است. چه در بحث توسعه و چه در مباحث سیاسی و اجتماعی و البته فرهنگی. یکی از این موارد نظام کیفری ژاپن است و در این نوشتار می‌خواهم فقط به مسئلۀ اعدام در ژاپن بپردازم. ژاپن یکی از کشورهایی است که مجازات اعدام در آن همچنان انجام می‌شود. شیوۀ اجرا با طناب دار است، اما دستگاه قضایی ژاپن رفتار عجیب و خاصی در اجرای مجازات اعدام دارد که فارغ از تأیید یا رد درخور توجه و مطالعه است.

ابتدا در مقدمۀ کوتاهی یادآوری کنم، از ظهور عصر روشنگری ــ یعنی عصری که برخی اندیشمندان روشن‌اندیش کوشیدند خردورزی را به مبنایی برای سازماندهی جامعه و دولت تبدیل کنند ــ دربارۀ اینکه آیا مجازات اعدام باید انجام شود یا نه بحث درگرفت. اما اکثریت اندیشمندان روشنگری نیز همچنان مدافع اعدام بودند (از جمله جان لاک، منتسکیو، کانت، هگل، روسو) و اقلیتی نیز مخالف آن بودند (مانند لسینگِ آلمانی). ارتباط مستقیمی میان توسعۀ سیاسی و مجازات اعدام وجود نداشت؛ چنان‌که پیش از انقلاب فرانسه برخی شهریاران اروپا مجازات اعدام را برچیدند، اما ژاکوبن‌های دموکرات در انقلاب فرانسه آن‌قدر گردن زدند که دیگران هم مجازات اعدام را برگرداندند. یا از قضا در قرن بیستم جنبش‌هایی که خود را انقلابی، پیشرو و ضدارتجاع می‌نامیدند، از ابزار اعدام به شکل بی‌حساب‌وکتاب برای یکدست کردن قدرت بهره بردند. به هر روی برچیدن اعدام فرایندی دویست ساله با فراز و فرودی فراوان است که بحث آن باشد برای نوشتاری دیگر. ضمن اینکه نفس برچیدن اعدام نیز همه‌جا پرمناقشه بوده و خیلی زود به دامنۀ مباحث فلسفی و الهیاتی کشیده می‌شود. و اما ژاپن...

ژاپن برای آدمکشی و جنایت منجر به آدمکشی مجازات اعدام دارد، اما از 1945 تاکنون فقط حدود 600 مورد اعدام انجام داده است. طبق یک نظرسنجی که در 2009 انجام شده، 85 درصد ژاپنی‌ها با مجازات اعدام موافق بودند (و 5 درصد مخالف). در نظرسنجی دیگری که 2015 انجام شد، 80.3 درصد موافق (9.7 درصد مخالف) اعدام بودند. جدای از اینکه چطور تعداد اعدام اینقدر اندک است، شیوۀ اجرای آن نیز به گونه‌ای است که نفس اعدام را به مراتب ترسناک‌تر می‌کند. در بیشتر موارد فاصله میان اجرای جرم و اجرای اعدام چند دهه طول می‌کشد! برای مثال فرد در جوانی مرتکب جرمی شده است که مجازاتش اعدام است، اما عملاً در اواخر میانسالی پس از چند دهه اعدام می‌شود. گاهی هم فرد محکوم به اعدام آنقدر در انتظار اجرای حکمش می‌ماند که به مرگ طبیعی می‌میرد! مانند مورد تومیاما تسونکی (Tomiyama Tsuneki) که 36 سال منتظر اجرای حکم اعدامش ماند تا اینکه در سپتامبر 2003 در 86 سالگی به مرگ طبیعی مرد!

البته این را هم اضافه کنم که از وقتی حکم اعدام برای فرد صادر می‌شود، او در سلول انفرادی می‌ماند، فقط اجازه دارد سه کتاب داشته باشد، روزی نیم‌ساعت هواخوری و بدون هیچ‌گونه ملاقات. حال در نظر بگیرید انتظار چند دهه‌ای برای اجرای حکم اعدام چه شکنجۀ سختی است. افزون بر این، هیچ‌کس از زمان اعدام خبر ندارد، نه خود محکوم و نه بستگان و وکلایش. فرد محکوم دقایقی پیش از مرگ متوجه می‌شود راهی چوبۀ دار است و دیگران پس از اعدام مطلع می‌شوند. البته این سلول‌نشینی چند دهه‌ای گاهی به فرجام عجیبی می‌رسد، مانند پروندۀ ایوائو هاکامادا (Iwao Hakamada) بوکسوری که 1966 به اتهام دزدی منجر به قتل چند نفر بازداشت و به اعدام محکوم شد. او 48 سال در سلول ماند، حتی در 2011 در کتاب گینس رکوردار بیشترین دوران حبس در سلول انفرادی شد، اما سال 2014 در پی گشایش دوبارۀ پرونده‌اش و انجام تست دی‌ان‌ای تبرئه شد و در 78 سالگی آزاد شد...

پروندۀ معروف دیگر، متعلق به نوریو ناگایاما (Norio Nagayama) بود که در 1968 وقتی 19 داشت ــ سن بلوغ قضایی در ژاپن 20 سالگی است ــ مرتکب چند فقره دزدی و قتل شده بود. او 1969 بازداشت شد و بیست سال طول کشید تا حکم اعدامش قطعی شد. در این اثنا او سواد ناچیز خود را در سلول بهبود بخشید، حقوق و سیاست خواند و نویسنده شد. چند کتاب رمان و شعر منتشر کرد که دو رمان او پرفروش شد («پل چوبی» و «اشک‌های نادانی»). در 1997، هفت سال پس از قطعی شدن حکم، بدون اطلاع قبلی اعدام شد.

در نهایت بگویم، در ژاپن از 1993 تا به امروز 132 نفر اعدام شده‌اند. دلیل این تعداد پایین این است که یک فقره قتل به سادگی باعث صدور حکم اعدام نمی‌شود و قاتل باید مرتکب جنایات دیگری، مانند تجاوز و دزدی، یا مرتکب چند فقره قتل شده باشد تا اعدام شود.


#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«سیاست یا اقتصاد؟ مسئله این است!»


در دنیای مدرن «سیاست پادوی اقتصاد است». یعنی سیاست مانند ماشین جاده‌صاف‌کن است که سنگلاخ‌ را همواره می‌کند و موانع را از میان برمی‌دارد تا اقتصاد بتواند با سرعت بیش‌تر و به مقاصد بیش‌تری برود. می‌توان در این باره بحث کرد که سیاست «تا چه انداز» پادوی اقتصاد است تا به ورطۀ اقتصادباوری رادیکال نیفتیم، اما اگر کلیت این اصل زیر سوال رود، نتیجه این می‌شود که سیاست بر اقتصاد اولویت می‌یابد؛ یعنی سیاست سوار بر اقتصاد می‌شود و طبق میل و منافع خود از آن بیگاری می‌کشد.

گاهی هم کار به جایی می‌رسد که اقتصاد به چهارپای بی‌زبان سیاست و سیاستمداران بدل می‌شود. تا می‌توانند از اقتصاد سواری می‌گیرند و به هر منزلی می‌رسند، افسار آن را به زمین می‌کوبند و یابوی زبان‌بسته باید در دایره‌ای به شعاع افسارش علف تازه پیدا کند یا از علوفۀ اهدایی ارباب شکمش را پر کند. بر کسی پوشیده نیست که در این دوگانۀ سیاست و اقتصاد، ما اولویت را به کدام داده‌ایم و در چه مرحله‌ای به سر می‌بریم. برای درک این تمایز می‌خواهم مثالی تاریخی و شاهدی خارجی بیاورم.

در سال‌های نخست قرن چهاردهم شمسی ــ که اکنون در واپسین سال آنیم ــ ایران دورۀ پرتلاطمی را پشت سر می‌گذاشت که پایانش برآمدن رضاخان و تغییر سلطنت بود. جنگ جهانی اول تمام شده بود (۱۲۹۷ شمسی)، کودتایی رخ داده بود (اسفند ۱۲۹۹) و احمدشاه جوان تسلط و اقتدار شاهانۀ لازم را نداشت و حریف سیاستمداران ریش‌سفید و نظامیان نوخاسته نمی‌شد. ناگزیر منش دموکراتیک پیشه کرده بود و با شعار پایبندی به قانون‌اساسی فقط سلطنت می‌کرد و راهی اروپا می‌شد. اواخر ۱۳۰۲ بی‌مقدمه زمزمه‌هایی برای ایجاد جمهوری برخاست و با حمایت روزنامه‌ها به صدای مسلط تبدیل شد. پیشاپیش هم معلوم بود برندۀ نهایی برپایی جمهوری چه کسی خواهد بود و آتاتورک آیندۀ ایران کیست. در نهایت بحث جمهوری با مقاومت مخالفان جمهوری در مجلس به رهبری مدرس شکست خورد. البته اگر این را شکستی برای رضاخان و طرفدارانش بدانیم، می‌دانیم که مقدمۀ پیروزی بزرگ‌تری شد.

اما اصل این قضیه و جزئیاتش را کنار نهیم. دوربین را از مجلس و سیاستمداران ایرانی بچرخانیم و نور صحنه را بر یک کارمند بلندپایۀ خارجی متمرکز کنیم که آن زمان به استخدام ایران درآمده بود و نقش مهمی در امور اقتصادی ایران ایفا کرد: دکتر آرتور میلسپو. این مستشار آمریکایی طبق قانون مصوب مجلس برای سامان دادن به امور مالی به ایران آمده بود و بالاترین مقام مالی ایران بود. او در آن سال‌ها هم بر اقتصاد ایران بیش از هر کسی تسلط داشت و هم رفته‌رفته با اوضاع سیاسی ایران به خوبی آشنا شد. او نمونۀ کسی است که در سنت آمریکایی تربیت شده و اقتصاد برایش در اولویت مطلق است و آنچه برایش مهم نیست سیاست و ساختارهایش است و اگر هم سیاست اهمیتی داشته باشد، در همین است که چه خدمتی می‌تواند به اقتصاد کند. مبنای او برای تحلیل نیز همین است. ببینید در زمانی که غوغای جمهوری در ایران به پا شد، او مطلقاً فارغ از «سیاست» و با اولویت مطلق به «اقتصاد» این جمهوری‌خواهی را چگونه ارزیابی می‌کرد.

میلسپو در میان آن غوغا می‌گوید اینکه عده‌ای برای شرکت در تظاهرات به نفع جمهوری کار را تعطیل می‌کنند، به اقتصاد مملکت ضرر می‌زند. دقیقاً چنین می‌گوید: «به دولت خاطرنشان ساختم تعطیل کردن ادارات مالی کشور به خاطر شرکت در تظاهرات سیاسی ضررهای جبران‌ناپذیری به اقتصاد و درآمد مملکت خواهد زد! چنانکه پس از بررسی درآمد آن سال متوجه شدیم مبلغ یکصد هزار تومان از درآمد تخمینی کسر آورده‌ایم.

نگرانی دیگر میلسپو این بود که با انعکاس اغراق‌آمیز این رخدادهای در مطبوعات خارجی ممکن است جذب سرمایه‌گذاری خارجی به خطر افتد. می‌گوید: «بعید نبود مردم ممالک دیگر این اوضاع را حمل بر عدم ثبات و وجود بی‌نظمی در ایران بنمایند.» می‌گوید آن زمان آمریکایی‌ها ایران را زیر نظر داشتند تا به ایران وام دهند و کشورهای دیگری هم برای سازندگی ایران ابراز علاقه کرده بودند. و از منظری مطلقاً اقتصادی چنین نتیجه می‌گیرد: «پس بهتر آن بود که در این موقعیت حساس از هر گونه تغییر جهت سیاسی خودداری شود و به عقیدۀ من اگر در این شرایط انتخابات ریاست‌جمهوری یا کابینه یا هر گونه جنبش سیاسی دیگری صورت می‌گرفت، مسلماً باعث انعکاس نامطلوب و انحراف جریان امور و ذهن مردم از توسعۀ اقتصادی و مالی مملکت می‌گردید.»

این بهترین مثال از نگرشی است که برای نفس سیاست هیچ ارزشی قائل نیست و ارزش هر سیاست و رخداد سیاسی را فقط بر حسب فواید اقتصادی آن می‌سنجد. وقتی گروهی به ساختارهای سیاسی می‌اندیشیدند، او به سود و زیان اقتصادی آن می‌اندیشید...


▪️«خلقیات ایرانی از دید یک آمریکایی»
▪️«خوش آمدی آمریکایی!»
#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«خودروهایی به کُشندگی جنگ»


شوکران همیشه باید تلخ و جگرسوز باشد؛ شوکرانی که زجرکش نکند، بدون درد و دست‌وپا زدن جان را بگیرد، بس مرگبارتر و خطرناک‌تر از شوکرانی که گلو را تیغ می‌کشد و آدمی را به سوی مرگ خِرکش می‌کند. عادت به مرگ بدترین ــ و حرام‌ترین ــ عادت آدمی است، که آمده‌ایم تا زنده بمانیم، که گرانترین داشته همچنان ــ حتی برای خاورمیانه‌نشینان ــ الماس خویشتن است. از مرگ بدتر، عادت به مرگ است و بس ناگوارتر توجیه مرگ است.

درد این است که شوکران‌ها دیگر تلخ نیست و به مرگ آسان و آرام دچاریم. دلیل آن هر چه باشد، باید در برابر این مرگ خاموش مقاومت کرد. از گزارش کمیسیون اصل نود مجلس آغاز می‌کنم. در جدیدترین گزارش این کمیسیون که به تازگی منتشر شده، آمده است که در تصادفات جاده‌ای سال ۱۳۹۷ بیش از ۹.۰۰۰ نفر در دو خودروی پراید و پژو ۴۰۵ کشته شده‌اند. این همان شوکرانی است که تلخی‌اش را در ذهن جمعیِ ما از دست داده است و به سادگی از کنار آن می‌گذریم. پراید می‌شود دستمایۀ شوخی و طنازی‌های بی‌مزه؛ و آزمندی و مشتری‌کُشیِ تولیدکنندگان و از آن‌ها بدتر رفتار نابخردانه خریداران (که البته قابل درک است)، می‌شود اسباب چند نُچ‌نُچ ساده و گذرا، و در نهایت چند تعبیر کلیشه‌ای مانند اینکه «بابا این ملت فلان و بهمانند» در تکمیل آن نُچ‌نُچ. اما وقتی کسی جنازۀ عزیزانش را که در تصادف جاده‌ای جان باخته‌اند، از سردخانه تحویل می‌گیرد، این تعابیر در گلویش منجمد می‌شود و تازه می‌فهمد مرگ ارزان چه استخوانسوز است.

راستی بد نیست بندی از گزارش کمیسیون اصل نود را بخوانیم: «طبق گزارش پلیس راهنمایی و رانندگی، چهل درصد تصادفات جاده‌ای در کشور ما از نوع واژگونی است. ضعف در ساختار بدنه خودروهای تولید داخل از مهمترین عوامل شدت بخشیدن به صدمات وارده و افزایش جانباختگان سوانح رانندگی شناخته شده است و همچنین علی‌رغم الزامی بودن استفاده از سامانه ترمز ضدقفل (ABS) از سال ۱۳۸۸ برای خودروها، سایر سامانه‌های ایمنی نیز از قبیل: سامانه کنترل پایداری الکترونیکی(ESP)، سامانۀ هشدار بین‌خطوط، سامانۀ ترمز اضطراری (EBS) و... در حجم وسیعی از تولیدات داخلی بکارگیری نشده است.»

در سال ۱۳۹۸ طبق اعلام پزشکی قانونی حدود هفده هزار نفر در تصادفات جاده‌ای جان باختند و حدود ۳۵۰ هزار نفر مصدوم شدند. یعنی روزانه دست‌کم ۴۷ نفر در جاده‌ها می‌میرند. این آمار را بد نیست با چند کشور مقایسه کنیم:

ژاپن
در ژاپن در سال ۲۰۱۸ در تصادفات جاده‌ای کمتر از ۳.۵۵۰ نفر کشته شده‌اند؛ یعنی روزانه کمتر از ده نفر. و البته حتماً می‌دانید که ژاپن یک‌ونیم برابر ایران جمعیت دارد (۱۲۶ میلیون).

آلمان
در آلمان در سال ۲۰۱۸ در تصادفات جاده‌ای ۳.۳۲۷ نفر کشته شده‌اند؛ روزانه کمتر از نُه نفر (جمعیت آلمان: ۸۳ میلیون). اما نکتۀ چشمگر در مورد آلمان این است که تلفات جاده‌ای به طور مرتب سال‌به‌سال کاهش می‌یابد و سال ۲۰۱۹ پایین‌ترین میزان تلفات جاده‌ای را در تاریخ خود از سال ۱۹۵۱ ثبت کرد! در ۲۰۱۹ فقط ۳.۰۸۰ نفر در جاده‌های آلمان جان باخته‌اند. در طول هفتاد سال گذشته تعداد خودروها در آلمان ده برابر شده و تلفات جاده‌ای کمتر شده است. این چه معنایی دارد مگر اینکه فناوری در خدمت زنده نگهداشتن انسان‌هاست؟ (گزارش مفصلی در اینجا بخوانید.)

فرانسه
در فرانسه در ۲۰۱۷ تعداد ۳.۴۴۸ نفر در تصادفات جاده‌ای جان باخته‌اند (جمعیت فرانسه: ۶۷ میلیون). تلفات جاده‌ای در فرانسه نیز در طول سال‌های گذشته پیوسته کاهش داشته، از ۴.۷۰۹ نفر در ۲۰۰۶ به عدد فوق در ۲۰۱۷ رسیده است.

ترکیه
کشورهای پیشرفته‌ای مانند آلمان و ژاپن را فراموش کنیم و به همسایه‌مان سری بزنیم. در ترکیه در ۲۰۱۸ تعداد ۶.۶۷۵ نفر در تصادفات جاده‌ای کشته شدند (جمعیت ترکیه: ۸۲ میلیون)؛ قدری بیشتر از یک‌سوم ایران.

طبعاً این چند سطر تلگرامی پژوهشی دقیق نمی‌شود و هستند متخصصانی داناتر و پژوهنده‌تر از من که مطالعات دقیقی در این باره انجام داده‌اند. آنچه گفتم تلنگری بود برای یادآوری اینکه در پس خندۀ ما به رفتار خودروسازان و خریداران آن‌ها چه مرگ‌های فراموش‌شده‌ای نهفته است. و اگر بخواهم در یک کلام ریشۀ معضل را با عقل اندک خود بیان کنم، مسئله این است که در تعریف ما از امنیت شهروندان پراید و پژوی مرگ‌آور آن جایگاهی را که باید، ندارد. باید مفهوممان از امنیت را بازنویسی کنیم، باید جان انسان را چنان در کانون مفهوم امنیت جای دهیم که سیاست و اقتصادمان بیش و پیش از هر چیز به «جان انسان» متعهد شود؛ انسانمدار شود. آن‌گاه سازوکارهای کلان چنان زیر و زبر خواهد شد که پدیده‌هایی چون پراید رو به زوال خواهد رفت. کسی که در پراید می‌نشیند، «امنیت ندارد»؛ بدون اینکه جنگی در کار باشد و گلوله‌ای شلیک شود...

#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«میرزا در پطرزبورگ»


تا این‌جا را همه می‎دانند که امیرکبیر یکی از بزرگ‌ترین اصلاحگرانی است که تاریخ ایران به خود دیده است، اما اینکه شخصیت او و توجهش به نوگرایی و اصلاح از کجا آمده، چندان نه مورد پرسش است و نه بحثی درباره‌اش می‌شود. دانش و دانایی دولتمردانۀ او و درک عمیقش از نیاز ایران به اصلاح طبعاً چیزی نبود که کسی در پر قنداق او گذاشته باشد، بلکه او با پشت سر گذاشتن مسیر سیاسی خاصی به این درک و تربیت سیاسی رسیده بود. بنابراین یکی از پرسش‌های مهم این است که امیرکبیر چگونه نوگرا و اصلاح‌طلب شد و از کجا فهمید کشتی ایران بدون اصلاحات به گل خواهد نشست. در این نوشتار به این پرسش می‌پردازیم و اندکی در این باره تأمل می‌کنیم.

پیش از هر چیز باید به یاد داشت که وقتی در سده‌های اخیر به عقب می‌رویم، نخستین بانی اصلاحات و ورود دانش و فناوری جدید به ایران کسی مگر عباس میرزا نیست که پیشتر درباره‌اش قدری گفته‌ایم و در آینده باز خواهیم گفت. امیرکبیر نیز کاملاً در همان سنتی که عباس میرزا پایه‌گذاری کرده بود، رشد کرد. مجموعه‌ای از عوامل باعث شد روشن‌اندیشی غربی به امیرکبیر نیز سرایت کند. در نیمۀ اول قرن نوزدهم آذربایجان ــ یعنی دم و دستگاه ولیعهد ایران ــ کانون اصلی ورود ایده‌های نوین به ایران بود. اما یکی از عوامل مؤثر بر روان و فهم سیاسی امیرکبیر سفرهای خارجی او بود. او از وقتی پیشکاری ساده بود تا وقتی به مقام صدارت رسید سه سفر خارجی داشت: سفری به مسکو و پترزبورگ در جوانی، سفری به ایروان و بعد اقامتی چهار ساله در ارزروم (ارزنة‌الروم) برای کنفرانس ارزروم و بستن عهدنامه با ترکان عثمانی.

در این میان آنچه بر شخصیت خام میرزا تقی‌خان در بیست‌ودوسالگی بسیار تأثیرگذار بود، سفرش همراه با هیئتی بلندپایه به روسیه بود. اگر بخواهیم همه چیز را در یک جمله خلاصه کنیم می‌توانیم بگوییم: سفر یازده‌ماهه به روسیه مانند دانشگاهی تمام‌عیار میرزا تقی‌خان جوان را با دستاوردهای روشن‌اندیشی غربی و مدرنیتۀ متقدم آشنا کرد. پیش‌تر در نوشتاری دیگر شرح داده‌ام که وقتی گریبایدوف، سفیر روسیه در تهران، به قتل رسید، هیئتی بلندپایه از رجال سیاسی با حضور خسرومیرزا، پسر عباس‌میرزا، برای دلجویی و عذرخواهی از تزار نیکلای به روسیه رفتند. میرزاتقی‌خان در این هیئت حضور داشت و احتمالاً حضورش به این دلیل بود که قائم‌مقام فراهانی (وزیر عباس میرزا) می‌خواست این جوان چشم و گوش او (یا به تعبیری دیگر، جاسوس او) در میان آن هیئت باشد.

روس‌ها در همه‌جا، از قفقار و مسکو تا پترزبورگ، از هیئت ایرانی بسیار به گرمی پذیرایی کردند و تزار روسیه هم با آن‌ها مهربانانه برخورد کرد. او قضیۀ قتل گریبایدوف را بخشید و یک کرور از دو کرور غرامت جنگی ایران را هم به خاطر قدم خسرو میرزا بخشید. اما نکتۀ مهم برای ما این است که در این سفر هیئت ایرانی از مهمترین نقاط علمی و فنی روسیه دیدن کرد: مدارس و کارخانه‌ها و دانشگاه‌های متعدد. اعضای هیئت ایرانی بهت‌زده پیشرفت‌های روس‌ها را می‌دیدند، از مدارس برای دختران و کرولال‌ها تا کارخانه‌هایی که با نیروی بخار کار می‌کرد. نظام آموزشی پیشرفتۀ روسیه آن‌ها را به شگفت آورده بود و نگاه حسرت‌بار آن‌ها در روایتشان از آن سفر به خوبی بازتاب یافته است.

اما خود روسیه نیز آن زمان خوشه‌چین اصلاحاتی بود که صدواندی سال پیش از آن پتر کبیر کرده بود. پتر پیش از آن‌که زمامدار روسیه شود به غرب رفت و درک کرد که روسیه به اصلاحات گسترده نیاز دارد. در واقع دلیل شکست‌های گرانبار ایران از روسیه هم همین بود که وقتی ایران در سدۀ هجدهم دچار کشاکش‌های درونی بود، اصلاحات پتر جهشی بزرگ به روسیه بخشید. در نوشتاری دیگر به اصلاحات پتر کبیر خواهم پرداخت و فقط این نکته را باید یادآوری کرد که عباس‌میرزا هم می‌خواست پتر کبیر ایران باشد.

سفر بلندمدت در هیئتی بلندپایه به روسیه فرصتی بی‌نظیر برای میرزاتقی‌خان جوان (امیرکبیر آتی) فراهم آورد تا در جوانی چیزهایی را ببیند که بسیاری از دیگر دولتمردان و شاهزادگان در خواب هم نمی‌دیدند. بنابراین یکی از سرچشمه‌های اصلاح‌طلبی و نوگرایی امیرکبیر را مواجهۀ مستقیمش با دستاوردهای غربی می‌توان دانست. البته این عامل را در کنار عوامل و تجربه‌های دیگر باید مورد توجه قرار داد.

پی‌نوشت: میرزا مصطفی افشار، از دبیران وزارت خارجۀ ایران که در این سفر حضور داشت، شرح مبسوط و زیبایی از این سفر نوشته است که در نوشتاری دیگر آن را تقدیم می‌کنم تا گوشه‌هایی از آن را مرور کنیم.

#مهدی_تدینی

#تاریخ
@Roshanfkrane
«شریعتی و حماسۀ عین‌القضاة»


در نقد روشنفکران ایران سخن بسیار است و اگر گاهی به آل‌احمد یا شریعتی می‌پردازم، از باب نقد همین روشنفکری است که نه تنها طبیبان خوبی نبودند که خود بیمارتر از جامعه بودند. در نابغه بودن اینان تردیدی نیست، اما نابغگی بیشتر برای زدودن ملال بورژوایی و به هیجان آوردن توده خوب است، اما نه برای پی‌ریزی اندیشه‌ای راهگشا. یکی از ریشه‌های مشکل این است که نزد این روشنفکران صنایع ادبی و شور ادیبانه، جایگزین مقولات و نظم اندیشمندانه شده است. ادیبان جای متفکران را گرفتند و سرایش جای اندیشه‌ورزی را.

اینک نگاهی به فصلی از کتاب «بازشناسی هویت ایرانی‌ـ‌اسلامیِ» شریعتی می‌اندازم که عنوانش «تشیع: میعادگاه روح سامی و روح آریایی» است. شریعتی مبنا را بر تمایز نژاد «آریایی» و «سامی» می‌نهد و می‌گوید آریایی نژادی آرام و سنگین است و سامی نژادی تند و شتابزده. بعد می‌کوشد این تمایز را در موسیقی و زبان آریایی و سامی بیابد و شگفت‌آور است چطور یک نویسنده می‌تواند به این راحتی با تعابیر تعریف‌نشده و سرهم‎بندی‌شده نظریه‌پردازی کند.

او به شکلی شلخته و غیرعلمی که مصداق شعبده‌بازی ادیبانه است نتیجه می‌گیرد که مظاهر آریایی ملایم و کشدار و مظاهر سامی تیز و تند است. او اروپا را هم در زمرۀ آریایی برمی‌شمرد و شگفتا که ناگهان می‌گوید: «از آمريکايي‌ها صحبت نمي‌کنم که آن‌ها اصلاً گابند (گاوند)؛ حيف از لفظ آدم است». (مگر میان انسان اروپایی و آمریکایی اینقدر تمایز است؟!)

او از هر در مصداقی می‌آورد تا نشان دهد سامی نژادی تند و عجول و فوری است و آريايی نژادی صبور و آرام و پرسکون. شیوه‌اش «مثال زدن» است؛ یکی از زمین، یکی از آسمان، مصداق‌هایی بی‌حساب و پادرهوا! تا حدی که می‌توان نشان عالی نارسا‌ترین شیوۀ اندیشیدن را به شریعتی داد. پیش از آنکه بگویید کینه‌توزانه نظر می‌دهم، توصیه می‌کنم نوشته‌اش را بخوانید و ببینید برای اثبات این نظریه‌اش چطور از چند شعر و ترانه، چند واژه و هجا، از ناصر و گاندی، پدری هندی و پدری عرب مثال می‌آورد و با مثال‌های «جزئی» «کلی‌ترین» نتیجۀ ممکن را می‌گیرد!

سپس به حلول اسلام در جان آریایی می‌پردازد. می‌گوید: «اسلام، انقلابي در فرهنگ و تمدن و روح و اخلاق و انديشه ايران پديد آورد. بزرگترين اثری که اسلام بر روح آريايي ايران گذاشت فرود آوردن او از آسمان بود. اسلام انسان آریایی را از خلوت‌نشینی درآورد، او را از رهبانیت جدا کرد.» آن‌گاه می‌گوید این تصور که دوران پیش از اسلام دوران حماسی بوده و دوران پس از اسلام دوران ظرافت و تغزل، تصور غلطی است و به کسانی که چنین تصوری دارند، تند و گستاخانه می‌تازد (بدون اینکه لزومی به این تندخویی باشد). می‌گوید:

«شگفتا که چقدر اين ادبياتچي‌های ما ناشي‌اند! و شگفتا که حتي همين حرف‌های غيرسياسي‌ام را هم نمي‌توانم بزنم و نمي‌توانم اين هيکل‌های پرباد پوک بي‌فهم و بي‌ذوق و بي‌همه‌چيز را که همه عمر را در توضيح متون ادبيات کهن و شرح لغات و اصطلاحات و زندگي احمقانۀ شاعران و دربارهای شاعرپرور گذرانده و همان را هم خوب و زيبا نمي‌فهمند، به اين نسل بشناسانم تا بروند دنبال کار ديگری، دکاني باز کنند، تاکسي بخرند، شرکتي تأسيس کنند، مقاطعه‌کاری، بنگاه معاملاتي... از اين کارها. اينها حماسه را فقط در گرز و شمشير و سپر و هارت‌وپورت‌های داشغلمي مي‌دانند و احساس حماسي را همان احساس نظامي!»

اما خود او می‌خواهد ادبیات صوفیانه و عرفانی را حماسی تفسیر کند! او شعر حماسی را «هارت و پورت» می‌داند و تغزل صوفیانه را «حماسۀ عظیم انسانی»! و کسانی که این نگرش نامعقول را نمی‌فهمند بی‌عقلند، زیرا می‌گوید: «اين بي‌عقل‌ها شاهنامه فردوسي را حماسه مي‌دانند و ديوان شمس را حماسه نمي‌دانند.» می‌گوید:

«نمي‌دانم اين اديبان و مورخان ما پس چه چيز را می‌فهمند؟ اينها گيو و گودرز و رستم دروغي را (بر فرض راست) قهرمان می‌دانند و عين‌القضاة را که در 33 سالگي سوختند، قهرمان نمي‌دانند! مي‌گويند او يک صوفي رقيق‌القلب بوده! مگر حتماً قهرمان بايد کله‌خر و کله‌شق و بي‌شعور باشد؛ اگر حساس و زيباشناس و بلندانديش بود قهرمان حماسه نيست؟ واقعاً خنده‌آور است و اسفناک!»

شریعتی می‌گوید حماسه ايرانی پيش از اسلام جايش را به حماسه ايران پس از اسلام داد، زیرا اسلام می‌فهمد جنگ در میدان «جهاد اصغر» و جنگ روح (خودسازی) «جهاد اکبر» است و در نهایت از همۀ این جدل‌ها می‌رسد به این نتیجه‌گیری: «تشيع ايران! آخ که اين تاريخدانان و آخوندان و استادان چقدر نمي‌فهمند! دلم پر از نفرت می‌شود! تشيع يعنی ميعادگاه روح سامی و آريايی!»

به سادگی می‌توان فهمید که تشیع آمیزشی در ذات خود دارد، اما برای تبیین این امر هویت‌شناختی مهم به اندیشه‌ورزی نیاز است، نه سرایش. اندیشه‌ورزی شریعتی شبیه حماسه‌سازی عین‌القضاة است.

#مهدی_تدینی


@Roshanfkrane
گفتی بگو
گفتم تیغ مکش برکالبدپرجراحتم چنین

گفتی بگو
گفتم بادمزن برآتش سوزان من اینچنین

گفتی بگو
گفتم غرقه اوهام راخاشاک سیلاب خودمکن چنین

گفتی بگو
گفتم مصلوب نگاهت رابه تازیانه نبودنت مزن چنین

گفتی بگو
گفتم داغ زدی،شعله شدم،سوختم،بربادمده خاکسترم چنین

گفتی بگو
گفتم آه...آه ازنهادمن برون مکش چنین

گفتی بگو
جان دربدن نبودتابگویمت بامن مکن چنین
#مهدی تدینی
نقاشی ازروبرتوفزی
@Roshanfkrane
«کِشتۀ خویش و هنگام درو»


اگر قرار بود دمی کوله‌بارمان را زمین بگذاریم، تخته‌سنگی صاف پیدا کنیم، بر آن بنشینیم، عرقی پاک کنیم، جرعه‌ای بنوشیم و نفسی تازه کنیم، آن دم همین روزهاست که واپسین ماه‌های یک سدۀ پرتب‎وتاب را به پایان می‌بریم. چیزی نمانده، به صفحات آخر قرن چهاردهم رسیده‌ایم و فردا سده‌ای جدید را باید بگشاییم و وقت رویت کارنامه است؛ مرور آنچه کرده‌ایم، آنچه کِشته و درو کرده‌ایم، جان‌هایی که داده و زخم‌هایی که خورده‌ایم... وقت آن است که از خود بپرسیم ما به عنوان ایرانی قرنمان را چگونه گذراندیم، چه اندوختیم، چه دادیم و چه گرفتیم، چه بردیم و چه باختیم؟ از قضا این روزهای حساب و کتاب با تند بادی همراه است و شاید پیدا کردن مکانی امن، به دور از باد و توفان، برای نشستن و تأمل، دشوار باشد. شاید هم این ناخوشی‌ها و ناگواری‌ها به ما انگیزه‌ای دوچندان دهد که فکر کنیم به آنچه کرده‌ایم، می‌کنیم و احتمالاً خواهیم کرد؛ و وقتی به این سه پرسش فکر می‌کنیم، در ساحت «تاریخ‌اندیشی» گام نهاده‌ایم.

واپسین ــ درست واپسین ــ ماه قرن سیزدهم بود که جوانی روزنامه‌نگار و فرماندهی نظامی کودتا کردند: سیدضیاء و رضاخان. این رخداد را می‌توانیم مبدأ تأملاتمان بگیریم. این آغاز پایان قاجار بود. شاه جوان هر روز کیش می‌شد و خانه‌اش را عوض می‌کرد. سرانجام قدرت را دودستی تقدیم رضاخان (و دولتمردان حامی‌اش) کرد، بلکه شاهی مشروطه بماند و در گوشۀ صفحۀ شطرنج ایران صرفاً سلطنت کند. اما رضاخان، ژنرالی که تاریخ معاصر جهان همانند او را بسیار دید، قاجار را سرنگون کرد و تاج بر سر نهاد. برای اولین بار پس از چند دهه امید به پیشرفت در دل‌ها زنده شد. اما بهای این امید میان‌تهی شدن دستاوردهای انقلاب مشروطه بود. حکومتی برخاست که در ادبیات سیاسی آن را «دیکتاتوری توسعه‌بخش» می‌نامند. این سرخوردگیِ اول قرن چهاردهم، همچنان در پایان قرن هم با ماست: انگار میان دموکراسی و توسعۀ دستوری و یکه‌سالارانه یکی را باید انتخاب کنیم!

شاه جدید در ظاهر نهاد سلطنت را تقویت کرد، اما ضربه‌ای کاری هم به آن زد: وقتی با رأی بتوان شاهی جدید برگزید، پس حتماً با رأی می‌توان اصلاً نهاد پادشاهی را برچید! در شهریور 1320 یادداشتی چندخطی از سوی متفقین تغییری بزرگ در سرنوشت ایران رقم زد: «ممکن است اعلیحضرت لطفاً از سلطنت کناره‌گیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟... مبادا اعلیحضرت تصور کنند راه‌حل دیگری وجود دارد.» رضاشاه سرنگون شد و شگفتا که کم‌تر کسی در طول این هشتاد سال یادش آمده است این دخالت انگلستان (و متفقین) وقاحت‌بارترین دخالت آن‌ها در طول قرن گذشته بود! (این شکوائیه مسئله‌ای ملی است و اصلاً به این ربط ندارد که ما چه نگرشی نسبت به رضاشاه داریم.)

ولیعهد جوان بر تخت نشست و یک دهه مجال دموکراسی به نتیجه‌ای بهتر از بحران سیاسیِ 1332 نرسید! دوباره ما باید بین دموکراسی و دیکتاتوری توسعه‌بخش یکی را انتخاب می‌کردیم. ترس از کمونیسم در ایران و غرب زیر پای مصدق را که به سیاست‌های رادیکال روی آورده بود، خالی کرد. او سقوط کرد، اما نوستالژی او در دل‌ها زنده ماند و بخشی از الیتِ انقلابی 25 سال بعد را ساخت.

«ما مرتجعيم؟ احکام اسلام، ارتجاع است؟ آن هم «ارتجاع سياه» است؟ تو انقلاب سياه، انقلاب سفيد درست کردي؟! شما انقلاب سفيد به پا کرديد؟ کدام انقلاب سفيد را کردی آقا؟ چرا اينقدر مردم را اغفال می‌کنيد؟ چرا نشر اکاذيب می‌کنيد؟ چرا اغفال می‌کنی ملت را؟ والله، اسرائيل به درد تو نمی‌خورد، قرآن به درد تو می‌خورد.» این جملات که در خرداد 42 از زبان آیت‌اللهی جوان و نترس بیان می‌شد، مسیر آینده را نشان می‌داد و هم‌او بود که در فرایندی پانزده‌ساله به رهبر یکی از توده‌ای‌ترین انقلاب‌های جهان بدل شد.

مرور یک قرن و تأمل دربارۀ این همه رخداد مجالی در حد کتاب می‌طلبد، نه نوشته‌ای خُرد. اما اگر بخواهم فقط یک نکته را به عنوان ــ به زعم من ــ مهم‌ترین پرسش یادآوری کنم، این است که انگار سرگیجۀ هویت‌شناختی ما که از اوایل قرن سیزدهم ــ به ویژه در مواجهه با غرب و قدرت چیرۀ روسیه ــ شروع شده بود، در قرن چهاردهم حل که نشد، پریشان‌تر هم شد! دوگانۀ حاد و آشتی‌ناپذیری میان خاص‌گرایی ایرانی(ـ‌اسلامی) و عام‌گرایی (یا جهان‌گرایی) تعریف کردیم و حاضر شدیم برای خاص‌بودگی خود قید جهان را بزنیم. برای حفظ این خاص‌بودگی حاضر به پرداخت هر بهایی شدیم؛ یکی از آن بهاهای پرشمار نفتی است که امروز در واپسین ماه‌های قرن فروش نمی‌رود و اوایل قرن امید ما برای کسب ثروت ملی بود...

هر چه هست، این روزها تقویم تداعی‌کنندۀ این بیت حافظ است که «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»، هرچند مزرع ما به خزان رسیده است...

#مهدی_تدینی

@Roshanfkrane
#تکرار_تاریخ

♦️کوکاکولای سفید، یک نوشیدنی غیرامپریالیستی!

✍️ #مهدی_تدینی


🔹کوکاکولا تا دهۀ ۱۹۴۰ چنان در زندگی روزمرۀ آمریکایی‌ها جا باز کرده بود که گویی به بخشی از فرهنگ آمریکایی تبدیل شده بود. اولین لیوانِ کوکاکولا در یک داروخانۀ محقر و به منزلۀ یک نوشیدنی دارویی دقیقاً در هشتم مه ۱۸۸۶ ساخته و سر کشیده شد (۱۳۴ سال و چهار ماه پیش). روایت تاریخ کوکاکولا که خود مشتی نمونۀ خروار از تاریخ اقتصادی آمریکاست، بماند برای نوشتاری دیگر. در این‌جا می‌خواهم بگویم چگونه می‌توان کوکاکولا را از یک «نوشیدنیِ امپریالیستی» به یک نوشیدنی غیرامپریالیستی تبدیل کرد، با همان طعم، البته بدون آن رنگ امپریالیستیِ قهوه‌ایِ سوخته!

برای اینکه بدانیم کوکاکولا چطور سفید شد، باید برویم به شوروی. گئورگی ژوکوف، یکی از نامدارترین ژنرال‌های روس است. در جنگ جهانی دوم از مسکو پیروزمندانه دفاع کرد، سال بعد (۱۹۴۳) پیروزِ نبرد استالینگراد شد و دو سال بعد هم فاتح برلین بود. شب نهم مه ۱۹۴۵، وقتی آلمان در برلین تسلیم شدن بی‌قیدوشرط خود را اعلام می‌کرد، گیرندۀ یادداشت تسلیم، ژنرال ژوکوف بود. از جمله سمت‌های ژوکوف رئیس ستاد کل ارتش سرخ، مارشال اتحاد شوروی و وزارت دفاع شوروی (۱۹۵۵-۱۹۵۷) بود. حال اگر بلندپایه‌ترین نظامی اتحاد شوروی که از قضا آن‌قدر هم خوش‌اقبال بود که از همۀ آن پاکسازی‌های خونبارِ استالین در دهۀ ۱۹۳۰ قسر دررفته بود، هوس می‌کرد کولاکولای آمریکایی بنوشد، تکلیف چه بود؟ اگر استالین به طور تصادفی او را در حال نوشیدن این نوشیدنی امپریالیستی منحوس می‌دید، چه می‌شد. آدم عاقل در اتحاد شوروی می‌دانست که گول نشان‌های نظامی آویخته به سینه‌اش را نباید بخورد! اگر نشان‌ها و مدال‌هایش تا روی زانویش هم بیاید، باز تا جوخۀ اعدام یک شب فاصله دارد... اما طعم کوکاکولا چه می‌شود؟ می‌ارزد کسی عنوان و مقام و حتی جانش را به خاطر این نوشیدنیِ کوفتی به خطر اندازد؟

اما دوست آن است که گیرد دست دوست، در پریشانی حالی و افسردگی... نظامی‌ها در دنیا همیشه حس اخوتی با هم دارند، حتی اگر در دو سنگر رویاروی همدیگر آتش بر سر هم بریزند. تعلق به رسته‌ای خاص نوعی قرابت بین‌المللی پدید می‌آورد؛ هر چه این تعلق رستگی خاص‌تر باشد، قرابت و همدلی بین‌المللی آن‌ها هم بیش‌تر است. این مسئله از جمله میان نظامیان وجود دارد. نظامیان به دلیل اینکه پیش از شهروند بودن، «سربازمسلک»اند، این منش باعث می‌شود با نظامیان دیگر کشورها همحسی عمیقی داشته باشند. در جنگ جهانی دوم، آیزنهاور فرمانده نیروهای آمریکایی و خود از طرفداران کوکاکولا بود. اصلاً اجازه داده بود شرکت کولاکولا در نزدیک جبهه شعبۀ نوشابه‌پرکنی بزند! معتقد بود کوکانوشی روحیۀ سربازان را بالا می‌برد.

پس از اشغال آلمان، آیزنهاور (که حتماً می‌دانید بعدها رئیس‌جمهور آمریکا هم شد)، طعم خاص کوکاکولا را به رفیق روس خود، گئورگی ژوکوف، چشانده بود. اما آن زمان دوران اشغالگری بود و چشم استالین از این گوشۀ دنیا دور بود. ژوکوف که نمی‌توانست طعم کوکا را فراموش کند، از کلارک، یکی از ژنرال‌های آمریکایی خواست که از شرکت کوکاکولا بپرسد آیا می‌توانند نوعی کولا با همان طعم اما به رنگ سفید (رنگ ودکا) برای او تولید کنند؟ کلارک درخواست را به گوش رئیس‌جمهور ترومن رساند و ترومن درخواست را به گوش کوکاکولایی‌ها. شیمیدان‌های شرکت کوکاکولا هم این خواستۀ او را اجرا کردند و همان کولاکولا را بی‌رنگ درست کردند و در بطری‌های شفاف با تشتکی مزین به ستاره‌ای سرخ ــ نماد کمونیسم ــ برای ژوکوف می‌فرستادند.

ژوکوف از دولتمردان و نظامیان خوش‌اقبال شوروی بود که توانست تا مرگ استالین جایگاه خود را حفظ کند. پس از مرگ استالین برای مدتی حتی در پی خلأ قدرت پدیدآمده به مهره‌ای اساسی تبدیل شد؛ در واقع زیادی بزرگ شده بود و باید فکری برای سرنگونی‌اش می‌شد. پس از مرگ استالین خروشچوف در کنگرۀ بیستم آن سخنرانی معروف را علیه استالین و جنایاتش انجام داد. گروهی از بزرگان حزب علیه خروشچوف موضع گرفتند و چیزی نمانده بود او قافیه را ببازد. اما وقتی او در تنگنا افتاده بود، ژوکوف به عنوان بالاترین مقام ارتش جانب او را گرفت و تهدید کرد ارتش سرخ به نفع خروشچوف مداخله خواهد کرد و همین باعث ماندگاری خروشچوف در قدرت شد. اما این دِین برای این رهبر جدید آن هم در نظامی توتالیتر اصلاً خوشایند نیست. یک بار که ژوکوف به یوگسلاوی رفته بود، پیش از آنکه به وطن بازگردد، از همۀ مناصبش عزل شد و برای همیشه از قدرت کنار رفت.

از جمله افتخارات ژوکوف، در کنار افتخارات نظامی، این شد که فهمید چگونه می‌توان یک نوشیدنی امپریالیستی‌ـ‌کاپیتالیستی را غیرامپریالیستی کرد!

#تاریخ #جالب

@Roshanfkrane
گلستان و باغبان
کانال روشنفکران
چقدر نسل نوجوان و جوان را به نادانی، کم‌فهمی و بی‌اعتنایی‌های اجتماعی متهم می‌کردید؟ اشتباه می‌کردید. فهم این نسل‌های نوجوان و جوان از مفاهیم شاید ناپخته باشد، اما بیراه نیست.

ابتدا باید سکانسی از فیلم «جدایی نادر از سیمین» را یادآوری کنم. دختر با پدرش به پمپ بنزین می‌رود. پدر دختر را می‌فرستد بنزین بزند تا روابط اجتماعی‌اش تقویت شود. وقتی دختر سوار ماشین می‌شود، پدر متوجه می‌شود متصدی پمپ‌‌ بقیۀ پول را کم داده و دختر را مجبور می‌کند برود و بقیۀ پول را بگیرد و از آینه بچه را زیر نظر می‌گیرد... همۀ حرفم، در این سکانس بیان شده.

«آگاهی» با «سواد» فرق دارد. ممکن است کسی در رشته‌ای دشوار دکتری داشته باشد یا بسیار باسواد باشد، اما الزاماً فرد آگاهی نباشد. مجاری متعددی برای کسب آگاهی وجود دارد که «سواد» فقط یکی از آن‌هاست. مگر در این مملکت دکتر، فیلسوف، نویسنده و به اصطلاح روشنفکر کم داشته‌ایم که اسوه‌های تاریک‌اندیشی بوده‌اند؟ پس منتظر نباشد کتاب خواندن (به ویژه کتاب درسی) الزاماً باعث تربیت فردی آگاه شود. همان‌طور که تصور نکنید هر کس دانشگاه‌رفته یا کتاب‌خوانده نیست، حتماً فرد «ناآگاهی» است؛ زیرا عنصر «تجربه و تربیت» عناصر بسیار مهم‌تری‌اند.

اما «تربیت» هم فقط این نیست که کسی آگاهانه در مقام مربّی بالا سر کودکی بایستد و دائم امر و نهی کند. هرگز! بخش عمدۀ تربیت «ناخودآگاه» است. یعنی فرد درون خانواده شبانه‌روز زیر تربیت است. حتی دعواهای پدرومادر برایش پر از نکات تربیتی است. مادری که اجازه نمی‌دهد حقش در خانه پایمال شود، سر حقوقش دعوا می‌کند و بحث‌های اجتماعی را به خانه می‌آورد. پدری که شبانه‌روز سخت‌افزار و نرم‌افزارِ «فردیت‌آگاهی» را در اختیار فرزندش قرار می‌دهد. والدینی که برای کودکشان از دو سالگی شخصیتی کامل قائلند... اینها اوج تربیت است! نه آن شعارهایی که سر صف در مدرسه به خورد بچه‌ها می‌دهند.

آری! این نسل نوجوان «آگاه» است، زیرا در بستر آگاهی‌بخشی رشد کرده. ملاطِ «فردگرایی» در وجود این فرزندان نهادینه شده و خیلی زود با هر نوع اقتدارِ فردیت‌ستیز درگیر می‌شوند. وقتی پدرومادر حتی در انتخاب اسم دقت می‌کنند تا اسمی تکراری بر فرزند نگذارند، یعنی از بدو امر نهال «فردباوری» را در بچه می‌کارند. وقتی این بچه به (نو)جوانی می‌رسد، زیر این تربیت به حدی از «خودآگاهی» می‌رسد که ذاتاً  فردی «آگاه» می‌شود — فراتر از نسل‌های پیشین. این گلستان عطرآگین و هزاررنگ دسترنج باغبان‌هایی است که همه جا سرکوب شدند، اما در عوض در خانه گل کاشتند...
#مهدی_تدینی
#ارسالی #اعتراضات #اجتماعی

#دانش‌_آموزان

@Roshanfkrane
💥💥بیداری نسل زِد

در رخدادهای اخیر یکی از سرنوشت‌سازترین گسل‌های اجتماعی فعال شد : گسل «سنت و مدرنیته».
سرنوشت ایران را تا اینجا همین گسل (یا نزاع) رقم زده و در آینده نیز تعیین‌کننده‌ترین عامل خواهد بود.
اما لرزه‌های این گسل باعث شد «گسل نسل‌شناختیِ» دیگری فعال شود که چشم‌ها را خیره کرده: «نسل زِد» بیدار شد.

در روزهای اخیر عموماً از رفتار و عملکرد نوجوانان متحیر شده‌اند. این همان «نسلِ زد» یا «زی» (Z Generation) است که شامل نیمۀ دوم دهه‌هفتادی‌ها و کل دهه‌هشتادی‌ها می‌شود.
سال ۹۹ نشریۀ «صبح صادق» مطلبی دربارۀ «نسل زد» درج کرده و گفته بود یکی از بزرگ‌ترین تهدیدهای امنیتی‌ ـ‌ سیاسی در «نسل زد» نهفته است.

«نسل زد» (زومرها)پدیده‌ای جهانی است و بر بستر تحولات و پیشرفت‌های فناورانۀ جهان تعریف شده است، اما تحلیل دربارۀ آن باید در دو سطح باشد: «جهانی» و «بومی».
بخشی از ویژگی‌های «زومرها» جهانی است، اما عوامل بومی روی آن‌ها اثر می‌گذارد. اساس تفاوت ما (ایگرگی‌ها: نیمه دوم دهه پنجاهی ها و دهه شصتی ها) و زومرها این است که فناوری‌های مجازی «وارد زندگی ما شد»، در حالی که زومرها «وارد دنیای فناوری» شدند. به زبانی استعاری، «فجازی» در دنیای ما به دنیا آمد، در حالی که زومرها در «مجازی» به دنیا آمدند. گوشی هوشمند «وارد زندگی ما شد»، اما زومرها از ابتدا در گوشی هوشمند متولد شدند. اما مسئله فراگیرتر است...

زومرها بالاترین حد «عزت‌نفس» را دارند. آن‌ها کمتر از همۀ انسان‌های پیشینشان «خواهش و التماس کرده‌اند» و یا اصلاً کتک نخورده‌اند یا به ندرت تنبیه بدنی شده‌اند. زومرها کمتر از گذشتگانشان تحقیر شده‌اند. در سن خردسالی در «اجتماع خانواده» به «عضوی کامل با حق رأی» تبدیل شده‌اند و بیشترین ابزارهای ابراز وجود را نیز داشته‌اند.
به همین دلیل، جامعه‌پذیری آن‌ها بسیار زودتر از نسل‌های پیشین رخ داده و شخصیت اجتماعیِ آن‌ها زودتر و مستقل‌تر از پیشینیان شکل گرفته. داشتن ابزارهای ارتباطی گسترده به آنها اجازه داده در برابر اقتدارگراییِ خانوادگی مقاومت کنند و پشتوانه و گریزهای روانی بیرون از خانه را بیابند.
به دلیل اینکه زومرها عموماً تک‌فرزندند یا فقط یک خواهر و برادر دارند، «حریم خصوصیِ» بسیار بزرگی دارند. این نسل بزرگ‌ترین حریم خصوصی را در تاریخ همۀ نسل‌های ایرانی داشته. حریم خصوصی بنیاد استقلال شخصیتی است؛ چیزی که نسل ایگرگ یا به دست نمی‌آورد یا در سن بالاتر (پس از سن بلوغ) به دست می‌آورد.

از دیگر سو به دلیل پایین آمدن جمعیت این نسل، رقابت درون‌نسلی میانشان کاهش یافته و ملایم‌تر شده و در عوض با فرصت‌هایی که خانواده و مدرسه در اختیارشان قرار می‌دهد، با ابعاد روحی و جسمی خود به خوبی آشنا می‌شوند. تمرکز این نسل دیگر روی رقابت با دیگران نیست، بلکه بیشتر درگیر کشف و پرورش خویشند. (امیدوارم این انگارۀ قدیمی و عارفانه از افکار ما ایرانی‌ها بیرون رود که فکر می‌کنیم ریاضت و محرومیت باعث بزرگی می‌شود.)

این نسل با سطح بالای مراقبت خانوادگی و مدرسه ، بیشتر از نسل‌های پیشین مشاورۀ روان‌شناسی و روانپزشکی گرفته و خویش را بیشتر کاویده و با خود ارتباط برقرار کرده. همین مشاوره‌ها، بهره‌مندی از «تربیت جنسی» و نیز بهره‌گیری از ارتباطات مجازی، باعث «شرم‌زدایی» گسترده در آنها شده. نسل زد ارتباط بسیار کم‌تنش‌تری با جسم و امیال خود دارد و عوارض عاطفی کمتری دارد.

زومرها از آنجا که درون شبکه‌های اجتماعی به دنیا آمده‌اند، توان ارتباط‌گیری بالایی دارند؛ با سرعت گروه‌سازی می‌کنند و همبستگی در آنها روان‌تر و مکانیکی‌تر صورت می‌گیرد. آنها بالاترین میزان ارتباطات، و در نتیجه بالاترین مهارت‌های ارتباطی را دارند. به همین دلیل الگوریتم‌های اجتماعی پیچیده‌تری در ذهنشان وجود دارد و همزمان به دلیل بهره‌مندی گسترده از ابزارها از کودکی، توان حلِ مسئلۀ بالاتری هم دارند.

همۀ اینها باعث می‌شود توجه آن‌ها زودتر به جامعه معطوف شود، زیرا داشته‌های فردی‌شان زودتر تأمین شده و در نقطۀ مناسبی از هرم مازلو ایستاده‌اند. این وضعیت وقتی با سطح بسیار بالای استقلال‌ و تمرکز بر وجوه روحی و شخصیتی همراه می‌شود، باعث می‌شود زومرها خیلی زود سیاسی شوند.

یک عامل بسیار مهم‌تر هم این است که این نسل کم‌ترین سلطه‌پذیری را دارد. آنها خیلی زود با هر نوع اقتداری درگیر می‌شود و بسیار کمتر تمایل به اطاعت دارند.
فرمانبری برای آنها امری بدیهی نیست و کمتر از همۀ انسان‌های پیشین از عصر یخ تاکنون «سلطه‌پذیر»ند.

حال بازنده کسی است که در برابر این نسلِ تا بن‌ دندان «هوشمند» مانند نئاندرتال‌ها رفتار کند.👌

#مهدی_تدینی
نشر:#گاهنامه_مدیر
#فرهنگی #اجتماعی #اعتراضات

@Roshanfkrane