Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند قبل از #بیگ_بنگ چه بود⁉️
« #قسمت_اول »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : آغاز نظریه #بیگ_بنگ
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
« #قسمت_اول »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : آغاز نظریه #بیگ_بنگ
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند " #جاودانگی "
#قسمت_اول
🌀 آیا زندگی نامحدود دست یافتنی است⁉️
👁 آیا روزی مرگ و پیر شدن افسانه خواهند شد⁉️
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_اول
🌀 آیا زندگی نامحدود دست یافتنی است⁉️
👁 آیا روزی مرگ و پیر شدن افسانه خواهند شد⁉️
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند جهانهای موازی
#قسمت_اول
💫 در ورای دور ترین ستاره
🌑 در ته یک سیاهچاله
💢 پنهان در ابعاد بزرگتر
✨ آیا جهانهای موازی وجود دارند؟
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_اول
💫 در ورای دور ترین ستاره
🌑 در ته یک سیاهچاله
💢 پنهان در ابعاد بزرگتر
✨ آیا جهانهای موازی وجود دارند؟
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند "آیا جهان بیشتر از 3 بعد دارد❓"
#قسمت_اول
✳️ هر روز یک قسمت ، دوبله
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است❓
#ابعاد1
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
#قسمت_اول
✳️ هر روز یک قسمت ، دوبله
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است❓
#ابعاد1
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مستند_علمی
📽 مستند تکامل چشم
🎬 تهیه کننده : فرهاد نامجو
#قسمت_اول
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
📽 مستند تکامل چشم
🎬 تهیه کننده : فرهاد نامجو
#قسمت_اول
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🐟 #مستند ماهی درون شما
مستند علمی
1️⃣ #قسمت_اول : ماهی درون شما
🌱محتوا : #فرگشت و زیست شناسی
⚛ @Roshanfkrane ✍
مستند علمی
1️⃣ #قسمت_اول : ماهی درون شما
🌱محتوا : #فرگشت و زیست شناسی
⚛ @Roshanfkrane ✍
رمان #حس_سیاه
#قسمت_اول
مقدمه:
آمدنت چیست؟ تویی که فقط رفتن بلدی!
چه می دانی دلی که خسته وگرفته کنج سینه ات نشسته است،بودنت رافریادمی زند؟
دیگر باید چکارکند تاباور کنی دوستت دارد و بهانه ات رامی گیرد؟
میخواهی اصلا بایستد ولحظه ای به توفکرنکند؟
نه! این گونه که نمی شود اگر قلب خسته وبهانه گیرم بایستد پس من دیگرچگونه به چشم های طوسیرنگت خیره شوم؟
نمی توانم! نه؟ پس چکارش کنم ایندل زبان نفهم را؟چگونه دستان سردم راگرم کنم؟
وقتی گرمایی که بهشان منتقل میکنم نمی گیرند؟
آنها انگشتان مردانه ی تورامی خواهند لعنتی!
فقط و فقط تو!
می خواهند انگشت هایت لابه لایشان قفل شود...
پس بیا و انتظار این قلب دردمند را دوا کن!
بیاکه سینه ام گرفته است...بیا که می سوزم...بیا!
اگرآمدی ونشستی برسرخاکم،گله مندنشو...ببخشیداین رامی گویم ولی من...زبان این قلب درددیده رانمیفهم!
—----------------------------------
موهایم رادردست گرفتم.
آن موهای لخت و ابریشمی را در دستم گرفتم وهرکدام را از دوطرف کشیدم.
شانه که به رویخرمن سیاه آنهاکشیده شد،باکشهای کوچک وطرحدار بستمشان . یکی درمیان بافتمشان ودرآخرروی شانه ام رهاکردم.
شال سفیدچروکم راروی آنهاانداختم؛امابه طوری که بافتهای نمکی ودوست داشتنی تار موهایم پدیدارشوند.
متناسبباحریرسفیدوبلندلباسم،
سایه خوشرنگ طوسی رنگ را روی پلکهایم کشیدم.مژه هایم رافرکردم وبرق لب مات رابه روی لبهای کشیدهوحجیمم مالیدم.
شیشه عطرم را برداشتم وکمی ازآن را به ساعدم پاشیدم...که بابلندشدن صدای موبایلم، شیشه رالب میزکنسولم گذاشتم و به طرف تختم حرکت کردم.
امان ازاین پاشنه های بلند این کفشهای سفید!
همانطورکه کیف مجلسی ام را ازتوی محافظ درمی آوردم،برقراری تماس را لمس کردم:
-سلام...
-سلام و...ای بابا! کجاییتوباران؟
کیفم را روی تخت انداختم:
-دارم میاممهشید...داشتم آرایش می کردم.کارهای پایان نامم مونده بودنشستم اوناروانجام دادم وقت نکردم برم آرایشگاه...
-خیلی خب بجنب...مامانت ایناکجان؟
-نمیدونم امامن بابهنام میام...
-بدو زشته سرسفره عقد تنها باشه مهسا...
-شماالان داخل سالنید؟
-آره...زودباش منتظرتونیم...
باقطع کردن گوشی، مانتوی دانتل سرمه ای رنگم را روی دامنم کشیدم و با برداشتن سوییچ وموبایلم ازاتاق خارج شدم.
از پله های مارپیچی پایین آمدم.
دستم رابه دامنم گرفتم وکمی بالاترکشیدم تازیر پاشنه های کفشم نرود.
-بهنام...کجایی؟
صدایم توی خانه پیچید وانعکاسش دلم را لرزاند!
-نکنه رفته؟
بادیدن کراوات جیگری رنگی که جلوی صورتم پدیدآمد،جیغ کوتاهی کشیدم وباخشم برگشتم.
دستم راروی سینه ام گذاشتم وفشاردادم...قلبم دوباره بی قراری اش گرفته بود!
-پسره یبی عقل!
ترسیدم!
فکرکردم رفتی! نمیگی سکته کنم احمق؟
بهنام بلندبلند خندید و عقب رفت.
-نوکرخواهربزرگه...نترس تا من روسکته ندی نمی میری!
خندیدم وبامشت توی بازویش کوبیدم:
-دیوانه! فعلا که تو من رو داشتی سکته می دادی!
-مامان اینا رفتن...باخاله محبوبه وشوهر خاله...بجنب دیرشد دختره.
شالم را بالا کشیدم واز کنارش ردشدم.
-واو چه عطری زدی بارانی کولاک کردیا...
-مزخرف نگو بهنام زودباش زشته دیر برسیم به خدا!
باخنده ازسالن خارج شدیم.
-وایساباران...
برگشتم سمت بهنام و او کراواتش را دستم داد.برایش بستم و به کت وشلوارخوش دوخت مشکی اش زل زدم.
-چیه؟
لبخندی زدم:
-هیچی!
فقط خیلی بهت میاد...مردت کرده!
-ای بابا...واسه توکه سه سال ازما بزرگتری مرد نیستم!
باباخداییش من نوزده سالمه،توبیست ودو!
مگه چندسال اختلافه؟
خندیدم:
-باشه،توبزرگ!
بجنب مهساتنهاست...
سوارماشین شدیم. روکردم به بهنام!
-پاشو...پاشومارومی کشی عروسی روعزا می کنی...پاشوببینم...
بهنام خندید:
-اذیت نکن خواهری دیرمونه...
جدی کیفم را برداشتم:
-اگرمیخوای خودکشی کنی اصراری نمی کنم،منم می رم باتاکسی!
بهنام دستی به موهای پرپشت وبلوطی رنگش کشید و باکلافگی گفت:
-نامردعالمم اگه نرم ازتعمیرگاه زانتیام روبگیرم!
-بشین تابهت بدن داداش...
خندیدیم.
بالاخره کوتاه آمد و پیاده شد.منم رفتم وپشت رل نشستم.
دنده عوض کردم وازکوچه خارج شدم.
لنزسبزی
که روی مردمکهای عسلی ام گذاشته بودم ، زیر نور چراغ ماشین ها می درخشید. عروسی
دخترعمم بودومن از یک خواهر به اونزدیک تر بودم.
آرایش غلیظ اما زیبایی کرده بودم.
موهای بلندم را با حرص ازتوی شال درآوردم.ماشینهامرتب بوق می زدند.
ترافیک سنگینی بود.
باناخنهای لاک خورده وانگشت های استخوانی ام ،به فرمان ضربه میزدم.
ساعت از هشت می گذشت ومن به خاطراین ترافیک مسخره ، باید ازدیدن لحظه زیبای بله گفتن خواهرم به عاقد ، محروم می ماندم!
ادامه_دارد...
هرشب ساعت 23منتظر باشید
@Roshanfkrane
#قسمت_اول
مقدمه:
آمدنت چیست؟ تویی که فقط رفتن بلدی!
چه می دانی دلی که خسته وگرفته کنج سینه ات نشسته است،بودنت رافریادمی زند؟
دیگر باید چکارکند تاباور کنی دوستت دارد و بهانه ات رامی گیرد؟
میخواهی اصلا بایستد ولحظه ای به توفکرنکند؟
نه! این گونه که نمی شود اگر قلب خسته وبهانه گیرم بایستد پس من دیگرچگونه به چشم های طوسیرنگت خیره شوم؟
نمی توانم! نه؟ پس چکارش کنم ایندل زبان نفهم را؟چگونه دستان سردم راگرم کنم؟
وقتی گرمایی که بهشان منتقل میکنم نمی گیرند؟
آنها انگشتان مردانه ی تورامی خواهند لعنتی!
فقط و فقط تو!
می خواهند انگشت هایت لابه لایشان قفل شود...
پس بیا و انتظار این قلب دردمند را دوا کن!
بیاکه سینه ام گرفته است...بیا که می سوزم...بیا!
اگرآمدی ونشستی برسرخاکم،گله مندنشو...ببخشیداین رامی گویم ولی من...زبان این قلب درددیده رانمیفهم!
—----------------------------------
موهایم رادردست گرفتم.
آن موهای لخت و ابریشمی را در دستم گرفتم وهرکدام را از دوطرف کشیدم.
شانه که به رویخرمن سیاه آنهاکشیده شد،باکشهای کوچک وطرحدار بستمشان . یکی درمیان بافتمشان ودرآخرروی شانه ام رهاکردم.
شال سفیدچروکم راروی آنهاانداختم؛امابه طوری که بافتهای نمکی ودوست داشتنی تار موهایم پدیدارشوند.
متناسبباحریرسفیدوبلندلباسم،
سایه خوشرنگ طوسی رنگ را روی پلکهایم کشیدم.مژه هایم رافرکردم وبرق لب مات رابه روی لبهای کشیدهوحجیمم مالیدم.
شیشه عطرم را برداشتم وکمی ازآن را به ساعدم پاشیدم...که بابلندشدن صدای موبایلم، شیشه رالب میزکنسولم گذاشتم و به طرف تختم حرکت کردم.
امان ازاین پاشنه های بلند این کفشهای سفید!
همانطورکه کیف مجلسی ام را ازتوی محافظ درمی آوردم،برقراری تماس را لمس کردم:
-سلام...
-سلام و...ای بابا! کجاییتوباران؟
کیفم را روی تخت انداختم:
-دارم میاممهشید...داشتم آرایش می کردم.کارهای پایان نامم مونده بودنشستم اوناروانجام دادم وقت نکردم برم آرایشگاه...
-خیلی خب بجنب...مامانت ایناکجان؟
-نمیدونم امامن بابهنام میام...
-بدو زشته سرسفره عقد تنها باشه مهسا...
-شماالان داخل سالنید؟
-آره...زودباش منتظرتونیم...
باقطع کردن گوشی، مانتوی دانتل سرمه ای رنگم را روی دامنم کشیدم و با برداشتن سوییچ وموبایلم ازاتاق خارج شدم.
از پله های مارپیچی پایین آمدم.
دستم رابه دامنم گرفتم وکمی بالاترکشیدم تازیر پاشنه های کفشم نرود.
-بهنام...کجایی؟
صدایم توی خانه پیچید وانعکاسش دلم را لرزاند!
-نکنه رفته؟
بادیدن کراوات جیگری رنگی که جلوی صورتم پدیدآمد،جیغ کوتاهی کشیدم وباخشم برگشتم.
دستم راروی سینه ام گذاشتم وفشاردادم...قلبم دوباره بی قراری اش گرفته بود!
-پسره یبی عقل!
ترسیدم!
فکرکردم رفتی! نمیگی سکته کنم احمق؟
بهنام بلندبلند خندید و عقب رفت.
-نوکرخواهربزرگه...نترس تا من روسکته ندی نمی میری!
خندیدم وبامشت توی بازویش کوبیدم:
-دیوانه! فعلا که تو من رو داشتی سکته می دادی!
-مامان اینا رفتن...باخاله محبوبه وشوهر خاله...بجنب دیرشد دختره.
شالم را بالا کشیدم واز کنارش ردشدم.
-واو چه عطری زدی بارانی کولاک کردیا...
-مزخرف نگو بهنام زودباش زشته دیر برسیم به خدا!
باخنده ازسالن خارج شدیم.
-وایساباران...
برگشتم سمت بهنام و او کراواتش را دستم داد.برایش بستم و به کت وشلوارخوش دوخت مشکی اش زل زدم.
-چیه؟
لبخندی زدم:
-هیچی!
فقط خیلی بهت میاد...مردت کرده!
-ای بابا...واسه توکه سه سال ازما بزرگتری مرد نیستم!
باباخداییش من نوزده سالمه،توبیست ودو!
مگه چندسال اختلافه؟
خندیدم:
-باشه،توبزرگ!
بجنب مهساتنهاست...
سوارماشین شدیم. روکردم به بهنام!
-پاشو...پاشومارومی کشی عروسی روعزا می کنی...پاشوببینم...
بهنام خندید:
-اذیت نکن خواهری دیرمونه...
جدی کیفم را برداشتم:
-اگرمیخوای خودکشی کنی اصراری نمی کنم،منم می رم باتاکسی!
بهنام دستی به موهای پرپشت وبلوطی رنگش کشید و باکلافگی گفت:
-نامردعالمم اگه نرم ازتعمیرگاه زانتیام روبگیرم!
-بشین تابهت بدن داداش...
خندیدیم.
بالاخره کوتاه آمد و پیاده شد.منم رفتم وپشت رل نشستم.
دنده عوض کردم وازکوچه خارج شدم.
لنزسبزی
که روی مردمکهای عسلی ام گذاشته بودم ، زیر نور چراغ ماشین ها می درخشید. عروسی
دخترعمم بودومن از یک خواهر به اونزدیک تر بودم.
آرایش غلیظ اما زیبایی کرده بودم.
موهای بلندم را با حرص ازتوی شال درآوردم.ماشینهامرتب بوق می زدند.
ترافیک سنگینی بود.
باناخنهای لاک خورده وانگشت های استخوانی ام ،به فرمان ضربه میزدم.
ساعت از هشت می گذشت ومن به خاطراین ترافیک مسخره ، باید ازدیدن لحظه زیبای بله گفتن خواهرم به عاقد ، محروم می ماندم!
ادامه_دارد...
هرشب ساعت 23منتظر باشید
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل اول
#قسمت اول : #بیگ_بنگ
⚛ @Roshanfkrane ✍
مستند علمی
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل اول
#قسمت اول : #بیگ_بنگ
⚛ @Roshanfkrane ✍
مستند علمی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت اول : #آتشفشانهای_سیارات_همسایه
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت اول : #آتشفشانهای_سیارات_همسایه
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
#کتاب_صوتی
#زیبای_تنها
#محمودطلوعی
سرگذشت غم انگیز ثریا اولین و آخرین عشق شاه...
》زیبای تنها
تالیف: محمود طلوعی
راوی: آزیتا ناهیدفر
#قسمت_اول
@Roshanfkrane
#زیبای_تنها
#محمودطلوعی
سرگذشت غم انگیز ثریا اولین و آخرین عشق شاه...
》زیبای تنها
تالیف: محمود طلوعی
راوی: آزیتا ناهیدفر
#قسمت_اول
@Roshanfkrane