روشنفکران
85K subscribers
50K photos
42K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
‍ آخرین دسامبرِ آخرین زمستان


منطق می‌گوید حکومت هر چه پلیسی‌تر باشد سرنگونی آن نیز دشوارتر است؛ و باز همین منطق می‌گوید: سرنگونیِ پلیسی‌ترین حکومت جهان دشوارترین سرنگونی خواهد بود، چه‌بسا محال! اما مهیب‌ترین حکومت پلیسی جهان آرام‌تر و بی‌دردسرتر از ضعیف‌ترین حکومت‌ها فروریخت! بزرگ‌ترین پرسش این است که چگونه آن غول بی‌انتهای جهان، غولی که پوزه‌اش در اروپا شرقی، تنه‌اش در آسیای مرکزی و دُمش بر ساحل اقیانوس آرام بود آن‎قدر آرام، بی‌آن‌که نعره کشد و خون‌ها بریزد، بی‌آن‌که شلتاق‌های بدن زره‌پوشش جهان را تکه‌پاره کند، تلف شد؟! چگونه این بزرگ‌ترین حکومتِ تاریخ جهان به این آسانی در واپسین روزهای دسامبر 1991 برای همیشه منجد شد؟

یکی از سوژه‌های فراموش‌شده «فروپاشی اتحاد شوروی» است، در حالی که مسئله‌ای بسیار مهم و تأمل‌برانگیز است. به همین دلیل در مجموعه‌ای از پست‌ها در بلندمدت دربارۀ آن صحبت خواهیم کرد. در این نخستین پست به کلیات آن می‌پردازم.

از لنین تا چرنِنکو

اتحاد شوروی از انقلاب 1917 سربرآورده بود، از دو انقلاب: انقلاب فوریه که باعث فروپاشی نظام تزاری شده بود و بعد انقلاب اکتبر که در واقع «انقلاب لنین و تروتسکی» (حزب بولشویک) بود و باعث شد نظامی تک‌حزب شکل گیرد. بولشویک‌ها همه، حتا دیگر احزاب انقلابی را سرکوب کردند و ابتدا روسیۀ شوروی و بعد اتحاد جماهیر شوروی شکل گرفت. لنین که به دلیل بیماری قلبی از 1922 تا حد زیادی از قدرت کناره گرفته بود در سال 1924 درگذشت و شورایی سه‌نفره متشکل از «استالین، کامِنِف و زینوفیِف» کشور را اداره می‌کرد. اولین نبرد قدرت بزرگ میان استالین و تروتسکی درگرفت. استالین تا 1927 به جایگاهی دیکتاتورانه رسید و تا اواخر دهۀ 1930 با شعار مبارزه با تروتسکی و تروتسکی‌گرایان اکثر انقلابی‌های قدیمی را اعدام کرد. حالا تنها مرگ می‌توانست استالین را از قدرت پایین کشد؛ مرگی که در سال 1953 به اتاق استالین پا گذاشت. نیکیتا خروشچوف دبیر اول حزب کمونیست شوروی شد و در سال 1958 رئیس دولت هم شد. او شوروی را در مسیر اصطلاحات نهاد و با شعار «استالین‌زدایی» فضای سیاسی را بازتر کرد. دوران حضور او در قدرت «بهاری سیاسی» بود که در سال 1964 با برکناری او به خزانِ برژنف رسید.

منتقدانِ اصلاحات سیاسی به رهبری لئونید برِژنف قدرت را در دست گرفتند. بیش‌تر اصلاحات لغو شد و دوباره از استالین به عنوان قهرمان یاد شد. برژنف در 1982 با مرگ از قدرت کنار رفت و پس از او نوبت به رئیس کا.گ.ب، یوری آندروپوف رسید تا در 68 سالگی با کلکسیونی از بیماری‌ها مقام اول شوروی شود. پانزده ماه بعد، او نیز با مرگ از کرملین رفت. پوسیدگی و پیرشدگیِ نظام شوروی به عینی‌ترین شکل هویدا شده بود، زیرا اکنون نوبت به کونستانتین چِرنِنکو رسید که رهبری کند: پیرمردِ بیمارِ 72 ساله‌ای که او نیز تنها سه ماه بعد در تابوت خُفت.

گورباچوف، مأمور کفن و دفن
در 1985 با انتخاب میخائیل گورباچوف به ریاست حزب، نیروهای اصلاحگر سکان‌دار شوروی شدند. در کنار گورباچوف کسی چون نیکلای ریشکوف رئیس دولت بود و اصلاحات محافظه‌کارانه‌ای را پیش برد. گورباچوف با دو شعار دکترین جدیدی را اجرا کرد: گلاسنوست (شفافیت) و پِرِستروئیکا (بازسازی). مطابق این دو سیاست، دولت‌داری باید شفاف می‌شد و آزادی بیان گسترش می‌یافت و نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شوروی بازسازی می‌شد. پرستروئیکا دو جنبۀ اساسی داشت: یکی دموکراتیک‌سازیِ حیات سیاسی و دیگری آزادسازی اقتصادی. پیری، ناکارآمدی و زوال اکنون عیان شد.

گورباچوف همزمان در سیاست خارجی نیز تنش‌زدایی کرد و روابط با آمریکا با دیدارهای دوجانبه دوستانه شد. اما فروپاشی از سال 90 آغاز شد: با اعلام استقلال لیتوانی در مارس 1990 آغاز شد و با اعلام استقلال قزاقستان در دسامبر 1991 تمام شد. حالا «روسیۀ شوروی» ماند یکه و تنها، با همان عنوانی که در سال 1917 پس از انقلاب اکتبر بر خود نهاده بود: «جمهوری شورویِ سوسیالیستیِ فدراتیوِ روسیه». در ژوئن 1991 نخستین انتخابات دموکراتیکِ تاریخ روسیه برگزار شد و بوریس یلتسین به عنوان رئیس‌جمهور روسیه برگزیده شد. او در عرض چند ماه قدرت را از گورباچوف تحویل گرفت.

سرانجام در 25 دسامبر 1991 گورباچوف استعفا داد. آن روز در ساعت 7:32 شامگاه پرچم سرخ با نشان داس و چکشِ «شوروی» پایین کشیده شد و به جای آن پرچم سفید‌ـ‌آبی‌ـ‌سرخِ «روسیه» برافراشته شد. در آن شب سرد، دستگاه‌ها را از بدنِ هیولایی که دچار مرگ مغزی شده بود جدا کردند و جانور در کُما مرد...

در فایل پیوست لحظۀ پایین کشیدن پرچم سرخ را ببینید. در آینده در پست‌هایی دیگر به جزئیات و تحلیل‌های بیش‌تری در این باره خواهیم پرداخت.

#مهدی_تدینی

#فروپاشی_شوروی
@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
‍ «افسانۀ دختران شیردوش»


با ریشه‌شناسی آغاز کنیم: واژۀ «واکا» (vacca) در لاتین به معنای «گاو» است و «واکسن» هم صفت آن است، به معنای «گاوی» (در لاتین: واکسینوس). بنابراین، واکسیناسیون در واقع یعنی «گاوی‌سازی»، «به گاو آلودن». اما چه ربطی میان «واکسن» و «واکسیناسیون» با «گاو» وجود دارد؟

یکی از نکات جالب در تاریخ پزشکی مدرن این است که برخلاف تصور افراد غیرمتخصص، روش «مایه‌کوبی» (واکسیناسیون) پیش از کشف علت بیماری‌ها رایج شد! یعنی پیش از آنکه هنوز بشر با پیشرفت علم پزشکی فهمیده باشد علت شیوع آبله چیست، واکسیناسیون را بر حسب تجربه کشف کرده بود. هفتاد سال پیش از کشف‌های علمی دکتر پاستور و دکتر کُخ و پیش از آنکه انسان به وجود هیولاهای میکروسکوپی در خون خود پی برد، واکسیناسیون رایج و در بخش‌هایی از اروپا حتی الزامی شد. برای همین است که اگر ادبیات و تاریخ قرن نوزدهم را دنبال کنید (حتی در ایران)، در کمال شگفتی به مواردی برمی‌خورید که دویست سال پیش «واکسیناسیون» انجام می‌شده است!

تاریخ «مایه‌کوبی» در عصر جدید به واپسین سال‌های قرن هجدهم می‌رسد، وقتی در اروپا و آمریکا می‌کوشیدند از «آبله» پیشگیری کنند. ریشۀ ابداع واکسیناسیون در این دانستۀ ساده نهفته بود: «اگر کسی آبله می‌گرفت و زنده می‌ماند، دیگر از آبله نمی‌مرد و در برابر آن مصون می‌شد.» به همین دلیل در مناطقی از آسیا در سده‌های قبل، پیش از اروپاییان، فرد سالم را به چرک تراویده از آبلۀ فرد بیمار آلوده می‌کردند تا او در برابر بیماری مصون شود. ماری مونتاگو (Mary Montagu)، از وابستگان سفارت بریتانیا در قسطنطنیه (استامبول) در 1718 دیده بود ترکان این روش را برای ایجاد مصونیت به کار می‌بردند. اما اگر تاریخ مایه‌کوبی مدرن را به عقب برویم به نام پزشکی انگلیسی می‌رسیم: ادوارد جِنِر (Edward Jenner) که پزشک دهکده بود. او در افسانه‌ای محلی شنیده بود، دختران شیردوش هیچ‌گاه آبله نمی‌گیرند. اما این نه افسانه، که واقعیت بود: دختران شیردوش به دلیل دست مالیدن به پستان گاو به «آبلۀ گاوی» مبتلا می‌شدند؛ این نوع آبله کشنده نبود و اگر کسی آن را می‌گرفت در برابر آبلۀ انسانی مصون می‌شد.

ادوارد جنر این آزمایش را در 1796 بر روی پسری هشت‌ساله انجام داد. او را به آبلۀ گاوی آلوده کرد. پسر آبله گرفت و خوب شد و وقتی چند ماه بعد جنر او را دوباره به آبلۀ گاوی آلوده کرد، پسر دیگر مبتلا نشد. او سپس این آزمایش را روی بچه‌های زیادی انجام داد، از جمله کودک یازده‌ماهۀ خودش. در سال 1800 تحقیقات او پخته شد و پذیرش فراوان یافت. آن زمان در انگلستان حق ثبت اختراع و ابداع وجود داشت و او می‌توانست با ثبت این کشف ثروتمند شود، اما هدف او انساندوستانه بود. روش خود را به همگان آموزش داد و خیلی زود در آلمان، فرانسه، روسیه، آمریکا و حتی آسیای شرقی پیاده شد. البته بزرگ‌ترین فرمانروایان دوران از جنر تقدیر کردند. ناپلئون سپاه خود را مایه‌کوبی کرد و با آنکه با انگلستان در جنگ بود از جنر تقدیر کرد و چند دوست او را که اسیر فرانسه بودند آزاد کرد. ملکۀ روسیه برایش انگشتر الماس فرستاد و توماس جفرسون، رئیس‌جمهور آمریکا، نامه‌ای سراسر ستایش‌آمیز برایش فرستاد.

واکسیناسیون خیلی زود با مخالفت‌های جدی میان عوام و خواص روبرو شد. طیف مخالفان واکیسناسیون گسترده بود، از فیلسوفان تا پزشکان و در نهایت ایدئولوژی‌پردازان. تازه اینجا به مسئله‌ای می‌رسیم که از موضوعات ثابت و اصلی این کانال است: «تئوری توطئه». هر چه تاریخ به جلو آمد، مخالفت با واکسیناسیون بیشتر به اندیشۀ خاص باورمندان به تئوری‌های توطئه تبدیل شد. اما شاید شگفت‌زده شوید اگر بشنوید کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی، در میان مخالفان واکسیناسیون بود! استدلال او از این نیز ناخوشایندتر است! معتقد بود آبله و جنگ راهی برای مهار جمعیت است و نباید در «مشیت» دخالت کرد (البته او به مرور این موضع خود را تعدیل کرد). اما مورد جالب‌تر فیلسوف و اقتصاددان نامدار آلمانی، اویگن دورینگ (Eugen Dühring) بود؛ کسی که از مخالفان مارکس و مدافع نوعی سوسیالیسم غیرمارکسیستی بود. او در 1881 ــ دقت بفرمایید 140 سال پیش ــ نوشته بود، واکسیناسیون خرافه‌ای است که پزشکان یهودی برای پولدار شدن از خود درآورده‌اند. چنان‌که پیداست، کسانی که امروز در ایران در گوش مردم می‌خوانند واکسیناسیون کار صهیونیست‌هاست، قدری دیر در تاریخ ظهور کرده‌اند.

اما این بخش بحث، یعنی مقاومت ایدئولوژیک در برابر واکسیناسیون، بسیار مفصل است و باید در پست(های) دیگری به آن بپردازم.

در پیوست کاریکارتوری می‌بینید از 1802 که مخالفان واکسیناسیون را به سخره می‌گیرد، زیرا گمان می‌کردند واکسن باعث می‌شود به گاو تبدیل شوند.

#مهدی_تدینی
#تاریخ
@Roshanfkrane
«فقری که با پول درمان نمی‌شود»


«فقر» فقط آن چیزی نیست که ما بر حسب کیفیت‌های عینی و ملموس می‌شناسیم. فقری وجود دارد که از فقر «عینی» خطرناک‌تر و جامعه‌سوزتر است و آن فقرِ «ذهنی» است. فقر عینی را می‌شناسیم و حتی هر کودکی می‌تواند تمایز آدم فقیر، زندگی و مناسبات فقیرانه را درک کند. زندگی ملزوماتی دارد: سرپناه، خوراک، پوشاک و هر آنچه از ضروریات بقاست، از جمله بهداشت و درمان، و سپس هر آنچه از ضروریات زیست آبرومندانه در یک جامعه است، مانند آموزش و پرورش. کسی که از تأمین این نیازها بی‌بهره باشد، فقیر است. اما این نیازها شمارش‌پذیر و محاسبه‌شدنی است و می‌توان با کمی خطای احتمالی «خط فقر» را شناسایی کرد که معیاری عینی و ریاضیاتی است. همه کم‌وبیش پیامدهای اجتماعی این نوع فقر را می‌دانند و صحبت از آن تکرار بدیهیات است. اما آنچه اغلب از آن غافلیم و به گمانم درد فزایندۀ جامعۀ ماست، «فقر ذهنی» است (که گاه از آن با تعبیر «احساس فقر» هم نام می‌برند که به گمانم تعبیر نارسایی است و قضیه بسیار فراتر از «احساس» است.)

تمایز اصلی میان «فقر عینی» و «فقر ذهنی» این است که فقر عینی را می‌توان رفع کرد، چه‌بسا به سادگی. اگر فردی فقیر به نیازمندی‌های اساسی خود دست یابد، دیگر فقیر نیست. اما فقر ذهنی را شاید به هیچ عنوان نتوان از میان بُرد، زیرا ریشه‌های روان‌شناختی عمیقی دارد که با اندوختن مادیات از میان نمی‌رود. کسی که خانه ندارد، سفره‌اش خالی یا نیمه‌خالی است، لباس مندرس می‌پوشد و از تأمین هزینه‌های ضروری زندگی امروزی عاجر است، فقیر است؛ اما وقتی درآمد مناسبی پیدا کند، خانه‌اش تأمین شود و مصرف کالری روزانه و تنوع غذایی‌اش بالا رود، از «فقر عینی» بیرون می‌آید. ولی ممکن است کسی پیشاپیش همۀ این‌ها را ــ حتی بیشتر از آنچه برشمردم ــ داشته باشد و همچنان دچار فقر ذهنی باشد (یا به تعبیر دیگر، احساس فقر کند). این فقر ذهنی ارضا نمی‌شود، با فرد و درون فرد بزرگ می‌شود. هر چه فرد تلاش می‌کند و موفقیت‌های مالی به دست می‌آورد، باز هست و به میلی ارضاناشدنی بدل می‌شود.

تأثیری که فقر ذهنی در زوال جامعه و نظام‌ها و پایبست‌های اخلاقی آن دارد، بسیار بیشتر از فقر عینی است. فقر ذهنی فرد را به ماشین بی‌احساس پول‌درآوردن تبدیل می‌کند که هر روز با قلاب از خانه بیرون می‌زند تا ماهی بزرگ‌تری صید کند و حتی صید نهنگ هم طمع ذهنی‌اش را ارضا نمی‌کند. بحث در این باره که این فقر ذهنی از کجا می‌آید، برای چه برهه‌هایی از تاریخ اجتماعی است و ویژگی چه جوامع و فرهنگ‌هایی است، مفصل است. در چنین نوشتۀ کوتاهی به دو عامل اساسی می‌توان اشاره کرد که در جامعۀ ایرانی امروزی باعث شیوع «فقر ذهنی» شده است و هر روز هم وخیم‌تر می‌شود.

هر چه فاصله میان لایۀ نازک دارا با بقیۀ جامعه بیشتر می‌شود، احساس بیگانگی، واماندگی و تحقیر اجتماعی هم در طرف ندار جامعه بیشتر می‌شود و این بیگانگی و تحقیر پدیدآورندۀ «فقر ذهنی» است. شاید بگویید این وضع در همۀ جوامع وجود دارد و همیشه هم بوده است... آری، همیشه هست، اما مسئله در اینجا «کیفیت» و «کمیت» آن است. نخست از بُعد کمّی باید گفت که این «گسل» در جامعه تکثیر شده است؛ یعنی ما دیگر «یک» شکاف طبقاتی نداریم، بلکه شکاف«های» طبقاتی داریم. صعود از طبقۀ پایین به طبقۀ متوسط همان‌قدر دشوار و محال شده است که صعود از طبقۀ متوسط به طبقۀ دارا. فرد در هر جایگاه اجتماعی باشد، فاصله‌اش با جایگاه بالایی و پایینی‌اش پُرناشدنی شده است. چند سال پیاپی تورم افسارگسیخته و عدم توازن میان درآمد و افزایش قیمت‌ها این شکاف چندگانۀ شوم را در جامعه پدید آورده و نتیجۀ آن فزونی گرفتن «فقر ذهنی» است.

اما مشکل دیگر و مهمتر «کیفی» است. نوع اقتصاد در ایران شیوه‌هایی از درآمد و پولدار شدن پدید آورده که بسیار به فقر ذهنی دامن می‌زند. پول درآوردن ــ و پولدار شدن ــ بیش از آنکه نتیجۀ یک فعالیت اقتصادی سالم و مولّد باشد، نتیجۀ انواع بندبازی‌های ماجراجویانۀ اقتصادی است. باید بدانی چه موقع چه بخری، چه موقع چه بفروشی و بعد دوباره چه بخری... با تبدیل سرمایه از شکلی به شکل دیگر می‌توان پولدار شد (یا پول درآورد)، بدون آنکه نیاز به خلاقیت، تولید و نوآوری باشد. «مهارت تولید» به «مهارت تبدیل سرمایه از شکلی به شکلی دیگر» تبدیل می‌شود؛ ریال به دلار، دلار به طلا، طلا به ملک، ملک به ماشین، ماشین به ریال، ریال به سهم... پولدار شدن نتیجۀ حرکت‌های ــ جسارتاً ــ گله‌ای و شتابزده و به عبارتی «تیزبازی» است. نسلی هم که از این رهگذر به پول می‌رسند، هیچ شباهتی به سرمایه‌داران ریشه‌دار، اخلاقمدار و مردمدار ندارند.

نتیجۀ این اقتصاد کژکردار این می‌شود که هم فقر عینی دامن می‌گستراند و هم فقر ذهنی به خُلق پایه‌ای جامعه تبدیل می‌شود؛ فقری که دیگر درمانی ندارد...

#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«مبادا اعلیحضرت تصور کنند که راه‌حل دیگری وجود دارد!»


پیام بسیار ساده و صریح بود! پیامی که انگلیسی‌ها پس از اشغال ایران توسط متفقین در شهریور 1320 به رضا شاه دادند. پیام این بود:

«ممکن است اعلیحضرت لطفاً از سلطنت کناره‌گیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟ ما نسبت به ولیعهد نظر مساعدی داریم و از سلطنتش حمایت خواهیم کرد. مبادا اعلیحضرت تصور کنند که راه‌حل دیگری وجود دارد.»

با این پیام رضا شاه پهلوی که در 1304 خود را به مقام پادشاهی رسانده بود از پادشاهی کناره‌گیری کرد و قدرت را به ولیعهد واگذار کرد. کشور از شمال و جنوب به اشغال متفقین درآمده بود. جنگ جهانی دوم جهان را درنوردیده بود و متفقین برای شکست دادن آلمان از هیچ فرصتی چشمپوشی نمی‌کردند، از جمله این‌که بی‌طرفی ایران را نقض کردند و به شیوۀ قهرآمیز نیروهای خود را وارد کشور کردند.

رضا شاه، پسربچۀ فقیری که خود را در نظام بالا کشیده بود، روزی تهران را اشغال کرده بود، روزی به جمهوری‌خواهی روی آورده بود و روزی به پادشاهی رسیده بود، از ایران رفت. مردم، سیاستمداران و روشنفکران ایرانی در طول تاریخ معاصر به عناوین مختلف از انگلیسی‌ها ابراز بیزاری کرده‌‌اند. همه جور گلایه‌ای نسبت به انگلیسی‌ها (و به ندرت نسبت به روس‌ها!) مطرح شده است، اما پرسشی که همواره مغفول ماند این بود که این بیگانگان به چه حقی شاه ایران را مجبور به کناره‌گیری کردند. و عجیب‌تر این است که برای اهل اندیشه در ایران چنین پرسشی اصلا اهمیت ندارد. گویا برای هیچ کس مهم نبود کسی که کشور را (گرچه با خودکامگی و دیکتاتوری) در مسیر مدرنیزاسیون هدایت کرد در تهران باشد یا در جزیرهٔ موریس! نه، مهم نیست!

در این‌جا فقط به طرح پرسش بسند می‌کنم. تنها در ویدئویی که در پست بعد می‌بینید، نظر محمدرضا شاه را دربارۀ این برکناری و تاج‌گذاری خودش می‌بینیم.

#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«کالسکه‌ای غرق خون»


پانزدهم بهمن ۱۲۸۹، تهران، مخبرالدوله ــ ساعتی مانده به غروب آقای وزیر پس از یک روز کاری، سوار بر کالسکه به خانه آمد. تا کالسکه ایستاد، صدای شلیک بلند شد. مردی از شیشۀ کالسکه وزیر را به گلوله بست. ضارب فرار کرد و وزیر غرق خون، کف کالسکه افتاد. تنها کلامی که از او شنیدند، این بود که «سوختم...». او را نیمه‌جان به خانه بردند و ساعتی بعد درگذشت. او #مرتضی‌قلی‌خان بود، معروف به #صنیع‌الدوله ؛ دولتمردی که همۀ فکر و ذکرش احداث معدن و خط‌آهن و کارخانه بود. این ایده که هزینۀ ساخت راه‌آهن باید از منابع داخلی و با مالیات بر کالاهای اساسی مثل قند و چای تأمین شود، ایدۀ او بود که سال‌ها بعد #رضاشاه پیاده کرد. چرا صنیع‌الدوله را کشتند و قاتل که بود؟

مرتضی‌قلی خان از خاندان «هدایت» بود. افراد این خاندان تحصیلات عالی داشتند. پدرش، علی‌قلی خان، معروف به مخبرالدوله، چهار پسر داشت: مرتضی‌قلی، محمدقلی، مهدی‌قلی و حسین‌قلی که همه دولتمرد شدند. مهدی‌قلی شش سال نخست‌وزیر رضاشاه بود (مرتضی‌قلی پسرعموی پدر صادق هدایت بود). مرتضی‌قلی در زمان ناصرالدین‌شاه در آلمان درس معدن خواند و وقتی به ایران بازگشت به مقامات بالا رسید. در چند کابینه وزیر بود، از وزیر فواید عام تا وزیر مالیه و فرهنگ. با محترم‌السلطنه، دختر مظفرالدین‌شاه ازدواج کرد، اما داماد شاه بودن فایدۀ خاصی برایش نکرد. وزیر بودن و داشتن مقامات عالی ویژگی خاصی نیست، آنچه در مورد او جذاب است، تکاپوهایش برای «صنعتی‌سازی» ایران است. از تلاش برای احداث معدن تا احداث کارخانۀ ریسندگی و به خصوص ایده‌هایی برای بهبود وضع مالی، بودجه و احداث راه‌آهن.

در همین رؤیاها به سر می‌برد که چهار سال پس از مشروطه به قتل رسید. پس از سوءقصد، دو نفر در تعقیب و گریز از سوی مردم و پلیس بازداشت شدند که هر دو خارجی بودند، یکی فردی گرجی‌ـ‌روس به نام ایلاریون و دیگری یک ارمنی به نام ایوان. ضارب همان فرد گرجی بود و مدعی بود برای صنیع‌الدوله در مازندران کار کرده و چون حق و حقوقش را کامل نداده او را کشته است. شرح ترور او را به نوشتاری دیگر می‌سپرم. فقط بگویم، ضاربان او طبق قانون #کاپیتولاسیون تحویل دولت روسیه شدند و اصلاً معلوم نیست با چه مجازاتی روبرو شدند. از دیگر سو، ادعاهای ضارب به خصوص دربارۀ تهیۀ تفنگ باورپذیر نیست و به احتمال زیاد افرادی ایرانی یا خارجی ضارب را مأمور قتل صنیع‌الدوله کرده بودند، به خصوص خود روس‌ها.

صنیع‌الدوله رساله‌ای دارد با عنوان «راه نجات» و در آن نجات ایران از وضع موجود را احداث راه‌آهن معرفی می‌کند. نکتۀ بسیار جالب، دریافت عمیقی است که او از مفهوم «امنیت» دارد.
می‌گوید امنیت فقط داشتن نیروی نظامی نیست، وقتی کشور آموزش و پرورش درستی ندارد تا مردم تخصصی برای نان درآوردن کسب کنند و وقتی کشور راه‌های مناسبی ندارد تا مردم معیشت خود را تأمین کنند، امنیت وجود ندارد.
دقیقاً چنین می‌گوید:
«بالفرض در مملکتی قوۀ حربیه و نظمیه به اندازه‌ای تکمیل شده باشد که مافوق آن متصور نباشد. ولی از مردمش به علت نادانی [=عدم تخصص] غیر از... عملگی کاری برنیاید، و یا به واسطۀ بی‌راهی [=عدم جاده‌کشی] از مسافت قلیل مایحتاج خود را حمل و نقل نتوانند و به این جهات بیچاره بمانند، باز جان آن‌ها در مخاطره است، هرچند امنیت بلاواسطه [=نظامی] به سر حد کمال رسیده باشد.»

صنیع‌الدوله در این رساله شرح می‌دهد سرانۀ مصارف عمومی (یعنی بودجۀ عمومی) در ایران بسیار ناچیز است و دلیلش این است که مردم فقیرند و نمی‌توانند مالیات چندانی دهند. باید راهی یافت تا در کوتاه‌ترین زمان بتوان بودجۀ عمومی را از طریق مالیات بالا برد.
او جملۀ درخشانی دارد؛ می‌گوید: «تمام رمز مملکت‌داری همین است که باید در مملکت تولید ثروت نمود؛ یعنی اسبابی فراهم کرد که ثروت اهل مملکت رو به تزاید گذارد تا بتوانند متناسب با مُکنتِ خود مالیات زیادتری بدهند.»

اما تعلیم و تربیت زمان بر است، می‌ماند «جاده‌سازی»
می‌گوید راه نجات ایران این است که در اسرع وقت راه‌آهن ساخته شود و شرح می‌دهد از این طریق سالی میلیون‌ها تومان از جیب مردم ذخیره می‌شود و می‌توان آن را روانۀ بودجۀ عمومی کرد، ضمن اینکه با گسترش راه‌ها تجارت داخلی، سریع رشد می‌کند. اما بیش از همه تأکید دارد بودجۀ این کار نه از خارج، بلکه از جیب مردم ایران باید تأمین شود! رضاشاه ۲۰ سال بعد، همین ایده را برای احداث راه‌آهن به کار بست.

در پایان ملتمسانه دعوت می‌کنم رسالۀ «راه نجات» را که فقط ۲۵ صفحه است در پیوست بخوانید، بسیار خواندنی است، بسیار!

پی‌نوشت: محمدحسین منظورالاجداد، در مقاله‌ای درخشان اسناد ترور صنیع‌الدوله را بررسی کرده که از آن بهره بردم.

#مهدی_تدینی
📚 راه نجات

#کتاب #تاریخ #سیاسی

@Roshanfkrane
به زودی دراین مکان
پرده بزرگی نصب خواهدشد
وسکانسی ازفیلم(سینماپارادویز)رانشان‌ خواهددادکه کشیش همه صحنه های بوسه راسانسورمی کند
درست وقتی لبانمان به هم می رسد
آلفردوباقیچی فیلم رامی برد
لعنت برقیچی
لعنت برآلفردو
لعنت برکشیش

به زودی دراین مکان
جرثقیل بزرگی نصب خواهدشد
همه عابران راازپاآویزان می کنند
تاهر"تویی"درجیب هر"منی"هست فروبریزد
#مهدی_تدینی

مجسمه های مصلوبدردیواراثرماتئوپوگلیزه،هنرمندایتالیایی
#هنر #شعر
@Roshanfkrane
علت که توباشی
معلولهاهمه ناخودآگاهند

شایددستم بخوردبه پرنده ای
سقوط کند
درآب
ماه پرپربزند
ماهی پربگیردازگرداب

خداراچه دیدی
شایددراین آشوب
من هم
تورا
ناگهان
بی دلیل
درآغوش گیرم
#مهدی_تدینی

🎨نقاشیها از"سانتوس"

#هنر #شعر
@Roshanfkrane
«ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»


در عالم سیاست اولویت با «واقعیت» است و در دنیای دین اولویت با «حقیقت» است. تمایز اصلی دین و سیاست همین است. دین از حقایق می‌گوید و سیاست از واقعیت‌ها. حقایق دینی فرازمانی و فرامکانی است، محصور در مرزهای جغرافیایی و تاریخی نیست، نژادها و قومیت‌ها آن‌ها را محدود نمی‌کند. به همین دلیل هم واقعیت‌ها نمی‌تواند حقایق دینی را عوض کند. ایمان دینی تحت تأثیر هیچ واقعیتی قرار نمی‌گیرد. به گمان مسیحیان عیسی پسر خداست و دو هزار سال واقعیت تاریخی نتوانسته این حقیقت را باطل کند. در مقابل، سیاست کاملاً با واقعیت‌ها سروکار دارد. تغییر واقعیت‌ها به تغییر سیاست می‌انجامد، اگر هم واقعیت‌ها عوض شود و سیاست عوض نشود، آن سیاست دیر یا زود به دلیل بی‌اعتنایی به واقعیت می‌شکند، فرومی‌ریزد و فراموش خواهد شد.

اما حقایق دینی هر قدر هم فرازمانی، فرامکانی و ازلی و ابدی باشد، بر دنیای انسانی نصب می‌شود، یعنی «انسان‌ها» حامل این حقایقند. این حقایق در «دل انسان‌ها» حمل می‌شود. بنابراین این حقایق هر قدر هم سترگ و خدشه‌ناپذیر باشد و تحت تأثیر هیچ واقعیتی قرار نگیرد، اما حامل آن‌ها انسان‌هایی‌اند که کاملاً تحت تأثیر واقعیتند. بنابراین، دل ــ یا فکر انسان ــ ممکن است دیر یا زود به میدان نبردی میان حقایق دینی و واقعیت‌های دنیوی تبدیل شود. دنیا تا وقتی ثابت و یکنواخت پیش می‌رفت، واقعیت‌هایی هم که می‌ساخت تکراری بود و این واقعیت‌ها هزاران سال تأثیری بر حقایق دینی نگذاشته بود. اما ناگهان این مناسبات بر هم خورد. زمین لرزید و توفان شد، آذرخش بر کوه شلاق زد و خاک دهان باز کرد و هیولای فلزی دنیای مدرن سر برآورد!

برای نخستین بار در طول تاریخ بشر، واقعیت‌ها حقایق دینی را به چالش می‌کشید. علم و صنعت، ماشینی شدن زیست بشر و تغییر شتابان شکل و محتوای زندگی... سرعت حرکت بشر روزبروز بیشتر می‌شد. هر چه اراده می‌کرد می‌ساخت؛ کشتی‌هایی که دل هر توفان را می‌شکافت، لوکوموتیوی که بر ریل‌های دست‌ساز، کاری شبیه‌ طی‌الارض را بر همه فراهم می‌کرد؛ و آدمی اکنون زیر میکروسکوپ می‌دید چه هیولای ریزی باعث بیماری و مرگش است.

این برهه از تاریخ بشر همان زمانی است که جنگ میان حقیقت و واقعیت اوج می‌گیرد و میدان این نبرد قلب انسان‌هاست. اما در این کشاکش میان دنیاگرایی (سکولاریسم) و دین‌گرایی، پدیدۀ سوم نامنتظره‌ای ظهور کرد که تاریخ جهان را در عصر جدید رقم زد؛ پدیده‌ای که آمیزه‌ای از حقایق دینی و واقعیت‌های دنیوی بود، آمیزه‌ای از دین‌گرایی و سکولاریسم. آمیزه‌ای که هم جذاب و گیرا بود و هم مخوف و بی‌رحم. جذاب بود، زیرا امنیت و آرامشی شبه‌دینی، پاسخ‌های خدشه‌ناپذیر شبه‌الهیاتی و حقایقی فرازمانی و فرامکانی به بشر وامانده و درمانده می‌داد، و هم کاملاً دنیوی بود، نگاهش به انسان بود و مدعی بود واقعیت‌ها را به حساب آورده و می‌خواهد معضلات بشر را در همین دنیا حل کند!

این پدیده چه بود؟ اگر بخواهیم نامی کلی برای این پدیده بگذاریم، «ادیان سیاسی» است؛ یعنی جهان‌بینی‌هایی سکولار که الگوهای فکری و ادعاهایشان شبیه ادیان بود و گفتار و اندیشه‌ای «جهان‌بینانه» داشتند، در حالی که تا پیش از آن «جهان‌بینی» در انحصار دین بود. برای نخستین بار در دنیای سیاست به جای اینکه حرف از «واقعیت» باشد، بحث «حقایق» بود. ایدئولوژی‌هایی ساخته و پرداخته می‌شد که درست مانند ادیان برای دم‌به‌دم زندگی بشر برنامه داشتند و احکام جزمی، قطعی و تغییرناپذیر می‌دادند! هیچ واقعیتی نمی‌توانست این حقایق را زیر سؤال ببرد و ابطال کند؛ حقایقی مانند: نژاد و طبقه، قومیت و ملیت.

این ایدئولوژی‌ها ادیانی سکولار بودند و به همین دلیل می‌خواستند بهشتی روی زمین بسازند؛ یعنی بهشت را «دنیوی» (سکولار) کنند؛ جامعۀ بی‌طبقۀ کمونیستی و اجتماع ناب آریایی‌ـ‌ژرمن بهشت‌هایی زمینی بودند. البته هر جا بهشتی باشد، دوزخی هم هست؛ دوزخ‌های ایدئولوژیک در اردوگاه‌ها برای کسانی ساخته شد که «حقایق» این ادیان سکولار را زیر سؤال می‌بردند یا ممکن بود با افکار، اعمال یا به صِرف وجود خود خطری برای این بهشت‌های زمینی باشند. آدمکشی‌های هولناک ایدئولوژی‌های قرن‌بیستمی تنها به چنین پشتوانۀ جهان‌بینانه‌ای می‌توانست رخ دهد. گولاگ (نظام اردوگاهی شوروی) و آشوویتس‌ها جهنم‌هایی زمینی بود برای آنکه بهشت‌های زمینی از لوث وجود عناصر مخرب پاک شود.

کوتاه‌سخن: «ادیان سیاسی» پدیده‌هایی بودند که در برهۀ خاصی از تاریخ بشر ظهور کردند؛ دقیقاً در برهه‌ای که جوامع سکولار شده بودند، اما توده‌ها همچنان در تمنای حقایق دینی بودند.


#مهدی_تدینی


@Roshanfkrane
✍️ #مهدی_تدینی

🖊همۀ اهل ایران عیال من‌اند!

❇️محبوبیت #کریمخان_زند در تاریخ ایران بی‌نظیر است. چرا کریمخان، این شاه بی‌تاج که خود را «وکیل رعایا» می‌خواند، چنین محبوب بود و ماند؟

کریمخان لر بود، متولد ملایر،
همۀ بزرگی‌اش در سادگی‌اش بود. او پیچیده نبود، بی‌غل و غش و از جهت شخصیت فرقی با عوام نداشت، حتی درس نخوانده بود و بی‌سواد بود. اما همان سادگی عوام را تا درجۀ شاهی با خود حمل کرده بود و همین از او شخصیتی بی‌نظیر ساخته بود. این‌که او تاج بر سر نمی‌نهاد، از تظاهر و ریا نبود، بلکه سیرت شاهانه را بر سیمای ملوکانه ترجیح می‌داد. اگر بر زیلو می‌نشست، تزویر نبود. اگر ردایی ساده بر دوش و شالی مندرس بر کمر داشت، از زهدفروشی نبود، روح مردانگی را از خودآرایی عاری می‌دانست. او جنگاوری بود که خود را پدر رعیت و پدر مردم می‌دانست. چونان حکیم و جامعه‌شناسی خودآموخته اهل تدابیر عملی بود.

❇️کریمخان اصلاً آدم متشرعی نبود. شیعه بود و ارادت دینی داشت. سکه ضرب کرده بود و بر سکه نوشته بود:
«تا زر و سیم در جهان باشد / سکۀ صاحب‌الزمان باشد»
و مُهر و نشانش این جمله بود:
«یا من هو بمن رجاهُ کریم».

اما بسیار اهل میگساری و طرب بود و از پیچاندن بازو در کمرگاه زیبارویان لولی‌وش خسته نمی‌شد.

❇️آنچه کریمخان را اسطوره‌ای ستایش‌برانگیز کرد، مردمداری و سخاوتش نسبت به زیردستانش بود. این مرد از آزمندی سیاسی و اقتصادی به دور بود و دستش در جیب رعیت نبود.

❇️اواخر حکومتش مزارع فارس دچار آفت ملخ شد و در اصفهان نیز آفت سِن به جان کشتزارها افتاد. همین باعث شد قیمت گندم حدوداً ده برابر شود، از ۲۵ دینار به ۲۰۰ تا ۲۵۰ دینار رسید. کریمخان دستور داد در اصفهان ذخیرۀ دولتی گندم در چهار مکان در هر مکان با صد ترازو به مردم فروخته شود، هر من گندم دویست دینار و هر من جو صد دینار. برای احتیاط ذخیرۀ گندم شیراز را استفاده نکرد و دستور داد هر چه شتر و قاطر و اولاغ در دستگاه دولت است به آذربایجان و ری و قزوین برود و گندم آورد. با این انتقال قیمت هر من گندم به ۱۴۰۰ دینار رسید.
❇️کریمخان از مشاوران خود پرسید چه باید کرد. به او توصیه کردند دولت گندم را هر من ۱۵۰۰ دینار بفروشد تا دولت هم سودی بکند. کریمخان از خشم بلندبلند خندید و گفت:
«یک دکان حنّاطی [= گندمفروشی] هم برای ما بگشایید!...
مانند شیر ژیان غرید و فرمود ما لشکر و رعیت خود را مانند اولاد خود دوست می‌داریم و همۀ اهل ایران عیال منند!» کریمخان مقرر کرد گندم هر من دویست و هر من جو صد دینار فروخته شود و ضرر آن از خزانۀ دولت تأمین شود (نقل از #رستم‌التواریخ).

❇️از سخاوتمندی کریمخان بسیار گفته‌اند. وقتی دیوار شهر شیراز را ۱۲۰۰۰ کارگر می‌ساختند، هنگام حفاری سکه‌های اشرفی فراوانی یافت شد. او به جای مصادرۀ سکه و به جیب زدن آن (به نام دولت و به کام خود)، سکه‌ها را میان همان کارگران تقسیم کرد.

❇️کریمخان جایی را که فتح می‌کرد غارت نمی‌کرد و می‌کوشید حقوق سربازانش را بدهد تا به اموال مردم دست‌درازی نکنند. مردان جنگاور گاه مدت‌های طولانی از خانه دورند و همین باعث می‌شود غریزۀ جنسی به آن‌ها فشار آورد، نتیجه این است که همواره در تاریخ سربازان و لشکریان اگر فرصت می‌یافتند دامن به تجاوزگری به نوامیس مردم می‌آلودند. کریمخان برای جلوگیری از دست‌درازی به زن‌های منطقۀ جنگ همواره روسپیانی در سپاه خود همراه داشت. باز در رستم‌التواریخ می‌خوانیم: «والاجاه کریمخان... در حضر و سفر با موکب خود، بر سبیل ضرورت، افواجِ فیوج [= کولیان] و فواحش بسیار به جهت لشکریان می‌داشت و لولیان شهرآشوب و دلربا و ارباب طرب با اردوی خود همه‌جا می‌برد.»

#تاریخ

@Roshanfkrane
«همدیگر را می‌خوریم و تمام می‌شویم...»


نیروی ما صرف خنثی کردن همدیگر می‌شود. مورچگانی شده‌ایم که تکه‌نانی را هر یک به سویی می‌کشد. نیروهایمان روی هم نیست، علیه هم است. یکی می‌ریسد و دیگری پنبه می‌کند. و این پنبه‌کردنِ ریسیده‌ها دوجانبه است. همین‌که یکی چند خشتی روی هم نهاد، دیگری با لگد ویرانش می‌کند و این لگدمالی دوسویه است. در بُرهه‌ای هستیم که دو اَبَرنیروی تاریخی دائم در کار خنثی کردن همدیگرند: سنت و مدرنیته.

سال ۹۷ مطلبی نوشتم با عنوان «جامعۀ بحران» و در آن شرح دادم بحران به سرشت جامعۀ ایرانی بدل شده است. بحران دیگر عارضی (بیرونی) نیست، بلکه ماهوی (ذاتی/درونی) است و این مسئله هرگز صرفاً سیاسی نیست؛ گرچه سیاست میدان این کشاکش است. دلیل این بحران دعوای قدیمی میان سنت و مدرنیته است. اما مگر این حرف جدید است؟ همیشه در همۀ جوامع نبردی میان سنت و مدرنیته (تجدد/نوگرایی) وجود داشته است. آری، این دعوا همیشگی است، اما مسئلۀ ما شدت و بُرهۀ آن است. ما در مرحلۀ خاصی از دعوا میان سنت و مدرنیته‌ایم که باعث خودفلج‌سازی وخیمی شده است. این مرحله از دعوا را چنین تعریف کردم: توازن قوای فرساینده‌ای میان سنت و مدرنیته برقرار شده است؛ به این شکل که نه بخش سنت می‌تواند حریف بخش مدرن جامعه شود و نه بخش مدرن می‌تواند حریف بخش سنتی شود. این دو نیرو برای حفظ بقا علیه همدیگر می‌جنگند. نتیجه این می‌شود که نیروی هر یک به جای آنکه صرف خودشکوفایی شود، صرف خنثی‌سازیِ آن دیگری می‎شود.

هر یک از این دو نیروی سنت و مدرنیته نیز در جایی سنگر گرفته‌اند: سنت پایگاه اصلی قدرتش در دولت/حکومت است و در مقابل، مدرنیته جامعه را سنگربه‌سنگر فتح می‌کند. حکومت روزبه‌روز بیش از پیش از جانب جامعۀ مدرن‌شونده احساس خطر می‌کند. پس باید جلوی جامعه را بگیرد. سنت در کشاکش انقلاب توانست قدرت سیاسی را در اختیار گیرد و ساختارهای سیاسی را به شکل مطلوب خود درآورد. آن زمان بخش مدرن جامعه (که بخش چپ‌گرای آن در انقلاب هم سهیم بود) اقلیتی کم‌توان بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. اما جبر زمانه با چرخش نسل‌ها و تغییر انگاره‌ها بخش مدرن را فربه کرد، و اینک بخش مدرن که دستش هم به قدرت سیاسی نمی‌رسید، کوشید تا می‌تواند جامعه را فتح کند تا سپس هرگاه خواست بتواند برای تسخیر قدرت خیز بردارد. مدرنیته زیست اجتماعی را تا می‌توانست تغییر می‌دهد. هرچه را می‌تواند از محتوای خود پر می‌کند و فُرم جدیدی می‌بخشید، اما دستش به سیاست نمی‌رسد.

بعید است رخدادی سیاسی در چند دهۀ اخیر بیابید که در این قاب نگنجد. هر جا دعوایی بالا گرفت، در اصل و در زیر لایۀ سیاسی ظاهری، همین دعوا بود: دعوای «مدرنیتۀ سنگرگرفته در جامعه» و «سنت سنگرگرفته در دولت». هرجا مدرنیته با سپاه اجتماعی خود سنگری سیاسی را فتح کرد، توان طرف مقابل باید صرف خنثی کردن آن می‌شد. شطرنجی فرسایشی که انتخابات به انتخابات، میدان به میدان ادامه داشت. هر چه این می‌ساخت دیگری خراب می‌کرد و هر چه آن می‌ساخت این دیگری فرومی‌پاشاند. چنانکه ظهور اصلاح‌طلبی را می‌توان مدیون وامی دانست که بخش مدرن جامعه به اصلاح‌طلبان داد، به امید اینکه بتواند با بازوی سیاسی اصلاحات دولت را قسط به قسط (انتخابات به انتخابات) به شکل مطلوب خود درآورد. اما حریف هم بیکار نمی‌نشست!

ظهور احمدی‌نژاد را هم دقیقاً می‌توان در همین چارچوب فهمید. جناح سنتی که از دست بخش مدرنیته‌دوست جامعه عاصی شده بود، به مردی نیاز داشت تا بخش سنتیِ خاموش جامعه را که حوصلۀ سیاست‌ورزی نداشت، بیدار کند. محمود این خدمت را به جناح سنتی کرد که شهر به شهر رفت، به دورافتاده‌ترین، متروک‌ترین، فراموش‌شده‌ترین و خواب‌ترین نقاط ایران سر زد تا بخش دیگری از جامعه را بیدار کند و در پشتیبانی از سنت به صحنه آورد تا بخش مدرن را سر جایش بنشاند. اما از دل همین تلاش هم بزرگ‌ترین دعوای سیاسی پس از انقلاب در هشتادوهشت شکل گرفت که نمی‌توان منکر «اجتماعی بودن» آن شد.

کسی نتوانست این دو، یعنی قوای مدرن و سنتی را با هم آشتی دهد، بساط آشتی هم همیشه پیش از آنکه پهن شود جمع شده است. اما آنچه نگران‌کننده است، توازن قوا میان این‌هاست. دو کشتی‌گیرند که سرشاخند و زورشان به هم نمی‌رسد. سنت پشتوانۀ سیاسی دارد و قوی است، اما از آن سو جامعۀ مدرنیته‌جو فراخ و بی‌کران ــ و در نتیجه در چشم حریف، ترسناک و برانداز ــ به نظر می‌رسد. هیچ دولتی نمی‌تواند جامعه را مهار کند، مگر اینکه توتالیتر شود و هزینۀ توتالیتر شدن بسیار بالاست. این است که تنها راه را دو طرف در مقاومت در برابر همدیگر یافته‌اند. در این میان تنها راه آمیزه‌سازی و کنار آمدن با همدیگر است، وگرنه همدیگر را می‌خوریم و تمام می‎شویم...

پی‌نوشت: یک بار در نشستی سخنرانی کوتاهی دربارۀ مفهوم «جامعۀ بحران» داشتم که می‌توانید اینجا بشنوید.

#مهدی_تدینی

@Roshanfjrane
«اعدام در سرزمین آفتاب تابان»


ژاپن همواره و در بسیاری زمینه‌ها سوژۀ مطالعاتی جالب و مفیدی است. چه در بحث توسعه و چه در مباحث سیاسی و اجتماعی و البته فرهنگی. یکی از این موارد نظام کیفری ژاپن است و در این نوشتار می‌خواهم فقط به مسئلۀ اعدام در ژاپن بپردازم. ژاپن یکی از کشورهایی است که مجازات اعدام در آن همچنان انجام می‌شود. شیوۀ اجرا با طناب دار است، اما دستگاه قضایی ژاپن رفتار عجیب و خاصی در اجرای مجازات اعدام دارد که فارغ از تأیید یا رد درخور توجه و مطالعه است.

ابتدا در مقدمۀ کوتاهی یادآوری کنم، از ظهور عصر روشنگری ــ یعنی عصری که برخی اندیشمندان روشن‌اندیش کوشیدند خردورزی را به مبنایی برای سازماندهی جامعه و دولت تبدیل کنند ــ دربارۀ اینکه آیا مجازات اعدام باید انجام شود یا نه بحث درگرفت. اما اکثریت اندیشمندان روشنگری نیز همچنان مدافع اعدام بودند (از جمله جان لاک، منتسکیو، کانت، هگل، روسو) و اقلیتی نیز مخالف آن بودند (مانند لسینگِ آلمانی). ارتباط مستقیمی میان توسعۀ سیاسی و مجازات اعدام وجود نداشت؛ چنان‌که پیش از انقلاب فرانسه برخی شهریاران اروپا مجازات اعدام را برچیدند، اما ژاکوبن‌های دموکرات در انقلاب فرانسه آن‌قدر گردن زدند که دیگران هم مجازات اعدام را برگرداندند. یا از قضا در قرن بیستم جنبش‌هایی که خود را انقلابی، پیشرو و ضدارتجاع می‌نامیدند، از ابزار اعدام به شکل بی‌حساب‌وکتاب برای یکدست کردن قدرت بهره بردند. به هر روی برچیدن اعدام فرایندی دویست ساله با فراز و فرودی فراوان است که بحث آن باشد برای نوشتاری دیگر. ضمن اینکه نفس برچیدن اعدام نیز همه‌جا پرمناقشه بوده و خیلی زود به دامنۀ مباحث فلسفی و الهیاتی کشیده می‌شود. و اما ژاپن...

ژاپن برای آدمکشی و جنایت منجر به آدمکشی مجازات اعدام دارد، اما از 1945 تاکنون فقط حدود 600 مورد اعدام انجام داده است. طبق یک نظرسنجی که در 2009 انجام شده، 85 درصد ژاپنی‌ها با مجازات اعدام موافق بودند (و 5 درصد مخالف). در نظرسنجی دیگری که 2015 انجام شد، 80.3 درصد موافق (9.7 درصد مخالف) اعدام بودند. جدای از اینکه چطور تعداد اعدام اینقدر اندک است، شیوۀ اجرای آن نیز به گونه‌ای است که نفس اعدام را به مراتب ترسناک‌تر می‌کند. در بیشتر موارد فاصله میان اجرای جرم و اجرای اعدام چند دهه طول می‌کشد! برای مثال فرد در جوانی مرتکب جرمی شده است که مجازاتش اعدام است، اما عملاً در اواخر میانسالی پس از چند دهه اعدام می‌شود. گاهی هم فرد محکوم به اعدام آنقدر در انتظار اجرای حکمش می‌ماند که به مرگ طبیعی می‌میرد! مانند مورد تومیاما تسونکی (Tomiyama Tsuneki) که 36 سال منتظر اجرای حکم اعدامش ماند تا اینکه در سپتامبر 2003 در 86 سالگی به مرگ طبیعی مرد!

البته این را هم اضافه کنم که از وقتی حکم اعدام برای فرد صادر می‌شود، او در سلول انفرادی می‌ماند، فقط اجازه دارد سه کتاب داشته باشد، روزی نیم‌ساعت هواخوری و بدون هیچ‌گونه ملاقات. حال در نظر بگیرید انتظار چند دهه‌ای برای اجرای حکم اعدام چه شکنجۀ سختی است. افزون بر این، هیچ‌کس از زمان اعدام خبر ندارد، نه خود محکوم و نه بستگان و وکلایش. فرد محکوم دقایقی پیش از مرگ متوجه می‌شود راهی چوبۀ دار است و دیگران پس از اعدام مطلع می‌شوند. البته این سلول‌نشینی چند دهه‌ای گاهی به فرجام عجیبی می‌رسد، مانند پروندۀ ایوائو هاکامادا (Iwao Hakamada) بوکسوری که 1966 به اتهام دزدی منجر به قتل چند نفر بازداشت و به اعدام محکوم شد. او 48 سال در سلول ماند، حتی در 2011 در کتاب گینس رکوردار بیشترین دوران حبس در سلول انفرادی شد، اما سال 2014 در پی گشایش دوبارۀ پرونده‌اش و انجام تست دی‌ان‌ای تبرئه شد و در 78 سالگی آزاد شد...

پروندۀ معروف دیگر، متعلق به نوریو ناگایاما (Norio Nagayama) بود که در 1968 وقتی 19 داشت ــ سن بلوغ قضایی در ژاپن 20 سالگی است ــ مرتکب چند فقره دزدی و قتل شده بود. او 1969 بازداشت شد و بیست سال طول کشید تا حکم اعدامش قطعی شد. در این اثنا او سواد ناچیز خود را در سلول بهبود بخشید، حقوق و سیاست خواند و نویسنده شد. چند کتاب رمان و شعر منتشر کرد که دو رمان او پرفروش شد («پل چوبی» و «اشک‌های نادانی»). در 1997، هفت سال پس از قطعی شدن حکم، بدون اطلاع قبلی اعدام شد.

در نهایت بگویم، در ژاپن از 1993 تا به امروز 132 نفر اعدام شده‌اند. دلیل این تعداد پایین این است که یک فقره قتل به سادگی باعث صدور حکم اعدام نمی‌شود و قاتل باید مرتکب جنایات دیگری، مانند تجاوز و دزدی، یا مرتکب چند فقره قتل شده باشد تا اعدام شود.


#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane
«سیاست یا اقتصاد؟ مسئله این است!»


در دنیای مدرن «سیاست پادوی اقتصاد است». یعنی سیاست مانند ماشین جاده‌صاف‌کن است که سنگلاخ‌ را همواره می‌کند و موانع را از میان برمی‌دارد تا اقتصاد بتواند با سرعت بیش‌تر و به مقاصد بیش‌تری برود. می‌توان در این باره بحث کرد که سیاست «تا چه انداز» پادوی اقتصاد است تا به ورطۀ اقتصادباوری رادیکال نیفتیم، اما اگر کلیت این اصل زیر سوال رود، نتیجه این می‌شود که سیاست بر اقتصاد اولویت می‌یابد؛ یعنی سیاست سوار بر اقتصاد می‌شود و طبق میل و منافع خود از آن بیگاری می‌کشد.

گاهی هم کار به جایی می‌رسد که اقتصاد به چهارپای بی‌زبان سیاست و سیاستمداران بدل می‌شود. تا می‌توانند از اقتصاد سواری می‌گیرند و به هر منزلی می‌رسند، افسار آن را به زمین می‌کوبند و یابوی زبان‌بسته باید در دایره‌ای به شعاع افسارش علف تازه پیدا کند یا از علوفۀ اهدایی ارباب شکمش را پر کند. بر کسی پوشیده نیست که در این دوگانۀ سیاست و اقتصاد، ما اولویت را به کدام داده‌ایم و در چه مرحله‌ای به سر می‌بریم. برای درک این تمایز می‌خواهم مثالی تاریخی و شاهدی خارجی بیاورم.

در سال‌های نخست قرن چهاردهم شمسی ــ که اکنون در واپسین سال آنیم ــ ایران دورۀ پرتلاطمی را پشت سر می‌گذاشت که پایانش برآمدن رضاخان و تغییر سلطنت بود. جنگ جهانی اول تمام شده بود (۱۲۹۷ شمسی)، کودتایی رخ داده بود (اسفند ۱۲۹۹) و احمدشاه جوان تسلط و اقتدار شاهانۀ لازم را نداشت و حریف سیاستمداران ریش‌سفید و نظامیان نوخاسته نمی‌شد. ناگزیر منش دموکراتیک پیشه کرده بود و با شعار پایبندی به قانون‌اساسی فقط سلطنت می‌کرد و راهی اروپا می‌شد. اواخر ۱۳۰۲ بی‌مقدمه زمزمه‌هایی برای ایجاد جمهوری برخاست و با حمایت روزنامه‌ها به صدای مسلط تبدیل شد. پیشاپیش هم معلوم بود برندۀ نهایی برپایی جمهوری چه کسی خواهد بود و آتاتورک آیندۀ ایران کیست. در نهایت بحث جمهوری با مقاومت مخالفان جمهوری در مجلس به رهبری مدرس شکست خورد. البته اگر این را شکستی برای رضاخان و طرفدارانش بدانیم، می‌دانیم که مقدمۀ پیروزی بزرگ‌تری شد.

اما اصل این قضیه و جزئیاتش را کنار نهیم. دوربین را از مجلس و سیاستمداران ایرانی بچرخانیم و نور صحنه را بر یک کارمند بلندپایۀ خارجی متمرکز کنیم که آن زمان به استخدام ایران درآمده بود و نقش مهمی در امور اقتصادی ایران ایفا کرد: دکتر آرتور میلسپو. این مستشار آمریکایی طبق قانون مصوب مجلس برای سامان دادن به امور مالی به ایران آمده بود و بالاترین مقام مالی ایران بود. او در آن سال‌ها هم بر اقتصاد ایران بیش از هر کسی تسلط داشت و هم رفته‌رفته با اوضاع سیاسی ایران به خوبی آشنا شد. او نمونۀ کسی است که در سنت آمریکایی تربیت شده و اقتصاد برایش در اولویت مطلق است و آنچه برایش مهم نیست سیاست و ساختارهایش است و اگر هم سیاست اهمیتی داشته باشد، در همین است که چه خدمتی می‌تواند به اقتصاد کند. مبنای او برای تحلیل نیز همین است. ببینید در زمانی که غوغای جمهوری در ایران به پا شد، او مطلقاً فارغ از «سیاست» و با اولویت مطلق به «اقتصاد» این جمهوری‌خواهی را چگونه ارزیابی می‌کرد.

میلسپو در میان آن غوغا می‌گوید اینکه عده‌ای برای شرکت در تظاهرات به نفع جمهوری کار را تعطیل می‌کنند، به اقتصاد مملکت ضرر می‌زند. دقیقاً چنین می‌گوید: «به دولت خاطرنشان ساختم تعطیل کردن ادارات مالی کشور به خاطر شرکت در تظاهرات سیاسی ضررهای جبران‌ناپذیری به اقتصاد و درآمد مملکت خواهد زد! چنانکه پس از بررسی درآمد آن سال متوجه شدیم مبلغ یکصد هزار تومان از درآمد تخمینی کسر آورده‌ایم.

نگرانی دیگر میلسپو این بود که با انعکاس اغراق‌آمیز این رخدادهای در مطبوعات خارجی ممکن است جذب سرمایه‌گذاری خارجی به خطر افتد. می‌گوید: «بعید نبود مردم ممالک دیگر این اوضاع را حمل بر عدم ثبات و وجود بی‌نظمی در ایران بنمایند.» می‌گوید آن زمان آمریکایی‌ها ایران را زیر نظر داشتند تا به ایران وام دهند و کشورهای دیگری هم برای سازندگی ایران ابراز علاقه کرده بودند. و از منظری مطلقاً اقتصادی چنین نتیجه می‌گیرد: «پس بهتر آن بود که در این موقعیت حساس از هر گونه تغییر جهت سیاسی خودداری شود و به عقیدۀ من اگر در این شرایط انتخابات ریاست‌جمهوری یا کابینه یا هر گونه جنبش سیاسی دیگری صورت می‌گرفت، مسلماً باعث انعکاس نامطلوب و انحراف جریان امور و ذهن مردم از توسعۀ اقتصادی و مالی مملکت می‌گردید.»

این بهترین مثال از نگرشی است که برای نفس سیاست هیچ ارزشی قائل نیست و ارزش هر سیاست و رخداد سیاسی را فقط بر حسب فواید اقتصادی آن می‌سنجد. وقتی گروهی به ساختارهای سیاسی می‌اندیشیدند، او به سود و زیان اقتصادی آن می‌اندیشید...


▪️«خلقیات ایرانی از دید یک آمریکایی»
▪️«خوش آمدی آمریکایی!»
#مهدی_تدینی
@Roshanfkrane