کریم:
خاطره شیرین #شهریار و #قمر_الملوک_وزیری؛
شهریار می فرمود : آن شب اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند. من آن شب رفتم ولی باورم نبود که به آن مهمانی -که قمرالملوک (اولین خواننده زن ایران) نیز شرکت داشت- مرا راه دهند. با خود میگفتم من کجا و ضیافتی که قمرالملوک در آن شرکت دارد کجا... بالاخره آن روز "شهیار" (دوست استاد شهریار) دست مرا گرفت و با خود به آن مهمانی برد. من هم به خیال اینکه مرا به مهمانی یک مجلس می برد، رفتم. مرا برد داخل یک اتاق کوچک و تاریک و در را از بیرون قفل کرد.
گفتم "شهیار" چرا اینکار را میکنی، این چه رفتاری است؟ در حالیکه میخندید گفت، اگر اینجا شعری مناسب حال مجلس مهمانی نسازی، بیرون آمدنت ممکن نیست، گفتم شهیار تورا خدا رحم کن، این اتاق تاریک است، من نمی توانم چشمم هیچ جا را نمی بیند، مرا بیرون بیار تا شعری بگویم. گفت ممکن نیست، گفتم اقلا" چراغی به من بده . رفت و چراغی کوچک آورد که با نور آن به زحمت میتوانستم چیزی بنویسم.
بعد ازحدود بیست دقیقه گفتم شهیار جان مرا بیار بیرون، شعری که میخواستی ساختم. گفت اگر راست میگویی چند بیتش را بخوان. گفتم کمی در را باز بگذار تا برایت بخوانم. کمی در را باز کرد، چند بیتی از آنچه ساخته بودم خواندم. گفت شهریار تو را خدا الان ساختی؟ گفتم پس کی ساختم؟ در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند.
شهیار مرا چنین معرفی نمود :
"امشب جوانی را که تازه درس طب می خواند و شاعر خوبی هم هست و در آینده افتخار کشورمان خواهد شد حضورتان معرفی میکنم. شعری را که در عرض چند دقیقه برای خیر مقدم خانم قمرالملوک ساخته برایتان میخواند"
من که رنگ صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز می کردم، زیرا چنین مجلسی برایم تازگی داشت . به هر حال شروع به خواندن غزل نمودم :
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست
آری قمر، آن قُمری خوشخوانِ طبیعت
آن نغمه سرا، بلبلِ باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش، من جانسوخته از شوق
پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست
تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست
مهمانِ عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه، همه سرکِشَد از بام و در، اینجاست
سازِ خوش و آوازِ خوش و باده ی دلکش
آی بیخبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر، ای ایرجِ ناکام
برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
هر بیت را که میخواندم کف می زدند و آفرین میگفتند. در این میان شهیار از شوق و شادی در پوست نمی گنجید. وقتی غزل را به آخر رساندم قمر از میان دو شخصیت سیاسی آن روز بلند شد و در حالیکه حضار بطور ممتد کف می زدنند، پیش من آمد، دستهایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید.
من که حسرت دیدار قمر را داشتم ، ببین چه حالی برایم دست داد، بعد گفت که از این به بعد باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند.
#درخلوت_شهریار ،جلد اول ،صص122-130 نوشته بیوک نیک اندیش
#جالب
#تاریخ
#فرهنگ
@Roshanfkrane
خاطره شیرین #شهریار و #قمر_الملوک_وزیری؛
شهریار می فرمود : آن شب اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند. من آن شب رفتم ولی باورم نبود که به آن مهمانی -که قمرالملوک (اولین خواننده زن ایران) نیز شرکت داشت- مرا راه دهند. با خود میگفتم من کجا و ضیافتی که قمرالملوک در آن شرکت دارد کجا... بالاخره آن روز "شهیار" (دوست استاد شهریار) دست مرا گرفت و با خود به آن مهمانی برد. من هم به خیال اینکه مرا به مهمانی یک مجلس می برد، رفتم. مرا برد داخل یک اتاق کوچک و تاریک و در را از بیرون قفل کرد.
گفتم "شهیار" چرا اینکار را میکنی، این چه رفتاری است؟ در حالیکه میخندید گفت، اگر اینجا شعری مناسب حال مجلس مهمانی نسازی، بیرون آمدنت ممکن نیست، گفتم شهیار تورا خدا رحم کن، این اتاق تاریک است، من نمی توانم چشمم هیچ جا را نمی بیند، مرا بیرون بیار تا شعری بگویم. گفت ممکن نیست، گفتم اقلا" چراغی به من بده . رفت و چراغی کوچک آورد که با نور آن به زحمت میتوانستم چیزی بنویسم.
بعد ازحدود بیست دقیقه گفتم شهیار جان مرا بیار بیرون، شعری که میخواستی ساختم. گفت اگر راست میگویی چند بیتش را بخوان. گفتم کمی در را باز بگذار تا برایت بخوانم. کمی در را باز کرد، چند بیتی از آنچه ساخته بودم خواندم. گفت شهریار تو را خدا الان ساختی؟ گفتم پس کی ساختم؟ در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند.
شهیار مرا چنین معرفی نمود :
"امشب جوانی را که تازه درس طب می خواند و شاعر خوبی هم هست و در آینده افتخار کشورمان خواهد شد حضورتان معرفی میکنم. شعری را که در عرض چند دقیقه برای خیر مقدم خانم قمرالملوک ساخته برایتان میخواند"
من که رنگ صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز می کردم، زیرا چنین مجلسی برایم تازگی داشت . به هر حال شروع به خواندن غزل نمودم :
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست
آری قمر، آن قُمری خوشخوانِ طبیعت
آن نغمه سرا، بلبلِ باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش، من جانسوخته از شوق
پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست
تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست
مهمانِ عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه، همه سرکِشَد از بام و در، اینجاست
سازِ خوش و آوازِ خوش و باده ی دلکش
آی بیخبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر، ای ایرجِ ناکام
برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
هر بیت را که میخواندم کف می زدند و آفرین میگفتند. در این میان شهیار از شوق و شادی در پوست نمی گنجید. وقتی غزل را به آخر رساندم قمر از میان دو شخصیت سیاسی آن روز بلند شد و در حالیکه حضار بطور ممتد کف می زدنند، پیش من آمد، دستهایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید.
من که حسرت دیدار قمر را داشتم ، ببین چه حالی برایم دست داد، بعد گفت که از این به بعد باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند.
#درخلوت_شهریار ،جلد اول ،صص122-130 نوشته بیوک نیک اندیش
#جالب
#تاریخ
#فرهنگ
@Roshanfkrane