روشنفکران
80.9K subscribers
49.9K photos
42K videos
2.39K files
6.93K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
#لطفا_به_کودکانتان_رحم_کنید


مریم یازده ساله است و در کلاس پنجم ابتدایی یکی از پرآوازه ترین مدارس تهران هدرس می خواند. تکالیف درسی چند روزش را مرور می کنیم: معلّم ریاضی جمع کسرهای مرکّب را از او خواسته است، معلّم علوم تعاریف نزدیک بینی، دوربینی، آستیگماتیسم، آب مروارید و کوررنگی را از او خواسته است. معلّم فارسی (در واقع عربی!) از او انتظار دارد ریشه های متفاوت واژه های به ظاهر مشابهی همچون «الغاء» و «غالی» را بشناسد (واژه هایی که در زبان محاوره فارسی کاربرد زیادی ندارند)، معلّم دینی می خواهد مریم تفاوت های نماز جمعه و سایر نمازهای دو رکعتی را بداند و معلّم پرورشی (که این روزها معلم مشاور نامیده می شود) از مریم خواسته سر بریدهٔ شهید حُجَجی را نقاشی کند!
فقط یک سوّم سال تحصیلی گذشته و اینها هم توقّعات و تکالیف دو سه روزِ مریم است. فراموش نکنید که مریم یازده سال دارد و نیاز به بازی، تفریح و معاشرت با اعضای خانواده و فامیل هم دارد. مریم صبح خیلی زود به مدرسه می رود و تا دو بعد از ظهر در مدرسه است، عملاً تا به خانه برسد و تکالیف خود را شروع کند 4 بعد از ظهر است و او علاوه بر خستگی روز، بار سنگین تکالیف فردا را هم به دوش دارد.
طبعاً نه قدرت یادگیری یک کودک یازده ساله، نه توان جسمی او و نه وقتی که در اختیار دارد برای یادگیری این همه مطلب و انجام تکالیف مربوطه کافی نیست. راه حل چیست؟ برادر بزرگ مریم راجع به بیماری های چشم برایش می نویسد، خواهر بزرگ مریم سر شهید حججی را برایش نقاشی می کند، پدر مریم با دشواری برای مریم توضیح می دهد که ریشه «غالی»، «غلو» است در حالیکه ریشه «الغاء»، «لغو» است (چون مریم باب های ثلاثی مزید را نخوانده است فهم اینکه چگونه لغو تبدیل به الغاء می شود امکان ندارد و چون مریم اسم فاعل را نخوانده است این که چگونه و چرا غلو تبدیل به غالی می شود غیر ممکن است!). مادر مریم هم باید راجع به نماز جمعه (که هرگز نرفته است!) تحقیق کند و برای مریم راجع به آن توضیح دهد!
تمام خانواده باید دست به دست هم بدهند تا تکالیف هر روزهٔ مریم به سرانجام برسد و مریم دست خالی به مدرسه نرود! و این در حالی است که علیرغم این که این مدرسه برای ثبت نام مریم هر سال پولی برابر با حقوق کامل یک سال یک کارگر دریافت می کند، مرتب دانش آموزان و خانواده هاشان را تهدید به اخراج می کند!
مریم هر روز که به مدرسه می رود می داند که تکالیفش با تلاش جمعی خانواده به ثمر رسیده است ولی نمی داند که این ماجرا برای تمام همکلاسانش اتفاق افتاده است. مریم گمان می کند فقط خود اوست که نمی تواند این همه اطلاعات را هضم و پردازش کند و به خاطر بسپارد. مریم تصور می کند همکلاسانش می توانند و فقط خود اوست که نمی تواند! می دانید چرا مریم این گونه فکر می کند؟ چون در مدرسه، همه باید نقش بازی کنند و تظاهر کنند تکالیف را خودشان انجام داده اند! معلّمان هم در این تظاهر شرکت می کنند!
معلّم مشاوره می داند که قاعدتاً این سرهای بریده شده توسط کودکان یازده ساله کشیده نشده اند ولی به خودش دروغ می گوید و باور دارد که با این پروژهٔ نقاشی، توانسته «ارزش» ها را ترویج کند!
نه تنها مریم بلکه تمام دانش آموزان مدرسهٔ گران قیمتِ پرآوازه دچار احساس حقارت، اعتماد به نفس پایین و تظاهر و #ریاکاری می شوند. نتیجهٔ این تظاهر و ریاکاری نیز #عزّت_نفس پایین است.
حالا خود این #اعتماد_به_نفس پایین، سیکل معیوبی ایجاد می کند که باعث می شود مریم دیگر به اندازهٔ توانایی خودش نیز تکالیفش را انجام ندهد. وِردِ کلام مریم «نمی توانم، یاد نمی گیرم» شده است.

#دکتر_سرگلزایی
#اجتماعی

@Roshanfkrane
عزت نفس؛ مرغی که از بام همه مان پریده است!


1️⃣ سال 85 در برگزاری یک همایش ملی نقش کوچکی داشتم. مدیران کل و معاونان چند وزارت خانه آمده بودند #هتل_المپیک.

موقع نهار که سلف سرویس بود، می دیدم چطور مدیرکل یک استان با غذایش همزمان دوغ، نوشابه، آب معدنی و دلستر لیمویی می خورد. از هرکدام جرعه ای. حریص. با عجله. مثل کسی که به او گفته باشند فقط ده دقیقه وقت داری و بعد میز را جمع می کنیم!

2️⃣ مشابه همین تجربه را در یک سمینار بین المللی در #قشم داشتم. یکی دو مدیر برجسته و سرشناس_ از اینها که یک عده همیشه آقای دکتر! آقای رئیس! گویان دور و برشان می پلکند و می گویند: چه سری! چه دُمی! عجب پایی! و آقای رئیس نگاهی زیرچشمی می اندازد یعنی خودمان می دانیم!.. _ دیسی برداشته بودند و #میگو و زرشک پلو و قورمه سبزی و جوجه کباب و ماهی سرخ کرده و ... را می ریختند روی هم و رفتند گوشه ای شروع کردند به خوردن. معده من تعجب کرده بود!

3️⃣سالهاست با خودم می جنگم که هرچه ندارم عزت نفس داشته باشم. گاهی شاید یادم رفته است و خطا کرده ام اما هر روز تمرین می کنم که چشم تنگ و حریص نباشم، مثل مدیرکلی که دو #دوغ توی یخچال اتاقش در هتل قایم کرده بود!

البته که غذا و سفره فقط یک مثال است و عاقلان به یک اشاره ابرو، قصه هفت شهر عشق را می دانند.

از دیدن آدم هایی – هر کس که می خواهد باشد- حریص و گدا طبع که دستشان به دهنشان می رسد اما برای گرفتن غذای نذری، غذای مفت، غذای سلف سرویسی یورش می برند فراری ام.

آدم هایی که برای گرفتن یک پُست کوچک، یک میز مضحک، یک پاداش حقیر رفیق شان را می فروشند، روح شان را می فروشند، عزت نفس شان را می فروشند به اندازه یک کروکودیل گرسنه خطرناک هستند.

آنها سر فرصت شما را هم می خورند، می فروشند! به بادمجان دور قاب چین های پیرامون برخی کاندیداهای انتخابات فکر کنید. آنها که اطراف ستادها پرسه می زنند، نه برای آنکه دل در گرو کشور دارند، بلکه در طمع پاره استخوانی، میزی، لقمه ای ....

سفره مان را کمی کوچکتر بچینیم اما شخصیت مان را برای یک لقمه نفروشیم. برای یک موفقیت حقیر. یک پله بالاتر نشستن.
به قول دوست نازنینی «کاری که چلوکباب می کنه، نون و پنیر هم می کنه»!

شاید #عزت_نفس نام اعظم خدا باشد.

👤 احسان محمدی
#اندیشه
@Roshanfkrane