روشنفکران
82.5K subscribers
50.1K photos
42.1K videos
2.39K files
6.99K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
#داستان_کودکانه #آموزنده


👭👭👭👭👭👭👭👭👭👭👭

داستانی به هدف کمک به دیگران

موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی ؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.

چیزی نگذشت که موشی و موش موشی با تکه های شکسته گلدان برگشتند. موشی که از این کار موش موشی کلی تعجب کرده و ناراحت شده بود به مامان موشی گفت : « موش موشی همه چیز را نگفته ! من آن را توپ به گلدان زدم. آیا از دست من خیلی عصبانی هستی ؟ » مامان موشی جواب داد : « نه فقط ناراحتم چون بهتر بود از اول خودت ماجرا را می گفتی. من آن گلدان را دوست داشتم. » موشی گفت : « شاید بتوانیم با چسب تکه های آن را به هم بچسبانیم. » آن ها تکه های گلدان را به هم چسباندند اما گلدان مثل اولش نشد. موشی با ناامیدی گفت : « دیگر نمی توانیم در آن گل بگذاریم چون آب در آن نمی ماند اما شاید بتوان برای کار دیگری از آن استفاده کرد. » او با کلی شکلات برگشت و گفت : « این می تواند از این به بعد شکلات خوری نازنینت شود ! » مامان موشی هم خندید و گفت : « فکر بسیار خوبی است ! »

از کودک بپرسید :

- فکر می کنی موشی کار درستی کرد که توی خونه توپ بازی کرد ؟

- بهتر بود موشی به جای انداختن اشتباهش به گردن دیگری چه رفتاری را نشان می داد ؟

- به نظرت موشی کار خوبی کرد که اشتباهش رو جبران کرد ؟

به کودک بگویید :

هر اشتباهی که بچه ها انجام می دهند اولین کسانی که باید از آشتباه آن ها مطلع شوند ، پدر و مادر است. آن ها بهتر می توانند بچه ها را راهنمایی کنند و کاری کنند که این اشتباه ها کمتر شود مهم ترین نکته این جاست که ما یک خانواده ایم و اگر کار اشتباهی هم انجام می دهیم باید همگی به هم کمک کنیم تا آن را جبران کنیم.


🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐭🐧🐭🐧🐭🐧🐭🐧🐭🐧🐭🐧🐭
موش تنبل، کلاغ دانا 

یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند. 

 کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!

 آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.

 وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید. او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.

کپل شروع به گریه کرد. کلاغی صدای او راشنید و از روی درخت پرسید: چرا گریه می کنی؟

کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.

کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.

 کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواده ات می برم. کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻

قصه نازی کوچولو

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود

بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.

مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.

یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.

جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.

فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »

نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.

دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »

خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »

داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟

چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده.

واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »

بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »

حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.

جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »

خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت🌼

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐠🐠🐠🐠🐠🐠
قصه ی
پولک طلا و نفس کشیدن قور قوری

یکی بود یکی نبود.
در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.

یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»

قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می‌تونم نفس بکشم.»

پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می‌شه؟ پس حتما دیگه نمی‌تونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می‌شه. آخه دیگه نمی‌تونیم با هم بازی کنیم.»

قورقوری گفت: «نه، این‌طوری نیست. من باز هم می‌تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می‌خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. این‌جا هم می‌تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه‌ها، می‌تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می‌کنیم.»

پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»

پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.


🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه
  ‌
مترسک ترسو

وسط یک مزرعه دور افتاده یک مترسک تو زمین کاشته شده بود. مترسک قصه ما با بقیه مترسکها یکفرقی داشت. اون ترسو بود و از پرنده ها میترسید.

یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی ديگر هم روی دستش نشسته بودند.مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلا غها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود. میدانست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلا غها و پرنده های دیگر او را نابود میکنند.

روزها به همین شکل گذشت. تا اینکه یک روز خروس مزرعه اومد کنار مترسک نگاهی به چشمهای غمگین و دکمه ای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک! برای چی جلوی پرنده ها را نمیگیری؟ چطور بگیرم. من میترسم اونها با نوکشان من را تیکه تیکه کنند. خروس گفت: نترس، آنها اگر از تو شجاعت ببینند این کار را نمیکنند. تو باید از خودت شجاعت نشان بدهی و گرنه صاحب مزرعه تو را از بین میبرد و یک مترسک جدید در مزرعه میگذارد. میدونی تا همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده. بالاخره صبر مزرعه دار هم حدی دارد تا صبرش تمام نشده سعی کن آنها را دور کنی.

مترسک اخمهایش را در هم کشید و گفت: یک نگاه به ریخت و قیافه من بینداز، ببین اصلا میتوانم کسی را بترسانم؟ خروس گفت: اون مشکلی ندارد. من میتوانم چهره ات را عوض کنم تو هم باید کمک کنی تا به ترس ات غلبه پیدا کنی. خروس این را گفت و رفت. عصر آن روز با خودش یک ردای سیاه و حشتناک و یک کلاه بزرگ سیاه آورده بود. خروس کمک کرد و لباسها را تن مترسک کرد و گفت: مطمئن باش آنقدر وحشتناک شدی که من هم از تو میترسم. حالا میخواهم ببینم فردا چی به سر پرنده ها میآوری؟ بعد هم خنده ای کرد و رفت.

فردا صبح وقتی خورشید طلوع کرد. پرنده ها با دیدن مترسک میخکوب شدند. شاید هم فکر کردند مترسک خود شیطونه که اومده وسط مزرعه. چند تاشون خواستند شجاعت کنند و بیایند جلو. اما مترسک با اطمینان به اینکه خیلی ترسناک شده با یک حرکت شدید همه پرنده ها را از خودش دور کرد. وقتی دید واقعا پرنده ها ترسیدند شجاعت اش بیشتر شد. از آن روز به بعد هر روز که میگذشت به شجاعت مترسک افزوده میشد و دیگر هیچ پرنده ای جرات نمیکرد به مزرعه آسیب بزند.

یک روز بعدازظهر که مترسک محکم و استوار سر جایش ایستاده بود یک کبوتر چاهی به طرف اش آمد. مترسک سعی کرد کبوتر را بترساند، اما کبوتر با اینکه ترسیده بود باز هم جلوتر آمد تا وقتی که این جرات را به خودش داد و روی دست مترسک نشست. مترسک با عصبانیت گفت: چی میخواهی؟ کبوتر چاهی با ترس گفت: مترسک میدونم که تو وظیفه داری از این مزرعه مراقبت کنی، ولی ما هم مخلوق خداییم و باید از این مزرعه سهمی داشته باشیم. به ما رحم کن، اگر اجازه ندی ما تو این چند روز آخر که قراره مزرعه را درو کنند، چیزی بخوریم مطمئنا همه ما از گرسنگی خواهیم مرد.

مترسک با نگرانی گفت: خوب اگر من هم این کار را بکنم نابود میشوم و مزرعه دار من را از بین میبرد. کبوتر چاهی گفت: شاید مزرعه دار این کار را نکند، ولی مطمئن باش که ما و جوجه هایمان از گرسنگی میمیریم. مترسک گفت: تا فردا به من فرصت بده تا خوب فکر کنم و بتوانم یک تصمیم درست بگیرم. کبوتر چاهی گفت: باشه، فردا صبح موقع طلوع خورشید میآیم به سراغ ات. بعد هم پرواز کرد و رفت.

آن شب مترسک تا صبح نخوابید و به حر فهای کبوتر چاهی فکر کرد. با خودش گفت: اگر من شجاع شدم فقط به خاطر ترس از نابودی و مرگ خودم بود. پس اینقدرها هم شجاع نیستم. چون به خاطر یک ترس بزر گتر یک ترس کوچکتر را رها کردم و این اسم اش شجاعت نیست. اگر بخواهم شجاعت را به دست بیاورم باید ترس از مرگ را رها کنم. فردا صبح درست موقع طلوع خورشید کبوترچاهی دوباره آمد سلام کرد و گفت: چی شده مترسک فکرهایت را کردی ؟مترسک گفت: دوست من شما آزاد هستيد كه از مزرعه استفاده کنید.

کبوتر چاهی خوشحال نزد دوستان اش رفت و آنها را با خودش آورد، از آن روز به بعد پرنده ها می آمدند و در مزرعه خودشان را سیر میکردند و میرفتند. مزرعه دار وقتی متوجه شد که پرنده ها از مترسک نمیترسند و اون به هیچ دردی نمیخورد مترسک را برداشت و به جای هیزم در اجاق خانه سوزاند. از آن سال به بعد درست موقع درو گندمها که میرسد تمام پرنده های نواحی آن روستا، با همدیگر یک صدا، سرودی میخوانند که اسم اش هست «مترسک شجاع»

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ماجرای تپلک و زیرک

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

توی جنگل سبز،یک مدرسه  بود. در آن مدرسه حیوانات زیادی درس می خواندند.بچه های آهو،خرگوش، روباه، شغال،میمون،موش،فیل،طاووس،عقاب،کلاغ،کبوتر،هدهد و چندتا حیوان و پرنده ی دیگر هم بودند. خانم جغد، معلم خیلی خوبی بود. او به بچه ها خیلی چیزها یاد می داد: حساب،هندسه،تاریخ،جغرافی،خواندن و نوشتن و نقاشی و ورزش.

همه ی حیوانات مدرسه  را دوست داشتند و هر روزبا خوشحالی به مدرسه می رفتند و درس می خواندند. مبصر کلاس، یک بچه میمون کوچولوی بامزه به اسم زیرک بود.او توی همه ی کارها به خانم معلم کمک می کرد و کلاس را ساکت و مرتب نگه می داشت.

یک روز یک خرس قهوه ای از جای دوری به جنگل سبز آمد. او یک دختر داشت. اسم دخترش تپلک بود. تپلک دختر چاق و خنده رویی بود. خانم جغده، تپلک را کنارزیرک نشاند. زیرک که خودش لاغر و ریزه میزه بود، با دیدن هیکل چاق تپلک خنده اش گرفت و یواشکی زیر گوش تپلک گفت:« تو چقدر چاق و گنده ای! درست مثل یه بشکه ای، یه بشکه ای که حرکت می کنه!» تپلک چیزی نگفت و سرش را زیر انداخت و ساکت نشست. زنگ تفریح تمام بچه ها دور او جمع شدند.سیاه چشم که آهوی مهربانی بود، می خواست با او حرف بزند وبا او دوست شود؛ اما زیرک با صدای بلند به  تپلک خندید و گفت:«بچه ها نگاش کنید چه قدر چاق و خپله! مثل یه  بشکه می مونه!» بچه ها خندیدند و تپلک خجالت کشید و ناراحت شد.بعد  همه ی بچه ها از دور و بر تپلک کنار رفتند و او تنها گوشه ی حیاط ایستاد، چون کسی حاضرنبود با یک حیوان چاق و خپل که شکل بشکه بود ،دوست شود. وقتی مدرسه تعطیل شد، تپلک به خانه برگشت و با گریه  به مادرش گفت:« مامان من دیگه به  مدرسه نمیرم.میخوام توی خونه بمونم و تو کارهای خونه کمکت کنم. من این مدرسه و بچه های شیطون رو دوست ندارم.»

مامانش وقتی فهمید که زیرک و بقیه ی بچه ها تپلک را مسخره کرده اند، خیلی ناراحت شد. رفت  پیش  خانم جغده و ماجرا را برایش تعریف کرد. خانم جغده گفت:« شما تپلک را به مدرسه بیارید، من مشکلشو حل می کنم.» خانم خرسه تپلک  را به مدرسه آورد و خودش به خانه  برگشت. تپلک با ناراحتی کنار زیرک نشست و سرش را پایین انداخت. خانم جغد که متوجه شده بود زیرک بیشتر از همه ی بچه ها، تپلک  را مسخره می کند فکری کرد و نامه ای نوشت و به زیرک داد و گفت:« پسرم، این نامه را بخون و به من کمک کن تا بتونیم به بچه ها یاد بدیم که دیگه تپلک رو مسخره نکنن...»

زیرک به گوشه ای رفت و نشست و نامه را باز کرد و خواند.خانم جغد نوشته بود:« زیرک عزیز، به کمکت احتیاج دارم.حتماً تو هم فهمیدی که از دیروز که تپلک  به این مدرسه آمده، بچه ها آزارش داده اند و مسخره اش کرده اند؛ برای همین مدرسه را دوست ندارد. تو پسرزرنگی هستی و می توانی به بچه ها بگویی که قیافه ی یک شخص نمی تواند نشان دهنده ی اخلاق و شخصیت او باشد. اگر تپلک چاق است و هیکل درشتی دارد، اما در عوض بسیار مهربان و خوش اخلاق است. اگر تو به بچه ها یاد بدهی که با تپلک مهربان باشند، دیگر کسی او را اذیت نخواهد کرد و او هم مدرسه را دوست خواهد داشت. از تو به خاطر همکاری با خودم تشکر می کنم.معلم تو: خانم جغد»

زیرک نامه را چندین بار خواند و فکرکرد.فهمید  که خانم جغد متوجه شده که او تپلک را ناراحت کرده است. از خودش خجالت کشید وتصمیم گرفت دیگر کسی را مسخره نکند. همان روز رفتارش با تپلک عوض شد، با او دوست شد و دیگر او را مسخره نکرد. بقیه بچه های مدرسه هم از او یاد گرفتند که با تپلک مهربان باشند.چند روز گذشت. تپلک  به مدرسه علاقه مند شد و هر روز با خوشحالی به مدرسه می آمد. زیرک و بچه ها به او یاد می دادند تا ورزش کند، چون می خواستند به او کمک کنند تا لاغر شود.آخر سال تپلک کمی لاغر شده بود و دوستان زیادی هم داشت. حتماً شما هم فهمیدید که چرا تپلک به مدرسه علاقه مند شد، مگرنه؟ خانم جغده هم با خوشحالی به بچه ها درس می داد و خدا را شکر می کرد که همه ی شاگردانش بچه های خوب و حرف شنو و مهربانی هستند.

قصه ی ما به  سر رسید، کلاغه  به خونه ش نرسید.


🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣

🐤اردک خوش شانس

🌷پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود.🌷

👈 قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد.⭐️

💫اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی.🌷

🌻 اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد ..اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی.🌻

💓البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک" 💓

💞دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود و این نمی تواند واقعیت داشته باشد.💞

🍁من باید قصه را طوری تغییر دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت.🍁

🌹مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام بعد صدایش را صاف کرد و گفت: اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است...💚

💞 اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد اوه ، چه اردک بد شانسی!💞

🍁اردک بد شانس گفت:
"کواک" اردک کوچولو و دوست داشتنی، توی گودال پر از گل شیرجه رفت. اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی.🍁

🌼 اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی.🌼

💚اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"💚

🌺قصه ی من تمام شد پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟ دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد.🌺

💜پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟💜

💖پدر به آنها گفت: هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی . دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید💖

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐸داستان زیبای قورباغه ی سبز🐸

جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏ ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.
ناگهان...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»
دارکوب به سنجاب نگاه کرد  و قاه‏ قاه  خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه‏ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه‏قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق‏ تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر می‏شد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه‏ای را که به طرفش می‏آمدند، نشنید! کمی بعد، پشه‏ ی چاق و چله‏ ای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:
«آخ... وای... آی...»
پشه و مگس فرار  کردند.
سنجاب، همان‏طور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:
«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!
خوش‏ گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»
دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه‏ ی سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس‏ها و پشه ‏هایی که با سرعت به دنبال هم  توی هوا بالا و پایین می‏پریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:
«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»
حیوان‏ها متوجه‏ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ‏ی بی‏مصرف!»
دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:
«پشه‏ ها و مگس‏ها کم بودند، این هم اضافه  شد!»
لک لک، روی  یک پایش ایستاد و گفت:
«واه ... و اه... چه چشم‏های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»
جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ‏هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.
قورباغه بازویش را گرفت و گفت:
«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ‏هایت باشی!»
حیوان‏ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:
«جایزه‏ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زباندراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.
حیوان‏ها بلندتر خندیدند و داد زدند:
- آخ جان! رفت...
لک لک گفت: «مگس‏ها و پشه‏ ها هم رفته‏اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:
«اگر دوباره بیایند، می‌‏دانم چه کارشان ...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه ‏تیغی هم چند تا از تیغ‏هایش را به طرف‏ آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چه‏قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ‏هایم زندانی کنم؟»
لک لک پرید هوا و گفت:
«من که رفتم. خداحافظ!»
ویز... ویز...  بیز... وز... وز...
سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس‏ها و پشه‏ ها، بالا و پایین پریدند!
قور... قور... قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه‏ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه‏ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را می‏آورد بیرون و می‏برد توی دهانش! جوجه‏تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ‏هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگس‏ها و پشه‏ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»
جوجه ‌‏تیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را می‏لیسید و به... به... و قور... قور... می‏کرد و می‏گفت:
«وای ... چقدر خودش‏مزه ‏اند!»
جوجه‏ تیغی که تازه متوجه‏ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان‏ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک‏لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه‏تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دست‏ها و پاهایش را از زیرتیغ‏هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ می‏دانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ می‏دانید قورباغه‏ای که دلش را یک عالم شکستیم چه می‏کرد؟»
او ماجرا را برای حیوان‏ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه‏ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه ‏تیغی و لک ‏لک بود!

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه

🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭🐭

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد !

آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش ازمدرسه، شیک و مرتب باشد.
تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید.
آقا موشه، زود بیا خونه.
آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟
پروانه خانم جواب داد:
بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن.
آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید.
توی راه با عصبانیت فریاد می کشید:
خانه مرا می خواهند صاحب شوند؟ با هزار زحمت آن درخت سیب را پیدا کردم و زیر آن لانه قشنگم را ساختم . حالا به همین راحتی، یک نفر آن را از من بگیرد؟
به نزدیکی های باغ که رسید، پروانه خانم را دید که با نگرانی بال می زند و انگار منتظر آقا موشه است.
آقا موشه با صدای بلند گفت: چه کسی جرات کرده وارد خانه من بشود. نشانش بده تا با دندان هایم حسابش را برسم.
پروانه خانم که از ترس، یک بال خود را روی صورتش گرفته بود گفت: هیس، او خیلی خطرناک است.
آقا موشه که دیگر طاقت ایستادن نداشت، به سمت خانه اش دوید، و وقتی که سرش را داخل خانه کرد از ترس زبانش بند آمد.
او مار سیاه بزرگی را دید که با خیال راحت در لانه نرم و گرم او مشغول استراحت بود و صدای خر و پفش همه جا را پر کرده بود. آقا موشه، گریه اش گرفت. از جیبش دستمال کاغذی کوچکی در آورد و دانه دانه اشک هایش را پاک کرد. بعد هم به گوشه ای از باغ رفت و به مامانش تلفن کرد.
مامان آقا موشه وقتی صدای لرزان و نگران آقا موشه را شنید، با دست زد توی صورتش و گفت:
«خدا مرگم بده، چه شده موش موشکم؟»
آقا موشه ماجرای مار سیاه و لانه اش را که دیگر مال او نبود برای مادر تعریف کرد و از او راهنمایی خواست.
وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد
مامان آقا موشه فکری کرد و گفت: «پسر نازنینم» زور تو هرگز به یک مار سیاه گنده نمی رسه. خانه ات را ول کن و بیا اینجا با هم زندگی کنیم. اگر هم این جا نمی آیی، یک خانه دیگر برای خودت دست و پا کن. آقا موشه گفت: یعنی به همین راحتی تسلیم این مار زورگو بشوم؟ مامان موشه زد زیر گریه و گفت: «آره پسرم، من یه دونه بچه که بیشتر ندارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد مادر» و گریه اش شدیدتر شد و آقا موشه با مامانش خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: معلوم است که نمی توانم با مار بجنگم، باید فکر دیگری کرد. آن وقت منتظر شد تا باغبان برای آب دادن به درخت ها، سر و کله اش پیدا شود. اما باغبان در گوشه ای از باغ خوابیده بود و حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت.
آقا موشه فکری به خاطرش رسید. زنگ موبایلش را روی «صدای بلند» تنظیم کرد و آن را توی جیبش گذاشت. آن وقت به پروانه خانم گفت: موبایلت را بردار و پشت سر هم، شماره مرا بگیر.
خودش هم روی سر باغبان ایستاد. صدای زنگ موبایل توی باغ پخش شد. دینگ دینگ دینگ…
باغبان دستش را به طرف جیبش برد اما متوجه شد که صدا از تلفن او نیست. برای همین دوباره چشم هایش را بست و خوابید اما یک بار دیگر صدای دینگ دینگ بلند شد. باغبان به اطراف نگاه کرد و چشمش به آقا موشه افتاد که آرام و بی خیال روی سر او موبایل بازی می کرد. برای همین هم، عصبانی شد، بیلش را برداشت و دنبال موش دوید. موش که از عصبانیت باغبان خوشحال شده بود او را به طرف خانه اش که مار در آن خوابیده بود کشاند. به دم لانه موش که رسیدند، مار سیاه را دیدند که او هم از صدای زنگ موبایل آقا موشه بیدار شده بود. باغبان همین که چشمش به مار افتاد، با بیل محکم توی سر او زد. مار بی هوش روی زمین افتاد. آن وقت باغبان او را در کیسه ای گذاشت و برد و موش به لانه اش رفت.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

#قصه
#کودک

@Roshanfkrane
#داستان_کودکانه
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

قصه روباه پوستین دوز

روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»

روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»

روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است. زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم، این پوستین از پوست گوسفند درست شده. پشم های بلند آن مرا گرم نگه می دارد.»

گرگ با حسرت به پوستین نگاه کرد. روباه فهمید که گرگ هم دلش می خواهد پوستینی مثل او داشته باشد، در همان لحظه نقشه ای کشید تا به گرگ کلک بزند.

پس به گرگ گفت: «می خواهی پوستینی مثل این داشته باشد.

گرگ گفت: «بله، خیلی دلم می خواهد.»

روباه گفت: «اینکه کاری ندارد. خیلی راحت می توانی صاحب یک پوستین شوی.»

گرگ گفت: «چطوری؟»

روباه گفت: «کار من پوستین دوزی است. خودم برایت یک پوستین خوب می دوزم. فقط یک شرط دارد.»

گرگ پرسید: «چه شرطی؟»

روباه گفت: «شرطش این است که یک گوسفند شکار کنی و برای من بیاوری، من هم با پوست آن، پوستینی برایت می دوزم.»

گرگ خوشحال شد و رفت. گوسفندی شکار کرد و آن را نزد روباه برد.

روباه گوسفند را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا و پوستینت را تحویل بگیر.»

سه روز بعد، گرگ سراغ روباه آمد و پرسید: «پوستین من حاضر است؟»

روباه گفت: «نه. گوسفندی که آورده بودی، خیلی کوچک بود. پوستش برای یک پوستین کافی نبود. گوسفند دیگر بیاور.»

گرگ رفت و گوسفند دیگری آورد. روباه با خوشحالی آن را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا! پوستینت حاضر است.»

اما سه روز بعد، وقتی گرگ به خانه روباه رفت، پوستین حاضر نبود. روباه گفت: «گوسفندی که آورده بودی، پوستش را کندم. دیدم پوست خیلی نازکی دارد. پوستینش خوب در نمی آید. باید گوسفند دیگری بیاوری.»

گرگ رفت و سومین گوسفند را آورد. روباه هم گفت که سه روز دیگر بیاید و پوستین را ببرد؛ اما سه روز بعد، باز هم پوستین حاضر نبود. این بار هم روباه خواسته بهانه ای بیاورد؛ اما گرگ خیلی عصبانی شده بود.

روباه را به کناری پرت کرد و داخل خانه اش شد تا ببیند چه خبر است. دید کلی پوست و استخوان گوسفند در حیاط خانه روباه ریخته است. همه چیز را فهمید. به طرف روباه دوید تا حقش را کف دستش بگذارد. که روباه پا به فرار گذاشت. رفت که رفت.

هنوز هم که هنوز است، روباه از دست گرگ فراری است و خودش را به او نشان نمی دهد.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک

@Roshanfkrane