📗
#پدر_و_مادر_حرفه_ایی(قسمت اول)
✔️ پدر و مادر حرفهای
بچهی «باعرضه» بار می آورند
نه شاگرد اول.
برايشان مهم است
بچه راحت بتواند زیپ کاپشنش را بالا بکشد
و بند کفشش را ببندد.
وقتی سر جلسهی امتحان، خودكارش ننوشت
اشكش در نيايد و راهی پیدا کند.
ميوههایی كه مادر برايش میگذارد، توی كيفش نگندد.
وقتي معلمش یا ناظمش
دنبال داوطلبی میگردند
زير ميز قايم نشود.
غذا خوردنش كه تمام شد
دل آدم بههم نخورد از ديدن ظرف غذايش.
وقتی بزرگتری خواست
از او سوالهای اضافی بپرسد
راحت بپيچاندش.
وقتی تلويزيون نگاه میکند
انگشتش نيممتر توی حلقش فرو نرود.
پدر و مادر حرفهای
يكجوری با بچهاش حرف میزند
كه بچه، جواب دروغ نمیدهد.
اگر بچه ویرش گرفت در حمام آواز بخواند و صدايش را رها کند،
پدرش توی ذوقش نمیزند
که «چه خبرته!».
وقتي یک بچهی دیگر خواست توپش را به زور بگيرد
او ندهد، به اوحالی كند با زور نمی توانی، اما اگر دوست داری،
باهات بازی میكنم.
وقتی چیزی به نظرش نامعقول آمد
به هر که میخواهد باشد، اعتراض میکند.
اینها بچهی باعرضه بار میآورند
تا به خاطر نيم نمره امتحانی
جلوی ميز معلم
عجز و التماس نكند.
✅ والدین گرامی و دوستان همراه اگه دوست دارید فرزندانی عالی داشته باشید، حتماً #قسمت_دوم که شامل چهارده راهکار هست بخوانید بزودی قسمت دوم منتشر میشود
#با_شما_و_برای_شما
📘 @Roshanfkrane
#پدر_و_مادر_حرفه_ایی(قسمت اول)
✔️ پدر و مادر حرفهای
بچهی «باعرضه» بار می آورند
نه شاگرد اول.
برايشان مهم است
بچه راحت بتواند زیپ کاپشنش را بالا بکشد
و بند کفشش را ببندد.
وقتی سر جلسهی امتحان، خودكارش ننوشت
اشكش در نيايد و راهی پیدا کند.
ميوههایی كه مادر برايش میگذارد، توی كيفش نگندد.
وقتي معلمش یا ناظمش
دنبال داوطلبی میگردند
زير ميز قايم نشود.
غذا خوردنش كه تمام شد
دل آدم بههم نخورد از ديدن ظرف غذايش.
وقتی بزرگتری خواست
از او سوالهای اضافی بپرسد
راحت بپيچاندش.
وقتی تلويزيون نگاه میکند
انگشتش نيممتر توی حلقش فرو نرود.
پدر و مادر حرفهای
يكجوری با بچهاش حرف میزند
كه بچه، جواب دروغ نمیدهد.
اگر بچه ویرش گرفت در حمام آواز بخواند و صدايش را رها کند،
پدرش توی ذوقش نمیزند
که «چه خبرته!».
وقتي یک بچهی دیگر خواست توپش را به زور بگيرد
او ندهد، به اوحالی كند با زور نمی توانی، اما اگر دوست داری،
باهات بازی میكنم.
وقتی چیزی به نظرش نامعقول آمد
به هر که میخواهد باشد، اعتراض میکند.
اینها بچهی باعرضه بار میآورند
تا به خاطر نيم نمره امتحانی
جلوی ميز معلم
عجز و التماس نكند.
✅ والدین گرامی و دوستان همراه اگه دوست دارید فرزندانی عالی داشته باشید، حتماً #قسمت_دوم که شامل چهارده راهکار هست بخوانید بزودی قسمت دوم منتشر میشود
#با_شما_و_برای_شما
📘 @Roshanfkrane
🌝🌞#پدر_و_مادر
#پیشنهاد میکنم حتما بخونید
💧این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه
💎ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند
پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا....
برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧 آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم....
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم....
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم»....
#زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
🍃🌸🍃🌸
#پیشنهاد میکنم حتما بخونید
💧این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه
💎ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند
پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا....
برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧 آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم....
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم....
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم»....
#زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
🍃🌸🍃🌸
Telegram
روشنفکران
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است
روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است
روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
#پدر_و_مادر
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ،
ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ،
ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ!
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ،
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ،
ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ...!
ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭﻣﺎﺩﺭﻫﺎ،
ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ،
ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ،
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ!
#خانواده
#جالب
@Roshanfkrane
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ،
ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ،
ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ!
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ،
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ،
ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ...!
ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭﻣﺎﺩﺭﻫﺎ،
ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ،
ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ،
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ!
#خانواده
#جالب
@Roshanfkrane