محسن برای ازدواج آمد اما کشته شد!
روشنفکران
✍دکتر #رحیم_قمیشی
محسن را من هم تا چند روز پیش نمیشناختم. #محسن_قیصری
پسری که عاشق طبیعت، ورزش، دوچرخهسواری و گشتن بود.آنقدری خوشتیپ...
متولد #ایلام بود، هم مهندس کامپیوتر شد و هم مهندس مکانیک، ایلام را دوست داشت، ولی شهری که نه صنعت بزرگی اطرافش هست و نه توسعهای در این چهل سال به چشم دیده و نه نیاز به متخصص دلسوز داشت!
بعد از تمام شدن تحصیلات و سربازی، محسن یکسال بیکاری را تحمل کرد
اما کار نبود
دو عمویش شهید بودند، پدرش هشت سال در جنگ بود و در قسمت امداد و درمان جبهه خدمت میکرد، و یک عموی دیگرش جانباز ویلچری
محسن رفت آلمان، با چه سختیای آنجا مشغول کار شد
فرزند آخرِ خانواده همیشه تکیهگاه پدر و مادر است
هر چه او در آلمان احساس خوشبختی میکرد
پدر و مادرش از تنهایی رنج میبردند و شکسته میشدند
و در آخر التماسهایشان برای بازگشتنش اجابت شد
یعنی خودش هم هوای ایران را کرده بود. امان از عاطفه ایرانیها و کردها
با اینکه میدانست بیکار میماند، برگشت
مادرش گفته بود دختری را برایش پیدا کرده مثل ماه، گفته بود بیاید ازدواج کند هر جا خواست برود، گفته بود آرزویش دیدن عروسی پسرش است.
محسن برگشت
اواخر۱۴۰۰ از آلمان، دختر را دید
مادرش دروغ نگفته بود!
چقدر به محسن میآمد
کلی با هم نقشه کشیدند بعد از ازدواج کجا بروند
دو نفری دوچرخه بردارند و بروند دور ایران را بگردند، اصلا بروند تور اروپا با دوچرخه. دختر، باورش نمیشد
محسن به او دلگرمی میداد
شش ماهی که پس از بازگشت محسن در ایران بیکار مانده بود زمینی را خرید و دست به کار ساختش شد و همان مدت آنرا به سقف رساند
نامزدش، وقتی آقای مهندس را میدید که تابه روی دوش گرفته و ملات سیمان بالا میبرد، کلی به او میخندید
محسن هم لبخند میزد
- خانهای درست کنم زلزلۀ هزار ریشتری هم خرابش نکند!
خانه تمام شد
قول و قرارها برای ازدواج گذاشته شد
ولی شهریور ۱۴۰۱ زلزله دیگری آمد
۲۵شهریور ژینا مظلومانه جان باخت و همه ایران به خونخواهیاش بلند شد
سیام شهریور در پارک کودک ایلام مردم شعارهای معمولی میدادند
آنها نمیخواستند دختران دیگری کشته شوند
یک سنگ هم پرت نکردند، یک شیشه هم نشکستند
اما گاز اشک آور بود که به سمتشان شلیک میشد، گلوله های جنگی و شاتگانهایی که ساچمه پرتاب میکردند
محسن میبیند دختری افتاده زمین که گاز اشکآور راه تنفسش را بسته و دارد بیهوش میشود
مأمورها نزدیک میشوند یاد نامزدش افتاد، نکند اصلأ خودش باشد
میدود و او را از معرکه نجات میدهد
و خودش گیر میافتد
لباس شخصیای بیرحمانه اسلحه ساچمه پرت کن را از فاصله نزدیک روبروی صورت محسن میگیرد
و مردم میبینند خون تمام سر و سینه او را میگیرد
خبر به پدرش میرسد خبر به عمویش میرسد یکبهیکِ بیمارستانها را میگردند
خبری نیست، سردخانهها، خبری نیست، همه دیدهاند او را زدند
پس کجاست!؟
همه از عموی قطع نخاعش خجالت میکشند، از پدر پیر و گریانش، از مادرش که هنوز باور نکرده پسرش دهها گلولۀ ساچمهای به صورتش خورده
ساعت دو نیمهشب بسیج به خانهشان مراجعه میکند؛
- منافقین و شورشیان، پسر شما را کشتهاند، میخواهیم او را به عنوان شهید معرفی و برایش مراسم بگیریم!
پدرش قبول نمیکند. کدام منافقین! اصلا جنازهاش کجاست؟ همه مردم دیدند چه کسانی او را زدند
سه روز جنازه محسن تحویل خانواده نمیشود، شاید قبول کنند او را شهید اعلام کنند، اما غیرت پدرش اجازه نمیدهد
- من اصرارش کردم برگردد، کاش نمیکردم.
من گفتم مادرت دلتنگ است، کاش نمیگفتم.
من گفتم بیا عروسی کن، هر جا خواستی برو. کاش نگفته بودم
سه روز بعد، پیکر محسن تحویل میشود تا بی سر و صدا دفن شود. فقط یک بار اجازه میدهند ببینندش
#نزدیک_به_پنجاه_ساچمه_درصورت_و_سینهاش..!
و اول مهر ماه، در بهشت رضای ایلام به خاک سپرده میشود
نامزدش اشکهایش قطع نمیشد
- چه شد آن نقشههایت محسن!؟
چه شد سفرمان به دورِ ایران، چه شد آلمان که گفتی میبری نشانم میدهی
مادرش عروسیِ محسن را با تابوت او میگیرد
نگذاشتند صورتش را ببیند. گفتند بگذاریم همیشه صورت خندان محسن در نظرش بماند
پدر و مادر محسن یک سال است پرونده شکایتشان برای شناسایی قاتل فرزندشان به هیچ جا نرسیده. حتی یک بار صدایشان نکردهاند چیزی بپرسند
برادرش میگوید دیگر نمیخواهند پیگیری کنند
شک ندارند پرونده به جایی نمیرسد.
به نامزدش گفتهاند اینقدر خواستگارها را جواب نکند
محسن دیگر زنده نمیشود
رفقای آلمانی محسن باور نمیکنند
چطور دلشان آمد به او تیراندازی کنند
محسن که خنده از لبش نمیافتاد
محسن که خیلی مهربان بود.
محسن که گفت میروم برای ازدواج!
@ghomeishi3
#حوادث درد #اجتماعی #کشته_شدگان #اعتراضات
@Roshanfkrane
روشنفکران
✍دکتر #رحیم_قمیشی
محسن را من هم تا چند روز پیش نمیشناختم. #محسن_قیصری
پسری که عاشق طبیعت، ورزش، دوچرخهسواری و گشتن بود.آنقدری خوشتیپ...
متولد #ایلام بود، هم مهندس کامپیوتر شد و هم مهندس مکانیک، ایلام را دوست داشت، ولی شهری که نه صنعت بزرگی اطرافش هست و نه توسعهای در این چهل سال به چشم دیده و نه نیاز به متخصص دلسوز داشت!
بعد از تمام شدن تحصیلات و سربازی، محسن یکسال بیکاری را تحمل کرد
اما کار نبود
دو عمویش شهید بودند، پدرش هشت سال در جنگ بود و در قسمت امداد و درمان جبهه خدمت میکرد، و یک عموی دیگرش جانباز ویلچری
محسن رفت آلمان، با چه سختیای آنجا مشغول کار شد
فرزند آخرِ خانواده همیشه تکیهگاه پدر و مادر است
هر چه او در آلمان احساس خوشبختی میکرد
پدر و مادرش از تنهایی رنج میبردند و شکسته میشدند
و در آخر التماسهایشان برای بازگشتنش اجابت شد
یعنی خودش هم هوای ایران را کرده بود. امان از عاطفه ایرانیها و کردها
با اینکه میدانست بیکار میماند، برگشت
مادرش گفته بود دختری را برایش پیدا کرده مثل ماه، گفته بود بیاید ازدواج کند هر جا خواست برود، گفته بود آرزویش دیدن عروسی پسرش است.
محسن برگشت
اواخر۱۴۰۰ از آلمان، دختر را دید
مادرش دروغ نگفته بود!
چقدر به محسن میآمد
کلی با هم نقشه کشیدند بعد از ازدواج کجا بروند
دو نفری دوچرخه بردارند و بروند دور ایران را بگردند، اصلا بروند تور اروپا با دوچرخه. دختر، باورش نمیشد
محسن به او دلگرمی میداد
شش ماهی که پس از بازگشت محسن در ایران بیکار مانده بود زمینی را خرید و دست به کار ساختش شد و همان مدت آنرا به سقف رساند
نامزدش، وقتی آقای مهندس را میدید که تابه روی دوش گرفته و ملات سیمان بالا میبرد، کلی به او میخندید
محسن هم لبخند میزد
- خانهای درست کنم زلزلۀ هزار ریشتری هم خرابش نکند!
خانه تمام شد
قول و قرارها برای ازدواج گذاشته شد
ولی شهریور ۱۴۰۱ زلزله دیگری آمد
۲۵شهریور ژینا مظلومانه جان باخت و همه ایران به خونخواهیاش بلند شد
سیام شهریور در پارک کودک ایلام مردم شعارهای معمولی میدادند
آنها نمیخواستند دختران دیگری کشته شوند
یک سنگ هم پرت نکردند، یک شیشه هم نشکستند
اما گاز اشک آور بود که به سمتشان شلیک میشد، گلوله های جنگی و شاتگانهایی که ساچمه پرتاب میکردند
محسن میبیند دختری افتاده زمین که گاز اشکآور راه تنفسش را بسته و دارد بیهوش میشود
مأمورها نزدیک میشوند یاد نامزدش افتاد، نکند اصلأ خودش باشد
میدود و او را از معرکه نجات میدهد
و خودش گیر میافتد
لباس شخصیای بیرحمانه اسلحه ساچمه پرت کن را از فاصله نزدیک روبروی صورت محسن میگیرد
و مردم میبینند خون تمام سر و سینه او را میگیرد
خبر به پدرش میرسد خبر به عمویش میرسد یکبهیکِ بیمارستانها را میگردند
خبری نیست، سردخانهها، خبری نیست، همه دیدهاند او را زدند
پس کجاست!؟
همه از عموی قطع نخاعش خجالت میکشند، از پدر پیر و گریانش، از مادرش که هنوز باور نکرده پسرش دهها گلولۀ ساچمهای به صورتش خورده
ساعت دو نیمهشب بسیج به خانهشان مراجعه میکند؛
- منافقین و شورشیان، پسر شما را کشتهاند، میخواهیم او را به عنوان شهید معرفی و برایش مراسم بگیریم!
پدرش قبول نمیکند. کدام منافقین! اصلا جنازهاش کجاست؟ همه مردم دیدند چه کسانی او را زدند
سه روز جنازه محسن تحویل خانواده نمیشود، شاید قبول کنند او را شهید اعلام کنند، اما غیرت پدرش اجازه نمیدهد
- من اصرارش کردم برگردد، کاش نمیکردم.
من گفتم مادرت دلتنگ است، کاش نمیگفتم.
من گفتم بیا عروسی کن، هر جا خواستی برو. کاش نگفته بودم
سه روز بعد، پیکر محسن تحویل میشود تا بی سر و صدا دفن شود. فقط یک بار اجازه میدهند ببینندش
#نزدیک_به_پنجاه_ساچمه_درصورت_و_سینهاش..!
و اول مهر ماه، در بهشت رضای ایلام به خاک سپرده میشود
نامزدش اشکهایش قطع نمیشد
- چه شد آن نقشههایت محسن!؟
چه شد سفرمان به دورِ ایران، چه شد آلمان که گفتی میبری نشانم میدهی
مادرش عروسیِ محسن را با تابوت او میگیرد
نگذاشتند صورتش را ببیند. گفتند بگذاریم همیشه صورت خندان محسن در نظرش بماند
پدر و مادر محسن یک سال است پرونده شکایتشان برای شناسایی قاتل فرزندشان به هیچ جا نرسیده. حتی یک بار صدایشان نکردهاند چیزی بپرسند
برادرش میگوید دیگر نمیخواهند پیگیری کنند
شک ندارند پرونده به جایی نمیرسد.
به نامزدش گفتهاند اینقدر خواستگارها را جواب نکند
محسن دیگر زنده نمیشود
رفقای آلمانی محسن باور نمیکنند
چطور دلشان آمد به او تیراندازی کنند
محسن که خنده از لبش نمیافتاد
محسن که خیلی مهربان بود.
محسن که گفت میروم برای ازدواج!
@ghomeishi3
#حوادث درد #اجتماعی #کشته_شدگان #اعتراضات
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎