گفتم:
«این باغ ار گلِ سرخِ بهاران بایدش؟»
گفت:
«صبرى تا کرانِ روزگاران بایدش.
تازیانهیْ رعد و
نیزهیْ آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و
بوسههاى نرمِ باران بایدش.»
گفتم:
«آن قربانیانِ پار،
آن گلهاى سرخ؟»
گفت:
«آرى...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پىِ خاموشىِ طوفانیاش
گفت:
«اگر در سوگشان
ابر میخواهد گریست،
هفت دریاى جهان
یک قطره باران بایدش.»
گفتمش:
«خالىست شهر از عاشقان؛
وینجا نماند
مردِ راهى تا هواى کوى یاران بایدش.»
گفت:
«چون روح بهاران
آید از اقصاى شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آنسان که از باران گیاه؛
و آنچه مىباید کنون
صبر مردان و
دل امّیدواران بایدش.»
#شعر
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@Roshanfkrane
«این باغ ار گلِ سرخِ بهاران بایدش؟»
گفت:
«صبرى تا کرانِ روزگاران بایدش.
تازیانهیْ رعد و
نیزهیْ آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و
بوسههاى نرمِ باران بایدش.»
گفتم:
«آن قربانیانِ پار،
آن گلهاى سرخ؟»
گفت:
«آرى...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پىِ خاموشىِ طوفانیاش
گفت:
«اگر در سوگشان
ابر میخواهد گریست،
هفت دریاى جهان
یک قطره باران بایدش.»
گفتمش:
«خالىست شهر از عاشقان؛
وینجا نماند
مردِ راهى تا هواى کوى یاران بایدش.»
گفت:
«چون روح بهاران
آید از اقصاى شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آنسان که از باران گیاه؛
و آنچه مىباید کنون
صبر مردان و
دل امّیدواران بایدش.»
#شعر
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@Roshanfkrane
با آن که شب است و
راه فریادی
در هیچ سوی افق نمی بینم
با این همه از لبان صد امید
این زمزمه را دوباره می خوانم
باشد که ز روزنی گذر گیرد
شاید روزی کبوتری چاهی
این زمزمه را دوباه سر گیرد
وانگاه به شادی هزاران لب
آزاد به هر کرانه پر گیرد!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
#شعر
@Roshanfkrane
راه فریادی
در هیچ سوی افق نمی بینم
با این همه از لبان صد امید
این زمزمه را دوباره می خوانم
باشد که ز روزنی گذر گیرد
شاید روزی کبوتری چاهی
این زمزمه را دوباه سر گیرد
وانگاه به شادی هزاران لب
آزاد به هر کرانه پر گیرد!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
#شعر
@Roshanfkrane
"ما حافظه تاریخی نداریم"
دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتابخوانان ایران تازه به این فکر افتادهاند که «ما حافظه تاریخی نداریم.»
راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر #فرخی_یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن دوست و شجاع از طراز اوست)کشته میشد، کسی از گورجای او بیخبر میماند؟
نمیدانم شما تاکنون به این نکته توجه کردهاید که هیچکس نمیداند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟
این دیگر قبر #فرخی_سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حمله تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند.
عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.
چرا هیچکس نمیداند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلختر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟
در کجای دنیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ شاعری که مانند #آرش_کمانگیر تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بیرحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را کشتهاند، چرا باید محل قبر او را هیچکس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه میدانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری«کُن فیکون» شده است.
چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن همه دشنامها نثار بنیادگزارش کردند به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازند؟
هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی اینگونه عذرها را نخواهد پذیرفت.
در فرنگستان، همینطور که در خیابان راه میروید میبینید که بر دیوار بسیاری از ساختمانها، پلاک یا سنگی نهادهاند و بر آن نوشتهاند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ، دو روز یا یک هفته در این ساختمان زندگی کرده است.
جای دوری نمیروم. در همین دوره بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیعالزمان فروزانفر، بزرگترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند.
هیچکس این حرف را باور نمیکند. من خود نیز باور نمیکردم تا ندیدم.
قصه از این قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامه اطلاعات مشغول خواندن مقاله شما درباره استاد #بدیعالزمان_فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامهای مقاله نمینویسم از جمله «اطلاعات» حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آنگاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکده علوم. پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر #حسین_گل_گلاب استاد برجسته دانشگاه تهران هستند که عمّه ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود.
آنگاه خانم دکتر گل گلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما میدانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروختهاند؟»
من در آن لحظه، «به دست و پای بمردم». ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم.
در کجای دنیا چنین واقعهای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکانپذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع #حافظه_تاریخی داشت؟
حق دارند کسانی که میگویند «ما حافظه تاریخی نداریم»
فقر حافظه تاریخی ما نتیجه نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان.
آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیه قرن اخیر) کجا؟!!
اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوهخانه خیابان شانزهلیزه، آقای #ویکتور_هوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ویکتور هوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه میپرسند و به شما پاسخ میدهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمیدانیم!
#اجتماعی
@Roshanfkrane
دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتابخوانان ایران تازه به این فکر افتادهاند که «ما حافظه تاریخی نداریم.»
راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر #فرخی_یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن دوست و شجاع از طراز اوست)کشته میشد، کسی از گورجای او بیخبر میماند؟
نمیدانم شما تاکنون به این نکته توجه کردهاید که هیچکس نمیداند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟
این دیگر قبر #فرخی_سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حمله تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند.
عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.
چرا هیچکس نمیداند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلختر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟
در کجای دنیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ شاعری که مانند #آرش_کمانگیر تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بیرحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را کشتهاند، چرا باید محل قبر او را هیچکس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه میدانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری«کُن فیکون» شده است.
چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن همه دشنامها نثار بنیادگزارش کردند به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازند؟
هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی اینگونه عذرها را نخواهد پذیرفت.
در فرنگستان، همینطور که در خیابان راه میروید میبینید که بر دیوار بسیاری از ساختمانها، پلاک یا سنگی نهادهاند و بر آن نوشتهاند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ، دو روز یا یک هفته در این ساختمان زندگی کرده است.
جای دوری نمیروم. در همین دوره بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیعالزمان فروزانفر، بزرگترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند.
هیچکس این حرف را باور نمیکند. من خود نیز باور نمیکردم تا ندیدم.
قصه از این قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامه اطلاعات مشغول خواندن مقاله شما درباره استاد #بدیعالزمان_فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامهای مقاله نمینویسم از جمله «اطلاعات» حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آنگاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکده علوم. پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر #حسین_گل_گلاب استاد برجسته دانشگاه تهران هستند که عمّه ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود.
آنگاه خانم دکتر گل گلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما میدانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروختهاند؟»
من در آن لحظه، «به دست و پای بمردم». ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم.
در کجای دنیا چنین واقعهای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکانپذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع #حافظه_تاریخی داشت؟
حق دارند کسانی که میگویند «ما حافظه تاریخی نداریم»
فقر حافظه تاریخی ما نتیجه نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان.
آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیه قرن اخیر) کجا؟!!
اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوهخانه خیابان شانزهلیزه، آقای #ویکتور_هوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ویکتور هوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه میپرسند و به شما پاسخ میدهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمیدانیم!
#اجتماعی
@Roshanfkrane
✍️ #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
"در علوم انسانی فقیریم"
ما نیز مَردمی هستیم. نَفْس اینکه خودت را کم گرفتی، رفتی!
فروتن بودن خوب است ولی تن به نیستی و انکار خود دادن، اول نابودی یک ملت است.
ما ابن سینا داریم. ما جلالالدین #مولوی داریم. من واقعاً دلم به حال این نسل میسوزد. خیلی شما دارید پایین میآوردید #معیارها را!
نابودی یک فرهنگ و یک ملت از همینجا آغاز میشود. ما باید صاحب نظریه باشیم و چرا نباشیم.
ما استادان و دانشجویانی در علوم پایه داریم که از هیچ استاد #هاروارد و #کمبریج و #آکسفورد کم ندارد.
ما در #علوم_انسانی صفرالکفّ هستیم. هیچی نیستیم.
پزشک خوب ایرانی [من اسم نمیبرم] از هیچ پزشک فرنگی درجهٔ اول دنیا کم ندارد.
اگر کم دارد نِرسینگِ اوست یا داروهایی که در اختیارش میگذارند، یا وسایل جراحی اوست.
آن مربوط به او نیست.
او وقتی پایش را گذاشت بیرون، رفت به هاروارد، از استاد پزشکی آنجا هیچ کم ندارد. به حضرت عباس!
ما در علوم انسانی صفریم، صفر!
مثل کفِ دستِ من. ما باید در این زمینه کار کنیم و این خیلی مهم است.
ببینید، آیندهٔ درازمدتِ این مملکت با پزشکی و مهندسی ساخته نمیشود.
در آیندهٔ دراز مدت یک مملکت با آن نگاهی که #ژاپن به جهان نگاه میکند، #آلمان به جهان نگاه میکند،
علوم انسانی هیچ کم از علوم تجربی و پزشکی ندارد.
ما هیچ کم نداریم.
آن دختری که خیلی جوانمرگ شد و بهترین ریاضیدان جهان بود عملاً، از همین دانشگاه شریف درآمده بود.
من به دولت هیچ کاری ندارم.
من نمیخواهم نکوهش کنم دولت را. دولت اصلا کیست؟ ماهیتیست که وجودش به وجود افرادش است.
در این ماهیت دولت ممکن است آدمهای خیلی بزرگ و شریف و پاکدامن باشند و یا ممکن است مُشتی دزد و قالتاق هم باشند.
من هیچ کدامشان را عَلَیالتّعیین نمیشناسم که تحسین کنم یا تقبیح کنم. ما به دولت کاری نداریم.
ببیند، دولت آمده مثلاً توی کدکن ما شعبهٔ دانشگاه آزاد باز میکند.
در آنجا مثلاً آمده دکترای فلسفهٔ #کانت میدهد؛ حالا مسخره میکنم من این را، دارم مثال میزنم.
ولی عملاً همینطور است. آخر کجا؟
با کدام استادت تو داری کانت درس میدهی؟!
تو میدانی اصلاً کانت یعنی چی؟!
استادِ کانت ایرونی یعنی کی؟
حالا من کانت گفتم.
#ویتگنشتاین اش، #هگل اش...
ما در علوم انسانی بسیار وضع بدی داریم.
خیلی فقیریم.
شما این کنگرهها را نگاه کنید!
هفت هشت ده تا آدم.
#ابن_سینا باشد همانها صحبت میکنند.
کانت باشد همانها صحبت میکنند. ویتگنشتاین باشد همانها صحبت میکنند.
نمیدانم، تاریخ #ابن_هیثم و فیزیک و بینایی در ابن هیثم و اینا باشد همانها صحبت میکنند.
این خیلی شرم دارد.
خجالت نمیکشند.
هی مرتب فراخوان، هی فراخوان. میگویند از الان تا ۱۵ روز دیگر برای تَنقیحُالمَناظرِ ابن هیثم مقاله بدهید.
مثلاً یک خانمِ خانهداری که آشپزیاش را کرده و بچّهاش را شیر داده است، میگوید چه عیبی دارد من هم در این فراخوان شرکت میکنم.
میرود آنجا چایی میخورد، مینشیند و در کنگرهٔ تنقیحُالمناظرِ ابن هیثم هم شرکت میکند.
آخر تو اسم ابن هیثم را کِی شنیدی؟! محال است در کمبریج و آکسفورد فراخوان پیدا کنید.
فراخوان یعنی چه؟!
خانم آشپز و یک عدّه آدم بیکار و فلان و بهمان یک چیزی مینویسد و چه بسا از بیکاری بگوید بیا بخوان.
کدام متخصص؟! ما الان یک آدمی که شفا را تدریس کند نداریم؛بیخود میگویند.
یک آدمی که تمام شفا را بتواند درس بدهد نیست؛ بیخود میگویند.
یک قسمت خاصّی از الهیات را فقط توی حوزهٔ حرّافی و انشانویسی و اینهاست. کسی که از عهدهٔ تمام شفا بربیاید وجود ندارد.
بقیهاش هم همینطور است.
هیچ فرقی نمیکند.
دولت باید از این توسعهٔ عناوین علوم انسانی جلوگیری کند.
همهٔ دانشگاهها نباید همهٔ رشتهها را داشته باشند.
ما برای متخصّص ابن سینا یک دانشگاه، برای متخصّص #سهروردی یک دانشگاه. برای متخصّص نمیدانم کانت یک دانشگاه.
در همهٔ دانشگاهها که نمیشود.
در دانشگاه تربت حیدریه یا نیشابور متخصّص کانت کجا هست که تو دکترای کانت میگذاری و دکترای هگل میگذاری.[مثال میزنم] خجالت دارد.
این کاغذها را به دست بچّهها میدهید که چی؟! من نمیگویم که نباشد، ولی برای کلّ صاحبنظرانِ میدانِ مطالعات کانت که صد سال دیگر انشاء اللّه ما یک نفر داشته باشیم که کانت را با همهٔ ابعادش بشناسد و بتواند در یک کنگرهٔ بینالمللیِ کانت لِکچر بدهد و برایش دست بزنند، صد سال دیگر، کلاهمان را باید به آسمان بیندازیم.
یک دانشگاه شروع کند برای برنامهریزی که ما میخواهیم متخصّص کانت تربیت کنیم، هِگِل تربیت کنیم، #اسپینوزا تربیت کنیم، ویتگنشتاین تربیت کنیم، #راسل تربیت کنیم.
میآیند در کوچکترین روستاها دکتری فلسفه میدهند.در همهٔ رشتهها استاد دارند.
این یعنی کشک!
۲۱ آبان ۱۳۹۸ (سخنرانی پیاده شده ی استاد)
#اجتماعی #انتقادی
@Roshanfkrane
"در علوم انسانی فقیریم"
ما نیز مَردمی هستیم. نَفْس اینکه خودت را کم گرفتی، رفتی!
فروتن بودن خوب است ولی تن به نیستی و انکار خود دادن، اول نابودی یک ملت است.
ما ابن سینا داریم. ما جلالالدین #مولوی داریم. من واقعاً دلم به حال این نسل میسوزد. خیلی شما دارید پایین میآوردید #معیارها را!
نابودی یک فرهنگ و یک ملت از همینجا آغاز میشود. ما باید صاحب نظریه باشیم و چرا نباشیم.
ما استادان و دانشجویانی در علوم پایه داریم که از هیچ استاد #هاروارد و #کمبریج و #آکسفورد کم ندارد.
ما در #علوم_انسانی صفرالکفّ هستیم. هیچی نیستیم.
پزشک خوب ایرانی [من اسم نمیبرم] از هیچ پزشک فرنگی درجهٔ اول دنیا کم ندارد.
اگر کم دارد نِرسینگِ اوست یا داروهایی که در اختیارش میگذارند، یا وسایل جراحی اوست.
آن مربوط به او نیست.
او وقتی پایش را گذاشت بیرون، رفت به هاروارد، از استاد پزشکی آنجا هیچ کم ندارد. به حضرت عباس!
ما در علوم انسانی صفریم، صفر!
مثل کفِ دستِ من. ما باید در این زمینه کار کنیم و این خیلی مهم است.
ببینید، آیندهٔ درازمدتِ این مملکت با پزشکی و مهندسی ساخته نمیشود.
در آیندهٔ دراز مدت یک مملکت با آن نگاهی که #ژاپن به جهان نگاه میکند، #آلمان به جهان نگاه میکند،
علوم انسانی هیچ کم از علوم تجربی و پزشکی ندارد.
ما هیچ کم نداریم.
آن دختری که خیلی جوانمرگ شد و بهترین ریاضیدان جهان بود عملاً، از همین دانشگاه شریف درآمده بود.
من به دولت هیچ کاری ندارم.
من نمیخواهم نکوهش کنم دولت را. دولت اصلا کیست؟ ماهیتیست که وجودش به وجود افرادش است.
در این ماهیت دولت ممکن است آدمهای خیلی بزرگ و شریف و پاکدامن باشند و یا ممکن است مُشتی دزد و قالتاق هم باشند.
من هیچ کدامشان را عَلَیالتّعیین نمیشناسم که تحسین کنم یا تقبیح کنم. ما به دولت کاری نداریم.
ببیند، دولت آمده مثلاً توی کدکن ما شعبهٔ دانشگاه آزاد باز میکند.
در آنجا مثلاً آمده دکترای فلسفهٔ #کانت میدهد؛ حالا مسخره میکنم من این را، دارم مثال میزنم.
ولی عملاً همینطور است. آخر کجا؟
با کدام استادت تو داری کانت درس میدهی؟!
تو میدانی اصلاً کانت یعنی چی؟!
استادِ کانت ایرونی یعنی کی؟
حالا من کانت گفتم.
#ویتگنشتاین اش، #هگل اش...
ما در علوم انسانی بسیار وضع بدی داریم.
خیلی فقیریم.
شما این کنگرهها را نگاه کنید!
هفت هشت ده تا آدم.
#ابن_سینا باشد همانها صحبت میکنند.
کانت باشد همانها صحبت میکنند. ویتگنشتاین باشد همانها صحبت میکنند.
نمیدانم، تاریخ #ابن_هیثم و فیزیک و بینایی در ابن هیثم و اینا باشد همانها صحبت میکنند.
این خیلی شرم دارد.
خجالت نمیکشند.
هی مرتب فراخوان، هی فراخوان. میگویند از الان تا ۱۵ روز دیگر برای تَنقیحُالمَناظرِ ابن هیثم مقاله بدهید.
مثلاً یک خانمِ خانهداری که آشپزیاش را کرده و بچّهاش را شیر داده است، میگوید چه عیبی دارد من هم در این فراخوان شرکت میکنم.
میرود آنجا چایی میخورد، مینشیند و در کنگرهٔ تنقیحُالمناظرِ ابن هیثم هم شرکت میکند.
آخر تو اسم ابن هیثم را کِی شنیدی؟! محال است در کمبریج و آکسفورد فراخوان پیدا کنید.
فراخوان یعنی چه؟!
خانم آشپز و یک عدّه آدم بیکار و فلان و بهمان یک چیزی مینویسد و چه بسا از بیکاری بگوید بیا بخوان.
کدام متخصص؟! ما الان یک آدمی که شفا را تدریس کند نداریم؛بیخود میگویند.
یک آدمی که تمام شفا را بتواند درس بدهد نیست؛ بیخود میگویند.
یک قسمت خاصّی از الهیات را فقط توی حوزهٔ حرّافی و انشانویسی و اینهاست. کسی که از عهدهٔ تمام شفا بربیاید وجود ندارد.
بقیهاش هم همینطور است.
هیچ فرقی نمیکند.
دولت باید از این توسعهٔ عناوین علوم انسانی جلوگیری کند.
همهٔ دانشگاهها نباید همهٔ رشتهها را داشته باشند.
ما برای متخصّص ابن سینا یک دانشگاه، برای متخصّص #سهروردی یک دانشگاه. برای متخصّص نمیدانم کانت یک دانشگاه.
در همهٔ دانشگاهها که نمیشود.
در دانشگاه تربت حیدریه یا نیشابور متخصّص کانت کجا هست که تو دکترای کانت میگذاری و دکترای هگل میگذاری.[مثال میزنم] خجالت دارد.
این کاغذها را به دست بچّهها میدهید که چی؟! من نمیگویم که نباشد، ولی برای کلّ صاحبنظرانِ میدانِ مطالعات کانت که صد سال دیگر انشاء اللّه ما یک نفر داشته باشیم که کانت را با همهٔ ابعادش بشناسد و بتواند در یک کنگرهٔ بینالمللیِ کانت لِکچر بدهد و برایش دست بزنند، صد سال دیگر، کلاهمان را باید به آسمان بیندازیم.
یک دانشگاه شروع کند برای برنامهریزی که ما میخواهیم متخصّص کانت تربیت کنیم، هِگِل تربیت کنیم، #اسپینوزا تربیت کنیم، ویتگنشتاین تربیت کنیم، #راسل تربیت کنیم.
میآیند در کوچکترین روستاها دکتری فلسفه میدهند.در همهٔ رشتهها استاد دارند.
این یعنی کشک!
۲۱ آبان ۱۳۹۸ (سخنرانی پیاده شده ی استاد)
#اجتماعی #انتقادی
@Roshanfkrane
#شعر
آن عاشقان ِ شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر ِ خُفته ندانست کیستند
فریادشان تَموُّج ِ شطّ ِ حیات بود
چون آذرخش در سخن ِ خویش زیستند
مرغان ِ پرگشودهی توفان که روز ِ مرگ...
...دریا و موج و صخره برایشان گریستند
میگفتی ای عزیز! سترون شدهست خاک
اینک ببین برابر ِ چشم ِ تو چیستند
هر صبح و شب به غارت ِ توفان روند و باز
باز آخرین شقایق ِ این باغ نیستند...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (م.سرشک)
@Roshanfkrane
آن عاشقان ِ شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر ِ خُفته ندانست کیستند
فریادشان تَموُّج ِ شطّ ِ حیات بود
چون آذرخش در سخن ِ خویش زیستند
مرغان ِ پرگشودهی توفان که روز ِ مرگ...
...دریا و موج و صخره برایشان گریستند
میگفتی ای عزیز! سترون شدهست خاک
اینک ببین برابر ِ چشم ِ تو چیستند
هر صبح و شب به غارت ِ توفان روند و باز
باز آخرین شقایق ِ این باغ نیستند...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (م.سرشک)
@Roshanfkrane
زادروز #هوشنگ_ابتهاج (ه.الف سایه)
"نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست"
این غزل سالهاست که شور به جان عاشقان زمانه میافکند؛ از روزهای دوردست تا به امروز، و چرا فردا نه؟! غزلی که شاعری برآمده از گیلان، شاعری نامدار و نه صرفا شاعر، بلکه پژوهشگر ادبیات و موسیقی شناس، آن را بر جریده عالم ثبت کرد و عملا علمدار زیبایی و جاودانگی در این روزگار شد؛ شاعر محترم، خود البته به این درک واقف بود؛ وقتی در ادامه آن یگانه غزل سروده بود:
«این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست».
#سایه اگرچه به اشعار ماندگارش شناخته میشود، ولی او پژوهشگر ادبی نیز هست. «حافظ به سعی سایه» نه صرفا به عنوان یک تصحیح ساده شعری، بلکه به عنوان یک میراث پژوهشی در خاطر ادبیات ایران حفظ خواهد شد.
سایه را میتوان متخصص حافظ نامید. او یک حافظ شناس درجه یک است و ثمره سالها درباره حافظ خواندن و نوشتن، در این تصحیح منعکس شده است.
درباره نوع نگاه سایه به حافظ شاید این روایت بیانگر بسیاری از نکات باشد:
"روایت است که در جمعی، یکی از علاقمندان شعر سایه به او میگوید که شعر او لذتبخشتر از شعر حافظ است. سایه بلافاصله پاسخ می دهد: « حق دارین چون سطح شعر من از شعر حافظ خیلی پایینتره و در حد فهم شماهاست. در نتیجه از شعر من لذت میبرین!»"
.
#سیمین_بهبهانی مشهور به بانوی غزل ایران - یک بار درباره سایه گفته بود که او «ذوق الهی» دارد و انگار به جایی مقدس مربوط است. بهبهانی به گفته خود با غزل «...دو چشم مرا نشانه گرفت» بسیار گریست.
اشاره سیمین بهبهانی به این غزل است که چنین آغاز میشود:
«شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانهام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت».
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی ، استاد ادبیات دانشگاه تهران نیز بر این باور است که شعر هیچ یک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند/توانا
درباره او بیشتر بخوانید:
https://tavaana.org/fa/Hushang_Ebtehaj
@Roshanfkrane
"نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست"
این غزل سالهاست که شور به جان عاشقان زمانه میافکند؛ از روزهای دوردست تا به امروز، و چرا فردا نه؟! غزلی که شاعری برآمده از گیلان، شاعری نامدار و نه صرفا شاعر، بلکه پژوهشگر ادبیات و موسیقی شناس، آن را بر جریده عالم ثبت کرد و عملا علمدار زیبایی و جاودانگی در این روزگار شد؛ شاعر محترم، خود البته به این درک واقف بود؛ وقتی در ادامه آن یگانه غزل سروده بود:
«این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست».
#سایه اگرچه به اشعار ماندگارش شناخته میشود، ولی او پژوهشگر ادبی نیز هست. «حافظ به سعی سایه» نه صرفا به عنوان یک تصحیح ساده شعری، بلکه به عنوان یک میراث پژوهشی در خاطر ادبیات ایران حفظ خواهد شد.
سایه را میتوان متخصص حافظ نامید. او یک حافظ شناس درجه یک است و ثمره سالها درباره حافظ خواندن و نوشتن، در این تصحیح منعکس شده است.
درباره نوع نگاه سایه به حافظ شاید این روایت بیانگر بسیاری از نکات باشد:
"روایت است که در جمعی، یکی از علاقمندان شعر سایه به او میگوید که شعر او لذتبخشتر از شعر حافظ است. سایه بلافاصله پاسخ می دهد: « حق دارین چون سطح شعر من از شعر حافظ خیلی پایینتره و در حد فهم شماهاست. در نتیجه از شعر من لذت میبرین!»"
.
#سیمین_بهبهانی مشهور به بانوی غزل ایران - یک بار درباره سایه گفته بود که او «ذوق الهی» دارد و انگار به جایی مقدس مربوط است. بهبهانی به گفته خود با غزل «...دو چشم مرا نشانه گرفت» بسیار گریست.
اشاره سیمین بهبهانی به این غزل است که چنین آغاز میشود:
«شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانهام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت».
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی ، استاد ادبیات دانشگاه تهران نیز بر این باور است که شعر هیچ یک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند/توانا
درباره او بیشتر بخوانید:
https://tavaana.org/fa/Hushang_Ebtehaj
@Roshanfkrane
توانا آموزشکده جامعهمدنی ایران
در سایهسار سایه - توانا آموزشکده جامعهمدنی ایران
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست / تا اشارات نظر نامهرسان من توست / گوش کن با لب خاموش سخن میگویم/ پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست / روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید/ حالیا چشم جهانی نگران من و توست این غزل سالها ست که شور به […]
🕊🌻
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جست و جوها
من و بویه ی رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@Roshanfkrane🌤
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جست و جوها
من و بویه ی رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@Roshanfkrane🌤
ای تو آغاز ،
تو انجام، تو بالا، تو فرود
ای سُرايندهی هستی،
سَرِ هر سطر و سرود
باز گردان، به سخن،
ديگر بار آن شكوهِ ازلی،
شادی و زيبايی را
داد و دانايى را ...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@Roshanfkrane
تو انجام، تو بالا، تو فرود
ای سُرايندهی هستی،
سَرِ هر سطر و سرود
باز گردان، به سخن،
ديگر بار آن شكوهِ ازلی،
شادی و زيبايی را
داد و دانايى را ...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@Roshanfkrane
دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی
▪️در تمام مدّتِ شاعریِ من – که عمری شصت و چند ساله دارد – من همچنان آدم عقبماندهای باقی ماندهام که نه «وزن» را رها کردهام و نه «قافیه» را و نه «معنی» را، نه «عشق» را و نه «تأمّلاتِ وجودی» را و نه «ایران» را. برای اثباتِ عقبماندگیِ یک شاعر سندی استوارتر ازین میتوان یافت؟
آنهم در مملکتی که عقل اکثریتِ مردم آن به چشمشان است و چشمشان هم به روی صفحاتِ روزنامه...
به هر حال، جای تأسف است که من در طولِ مدّتِ شصت و اند سال شاعری، حتی برای نمونه، در یک مورد هم، نتوانستم وزن و قافیه و معنی و عشق و تأمّلاتِ وجودی و ایران را به کناری نهم و «آوانگارد» شوم. بدبختی ازین بالاتر؟
زندگیِ شعریِ من، از همان دورانِ نوجوانی و کودکی – که از هفتسالگی شعر میگفتهام با وزن و قافیهٔ درست – به گونهای بوده است که گاه در یک روز دهتا شعر گفتهام و گاه ماهها گذشته است و از شعر خبری نشده است. من هیچوقت به سراغِ شعر نرفتهام؛ همیشه او بوده است که به دیدار من شتافته و اختیار از من ربوده است.
📚 مقدمهٔ «طفلی به نام شادی»
تازهترین مجموعهٔ شعر محمدرضا شفیعی کدکنی
#ادب
@Roshanfkrane
▪️در تمام مدّتِ شاعریِ من – که عمری شصت و چند ساله دارد – من همچنان آدم عقبماندهای باقی ماندهام که نه «وزن» را رها کردهام و نه «قافیه» را و نه «معنی» را، نه «عشق» را و نه «تأمّلاتِ وجودی» را و نه «ایران» را. برای اثباتِ عقبماندگیِ یک شاعر سندی استوارتر ازین میتوان یافت؟
آنهم در مملکتی که عقل اکثریتِ مردم آن به چشمشان است و چشمشان هم به روی صفحاتِ روزنامه...
به هر حال، جای تأسف است که من در طولِ مدّتِ شصت و اند سال شاعری، حتی برای نمونه، در یک مورد هم، نتوانستم وزن و قافیه و معنی و عشق و تأمّلاتِ وجودی و ایران را به کناری نهم و «آوانگارد» شوم. بدبختی ازین بالاتر؟
زندگیِ شعریِ من، از همان دورانِ نوجوانی و کودکی – که از هفتسالگی شعر میگفتهام با وزن و قافیهٔ درست – به گونهای بوده است که گاه در یک روز دهتا شعر گفتهام و گاه ماهها گذشته است و از شعر خبری نشده است. من هیچوقت به سراغِ شعر نرفتهام؛ همیشه او بوده است که به دیدار من شتافته و اختیار از من ربوده است.
📚 مقدمهٔ «طفلی به نام شادی»
تازهترین مجموعهٔ شعر محمدرضا شفیعی کدکنی
#ادب
@Roshanfkrane
به نظر شما غوک در این شعر نماد چه کسانی است؟
#غوکنامه
ای غوکها که موج، برآشفته خوابتان
وافکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان
خوش یافتید این خزهٔ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان
دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجنکدهست همه نان و آبتان
بیشرمتر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان
کوتاهبین و تنگنظر، گرچه چشمها
از کاسهخانه جَسته برون چون حبابتان
در خاک، رنگ خاکی و در سبزه، سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مَآبتان
از بیخ گوش نعرهزنانید و گوش خلق
کر شد ازین مُکابرهٔ بیحسابتان
یک شب نشد کز این همه بیداد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چُگور و رَبابتان
تسبیح ایزد است به پندار عامیان
آن شومْشیونِ چو نَعیب غُرابتان
هنگام قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان
بسیار ازین نفير نفسگیرتان گذشت
کو افعیای که نعره زند در جوابتان
داند جهان که در همهٔ عمر بوده است
روزی، ز بال پشّه و خون ذُبابتان
جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان
تکرار یک ترانه و یک شومْنوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان
چون است و چون که از دل گندابهٔ قرون
ناگه گرفته است تب انقلابتان؟
وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید میزند
شمع تمامْکاستهٔ نیمتابتان
مانا گمان برید که ایزد به فضل خویش
کرده ست بهر فتح جهان انتخابتان
یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملهٔ ممالک مالکْرِقابتان
گر جمع «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکردهایم خطا در خطابتان
نی اصلتان بهقاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلهٔ انتسابتان
جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان
پروردتان به نمنم بارانِ خویشتن
تا برگذشت حد نصیب از نصابتان
این آبگیر گند که آبشخور شماست
وین سان بوَد به کام ایاب و ذهابتان
سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق
کاینگونه گشته بسترِ آرام و خوابتان
تسبیحتان دعای بقای لجنکدهست
بادا که این دعا نشود مستجابتان
ای مشت چَنگلوک زمینگیرِ پشّهخوار
شرمآور است دعوی اوج عقابتان
گاهی درون خشکی و گاهی درون آب
تا چند ازین دوزیستنِ کامیابتان؟
چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان
چندان که آفتاب تموزی شود پدید
این جلبکان سبز نگردد حجابتان
این آبگیر، عرصهٔ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان
و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان
وز یال دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خُرد و خرابتان
وین غوكجامههای چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان
وآن مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگیطلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان
وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان
نک خوابتان به پهنهٔ مرداب نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان
با این همه گزند که دیدیم، دلخوشیم
تا بو که خلق درنگرد بینقابتان.
از دفترِ « زیر همین آسمان و روی همین خاک»
مجموعهٔ شعر «طفلی به نام شادی» | ۱۳۹۹
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
#شعر #اجتماعی
@Roshanfkrane
#غوکنامه
ای غوکها که موج، برآشفته خوابتان
وافکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان
خوش یافتید این خزهٔ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان
دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجنکدهست همه نان و آبتان
بیشرمتر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان
کوتاهبین و تنگنظر، گرچه چشمها
از کاسهخانه جَسته برون چون حبابتان
در خاک، رنگ خاکی و در سبزه، سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مَآبتان
از بیخ گوش نعرهزنانید و گوش خلق
کر شد ازین مُکابرهٔ بیحسابتان
یک شب نشد کز این همه بیداد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چُگور و رَبابتان
تسبیح ایزد است به پندار عامیان
آن شومْشیونِ چو نَعیب غُرابتان
هنگام قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان
بسیار ازین نفير نفسگیرتان گذشت
کو افعیای که نعره زند در جوابتان
داند جهان که در همهٔ عمر بوده است
روزی، ز بال پشّه و خون ذُبابتان
جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان
تکرار یک ترانه و یک شومْنوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان
چون است و چون که از دل گندابهٔ قرون
ناگه گرفته است تب انقلابتان؟
وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید میزند
شمع تمامْکاستهٔ نیمتابتان
مانا گمان برید که ایزد به فضل خویش
کرده ست بهر فتح جهان انتخابتان
یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملهٔ ممالک مالکْرِقابتان
گر جمع «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکردهایم خطا در خطابتان
نی اصلتان بهقاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلهٔ انتسابتان
جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان
پروردتان به نمنم بارانِ خویشتن
تا برگذشت حد نصیب از نصابتان
این آبگیر گند که آبشخور شماست
وین سان بوَد به کام ایاب و ذهابتان
سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق
کاینگونه گشته بسترِ آرام و خوابتان
تسبیحتان دعای بقای لجنکدهست
بادا که این دعا نشود مستجابتان
ای مشت چَنگلوک زمینگیرِ پشّهخوار
شرمآور است دعوی اوج عقابتان
گاهی درون خشکی و گاهی درون آب
تا چند ازین دوزیستنِ کامیابتان؟
چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان
چندان که آفتاب تموزی شود پدید
این جلبکان سبز نگردد حجابتان
این آبگیر، عرصهٔ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان
و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان
وز یال دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خُرد و خرابتان
وین غوكجامههای چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان
وآن مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگیطلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان
وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان
نک خوابتان به پهنهٔ مرداب نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان
با این همه گزند که دیدیم، دلخوشیم
تا بو که خلق درنگرد بینقابتان.
از دفترِ « زیر همین آسمان و روی همین خاک»
مجموعهٔ شعر «طفلی به نام شادی» | ۱۳۹۹
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
#شعر #اجتماعی
@Roshanfkrane