#اندیشه
و یک روز شیخ میرفت.
جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد
و میگفت:
"قدم بر قدم مشایخ چنین نهند."
و
پوستینی در بَرِ شیخ بود؛
گفت:
"یا شیخ پارهای از این پوستین به من دِه تا برکت تو به من رسد."
شیخ گفت:
"اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمـل بایـزیـد نکنی."
📚 #تذکره_اولیا
✍ #بایزید_بسطامی
@Roshanfkrane
و یک روز شیخ میرفت.
جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد
و میگفت:
"قدم بر قدم مشایخ چنین نهند."
و
پوستینی در بَرِ شیخ بود؛
گفت:
"یا شیخ پارهای از این پوستین به من دِه تا برکت تو به من رسد."
شیخ گفت:
"اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمـل بایـزیـد نکنی."
📚 #تذکره_اولیا
✍ #بایزید_بسطامی
@Roshanfkrane
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.
درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.
چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...
و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد .
#تذکره_اولیا
#عطار_نیشابوری
#دل_پاک
@Roshanfkrane
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.
درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.
چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...
و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد .
#تذکره_اولیا
#عطار_نیشابوری
#دل_پاک
@Roshanfkrane