🕊
#یادداشت_های_دلتنگی
از غم ها، تازیانه میخ داری ساخته ایم، و هر بار که دل می لرزد با ضربه ای سوزان یادآوری می کنیم که رم نکند باز، اسب دیوانه. به سکوت سنگی دنیای دست ساز مزخرف مان پناه برده ایم، تا در امان باشیم از هر آواز دلخواهی که شنیدنش قدم زدن در باهار باشد. کر و کور ولال ، گورزادهای غمگینی هستیم گم شده در شهری غریب، پناه برده به هدفون ها و عینک ها، پناه برده به دود سیگار و بوی تلخ قهوه درجه دوی کافه ها. عابرانیم، خسته غمگین، که به هم نگاه نمی کنیم مبادا سلامی متولد شود از هم آغوشی ساده دو لبخند. که یاد گرفته ایم پشت هر "دلم می خواهدت"، یک "ندارمت" نشسته، سمج و زشت.
ما، وارثان تاریکی. که دریده شدیم بی هیچ گناهی، تنها به آزار زاده شدن در جهانی تار. قصه ای کوتاه که نوشته شدیم در برگهای بدبو از کتاب قطور تاریخ. که بعدها در ادامه اش خواهند نوشت دایناسورها خوش شانس بودند که منقرض شدند و رها، اما مردمان آن دوران ماندند و غارنشینی کردند در خانه های یک نفره و از هر بوسه ای گریختند، به شرم تلخ شرایط. ماندند و نام فسیل شدن خودشان را گذاشتند زندگی ...
#حمیدسلیمی
@Roshanfkrane
#یادداشت_های_دلتنگی
از غم ها، تازیانه میخ داری ساخته ایم، و هر بار که دل می لرزد با ضربه ای سوزان یادآوری می کنیم که رم نکند باز، اسب دیوانه. به سکوت سنگی دنیای دست ساز مزخرف مان پناه برده ایم، تا در امان باشیم از هر آواز دلخواهی که شنیدنش قدم زدن در باهار باشد. کر و کور ولال ، گورزادهای غمگینی هستیم گم شده در شهری غریب، پناه برده به هدفون ها و عینک ها، پناه برده به دود سیگار و بوی تلخ قهوه درجه دوی کافه ها. عابرانیم، خسته غمگین، که به هم نگاه نمی کنیم مبادا سلامی متولد شود از هم آغوشی ساده دو لبخند. که یاد گرفته ایم پشت هر "دلم می خواهدت"، یک "ندارمت" نشسته، سمج و زشت.
ما، وارثان تاریکی. که دریده شدیم بی هیچ گناهی، تنها به آزار زاده شدن در جهانی تار. قصه ای کوتاه که نوشته شدیم در برگهای بدبو از کتاب قطور تاریخ. که بعدها در ادامه اش خواهند نوشت دایناسورها خوش شانس بودند که منقرض شدند و رها، اما مردمان آن دوران ماندند و غارنشینی کردند در خانه های یک نفره و از هر بوسه ای گریختند، به شرم تلخ شرایط. ماندند و نام فسیل شدن خودشان را گذاشتند زندگی ...
#حمیدسلیمی
@Roshanfkrane
🕊
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
از غم ها، تازیانه میخ داری ساخته ایم، و هر بار که دل می لرزد با ضربه ای سوزان یادآوری می کنیم که رم نکند باز، اسب دیوانه. به سکوت سنگی دنیای دست ساز مزخرف مان پناه برده ایم، تا در امان باشیم از هر آواز دلخواهی که شنیدنش قدم زدن در باهار باشد. کر و کور ولال ، گورزادهای غمگینی هستیم گم شده در شهری غریب، پناه برده به هدفون ها و عینک ها، پناه برده به دود سیگار و بوی تلخ قهوه درجه دوی کافه ها. عابرانیم، خسته غمگین، که به هم نگاه نمی کنیم مبادا سلامی متولد شود از هم آغوشی ساده دو لبخند. که یاد گرفته ایم پشت هر "دلم می خواهدت"، یک "ندارمت" نشسته، سمج و زشت.
ما، وارثان تاریکی. که دریده شدیم بی هیچ گناهی، تنها به آزار زاده شدن در جهانی تار. قصه ای کوتاه که نوشته شدیم در برگهای بدبو از کتاب قطور تاریخ. که بعدها در ادامه اش خواهند نوشت دایناسورها خوش شانس بودند که منقرض شدند و رها، اما مردمان آن دوران ماندند و غارنشینی کردند در خانه های یک نفره و از هر بوسه ای گریختند، به شرم تلخ شرایط. ماندند و نام فسیل شدن خودشان را گذاشتند زندگی ...
#حمیدسلیمی
@Roshanfkrane
🔖 #یادداشت_های_دلتنگی
از غم ها، تازیانه میخ داری ساخته ایم، و هر بار که دل می لرزد با ضربه ای سوزان یادآوری می کنیم که رم نکند باز، اسب دیوانه. به سکوت سنگی دنیای دست ساز مزخرف مان پناه برده ایم، تا در امان باشیم از هر آواز دلخواهی که شنیدنش قدم زدن در باهار باشد. کر و کور ولال ، گورزادهای غمگینی هستیم گم شده در شهری غریب، پناه برده به هدفون ها و عینک ها، پناه برده به دود سیگار و بوی تلخ قهوه درجه دوی کافه ها. عابرانیم، خسته غمگین، که به هم نگاه نمی کنیم مبادا سلامی متولد شود از هم آغوشی ساده دو لبخند. که یاد گرفته ایم پشت هر "دلم می خواهدت"، یک "ندارمت" نشسته، سمج و زشت.
ما، وارثان تاریکی. که دریده شدیم بی هیچ گناهی، تنها به آزار زاده شدن در جهانی تار. قصه ای کوتاه که نوشته شدیم در برگهای بدبو از کتاب قطور تاریخ. که بعدها در ادامه اش خواهند نوشت دایناسورها خوش شانس بودند که منقرض شدند و رها، اما مردمان آن دوران ماندند و غارنشینی کردند در خانه های یک نفره و از هر بوسه ای گریختند، به شرم تلخ شرایط. ماندند و نام فسیل شدن خودشان را گذاشتند زندگی ...
#حمیدسلیمی
@Roshanfkrane
مرد بر بلندای صخره به بانگ بلند گفت زن مقدس است.
همهمه مردم تمام شد.
گفت تن او معبد است، معبد نیایش لبان من.
مردم نگاه کردند، نمیفهمیدند.
مرد گفت زن مزرعه من است، من مزرعه زن.
گفت من و زن دو ابر به هم پیوستهایم، دو اجابت دعای باران.
مردم به بیم و گیجی نگاهش کردند.
گفت من و زن دو اسب سرکشیم در دشتهای سبز شرقی،
از ماه تا خورشید به شورش عطش میدویم.
گفت زن باهار من است، نارنج من است، زن پناه من است با سینههای پر از اردیبهشت و لبان پر از شاتوت و تنش، تن تیرماه داغش.
از میان مردم کسی گفت: مرتد شده،
و سنگی به لبان مرد نشست.
تا سنگهای بعد ببارند،
زن از راه رسید و مرد را میان موهای خود پنهان کرد و بعد مادیانی مغرور شد و به تاخت رفت.
رفت تا مرد قصهگوی سرگشته را به شهر دیگری ببرد.
شهری که مردانش بدانند زنان چشمه شرابند، و زنانش بدانند مردان حریصان شراب.
و هیچکس هیچوقت از مرد نپرسید اگر زن تو را نبوسیدهبود، کلماتت را چه میکردی؟
اگر کسی پرسیدهبود، مرد حتما گریه میکرد...
#حمیدسلیمی
#متنهایی_برای_هیچ
@Roshanfkrane
مرد بر بلندای صخره به بانگ بلند گفت زن مقدس است.
همهمه مردم تمام شد.
گفت تن او معبد است، معبد نیایش لبان من.
مردم نگاه کردند، نمیفهمیدند.
مرد گفت زن مزرعه من است، من مزرعه زن.
گفت من و زن دو ابر به هم پیوستهایم، دو اجابت دعای باران.
مردم به بیم و گیجی نگاهش کردند.
گفت من و زن دو اسب سرکشیم در دشتهای سبز شرقی،
از ماه تا خورشید به شورش عطش میدویم.
گفت زن باهار من است، نارنج من است، زن پناه من است با سینههای پر از اردیبهشت و لبان پر از شاتوت و تنش، تن تیرماه داغش.
از میان مردم کسی گفت: مرتد شده،
و سنگی به لبان مرد نشست.
تا سنگهای بعد ببارند،
زن از راه رسید و مرد را میان موهای خود پنهان کرد و بعد مادیانی مغرور شد و به تاخت رفت.
رفت تا مرد قصهگوی سرگشته را به شهر دیگری ببرد.
شهری که مردانش بدانند زنان چشمه شرابند، و زنانش بدانند مردان حریصان شراب.
و هیچکس هیچوقت از مرد نپرسید اگر زن تو را نبوسیدهبود، کلماتت را چه میکردی؟
اگر کسی پرسیدهبود، مرد حتما گریه میکرد...
#حمیدسلیمی
#متنهایی_برای_هیچ
@Roshanfkrane
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. برای خودم راه میرفتم ساکت و صبور، با صداهای بلند توی سَرَم، شهر را میگشتم و از باد میپرسیدم خسته
نمیشود از این همه بی قراری؟ تو یادم دادی میشود ایستاد و تماشا کرد، وگرنه من از دنیا چشم تماشا نخواسته بودم. تو از راه رسیدی که من در میان مراقبه و نور و باهار و تنانگی و آغوش و التیام و نوازش گم شدم. به چشمم پرنده ها لال شدند و درختها بچه گربه زاییدند، دیوانه شدم. یک مرتبه دیدم باد شدهام و از بی قراری خسته نمیشوم، دیدم باد شدهام و پیچیده ام لای موهات که بوی توت فرنگی می داد. حالا خوب است نعره بکشم توت فرنگی، لبهایت کو؟ لبهای خشک نازک همیشه نیمه باز بوسه خواهت کو؟ خوب است خواب شهر را پریشان کنم؟ این شهر مثل تو از دیوانه ها می ترسد. حبسم می کنند در اتاق سرد آبی.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، سیب سبز ترش من که با همه سیبهای سرخ دنیا فرق داشتی. راضی بودم به این که اتم سرگردانی باشم در خلقت. فکر نکرده بودم به باهار. به باران. به رقصیدن در چهارراه وصال. به مستی در بزرگراه صیادشیرازی. به بوسه در ایستگاه متروی دروازه دولت، پیش چشم همه مردم شهر. من اصلا بلد نبودم عطش را کلمه کنم و کلمه را آتش کنم و آتش را بیندازم به جان همه. من پسر گمشده ای بودم در بازاری شلوغ که پذیرفته بود بی مادری سهمش از دنیاست. تو آمدی که مادری کردی. که بلد بودی در شلوغي بازار پشت پیچ بین الحرمین پیدایم کنی و نوازشم کنی و برایم مدادرنگی بیست و چهارتایی بخری. وگرنه من کجا و دیدن رنگ های دنیا کجا.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم که سهمم باشی. خواستم بایستی یک جایی که ببینمت، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که باد بوی توت فرنگی محبوبم را برایم بیاورد، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که اگر دوباره گم شدم، پیدایم کنی قبل از پناهنده شدن به رنگین کمان های زشتی از قرصهای آرامبخش که هیچکس را آرام نمی کنند، همین هم نشد. نشد وگم شدم و دوباره یادم رفت از باد بپرسم خسته نمی شود از این همه بی قراری؟
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم برای خودم، حضرت توت فرنگی. من آدم تماشاکردنم، فقط میخواستم اجازه داشته باشم یک دل سیر نگاهت کنم. نشد. فدای سرت که نشد. دنیا و آدم هاش سهم تو. من بر می گردم به کوچه بن بست بالای میدان منیریه، وسط کوچه بی حرکت می ایستم، صبر می کنم تا برف ببارد، آدم برفی می شوم، و یک روز صبح از من فقط شال گردن قشنگی می ماند که تو برایم بافته بودی.
همین...
#حمیدسلیمی
#عاشقانه
@barta2
نمیشود از این همه بی قراری؟ تو یادم دادی میشود ایستاد و تماشا کرد، وگرنه من از دنیا چشم تماشا نخواسته بودم. تو از راه رسیدی که من در میان مراقبه و نور و باهار و تنانگی و آغوش و التیام و نوازش گم شدم. به چشمم پرنده ها لال شدند و درختها بچه گربه زاییدند، دیوانه شدم. یک مرتبه دیدم باد شدهام و از بی قراری خسته نمیشوم، دیدم باد شدهام و پیچیده ام لای موهات که بوی توت فرنگی می داد. حالا خوب است نعره بکشم توت فرنگی، لبهایت کو؟ لبهای خشک نازک همیشه نیمه باز بوسه خواهت کو؟ خوب است خواب شهر را پریشان کنم؟ این شهر مثل تو از دیوانه ها می ترسد. حبسم می کنند در اتاق سرد آبی.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، سیب سبز ترش من که با همه سیبهای سرخ دنیا فرق داشتی. راضی بودم به این که اتم سرگردانی باشم در خلقت. فکر نکرده بودم به باهار. به باران. به رقصیدن در چهارراه وصال. به مستی در بزرگراه صیادشیرازی. به بوسه در ایستگاه متروی دروازه دولت، پیش چشم همه مردم شهر. من اصلا بلد نبودم عطش را کلمه کنم و کلمه را آتش کنم و آتش را بیندازم به جان همه. من پسر گمشده ای بودم در بازاری شلوغ که پذیرفته بود بی مادری سهمش از دنیاست. تو آمدی که مادری کردی. که بلد بودی در شلوغي بازار پشت پیچ بین الحرمین پیدایم کنی و نوازشم کنی و برایم مدادرنگی بیست و چهارتایی بخری. وگرنه من کجا و دیدن رنگ های دنیا کجا.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم که سهمم باشی. خواستم بایستی یک جایی که ببینمت، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که باد بوی توت فرنگی محبوبم را برایم بیاورد، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که اگر دوباره گم شدم، پیدایم کنی قبل از پناهنده شدن به رنگین کمان های زشتی از قرصهای آرامبخش که هیچکس را آرام نمی کنند، همین هم نشد. نشد وگم شدم و دوباره یادم رفت از باد بپرسم خسته نمی شود از این همه بی قراری؟
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم برای خودم، حضرت توت فرنگی. من آدم تماشاکردنم، فقط میخواستم اجازه داشته باشم یک دل سیر نگاهت کنم. نشد. فدای سرت که نشد. دنیا و آدم هاش سهم تو. من بر می گردم به کوچه بن بست بالای میدان منیریه، وسط کوچه بی حرکت می ایستم، صبر می کنم تا برف ببارد، آدم برفی می شوم، و یک روز صبح از من فقط شال گردن قشنگی می ماند که تو برایم بافته بودی.
همین...
#حمیدسلیمی
#عاشقانه
@barta2