روشنفکران
82K subscribers
50.1K photos
42.2K videos
2.39K files
6.99K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

#قسمت342
حالا مثل همه زن و شوهر ها پای هم می ایستادیم...قهر داشتیم...آشتی داشتیم...غم داشتیم...خنده داشتیم...گریه داشتیم...شادی داشتیم...از همه مهم تر!
دختر کوچولوی ناز داشتیم...سلامت...بانمک...آرام!
با وجود تمام دعوا ها و گریه هایمان،
ولی هم را با تمام قلبمان دوست داشتیم...
با تمام وجودمان!
تا وقتی زنده بودیم...
تا وقتی بودیم!
پای عشقمان می ایستادیم...
یادم آمد آن شبی که تا صبح در خیابان ها بودیم و او سیگار می کشید و از مهران و سیما برایم می گفت و اشک می ریخت ، این آهنگ را برای هم خواندیم!

تنها دلیل حال خوب من
روز روشن بی غروب من
حاشیه نرو حرفت و بزن
طاقتم طاق شده
نزدیکم بمون مرگ فاصله
هرچی توبگی گل بی گله
اسم تو هنوز روی این دله
دلی که داغ شده
همین خوبه که مال منی
دلواپس حال منی
بدجور میای به حال و هوام
تورودیگه نمی شه نخوام
همه دار و ندار منی
تو همیشه بهار منی
بدجور میای به حال و هوام
تورو دیگه نمی شه نخوام
از خودمم بهتر
منو می شناسی
چه باهم جوریم تو که حساسی
منم احساسی
پای تو وایمیسم بی رودروایسی
چی بشه این عشق
تو که حساسی منم احساسی

(رضاصادقی،بابک جهانبخش.توکه حساسی)

***************************

با خیال راحت روی کاناپه ولو شدم.
اندامم از هم در می رفتند.
خسته شده بودم.
با لذت و خستگی نگاهی به خانه و سالن تمیز و مرتب انداختم و نفسم را بیرون دادم.
ناهار هم خورشت قیمه پخته بودم.
حالا فقط منتظر کیارش بودم.
از چیدن جلو جلوی میز خاطره خوبی نداشتم.
پس صبر کردم بیاید.
دریا را هم شیر داده بودم و خوابش برده بود.
حالا کارم فقط خرید کردن بود!
همه چیز را آماده توی یخچال گذاشته بودم تا وقتی برگشتیم ، تنها دغدغه مان چیدن میزشام بعدش و میوه ها باشد!
آرام بلند شدم.
به تن خشکیده ام کش و قوسی دادم و ایستادم روی پاهایم.
طرف پنجره قدی سالن رفتم.
در را باز کردم و پرده های لیمویی رنگ را کنار زدم.
کاناپه ها را قهوه ای سوخته و مبل ها را نسکافه ای رنگ گرفته بودیم.
فرش ها هم که کرم رنگ!
محیط شاد و با نشاطی برای خود ساختیم.
با رنگ های تیره قهر کردیم.
نفس عمیقی کشیدم.
بوی پاییز به مشامم می خورد.
چشم هایم را بستم.
باد موهای بلند شده ام را در هوا رقصاند.
کنار رفتم و موهایم را مرتب شانه زدم و بستم بالای سرم.
یاد چیزی افتادم.
کامم تلخ شد و ابروهایم بی اختیار در هم فرو رفت.
مانتوی زرشکی ام را پوشیدم و روبروی آیینه ایستادم.
شلوارم را سفید رنگ انتخاب کردم.
با جدیت توی آیینه و چهره خودم غرق شده بودم که تلفنم زنگ خورد.
برداشتم و صدایم را صاف کردم:
-الو جانم؟
-من کارم تموم شد خانومی...بیام؟
نفس عمیقی کشید و لبخند یکطرفه ای در آیینه زدم:
-یک کار ناتموم مونده...برم تمومش کنم و برگردم.
کیارش جدی شد.
برای این جدی یا غیرتی شدن هایش ،
قلبم پر در آورد!
-چه کاری؟ کجا بری؟
-نگران نباش برمی گردم دریا رو هم می برم...تو بیا ناهار رو بکش تا من بیام...یک بار من می خوام تو واسم میز بچینی...
-می خوای چی کار کنی اول این و بگو!
-برگشتم می فهمی...
-باران می...من...می ترسم!
لبخند زدم:
-اونقدر احمق نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم! خیالت راحت...
قول می دم کاری باهاش نداشته باشم...
کیارش پس از مکث کوتاهی نفسش را بیرون داد و گفت:
-آها...اون؟
سرم را تکان دادم:
-آره عزیزم...
-مواظب خودت باش...من دارم از نمایشگاه برمی گردم...
هوا هم داره سرد می شه دریا رو بپوشون!
گوشی را روی میز کنسول انداختم و سمت کمدم رفتم.
شال کرم رنگم را روی موهایم انداختم.
ریمل و فرمژه را توی کار آوردم.
به صورتم کرم زدم و چشم هایم را به زیباترین و صاف ترین شکل ممکن کشیدم و رژ لب را برداشتم.

ادامه دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane