روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت181 پوزخندی از عصبانیت زدم و پایم را پایین انداختم. -می لرزی؟ خواستی با من در نیفتی! با یک انگشت حریرش را از دورتنش انداختم. بازوهایش را بغل کرد و وحشت زده بلند شد. جلو رفتم و دکمه های پیراهنم را باز کردم. -نقشت اینجوری بود!؟ چی…
رمان #حس_سیاه
#قسمت182
صدای دور شدنش، کمی جابهجایم کرد.
صاف نشستم وخم شدم روی زانوهایم.
موهای بلندم را با استرس چنگ زدم.
آنقدر زیر فشار دیشب له شده بودم که توان نداشتم حرف بزنم!
صادق چنددقیقه بعد از آشپزخانه بیرون زد و فنجان های قهوه را روی میز روبرویمان قرار داد.
موهایش را شانه زده بود و بالا داده بود.
صورتش را هم شسته بود و لباس هایش هم تعویض کرده بود.
خم شدم فنجانم را بردارم.
نشست و با نگاه مارموزش،دستم را هدف گرفت.
متعجب به پوست دستم نگاه کردم.
ای سیمای لعنتی! با ناخنش دستم را چنگ انداخته بود!
دستم را فوری پس کشیدم و قهوه ام را با دست دیگرم جلوی خودم کشیدم.
صادق مشکوک چنگی به موهایش زد و صاف نشست.
-اون چی بود؟
جدی با اخم های درهم نگاهم می کرد.
بی حوصله لبم را بالا کشیدم و فنجانم را برداشتم.
-کجابودی دیشب؟
ببین سعی نکن خرم کنی! دیشب مامانت زنگ زد گفت کجاست گفتم نمی دونم گفت شاید خونش رفته...
توکه گفتی بی باران نمی رم اونجا!
چی شد یهویی؟
شنیدن اسمش هم حالم را خراب می کرد.
بی تفاوت وخسته نگاهش کردم.
فنجانش را روی میز کوبید.
-چرا حرف نمی زنی؟
فریادش کاری بود!
بلند شدم و آستین لباس سفیدم را بالا زدم.
دوباره نشستم وبی تفاوت مشغول نوشیدن قهوه ام شدم که جلو آمد و مچ دستم را فشرد.
-بلند شو کیارش!
طاقتم طاق شده بود!
فنجان را روی میز کوبیدم و پا شدم.
-چته صادق چرا...
صدایم آنقدر گرفته بود که جفتمان وحشت کردیم!
با چند سرفه،راه گلویم را باز کردم:
-چرا بازجویی می کنی مگه من بچم؟
توی چشمانم میخ شد و حرصی گفت:
-بچه نیستی احمقی!
عاشقی!
از کلمه عاشق خنده ام گرفت.
تک خنده ای عصبی کردم و از کنارش عبور کردم.
مچ دستم را باز فشرد و مجبورم کرد بایستم.
نگاه عصبی ام به زمین بود.
-چه غلطی کردی دیشب پسر؟
یک کلمه بگو خونه خودتون بودی تا من...
برگشتم و صاف زل زدم توی چشم های جدی و ریزش و لب زدم:
-خونه ی سیما بودم!
لب های صادق بهم مهر شدند.
وحشت زده چشمانش را گرد کرد.
قطره ای عرق از پیشانی ام شره کرد.
گرمم شده بود!
-ت...تو...توچی...
دستم را ول کرد و عقب رفت.
دستی به دوردهانش کشید و مات نگاهم کرد:
-ت...تو...اون رو...ع...عقدش...ک...کردی؟
پوزخندی زدم و دست به جیب تماشایش کردم.
-آره...رابطه هم باهاش دیشب داشتم...گناهه؟ زن عقدیمه!
شرعی و حلال! چه مشکلیه؟!
صادق از چهره ام رو برگرداند و دست هایش را بالا برد و سرش را گرفت.
-ک...کی...کیارش...ت...توچه کارکردی با خودت و زندگیت؟
تلخند زدم و کتم را برداشتم.
-چه فرقی می کنه؟
دیشب به من ثابت شد که یک آشغالم!
صادق جلو آمد و دندان بهم سایید.
رو کرد بهم و داد کشید:
-کثافت تو رفتی تن دادی به رابطه با اون دختره ی هرزه؟
لبخندی زدم:
-آره...نبودی ببینی چه دست وپایی می زد! زجر دادنش برام خیلی دوست داشتنی تر از عشق به باران بود...
می خندیدم ولی اون گریه می کرد!
مثل سگ افتاد به جونم والتماسم کرد تمومش کنم...اما من...
صدای سیلی محکمی که به گوشم نشست،سرم را پایین انداخت.
سکوت خشک سالن شکست.
سرم را بالا آوردم و با انگشتان دستم،
نیمه صورتم را لمس کردم.
صادق از خشم نفس نفس می زد.
میخ شده بود توی چشم هایم و اخم هایش را به طرز وحشتناکی درهم برده بود.
-می دونستم تو یک عوضی ای!
حیوون تو بخاطر نیازت به اسم نجات زنت رفتی با اون دختره...
نفس عمیقی کشید و لب گزید.
عقب عقب رفتم و تلو خوران پخش مبل شدم.
جلو آمد و نگاهم کرد.
عین احمق ها، بهش لبخند زدم.
-گمشو از خونهی من بیرون!
تواگه دلسوز زنت بودی می رفتی دنبال بهترین وکیل...از سیما شکایت می کردی چمیدونم!
توخودت هم می خواستی باهاش باشی!
چه راحت قضاوت می کرد!
لب هایم را بهم فشردم و لبخند زدم.
-باشه...من عوضی...آفرین به تو که پشتم روخالی می کنی صادق جان!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت182
صدای دور شدنش، کمی جابهجایم کرد.
صاف نشستم وخم شدم روی زانوهایم.
موهای بلندم را با استرس چنگ زدم.
آنقدر زیر فشار دیشب له شده بودم که توان نداشتم حرف بزنم!
صادق چنددقیقه بعد از آشپزخانه بیرون زد و فنجان های قهوه را روی میز روبرویمان قرار داد.
موهایش را شانه زده بود و بالا داده بود.
صورتش را هم شسته بود و لباس هایش هم تعویض کرده بود.
خم شدم فنجانم را بردارم.
نشست و با نگاه مارموزش،دستم را هدف گرفت.
متعجب به پوست دستم نگاه کردم.
ای سیمای لعنتی! با ناخنش دستم را چنگ انداخته بود!
دستم را فوری پس کشیدم و قهوه ام را با دست دیگرم جلوی خودم کشیدم.
صادق مشکوک چنگی به موهایش زد و صاف نشست.
-اون چی بود؟
جدی با اخم های درهم نگاهم می کرد.
بی حوصله لبم را بالا کشیدم و فنجانم را برداشتم.
-کجابودی دیشب؟
ببین سعی نکن خرم کنی! دیشب مامانت زنگ زد گفت کجاست گفتم نمی دونم گفت شاید خونش رفته...
توکه گفتی بی باران نمی رم اونجا!
چی شد یهویی؟
شنیدن اسمش هم حالم را خراب می کرد.
بی تفاوت وخسته نگاهش کردم.
فنجانش را روی میز کوبید.
-چرا حرف نمی زنی؟
فریادش کاری بود!
بلند شدم و آستین لباس سفیدم را بالا زدم.
دوباره نشستم وبی تفاوت مشغول نوشیدن قهوه ام شدم که جلو آمد و مچ دستم را فشرد.
-بلند شو کیارش!
طاقتم طاق شده بود!
فنجان را روی میز کوبیدم و پا شدم.
-چته صادق چرا...
صدایم آنقدر گرفته بود که جفتمان وحشت کردیم!
با چند سرفه،راه گلویم را باز کردم:
-چرا بازجویی می کنی مگه من بچم؟
توی چشمانم میخ شد و حرصی گفت:
-بچه نیستی احمقی!
عاشقی!
از کلمه عاشق خنده ام گرفت.
تک خنده ای عصبی کردم و از کنارش عبور کردم.
مچ دستم را باز فشرد و مجبورم کرد بایستم.
نگاه عصبی ام به زمین بود.
-چه غلطی کردی دیشب پسر؟
یک کلمه بگو خونه خودتون بودی تا من...
برگشتم و صاف زل زدم توی چشم های جدی و ریزش و لب زدم:
-خونه ی سیما بودم!
لب های صادق بهم مهر شدند.
وحشت زده چشمانش را گرد کرد.
قطره ای عرق از پیشانی ام شره کرد.
گرمم شده بود!
-ت...تو...توچی...
دستم را ول کرد و عقب رفت.
دستی به دوردهانش کشید و مات نگاهم کرد:
-ت...تو...اون رو...ع...عقدش...ک...کردی؟
پوزخندی زدم و دست به جیب تماشایش کردم.
-آره...رابطه هم باهاش دیشب داشتم...گناهه؟ زن عقدیمه!
شرعی و حلال! چه مشکلیه؟!
صادق از چهره ام رو برگرداند و دست هایش را بالا برد و سرش را گرفت.
-ک...کی...کیارش...ت...توچه کارکردی با خودت و زندگیت؟
تلخند زدم و کتم را برداشتم.
-چه فرقی می کنه؟
دیشب به من ثابت شد که یک آشغالم!
صادق جلو آمد و دندان بهم سایید.
رو کرد بهم و داد کشید:
-کثافت تو رفتی تن دادی به رابطه با اون دختره ی هرزه؟
لبخندی زدم:
-آره...نبودی ببینی چه دست وپایی می زد! زجر دادنش برام خیلی دوست داشتنی تر از عشق به باران بود...
می خندیدم ولی اون گریه می کرد!
مثل سگ افتاد به جونم والتماسم کرد تمومش کنم...اما من...
صدای سیلی محکمی که به گوشم نشست،سرم را پایین انداخت.
سکوت خشک سالن شکست.
سرم را بالا آوردم و با انگشتان دستم،
نیمه صورتم را لمس کردم.
صادق از خشم نفس نفس می زد.
میخ شده بود توی چشم هایم و اخم هایش را به طرز وحشتناکی درهم برده بود.
-می دونستم تو یک عوضی ای!
حیوون تو بخاطر نیازت به اسم نجات زنت رفتی با اون دختره...
نفس عمیقی کشید و لب گزید.
عقب عقب رفتم و تلو خوران پخش مبل شدم.
جلو آمد و نگاهم کرد.
عین احمق ها، بهش لبخند زدم.
-گمشو از خونهی من بیرون!
تواگه دلسوز زنت بودی می رفتی دنبال بهترین وکیل...از سیما شکایت می کردی چمیدونم!
توخودت هم می خواستی باهاش باشی!
چه راحت قضاوت می کرد!
لب هایم را بهم فشردم و لبخند زدم.
-باشه...من عوضی...آفرین به تو که پشتم روخالی می کنی صادق جان!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane