رمان #حس_سیاه
#قسمت265
لبخندی پراحساس زدم:
-موهات دارن بلند می شن ها!
شنیده بودم نقطه قوت خانم ها موهای قشنگ و هیکلشان بود!
هرجور که شده بود باید از این حال خراب و صورت نزار وفاز غم و وحشت نجاتش می دادم.
خودم هم خسته بودم...خودم هم درد داشتم...اما نمی خواستم دوباره خودکشی کند چون تا آخرعمر از غم مرگش دیوانه می شدم!
دستی به موهایش کشیدم و کتم را برداشتم:
-به سرووضعت برس...اون آهنگ غمگین رو هم خاموش کن بیا پایین تو ماشین منتظرتم!
سمت در رفتم و لبه های کت شکلاتی رنگ جذبم را صاف کردم که از دور نگاهم کرد و با لب هایی لرزان گفت:
-آ...آخه الآن؟ وسط این همه بدبختی و گرفتاری؟!
لبخندی فاتحانه زدم از اینکه توانسته بودم بیرون بکشمش از این دخمه نحس و تاریک!
-آره...اگه می خوای دلت نپوسه پاشو با من راه بیفت...خیلی خسته شدیم جفتمون...دوست نداری یک کم هم که شده استراحت بدیم به خودمون؟!
لبخند قشنگ و معصومش،بعد از مدت ها،لبخند مرا در آورد:
-باشه میام...
در را بستم و کلید را پشت در گذاشتم.
همچنان با لبخند کفش هایم را پایم می کردم که چشمم به شاخه گل رز سیاهی کنار جاکفشی چوبی افتاد.
صاف ایستادم وسمتش رفتم.
برش داشتم و نگاهش کردم.
یک کاغذ کوچک کنارش بود!
بازش کردم وخواندم:
-مهران!
نشستم پشت رل و گل را مچاله کردم و محکم بین انگشت هایم فشردم.
تیغ های ساقه اش،گوشت دستم را زخمی کردند.
بی حوصله وعصبی از ماشین پیاده شدم و توی محوطه پرتش کردم.
یاد آن شب خواستگاری و ترس باران از رز سیاه،قلبم را آشوب کرد!
نشستم و به موهایم چنگ زدم.
با دستم روی فرمان ضرب گرفتم.
-می کشمت آشغال،می کشمت عوضی بی همه چیز زنده ات نمی ذارم که اینقدر با اعصاب و روان هممون بازی می کنی!
پس چرا پلیس ها پیدایشان نمی کردند؟
شماره هاشان کنترل می شد...
تماس ها وگفتگو ها پس چطور با GPS یا ردیاب تلفن نمی توانستند کت بسته دستگیرشان کنند و بزنن توی سرشان تا ادب شوند؟
هر چه زمان می گذشت،بی خیال تر می شدند.
حتی می ترسیدم سیما را تنها بگذارم....خداراشکر با باران کاری نداشتند...فعلا سلامتی روح و روان سیما برایم مهم تر بود.
خیال باران را هم که با حرف هایم راحت کرده بودم و چون می دانستم دختر حساسی بود،کار عاقلانه را انجام دادم که از وضعیت قلبش سو استفاده نکند و خودش را از من و خانواده اش بگیرد!
فاجعه اصلی آن موقع شروع می شد که مادر وپدرم نفرین کنند و خاله وشوهر خاله ام هرشب خواب کشتن مرا ببینند!
سرم را به طرفین تکان دادم که این خیالات شوم و مزخرف دست از مغز لبریز و خسته ام بردارند.
کمی تفریح برای هردویمان مناسب بود!
بادیدن سیما در آن مانتوی باز سیاه و شلوار جذب سفید و آرایشی ملایم و زیبا بر صورت سفیدش،آرام اخم هایم را باز کردم و لبخند زدم.
عقب عقب رفتم و در را برایش باز کردم.
دستم را روی سیستم چرخاندم و موزیک محبوب شادی،توی فضای خشک ماشین پیچید.
من هوش و حواسم پی چشماشه
ای کاش که عاشق نشده باشه
ای کاش بدونه خیلی می خوامش
از وقتی که رفته رفته آرامش
عشقش واسه من بدجوری حساسه
می ترسم از اینکه منونشناسه
دست خودمم نیست دلم گیره
بادیدن عکسش نفسم می ره
نمی خوام تنها شم
عاشق چشم هاشم
هرجا که باشه دلم
می خواد کنارش باشم
شب تا صبح بیدارم
خیلی دوستش دارم
غیرممکنه از این عاشقی دست وردارم
(بابک جهانبخش،ای کاش)
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت265
لبخندی پراحساس زدم:
-موهات دارن بلند می شن ها!
شنیده بودم نقطه قوت خانم ها موهای قشنگ و هیکلشان بود!
هرجور که شده بود باید از این حال خراب و صورت نزار وفاز غم و وحشت نجاتش می دادم.
خودم هم خسته بودم...خودم هم درد داشتم...اما نمی خواستم دوباره خودکشی کند چون تا آخرعمر از غم مرگش دیوانه می شدم!
دستی به موهایش کشیدم و کتم را برداشتم:
-به سرووضعت برس...اون آهنگ غمگین رو هم خاموش کن بیا پایین تو ماشین منتظرتم!
سمت در رفتم و لبه های کت شکلاتی رنگ جذبم را صاف کردم که از دور نگاهم کرد و با لب هایی لرزان گفت:
-آ...آخه الآن؟ وسط این همه بدبختی و گرفتاری؟!
لبخندی فاتحانه زدم از اینکه توانسته بودم بیرون بکشمش از این دخمه نحس و تاریک!
-آره...اگه می خوای دلت نپوسه پاشو با من راه بیفت...خیلی خسته شدیم جفتمون...دوست نداری یک کم هم که شده استراحت بدیم به خودمون؟!
لبخند قشنگ و معصومش،بعد از مدت ها،لبخند مرا در آورد:
-باشه میام...
در را بستم و کلید را پشت در گذاشتم.
همچنان با لبخند کفش هایم را پایم می کردم که چشمم به شاخه گل رز سیاهی کنار جاکفشی چوبی افتاد.
صاف ایستادم وسمتش رفتم.
برش داشتم و نگاهش کردم.
یک کاغذ کوچک کنارش بود!
بازش کردم وخواندم:
-مهران!
نشستم پشت رل و گل را مچاله کردم و محکم بین انگشت هایم فشردم.
تیغ های ساقه اش،گوشت دستم را زخمی کردند.
بی حوصله وعصبی از ماشین پیاده شدم و توی محوطه پرتش کردم.
یاد آن شب خواستگاری و ترس باران از رز سیاه،قلبم را آشوب کرد!
نشستم و به موهایم چنگ زدم.
با دستم روی فرمان ضرب گرفتم.
-می کشمت آشغال،می کشمت عوضی بی همه چیز زنده ات نمی ذارم که اینقدر با اعصاب و روان هممون بازی می کنی!
پس چرا پلیس ها پیدایشان نمی کردند؟
شماره هاشان کنترل می شد...
تماس ها وگفتگو ها پس چطور با GPS یا ردیاب تلفن نمی توانستند کت بسته دستگیرشان کنند و بزنن توی سرشان تا ادب شوند؟
هر چه زمان می گذشت،بی خیال تر می شدند.
حتی می ترسیدم سیما را تنها بگذارم....خداراشکر با باران کاری نداشتند...فعلا سلامتی روح و روان سیما برایم مهم تر بود.
خیال باران را هم که با حرف هایم راحت کرده بودم و چون می دانستم دختر حساسی بود،کار عاقلانه را انجام دادم که از وضعیت قلبش سو استفاده نکند و خودش را از من و خانواده اش بگیرد!
فاجعه اصلی آن موقع شروع می شد که مادر وپدرم نفرین کنند و خاله وشوهر خاله ام هرشب خواب کشتن مرا ببینند!
سرم را به طرفین تکان دادم که این خیالات شوم و مزخرف دست از مغز لبریز و خسته ام بردارند.
کمی تفریح برای هردویمان مناسب بود!
بادیدن سیما در آن مانتوی باز سیاه و شلوار جذب سفید و آرایشی ملایم و زیبا بر صورت سفیدش،آرام اخم هایم را باز کردم و لبخند زدم.
عقب عقب رفتم و در را برایش باز کردم.
دستم را روی سیستم چرخاندم و موزیک محبوب شادی،توی فضای خشک ماشین پیچید.
من هوش و حواسم پی چشماشه
ای کاش که عاشق نشده باشه
ای کاش بدونه خیلی می خوامش
از وقتی که رفته رفته آرامش
عشقش واسه من بدجوری حساسه
می ترسم از اینکه منونشناسه
دست خودمم نیست دلم گیره
بادیدن عکسش نفسم می ره
نمی خوام تنها شم
عاشق چشم هاشم
هرجا که باشه دلم
می خواد کنارش باشم
شب تا صبح بیدارم
خیلی دوستش دارم
غیرممکنه از این عاشقی دست وردارم
(بابک جهانبخش،ای کاش)
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت266
لبخندی مصلحتی زدم و سمت خیا
بان پیچیدم.
شال سبز رنگش را روی موهایش صاف کرد و به اطراف و خیابان های شلوغ و پر تردد زل زد.
-خیلی وقت بود آرایش نکرده بودی...الآن که می بینم خیلی قشنگ تر شدی!
مهربان پلک زد:
-مرسی که سعی می کنی با رفتارها و کارهات،آرومم کنی کیارش!
پایم را روی پدال گاز فشردم و سرعتم را رساندم از صد و پنجاه بالاتر وحتی تندترش کردم...
سیما که هم می ترسید و هم هیجان زده شده بود،سفت به صندلی چسبید و باخنده جیغ کشید.
دنده عقب گرفتم و برگشتم توی کوچه ای طویل نزدیکی بوستان آب وآتش!
خودم هم آرام می خندیدم و نفس نفس می زدم.
خوشحال بودم توانسته بودم آرامش کنم!
لبخندی زدم و طول خیابان را طی کردم این بار آرامتر!
-کجا بریم؟
-می ریم پل طبیعت یک شامی چیزی بستنی ای بخوریم برمی گردیم تا صبح توخیابون ها می پلکیم!
خندید:
-وای کیارش مرسی!
دیگر کامل همه چیز را فراموش کرده بود!
سعی کردم بغض لامصبم را قورت بدهم و پنجه های عذاب وجدانی که به گلویم چنگ می انداختند را بگیرم و از تمام زندگی ام بکنم و جایی رها کنم!
حفظ ظاهر کردم و با خنده باهاش حرف زدم.
اوهم لبخندی زده بود و دست در دست من،حریصانه به مردم زل زده بود.
قلبم آرام گرفته بود اما عذاب وجدان اینکه بارانم را هم همینجا آوردم،ماتم کرده بود.
هرچه می خواست برایش می خریدم و با لبخند ازش استقبال می کردم اما ذهنم جای دیگری بود...پیش بارانی که قبلا اینجا آمده بود و تفریحاتمان...ذهنم مرا رسوا کرده بود!
اما سیما ذوق زده،دست هایش را دور بازوهایم حلقه کرده بود و خوشحال مرا به این طرف وآن طرف می کشید.
اصلا چرا اینجا آمدم؟
چرا اینجارا پیشنهاد دادم؟
این همه جا...این همه پارک...ای خدا ! نفسم را بیرون دادم.
باهم از بالای پل،به ماشین ها وآدم هایش خیره می شدیم،مثل همان وقتی که با باران می آمدم!
نمی خواستم خوشحالی اش را خراب کنم چون اولین باری بود که اینقدر قشنگ می خندید و تندتند صحبت می کرد!
اما دلم می خواست دستش را بگیرم و جای دیگری بروم که خاطرات خودم و بارانم آنجا نباشد که دلم را هی بچلاند وهی بچلاند و هی بچلاند!
نشستیم توی ماشین.
از بس پیاده روی کرده بودیم کف پاهایمان درد گرفته بود.
در ها را بستیم.
شیشه پنجره را پایین دادم و سیگاری در آوردم.
سیما آرام گرفته بود. دست هایش دیگر نمی لرزیدند.
لبخندی به من زده بود و شالش را روی موهایش تنظیم می کرد:
-وای کیارش امشب عالی بود!
مرسی بابت شام و بستنی!
شانه هایم را جلوعقب کردم و به صندلی تکیه زدم:
-فقط تو آروم باش...آرامش داشته باش...جسم و روحت رو ازبین نبر...من هرشب می برمت با وجود خستگیم این ور اونور!
جفتمان آرام خندیدیم.
سیگار را با فندک روشن کردیم.
آرام دودش را بیرون فرستادم.
چنگی به موهایم زدم و از بغل نگاهش کردم.
-کجا می ری؟
دسته کیف کوچکش را روی بازوی لاغرش انداخت و به دیوار سنگی کنار خیابان بزرگ و شلوغ تکیه داد.
پیاده شدم و در را کوبیدم.
لبخندی مهربان با آن لب های کشیده و حجیم زد و با سبز های شفاف و خوشحالش براندازم کرد:
-بیا اینجا...
جلو رفتم و کتم را پوشیدم.
نگاهی از فاصله نزدیک به چشم هایم انداخت و زمزمه کرد:
-می خوامت کیارش...شدی تمام وجودم...شدی همه زندگیم...اگه قرار باشه با من نباشی خدا کنه بمیرم...مرگ رو به نبودن با تو ترجیح می دم...کیارش من!
انگشت اشاره اش را روی قفسه سینه ام کشید و با زیرکی بوسه ای سریع به زیر چانه زبرم زدم.
مات ومبهوت دستش را گرفتم و گوشه ی خلوتی کشیدم و به دیوار چسباندم:
-زشته جلوی مردم حالت خوبه؟
صبرکن بریم خونه...
چشم های درشتش زیر نور چراغ میان درخت ها برق می زدند.
باز شد همان موجود مارمولک زرنگ وحشی که داشت مرا با آن تیله های جذاب گیرا می خورد!
مستانه خندید:
-آخه از وجودت سیر نمی شم...
نمی تونم خودم رو کنترل کنم...
نزدیک تر شدم و عطرش زیر بینی ام زد.
آرایش قشنگش،وسوسه ام کرده بود.
آنقدر نزدیکش شدم که کامل به هم چسبیدیم.
سرش را به دیوار تکیه داد و لبخندی زد.
مهربانی مثل ستاره ای توی نگاهش درخشید.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت266
لبخندی مصلحتی زدم و سمت خیا
بان پیچیدم.
شال سبز رنگش را روی موهایش صاف کرد و به اطراف و خیابان های شلوغ و پر تردد زل زد.
-خیلی وقت بود آرایش نکرده بودی...الآن که می بینم خیلی قشنگ تر شدی!
مهربان پلک زد:
-مرسی که سعی می کنی با رفتارها و کارهات،آرومم کنی کیارش!
پایم را روی پدال گاز فشردم و سرعتم را رساندم از صد و پنجاه بالاتر وحتی تندترش کردم...
سیما که هم می ترسید و هم هیجان زده شده بود،سفت به صندلی چسبید و باخنده جیغ کشید.
دنده عقب گرفتم و برگشتم توی کوچه ای طویل نزدیکی بوستان آب وآتش!
خودم هم آرام می خندیدم و نفس نفس می زدم.
خوشحال بودم توانسته بودم آرامش کنم!
لبخندی زدم و طول خیابان را طی کردم این بار آرامتر!
-کجا بریم؟
-می ریم پل طبیعت یک شامی چیزی بستنی ای بخوریم برمی گردیم تا صبح توخیابون ها می پلکیم!
خندید:
-وای کیارش مرسی!
دیگر کامل همه چیز را فراموش کرده بود!
سعی کردم بغض لامصبم را قورت بدهم و پنجه های عذاب وجدانی که به گلویم چنگ می انداختند را بگیرم و از تمام زندگی ام بکنم و جایی رها کنم!
حفظ ظاهر کردم و با خنده باهاش حرف زدم.
اوهم لبخندی زده بود و دست در دست من،حریصانه به مردم زل زده بود.
قلبم آرام گرفته بود اما عذاب وجدان اینکه بارانم را هم همینجا آوردم،ماتم کرده بود.
هرچه می خواست برایش می خریدم و با لبخند ازش استقبال می کردم اما ذهنم جای دیگری بود...پیش بارانی که قبلا اینجا آمده بود و تفریحاتمان...ذهنم مرا رسوا کرده بود!
اما سیما ذوق زده،دست هایش را دور بازوهایم حلقه کرده بود و خوشحال مرا به این طرف وآن طرف می کشید.
اصلا چرا اینجا آمدم؟
چرا اینجارا پیشنهاد دادم؟
این همه جا...این همه پارک...ای خدا ! نفسم را بیرون دادم.
باهم از بالای پل،به ماشین ها وآدم هایش خیره می شدیم،مثل همان وقتی که با باران می آمدم!
نمی خواستم خوشحالی اش را خراب کنم چون اولین باری بود که اینقدر قشنگ می خندید و تندتند صحبت می کرد!
اما دلم می خواست دستش را بگیرم و جای دیگری بروم که خاطرات خودم و بارانم آنجا نباشد که دلم را هی بچلاند وهی بچلاند و هی بچلاند!
نشستیم توی ماشین.
از بس پیاده روی کرده بودیم کف پاهایمان درد گرفته بود.
در ها را بستیم.
شیشه پنجره را پایین دادم و سیگاری در آوردم.
سیما آرام گرفته بود. دست هایش دیگر نمی لرزیدند.
لبخندی به من زده بود و شالش را روی موهایش تنظیم می کرد:
-وای کیارش امشب عالی بود!
مرسی بابت شام و بستنی!
شانه هایم را جلوعقب کردم و به صندلی تکیه زدم:
-فقط تو آروم باش...آرامش داشته باش...جسم و روحت رو ازبین نبر...من هرشب می برمت با وجود خستگیم این ور اونور!
جفتمان آرام خندیدیم.
سیگار را با فندک روشن کردیم.
آرام دودش را بیرون فرستادم.
چنگی به موهایم زدم و از بغل نگاهش کردم.
-کجا می ری؟
دسته کیف کوچکش را روی بازوی لاغرش انداخت و به دیوار سنگی کنار خیابان بزرگ و شلوغ تکیه داد.
پیاده شدم و در را کوبیدم.
لبخندی مهربان با آن لب های کشیده و حجیم زد و با سبز های شفاف و خوشحالش براندازم کرد:
-بیا اینجا...
جلو رفتم و کتم را پوشیدم.
نگاهی از فاصله نزدیک به چشم هایم انداخت و زمزمه کرد:
-می خوامت کیارش...شدی تمام وجودم...شدی همه زندگیم...اگه قرار باشه با من نباشی خدا کنه بمیرم...مرگ رو به نبودن با تو ترجیح می دم...کیارش من!
انگشت اشاره اش را روی قفسه سینه ام کشید و با زیرکی بوسه ای سریع به زیر چانه زبرم زدم.
مات ومبهوت دستش را گرفتم و گوشه ی خلوتی کشیدم و به دیوار چسباندم:
-زشته جلوی مردم حالت خوبه؟
صبرکن بریم خونه...
چشم های درشتش زیر نور چراغ میان درخت ها برق می زدند.
باز شد همان موجود مارمولک زرنگ وحشی که داشت مرا با آن تیله های جذاب گیرا می خورد!
مستانه خندید:
-آخه از وجودت سیر نمی شم...
نمی تونم خودم رو کنترل کنم...
نزدیک تر شدم و عطرش زیر بینی ام زد.
آرایش قشنگش،وسوسه ام کرده بود.
آنقدر نزدیکش شدم که کامل به هم چسبیدیم.
سرش را به دیوار تکیه داد و لبخندی زد.
مهربانی مثل ستاره ای توی نگاهش درخشید.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت267
سیگار را انداختم و یک دستم مشت شد.
جفت دست هایم را بالا بردم و
صورت سردش را توی آن هوای ابری قاب گرفتم و زل زدم به آن تیله های لرزان مخمور زیبا !
جلو تر رفتم و لب هایم را چند سانتی لب هایش نگهداشتم.
چشم هایش را بسته بود.
سرم را بالا تر بردم و پیشانی اش را بوسیدم.
جفت دست هایمان کنار تنه مان بود.
انگشت هایمان را لابه لای هم قفل کردیم و بیشتر به هم چسبیدیم که با باز شدن چشم های سیما و وحشتش،خودم را از بدنش فاصله دادم و برگشتم پشتم را دید زدم.
فکر کردم عابری ایستاده و نگاهمان می کند اما با دیدن بارانی که با دست های مشت شده و نفس نفس زنان و با نفرت به ما خیره شده بود،نفسم در سینه گره خورد و دلم زیر و رو شد!
-ب...با...باران!
به لب های خشک شده ی سیما زل زدم که از شدت وحشت،می لرزید!
نفس نفس زنان،برگشتم سمتش...
شالش باز شده بود و همچنان نگاهمان می کرد.
این بار اشک پرده نگاه عسلی کدرش را پوشانده بود.
چند قدم جلو رفتم.
لال شده بودم و چشم هایم از حد معمول باز تر شده بودند.
چندبار جلو رفتم و باز برگشتم...
خواب می دیدم یا بیدار بودم؟
مات و مبهوت به سیما زل زدم که تنش را از دیوار جدا کرد و با لب های لرزان جلو آمد.
کلمه ها از دستم فرار کرده بودند...
-با...باران...من...
باران نگاهمان کرد.
شالش را گره زد و با دو از کوچه خارج شد.
سیما سوییچ را برایم پرت کرد.
پاهایم جان گرفتند و خون متوقف شده دوباره در رگ هایم جان گرفتند!
دنبالش دویدم.
چشمانم جایی را نمی دیدند.
دویدم و دویدم...تند تند می دوید و بلند بلند گریه می کرد.
صدایش خیابان را پر کرده بود.
همه نگاهمان می کردند.
دویدم و حنجره ام از حجم فراوان استرس و غم،باز شد و صدایش زدم...بلند!
-باران...باران...باران! وایسا...باران!
**************
تاپ و دامن سفید مشکی ام را پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم.
لبخندی به عسلی های براقم زیر آن حجم عظیم آرایش زدم.
تجدید آرایش را آغاز کردم و این بار به لب هایم،رژ صورتی حجم دهنده زدم و لب هایم را به هم مالیدم.
نگاه موذی و خوشحالم را به ساعت اتاق نیمه تاریک انداختم.
ساعت به یازده می رسید.
تاپ سفیدم را پایین تر کشیدم تا سفیدی گردن و سینه ام بیشتر به چشم بیاید.
دامنم را روی پاهایم انداختم و رقصان از اتاق خارج شدم.
خانه مرتب و منظم بود.
آه فقط یادم رفته بود پلاستیک هایم را بردارم!
از گوشه حال لوازمم را برداشتم و به اتاق پشتی بردم و تاخواستم در کمد را باز کنم،دو چمدان جدید بزرگ دیدم.
سرم را جلو بردم و جنس ضخیمشان را لمس کردم.
نفسم را بیرون دادم:
-باز این کیارش رفته یک سری چمدون و ساک جدید خریده...
پوزخندی زدم و چمدان ها و ساک هایم را درون کمد بردم و چمدان جدید ها را بی آن که بردارم و زیپشان را بکشم وببینم در آن لعنتی ها چیست،کناری کشیدم و از اتاق خارج شدم.
شمع ها را با آرامش روشن کردم و روی صندلی چوبی ام نشستم.
مرغ های سرخ شده،برنج ها،سوپ!
همه یخ کرده بودند.
خواستم زنگ بزنم اما می خواستم غافلگیر شود.
موهای بافته ام را روی کمرم انداختم که صدای موبایل اهدایی مهران بلند شد.
بدجوری نسبت به آن موبایل مشکوک بودم.
چه بود اصلا؟ چرا به من داد؟
اصلا مهران زندی کی بود؟ مگر من با او نسبتی داشتم؟!
مات به زمین خیره بودم که صدای رعد و برق از جا پراندم.
ابرها از هم باز نشدند...رعد و برق بی باران، مثل همیشه برایم نحس بود!
پنجره ها را بستم و طرف آشپزخانه رفتم.
ناخنم را جویدم.دوست نداشتم جواب بدهم اما موبایل ویبره خوران روبروی چشمم،حس کنجکاوی و دلهره ام را تحریک کرد.
آرام برش داشتم.
پیامک زده بود! اما یک تماس بی پاسخ هم آن جا خودنمایی می کرد.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت267
سیگار را انداختم و یک دستم مشت شد.
جفت دست هایم را بالا بردم و
صورت سردش را توی آن هوای ابری قاب گرفتم و زل زدم به آن تیله های لرزان مخمور زیبا !
جلو تر رفتم و لب هایم را چند سانتی لب هایش نگهداشتم.
چشم هایش را بسته بود.
سرم را بالا تر بردم و پیشانی اش را بوسیدم.
جفت دست هایمان کنار تنه مان بود.
انگشت هایمان را لابه لای هم قفل کردیم و بیشتر به هم چسبیدیم که با باز شدن چشم های سیما و وحشتش،خودم را از بدنش فاصله دادم و برگشتم پشتم را دید زدم.
فکر کردم عابری ایستاده و نگاهمان می کند اما با دیدن بارانی که با دست های مشت شده و نفس نفس زنان و با نفرت به ما خیره شده بود،نفسم در سینه گره خورد و دلم زیر و رو شد!
-ب...با...باران!
به لب های خشک شده ی سیما زل زدم که از شدت وحشت،می لرزید!
نفس نفس زنان،برگشتم سمتش...
شالش باز شده بود و همچنان نگاهمان می کرد.
این بار اشک پرده نگاه عسلی کدرش را پوشانده بود.
چند قدم جلو رفتم.
لال شده بودم و چشم هایم از حد معمول باز تر شده بودند.
چندبار جلو رفتم و باز برگشتم...
خواب می دیدم یا بیدار بودم؟
مات و مبهوت به سیما زل زدم که تنش را از دیوار جدا کرد و با لب های لرزان جلو آمد.
کلمه ها از دستم فرار کرده بودند...
-با...باران...من...
باران نگاهمان کرد.
شالش را گره زد و با دو از کوچه خارج شد.
سیما سوییچ را برایم پرت کرد.
پاهایم جان گرفتند و خون متوقف شده دوباره در رگ هایم جان گرفتند!
دنبالش دویدم.
چشمانم جایی را نمی دیدند.
دویدم و دویدم...تند تند می دوید و بلند بلند گریه می کرد.
صدایش خیابان را پر کرده بود.
همه نگاهمان می کردند.
دویدم و حنجره ام از حجم فراوان استرس و غم،باز شد و صدایش زدم...بلند!
-باران...باران...باران! وایسا...باران!
**************
تاپ و دامن سفید مشکی ام را پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم.
لبخندی به عسلی های براقم زیر آن حجم عظیم آرایش زدم.
تجدید آرایش را آغاز کردم و این بار به لب هایم،رژ صورتی حجم دهنده زدم و لب هایم را به هم مالیدم.
نگاه موذی و خوشحالم را به ساعت اتاق نیمه تاریک انداختم.
ساعت به یازده می رسید.
تاپ سفیدم را پایین تر کشیدم تا سفیدی گردن و سینه ام بیشتر به چشم بیاید.
دامنم را روی پاهایم انداختم و رقصان از اتاق خارج شدم.
خانه مرتب و منظم بود.
آه فقط یادم رفته بود پلاستیک هایم را بردارم!
از گوشه حال لوازمم را برداشتم و به اتاق پشتی بردم و تاخواستم در کمد را باز کنم،دو چمدان جدید بزرگ دیدم.
سرم را جلو بردم و جنس ضخیمشان را لمس کردم.
نفسم را بیرون دادم:
-باز این کیارش رفته یک سری چمدون و ساک جدید خریده...
پوزخندی زدم و چمدان ها و ساک هایم را درون کمد بردم و چمدان جدید ها را بی آن که بردارم و زیپشان را بکشم وببینم در آن لعنتی ها چیست،کناری کشیدم و از اتاق خارج شدم.
شمع ها را با آرامش روشن کردم و روی صندلی چوبی ام نشستم.
مرغ های سرخ شده،برنج ها،سوپ!
همه یخ کرده بودند.
خواستم زنگ بزنم اما می خواستم غافلگیر شود.
موهای بافته ام را روی کمرم انداختم که صدای موبایل اهدایی مهران بلند شد.
بدجوری نسبت به آن موبایل مشکوک بودم.
چه بود اصلا؟ چرا به من داد؟
اصلا مهران زندی کی بود؟ مگر من با او نسبتی داشتم؟!
مات به زمین خیره بودم که صدای رعد و برق از جا پراندم.
ابرها از هم باز نشدند...رعد و برق بی باران، مثل همیشه برایم نحس بود!
پنجره ها را بستم و طرف آشپزخانه رفتم.
ناخنم را جویدم.دوست نداشتم جواب بدهم اما موبایل ویبره خوران روبروی چشمم،حس کنجکاوی و دلهره ام را تحریک کرد.
آرام برش داشتم.
پیامک زده بود! اما یک تماس بی پاسخ هم آن جا خودنمایی می کرد.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت268
به قسمت صندوق رفتم و با دیدن اولین پیامش،موبایل را روبروی چشمان لرزانم گرفتم و با دقت و وحشت،نوشته تایپی ریز صفحه کلیدش را بررسی کردم.
-می دونی الآن شوهرت کجاست؟
مات و مبهوت برایش تایپ کردم:
-به شما چه؟ شما کی هستی اومدی وسط زندگی ما؟
بیشتر از یک وکیل کاردرست و خبره؟
نوک انگشت هایم سر شده بودند.
بالافاصله پیام بعدی رسید:
-فکر کن یک رفیق دلسوز که می خواد تو رو از خیلی مسائل زندگی خصوصیت آگاه کنه!
لب هایم را با زبانم تر کردم و وحشت زده تایپ کردم:
-خب الآن کجاست؟
موهایم ریختند توی صورتم.
قلبم پایین ریخت و تنم طی چند ثانیه سرد شد!
-بیا این آدرس...فقط تا دیر نشده راه بیفت که بد صحنه ای رو ازشون از دست می دی!
با این جمله،فشارم افت کرد و سرم گیج رفت.
موبایل را توی جیبم انداختم.
نفسم گرفت.
با دست هایم گلویم را گرفتم و سرفه زدم.
تنم سرد شده بود و استرس داشت دل و روده ام را به هم می پیچید.
انگار صدای مردانه مهران توی گوشم می پیچید!
تا دیر نشده!
سریع از جا پریدم و لباس هایم را در آوردم.
یادم رفت حامله هستم و باید آرام تر رفتار کنم!
با خشونت موهای سرم را با کلیپس کوچکی بستم و مانتوی ساده طوسی بافت ظریفم را از ته چمدان بیرون کشیدم و تنم کردم.
شلوار و شالم را هم پوشیدم و با کیف دستی ام از خانه بیرون زدم.
تا وسط خیابان دویدم اما به یکباره مکث کردم.
دادم به آسمان ابری رفت:
-ای بابا موبایلم رو یادم رفت!
عقب عقب رفتم و ته کیفم را نگاهی انداختم.
تنم خیس عرقی سرد شده بود.
پول هم نداشتم!
با عصبانیت تا وسط کوچه رفتم و سوار ماشین غریبه ای شدم:
-خانم توروخدا من رو برسون خیابون زعفرانیه هر چی بخوای بهت می دم فقط توروخدا راه بیفت!
زن میانسال بیچاره،با دیدن من وحشت زده فرمان را چرخاند و به سمت خیابان رفت.
مدام برمی گشت و نگاهم می کرد و من هم با کف پایم روی زمین ضرب گرفته بودم!
سریع از ماشین پیاده شدم و کیفم را برداشتم:
-چقدر شد من برم خونه بهتون بدم؟
زن ترسیده گفت:
-هی...هیچی...بفرمایید!
ممنون آرامی گفتم و سمت در خانه مان دویدم.
زن گاز داد و رفت.
در پارکینگ را با کلید باز کردم و پشت ماشین جدید،زانتیای سفید بابا نشستم.
درش را کوبیدم که صدای بهنام تلخ در گوشم اکو شد:
-نامرد عالمم اگر نرم از تعمیرگاه زانتیام رو بگیرم!
همان شب اول تصادف!
چشم هایم رامحکم به هم فشردم.
بهنام عاشق زانتیای نو و سفید بود...بابا هم بعد مرگش،آن زانتیا را فروخته بود و حال یک جدیدتر برای مامان خریده بود اما هیچ کس سوارش نمی شد!
پشت رل نشستم و استارت زدم.
تنم بدجوری رعشه گرفته بود.
قطره عرقی از گوشه پیشانی ام به پایین شره کرد روی استخوان صورتم!
بعد مرگ بهنام اولین باری بود که سوار ماشین می شدم!
فرمان را چرخاندم و با ریموت در را باز کردم و از کوچه مان خارج شدم.
دست هایم سرد سرد شده بودند.
گریه ام گرفته بود و یک درصد فکر نمی کردم شاید مهران داشت به من دروغ می گفت!
وارد خیابان ها شدم و سرعتم را زیاد کردم.
آنقدر تند و کج رانندگی کردم که همه سرشان را از پنجره هاشان بیرون آورده بودند و فحش می دادند.
ماشین توی دست انداز ها و سراشیبی ها انگار پرواز می کرد!
خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم وچند باری نزدیک بود به آدم ها بزنم!
تند و بی وقفه رفتم تا به ورودی بوستان آب و آتش رسیدم.(پل طبیعت تهران)
کمربندم را باز کردم و پیاده شدم.
در را به هم کوبیدم.
وارد بوستان شدم و تند تند سمت خروجی دویدم.
نفسم تنگ شده بود و قلبم جوری می زد که ترسیدم همان وسط جلوی پاهایم بیفتد!
خودم را پرت کردم توی محوطه و اطرافم را نگاهی انداختم.
مهران توی آن سانتافه نقره ای،
ماشینی که معلوم نبود مال چه کسی است،روی صندلی نشسته بود و شیشه را پایین داد و از آن طرف خیابان لبخندی خونسرد تحویلم داد و به انتهای کوچه کنار در خروجی اشاره کرد.
از پله ها سرازیر شدم و آن سمت دویدم.
نمی دانستم چه کاره است...
آن جا اصلا چه خبر بود؟!
سرم را چرخاندم و بادیدن مرد بلند قامتی که روی زن ظریفی کنج کوچه خلوت خم شده بود،
به معنای واقعی قلبم متوقف شد!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
قسمت268
به قسمت صندوق رفتم و با دیدن اولین پیامش،موبایل را روبروی چشمان لرزانم گرفتم و با دقت و وحشت،نوشته تایپی ریز صفحه کلیدش را بررسی کردم.
-می دونی الآن شوهرت کجاست؟
مات و مبهوت برایش تایپ کردم:
-به شما چه؟ شما کی هستی اومدی وسط زندگی ما؟
بیشتر از یک وکیل کاردرست و خبره؟
نوک انگشت هایم سر شده بودند.
بالافاصله پیام بعدی رسید:
-فکر کن یک رفیق دلسوز که می خواد تو رو از خیلی مسائل زندگی خصوصیت آگاه کنه!
لب هایم را با زبانم تر کردم و وحشت زده تایپ کردم:
-خب الآن کجاست؟
موهایم ریختند توی صورتم.
قلبم پایین ریخت و تنم طی چند ثانیه سرد شد!
-بیا این آدرس...فقط تا دیر نشده راه بیفت که بد صحنه ای رو ازشون از دست می دی!
با این جمله،فشارم افت کرد و سرم گیج رفت.
موبایل را توی جیبم انداختم.
نفسم گرفت.
با دست هایم گلویم را گرفتم و سرفه زدم.
تنم سرد شده بود و استرس داشت دل و روده ام را به هم می پیچید.
انگار صدای مردانه مهران توی گوشم می پیچید!
تا دیر نشده!
سریع از جا پریدم و لباس هایم را در آوردم.
یادم رفت حامله هستم و باید آرام تر رفتار کنم!
با خشونت موهای سرم را با کلیپس کوچکی بستم و مانتوی ساده طوسی بافت ظریفم را از ته چمدان بیرون کشیدم و تنم کردم.
شلوار و شالم را هم پوشیدم و با کیف دستی ام از خانه بیرون زدم.
تا وسط خیابان دویدم اما به یکباره مکث کردم.
دادم به آسمان ابری رفت:
-ای بابا موبایلم رو یادم رفت!
عقب عقب رفتم و ته کیفم را نگاهی انداختم.
تنم خیس عرقی سرد شده بود.
پول هم نداشتم!
با عصبانیت تا وسط کوچه رفتم و سوار ماشین غریبه ای شدم:
-خانم توروخدا من رو برسون خیابون زعفرانیه هر چی بخوای بهت می دم فقط توروخدا راه بیفت!
زن میانسال بیچاره،با دیدن من وحشت زده فرمان را چرخاند و به سمت خیابان رفت.
مدام برمی گشت و نگاهم می کرد و من هم با کف پایم روی زمین ضرب گرفته بودم!
سریع از ماشین پیاده شدم و کیفم را برداشتم:
-چقدر شد من برم خونه بهتون بدم؟
زن ترسیده گفت:
-هی...هیچی...بفرمایید!
ممنون آرامی گفتم و سمت در خانه مان دویدم.
زن گاز داد و رفت.
در پارکینگ را با کلید باز کردم و پشت ماشین جدید،زانتیای سفید بابا نشستم.
درش را کوبیدم که صدای بهنام تلخ در گوشم اکو شد:
-نامرد عالمم اگر نرم از تعمیرگاه زانتیام رو بگیرم!
همان شب اول تصادف!
چشم هایم رامحکم به هم فشردم.
بهنام عاشق زانتیای نو و سفید بود...بابا هم بعد مرگش،آن زانتیا را فروخته بود و حال یک جدیدتر برای مامان خریده بود اما هیچ کس سوارش نمی شد!
پشت رل نشستم و استارت زدم.
تنم بدجوری رعشه گرفته بود.
قطره عرقی از گوشه پیشانی ام به پایین شره کرد روی استخوان صورتم!
بعد مرگ بهنام اولین باری بود که سوار ماشین می شدم!
فرمان را چرخاندم و با ریموت در را باز کردم و از کوچه مان خارج شدم.
دست هایم سرد سرد شده بودند.
گریه ام گرفته بود و یک درصد فکر نمی کردم شاید مهران داشت به من دروغ می گفت!
وارد خیابان ها شدم و سرعتم را زیاد کردم.
آنقدر تند و کج رانندگی کردم که همه سرشان را از پنجره هاشان بیرون آورده بودند و فحش می دادند.
ماشین توی دست انداز ها و سراشیبی ها انگار پرواز می کرد!
خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم وچند باری نزدیک بود به آدم ها بزنم!
تند و بی وقفه رفتم تا به ورودی بوستان آب و آتش رسیدم.(پل طبیعت تهران)
کمربندم را باز کردم و پیاده شدم.
در را به هم کوبیدم.
وارد بوستان شدم و تند تند سمت خروجی دویدم.
نفسم تنگ شده بود و قلبم جوری می زد که ترسیدم همان وسط جلوی پاهایم بیفتد!
خودم را پرت کردم توی محوطه و اطرافم را نگاهی انداختم.
مهران توی آن سانتافه نقره ای،
ماشینی که معلوم نبود مال چه کسی است،روی صندلی نشسته بود و شیشه را پایین داد و از آن طرف خیابان لبخندی خونسرد تحویلم داد و به انتهای کوچه کنار در خروجی اشاره کرد.
از پله ها سرازیر شدم و آن سمت دویدم.
نمی دانستم چه کاره است...
آن جا اصلا چه خبر بود؟!
سرم را چرخاندم و بادیدن مرد بلند قامتی که روی زن ظریفی کنج کوچه خلوت خم شده بود،
به معنای واقعی قلبم متوقف شد!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت269
پاهایم انگار از دویدن زیاد،
می تپیدند!
درست مثل قلبم!
قلبی که منقبض شد تا تمام نفرت و درد و حسرت تلنبار شده اش را،
با تمام توان،به داخل رگ ها و عروق بسته ام،پمپاژ کند!
ایستادم...دست های کوچک و سردم یواش یواش مشت شدند.
می دانستم کیارش بود...
قد بلند و شانه های کشیده و هیکل ورزیده و بازو های عضلانی او را چه کسی میان مابقی مردانی که به جز مهران می شناختم داشت؟
حتی پشت گردنش...موهای لخت لعنتی اش...کاش چشمم اشتباه دیده بود!
کاش بر نگشته بود و طوسی هایش را نمی بودم! کاش می دیدم غریبه ایست که با زنش خلوت کرده...نه...شوهر من وسط خیابان تا به حال مرا نبوسیده بود...
او حالا سر کار وشرکتش بود...نه امکان نداشت کیارشم باشد!
جلو تر رفتم و با کشیده شدن کفش های پاهای بی رمقم روی آسفالت کف کوچه، سر هر دویشان از دیوار کنده شد و او برگشت...
همان کت و شلوار شیک شکلاتی!
طوسی های خوشحال و خمارش،
مات و وحشت زده روی دست های گره کرده ام ثابت ماند و چند قدم جلو آمد...
دوباره برگشت.
توی آن تاریکی کوچه نتوانستم تشخیص بدهم دخترک که بود...
دخترکی که جای لب های چندش آورش،روی یقه لباس سفید شوهر من بود!
چند قدم نزدیک تر شدم که دختر از دیوار جدا شد و توی روشنایی قرار گرفت و صدای ناز و جیغش،
حالم به هم خورد و پتک محکمی به فرق سرم کوبید که آره...درست فکر کردی...همان خانم وکیل معروف است!
-ب...با...باران!
شالم باز شد.
کیارش لب هایش را چند بار باز بسته کرد و عقب جلو آمد.
آنقدر از دیدن من مات و مبهوت شده بود که نمی توانست کلمه ای حرف بزند!
همان وکیل عوضی...همان وکیل کلاش!
دندان به هم ساییدم...کثافت چه آرایشی هم برای شوهر من کرده بود!
نگاهم روی لب های لرزان غرق رژش ثابت ماند و یادم افتاد آرایش غلیظم را پاک نکردم و راه افتادم بین این همه آدم!
زنیکه از وحشت می لرزید و من جلو تر رفتم.
چانه ام لرزید...باور نمی کردم.
کاش یکی می آمد محکم به صورتم سیلی می زد تا از این خواب که نه...کابوس وحشتناک زجر آور بیدارم کند!
سرم گیج رفت و چشم هایم از اشک تار شد.
نه لعنتی الآن وقت گریه نیست!
برو جلو و آنقدر به سر و سینه اش بکوب که قلبش از این حجم نامردی و بی صفتی بایستد!
به آن دختره وکیل آب دهان پرت کن...داد بکش...اما خودخوری نکن!
نرو لعنتی نرو! فریاد بزن...
توی خودت نریز...توی خودت نریز که وضعیت قلبت اصلا مناسب نیست!
-با...باران...من...
چیزی داشت بگوید؟
مثل فیلم ها منطقی بگوید باید باهم صحبت می کنیم و برایت توضیح می دهم؟
من خسته و دلشکسته گوشم بدهکاربود؟
چه را می خواست توضیح بدهد؟ خیانت کثیفش را؟
چرا اصلا می خواست توضیح بدهد؟
چون کاری دست خودم ندهم؟
همچنین شوکی کافی بود برای ایستادن قلب بیماری که آنقدر تند می کوبید که صدایش را هم آن سیمای هرزه شنیده بود!
قدم هایم را بی اختیار تند کردم و از آن کوچه سرد و لعنتی خارج شدم.
دویدم...دلم می خواست محکم زمین بخورم و از خواب وحشتناک خیانت شوهرم بپرم!
پاهایم در هم می پیچیدند و کل تنم می سوخت!
آخ جوری تیر می کشید آن قلب لعنتی که نفسم بالا نمی آمد.
صدای فریادش را از پشت سرم شنیدم و قدم هایم را سرعت بیشتری بخشیدم.
-باران...باران...باران! وایسا...باران!
دویدم و دویدم و دویدم...
از محوطه گذاشتم،از پارک گذشتم...همه نگاهمان می کردند!
چه حیوان صفتی بود که دنبالم هم می آمد تا گندکاری اش را ماست مالی کند!
نفسم گرفت و به سرفه افتادم.
حالا دیگر بلند بلند گریه می کردم.
درد بدنم که از قلب دم مرگم نشات گرفته بود از طرفی،و درد به چشم دیدن خیانت شوهر عزیزم،پناهم،همه وجودم،همه کسم، از یک طرف دیگر تحملم را طاق کرده بود و داشت ذره ذره شیره جانم را می مکید!
به ماشینم رسیدم.
نفسی تازه کردم و سوارش شدم.
هنوز دنبالم می آمد.
در را بستم و سریع استارت زدم.
پارک را دور زد تا سمت ماشینش برود.
پایم را با خشم روی پدال فشردم و سمت خیابان گاز دادم.
ق
لبم دستانم را مغز استخوانم را سوزانده بود و درد و تپش های سنگینش نمی گذاشت حواسم را جمع کنم و درست رانندگی کنم!
با دیدن ماشین بزرگش پشت سرم،
تن آرام گرفته ام لرزید و باز سرعت زدم.
تند از من سبقت می گرفت تا چیزی را به من بگوید.
فریاد می کشید صبر کنم و شیشه را پایین بدهم اما من فقط گریه می کردم!
با آستین لباسم،چشم های خسته ام را پاک کردم.
لب های خشکیده ام می لرزیدند.
تمام تنم از درد، می سوخت!
دستم بی اختیار روی سیستم چرخید و صدای آهنگ را بالا بردم.
به قدری که صدای فریاد عشقم،
مرد خیانتکار زندگی ام را نشنوم!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت269
پاهایم انگار از دویدن زیاد،
می تپیدند!
درست مثل قلبم!
قلبی که منقبض شد تا تمام نفرت و درد و حسرت تلنبار شده اش را،
با تمام توان،به داخل رگ ها و عروق بسته ام،پمپاژ کند!
ایستادم...دست های کوچک و سردم یواش یواش مشت شدند.
می دانستم کیارش بود...
قد بلند و شانه های کشیده و هیکل ورزیده و بازو های عضلانی او را چه کسی میان مابقی مردانی که به جز مهران می شناختم داشت؟
حتی پشت گردنش...موهای لخت لعنتی اش...کاش چشمم اشتباه دیده بود!
کاش بر نگشته بود و طوسی هایش را نمی بودم! کاش می دیدم غریبه ایست که با زنش خلوت کرده...نه...شوهر من وسط خیابان تا به حال مرا نبوسیده بود...
او حالا سر کار وشرکتش بود...نه امکان نداشت کیارشم باشد!
جلو تر رفتم و با کشیده شدن کفش های پاهای بی رمقم روی آسفالت کف کوچه، سر هر دویشان از دیوار کنده شد و او برگشت...
همان کت و شلوار شیک شکلاتی!
طوسی های خوشحال و خمارش،
مات و وحشت زده روی دست های گره کرده ام ثابت ماند و چند قدم جلو آمد...
دوباره برگشت.
توی آن تاریکی کوچه نتوانستم تشخیص بدهم دخترک که بود...
دخترکی که جای لب های چندش آورش،روی یقه لباس سفید شوهر من بود!
چند قدم نزدیک تر شدم که دختر از دیوار جدا شد و توی روشنایی قرار گرفت و صدای ناز و جیغش،
حالم به هم خورد و پتک محکمی به فرق سرم کوبید که آره...درست فکر کردی...همان خانم وکیل معروف است!
-ب...با...باران!
شالم باز شد.
کیارش لب هایش را چند بار باز بسته کرد و عقب جلو آمد.
آنقدر از دیدن من مات و مبهوت شده بود که نمی توانست کلمه ای حرف بزند!
همان وکیل عوضی...همان وکیل کلاش!
دندان به هم ساییدم...کثافت چه آرایشی هم برای شوهر من کرده بود!
نگاهم روی لب های لرزان غرق رژش ثابت ماند و یادم افتاد آرایش غلیظم را پاک نکردم و راه افتادم بین این همه آدم!
زنیکه از وحشت می لرزید و من جلو تر رفتم.
چانه ام لرزید...باور نمی کردم.
کاش یکی می آمد محکم به صورتم سیلی می زد تا از این خواب که نه...کابوس وحشتناک زجر آور بیدارم کند!
سرم گیج رفت و چشم هایم از اشک تار شد.
نه لعنتی الآن وقت گریه نیست!
برو جلو و آنقدر به سر و سینه اش بکوب که قلبش از این حجم نامردی و بی صفتی بایستد!
به آن دختره وکیل آب دهان پرت کن...داد بکش...اما خودخوری نکن!
نرو لعنتی نرو! فریاد بزن...
توی خودت نریز...توی خودت نریز که وضعیت قلبت اصلا مناسب نیست!
-با...باران...من...
چیزی داشت بگوید؟
مثل فیلم ها منطقی بگوید باید باهم صحبت می کنیم و برایت توضیح می دهم؟
من خسته و دلشکسته گوشم بدهکاربود؟
چه را می خواست توضیح بدهد؟ خیانت کثیفش را؟
چرا اصلا می خواست توضیح بدهد؟
چون کاری دست خودم ندهم؟
همچنین شوکی کافی بود برای ایستادن قلب بیماری که آنقدر تند می کوبید که صدایش را هم آن سیمای هرزه شنیده بود!
قدم هایم را بی اختیار تند کردم و از آن کوچه سرد و لعنتی خارج شدم.
دویدم...دلم می خواست محکم زمین بخورم و از خواب وحشتناک خیانت شوهرم بپرم!
پاهایم در هم می پیچیدند و کل تنم می سوخت!
آخ جوری تیر می کشید آن قلب لعنتی که نفسم بالا نمی آمد.
صدای فریادش را از پشت سرم شنیدم و قدم هایم را سرعت بیشتری بخشیدم.
-باران...باران...باران! وایسا...باران!
دویدم و دویدم و دویدم...
از محوطه گذاشتم،از پارک گذشتم...همه نگاهمان می کردند!
چه حیوان صفتی بود که دنبالم هم می آمد تا گندکاری اش را ماست مالی کند!
نفسم گرفت و به سرفه افتادم.
حالا دیگر بلند بلند گریه می کردم.
درد بدنم که از قلب دم مرگم نشات گرفته بود از طرفی،و درد به چشم دیدن خیانت شوهر عزیزم،پناهم،همه وجودم،همه کسم، از یک طرف دیگر تحملم را طاق کرده بود و داشت ذره ذره شیره جانم را می مکید!
به ماشینم رسیدم.
نفسی تازه کردم و سوارش شدم.
هنوز دنبالم می آمد.
در را بستم و سریع استارت زدم.
پارک را دور زد تا سمت ماشینش برود.
پایم را با خشم روی پدال فشردم و سمت خیابان گاز دادم.
ق
لبم دستانم را مغز استخوانم را سوزانده بود و درد و تپش های سنگینش نمی گذاشت حواسم را جمع کنم و درست رانندگی کنم!
با دیدن ماشین بزرگش پشت سرم،
تن آرام گرفته ام لرزید و باز سرعت زدم.
تند از من سبقت می گرفت تا چیزی را به من بگوید.
فریاد می کشید صبر کنم و شیشه را پایین بدهم اما من فقط گریه می کردم!
با آستین لباسم،چشم های خسته ام را پاک کردم.
لب های خشکیده ام می لرزیدند.
تمام تنم از درد، می سوخت!
دستم بی اختیار روی سیستم چرخید و صدای آهنگ را بالا بردم.
به قدری که صدای فریاد عشقم،
مرد خیانتکار زندگی ام را نشنوم!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت270
آهنگ که شروع شد،تنم بیشتر از قبل سوخت و لرزید!
از درد قلبم،لبم را گزیدم و یک دسته فرمان را سفت چسبیدم.
اشک هایم را پاک کردم اما خیلی زود چشم های داغم باریدند.
-ولم کن لعنتی گمشو پی هرزه بازی هات!
آشغال لاشی!
جیغی کشیدم و باز پایم را روی پدال فشردم.
ولم نمی کرد...یا از چپ توی اتوبان مدرس سبقت می گرفت یا از راست!
خیابان خلوت بود اما نور ماشین ها،
چشمانم را آزار می داد.
با غمی وصف نشدنی به خودم می پیچیدم.
ولم کرد اون بی وفا
بین زمین و آسمون ولم کرد
می دونست چقدر می خوام خاطرشو
حالا باید چی کار کنم اون همه خاطرشو
عشق من...عشق من
حالم بده
بیا برگرد عزیزم یه کاری دست دو تامون نده
دیگه خستم از دنیایی که بعد تو شده ماتم کده
حالم بده جدایی بده
جامو توی دلت به جز من به کسی عشق من نده
دیگه بیشتر از این منو نسوزون و عذابم نده حالم بده
(حمیدعسگری،ولم کرد)
داشتم از درد آتش می گرفتم!
پاهایم کنار هم منقبض شده بودند و تنم هم جمع شده بود.
کیارش دست بردار نبود...هی با سرعت تا نزدیکی ام می آمد.
رگ های دست و پیشانی اش داشتند پاره می شدند از بس فریاد می کشید و من هم دلم برای آن صورت سرخ و چشم های غمگین می سوخت!
لعنت بهش که هنوز هم ازش متنفر نشدم!
لعنت!
محکم به فرمان کوبیدم:
-لعنت لعنت لعنت!
بلند جیغ کشیدم:
-عوضی!
پرده گوش هایم داشتند پاره می شدند.
همچنان دنبالم می آمد.
دست به فرمان برگشتم ماشینش را ببینم که ماشینم به سمت دیواره کنار اتوبان منحرف شد و دور خودش چرخید.
به صندلی چسبیدم و جیغ کشیدم.
ماشین متوقف شد اما حرکت تمامی ماشین های لاینی که در آن رانندگی می کردم متوقف شد.
صدای آژیر ماشین پلیس به بقیه صداهای تو مخی ام اضافه شد.
پاهایم آنقدر انرژی داشتند که بتوانم با آن ها یک نفر را به قصد کشت بزنم و بزنم و بکشم!
به سرم زد پایین بپرم.
پایین پریدم و سیستم را خاموش کردم و سوییچ را در آوردم.
تصادفات کوچکی بار آمده بود و اتوبان شدیدا شلوغ شده بود.
پیاده شدم و دویدم...
باید انرژی وحشتناک زیاد ماهیچه های منجمد پاهایم را تخلیه می کردم.
پیاده شد و دنبالم دوید...
رویم را بر گرداندم و شالم را روی سرم صاف کردم.
دویدم...آنقدر زیاد که نفسم گرفت و تنم به هم پیچید و توانم تحلیل رفت و نفهمیدم...همان گوشه ی اتوبان طویلی که ایستادم و به زانو افتادم،پایان تمام اتفاقات دور و برم بود!
سوار ماشینم شدم.
با سرعت دنبالش می کردم،فریاد می کشیدم ،نعره می زدم، اصلا چی شد که یهو اینجا پیداش شد؟
حتما کار همان زندی کثافت...
لبم را گزیدم.
سرعتش کار دستش می داد.
اصرار کردم شیشه را پایین بدهد اما نمی داد...
فریادی کشیدم و باز سرعت گرفتم.
به کنارش که رسیدم،ماشینش چرخی خورد و به دیوار چسبید.
ترسیده متوقف شدم.
نفس در سینه ام نمانده بود.
پیاده شد و ماشین را خاموش کرد و تا می توانست سمت ماشین های روشن اتوبان دوید.
پیاده شدم و محکم در را به هم کوبیدم.
می دانستم می خواست کاری دست خودش بدهد!
دویدم...دوید...دویدم...دوید!
تا آن که کنار لاین اتوبان ایستاد...
رمقی در تن لرزانش باقی نمانده بود.
رنگ از صورتش رفت و لب هایش کبود شد.
قدم هایم را باز تر برداشتم و بهش رسیدم.
زانو زده بود روی زمین و تمام مانتویش با خاک یکی شده بود.
دست راستش مشت شده بود روی قفسه سینه اش و سرفه می زد.
می دانستم دویدن برایش ضرر داشت...می دانستم هیجان و شوک برایش مثل سم بود!
دستپاچه جلو رفتم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت270
آهنگ که شروع شد،تنم بیشتر از قبل سوخت و لرزید!
از درد قلبم،لبم را گزیدم و یک دسته فرمان را سفت چسبیدم.
اشک هایم را پاک کردم اما خیلی زود چشم های داغم باریدند.
-ولم کن لعنتی گمشو پی هرزه بازی هات!
آشغال لاشی!
جیغی کشیدم و باز پایم را روی پدال فشردم.
ولم نمی کرد...یا از چپ توی اتوبان مدرس سبقت می گرفت یا از راست!
خیابان خلوت بود اما نور ماشین ها،
چشمانم را آزار می داد.
با غمی وصف نشدنی به خودم می پیچیدم.
ولم کرد اون بی وفا
بین زمین و آسمون ولم کرد
می دونست چقدر می خوام خاطرشو
حالا باید چی کار کنم اون همه خاطرشو
عشق من...عشق من
حالم بده
بیا برگرد عزیزم یه کاری دست دو تامون نده
دیگه خستم از دنیایی که بعد تو شده ماتم کده
حالم بده جدایی بده
جامو توی دلت به جز من به کسی عشق من نده
دیگه بیشتر از این منو نسوزون و عذابم نده حالم بده
(حمیدعسگری،ولم کرد)
داشتم از درد آتش می گرفتم!
پاهایم کنار هم منقبض شده بودند و تنم هم جمع شده بود.
کیارش دست بردار نبود...هی با سرعت تا نزدیکی ام می آمد.
رگ های دست و پیشانی اش داشتند پاره می شدند از بس فریاد می کشید و من هم دلم برای آن صورت سرخ و چشم های غمگین می سوخت!
لعنت بهش که هنوز هم ازش متنفر نشدم!
لعنت!
محکم به فرمان کوبیدم:
-لعنت لعنت لعنت!
بلند جیغ کشیدم:
-عوضی!
پرده گوش هایم داشتند پاره می شدند.
همچنان دنبالم می آمد.
دست به فرمان برگشتم ماشینش را ببینم که ماشینم به سمت دیواره کنار اتوبان منحرف شد و دور خودش چرخید.
به صندلی چسبیدم و جیغ کشیدم.
ماشین متوقف شد اما حرکت تمامی ماشین های لاینی که در آن رانندگی می کردم متوقف شد.
صدای آژیر ماشین پلیس به بقیه صداهای تو مخی ام اضافه شد.
پاهایم آنقدر انرژی داشتند که بتوانم با آن ها یک نفر را به قصد کشت بزنم و بزنم و بکشم!
به سرم زد پایین بپرم.
پایین پریدم و سیستم را خاموش کردم و سوییچ را در آوردم.
تصادفات کوچکی بار آمده بود و اتوبان شدیدا شلوغ شده بود.
پیاده شدم و دویدم...
باید انرژی وحشتناک زیاد ماهیچه های منجمد پاهایم را تخلیه می کردم.
پیاده شد و دنبالم دوید...
رویم را بر گرداندم و شالم را روی سرم صاف کردم.
دویدم...آنقدر زیاد که نفسم گرفت و تنم به هم پیچید و توانم تحلیل رفت و نفهمیدم...همان گوشه ی اتوبان طویلی که ایستادم و به زانو افتادم،پایان تمام اتفاقات دور و برم بود!
سوار ماشینم شدم.
با سرعت دنبالش می کردم،فریاد می کشیدم ،نعره می زدم، اصلا چی شد که یهو اینجا پیداش شد؟
حتما کار همان زندی کثافت...
لبم را گزیدم.
سرعتش کار دستش می داد.
اصرار کردم شیشه را پایین بدهد اما نمی داد...
فریادی کشیدم و باز سرعت گرفتم.
به کنارش که رسیدم،ماشینش چرخی خورد و به دیوار چسبید.
ترسیده متوقف شدم.
نفس در سینه ام نمانده بود.
پیاده شد و ماشین را خاموش کرد و تا می توانست سمت ماشین های روشن اتوبان دوید.
پیاده شدم و محکم در را به هم کوبیدم.
می دانستم می خواست کاری دست خودش بدهد!
دویدم...دوید...دویدم...دوید!
تا آن که کنار لاین اتوبان ایستاد...
رمقی در تن لرزانش باقی نمانده بود.
رنگ از صورتش رفت و لب هایش کبود شد.
قدم هایم را باز تر برداشتم و بهش رسیدم.
زانو زده بود روی زمین و تمام مانتویش با خاک یکی شده بود.
دست راستش مشت شده بود روی قفسه سینه اش و سرفه می زد.
می دانستم دویدن برایش ضرر داشت...می دانستم هیجان و شوک برایش مثل سم بود!
دستپاچه جلو رفتم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت271
شالش را روی موهایش درست کردم و دست لاغر وسردش را گرفتم تا بلندش کنم.
از درد دندان به هم می سایید.
-چت شد آخه تو لعنتی از کجا اومدی؟
نعره ام همزمان شد با سوت بلند ماشین مدل بالایی که با سرعت بالایی از کنارمان رد شد و تنها چند سانت با چرخ هایش فاصله داشتیم!
باد سردی می وزید و جمعیت زیادی داشتند جمع می شدند.
موهایم را از پشت کشیدم وبا وحشت بلندش کردم.
-باران...نگام کن...خوبی؟
انگار کمی توان ته تنش باقی مانده بود.
به زور در ودیوار بلند شد و عصبی به سینه ام مشت کوبید.
جوری هلم داد که اگر تعادلم را حفظ نکرده بودم داشتم زیر چرخ ماشین های پرسرعت جان می کندم!
فریاد زدم:
-حالت خوب نیست الآن بیا بریم...
آستینش را کشیدم اما با آن زانوهای سست و بی حال نتوانست قدم از قدم بردارد.
جیغ کشید:
-ولم کن آشغال...من ام...امشب رفتم خونه برات بهترین غذا رو پختم...اومدم که باهات بمونم...تو یک آشغالی! عوضی! ازت متنفرم...
ازت متنفرم حیوون...تو نباید زنده باشی...وجودت برای همه ما ننگه!
تا عمردارم نمی بخشمت...نمی بخشمت که احساسم رو کشتی...که دیوانم کردی...که اون شب تصادف بهنام باعث شدی به خاطر دیدنت و دیدن مهسا سر سفره عقد...تند رانندگی کنم و...
اون فاجعه به بار بیاد...
ازت...م...متنفرم...حیوون صفت...کاش بمیری کیارش...کاش بمیری که من رو کشتی!
قطره ای عرق از گوشه پیشانی ام آویزان شد.
تنم غرق عرق سرد بود...
قدرت فکر و عقلم با حرف هایش از بین رفت!
مثل مرده ای متحرک فقط ایستادم و نگاهش کردم.
دندان روی هم سایید و با نفرت آن عسلی های خیس و وحشی خمشگینش،نگاهم کرد.
نفسم را بیرون دادم و عقب رفتم.
جلوی پاهایم روی زمین افتاد.
از شدت درد به خودش پیچید و قطره اشکی به زور از گوشه چشمش روی زمین چکید.
با دست های مشت شده ایستاده بودم و با چشم هایی وق زده نگاهش می کردم.
تنش رعشه گرفت و کامل روی زمین دراز کشید.
حالا دیگر همه جمعیت خیابان دور مان جمع شده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.
باران جلوی چشمانم داشت جان می داد!
حتی نمی دانستم در آن لحظات دشوار،با چه توانی سر پا بودم و داشتم نفس می کشیدم؟
مچاله شد در خودش و چشم های کبود تر از لب های خشکش را بست و بی حال لب زد:
-از...از...ازت...مت...متنفر...متنفرم..
نم...نمی...بخش...بخشمت...کیا...
کیا...رش...نمی...بخش...مت...
همچنان نگاهش می کردم.
تنم یخ بسته بود.
چند نفری که دعوایمان را دیده بودند زنگ زدند به اورژانس...
من مات مانده بودم،میان زمین و آسمان!
دقیقا درست روی مرز باریک جنون!
نگاهش می کردم...
لب فرو بست و نفسش را بیرون داد.
دستش بی حرکت افتاد روی زمین و جسم مچاله شده اش از هم باز شد.
باران من مرد! باران من مرد؟
جان داد...جلوی چشمان خودم...به خاطر خودم...به خاطر سیما!
نمی دانستم آن لحظه چه کسی کنارم ایستاده بود اما محکم تکانم می داد،محکم!
به بازویم از روی کت چنگ می انداخت و فریاد می کشید:
-مرد حسابی زنت مرد!
زنگ بزنید اورژانس...وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
خانمت مرد...آقا...آقا...آقا!
همان طور مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه می کردم که روح از تن عشقم جدا می شد!
-یکی آب بپاشه رو صورتش...مشکلش چی بود؟
به شانه هایم ضربه زدند:
-آقا...آقا...حالت خوبه؟ آقا...یک کاری بکن وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
اما من گوشم بسته شده بود و فقط صحنه های چشم نواز صورتش را جلوی چشم هایم مرور می کردم.
خنده اش،لب هایش،چشم هایش،
موهای بلندش!
یاد خنده مهربان و بدن ظریفش،
یاد دست های سفید و دوست داشتنی اش،یاد وقتی که باهام حرف می زد و حرکت لب های خوش ترکیبش که حالا کبود و بسته بود!
ناگهانی خم شدم روی تنش...
دستم را روی نبض دستش گذاشتم...نمی زد...نه!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم...نه...نمی زد!
دست روی پیشانی اش کشیدم.
بدنش سرد سرد شده بود...سرد تر از هر سردی دیگر!
از دو قالب یخ سرد
تر!
حتی رنگش پریده بود...
سفید شده بود...رنگ ماه آسمان...عین مرده های واقعی!
سردی تنش تنم را لرزاند.
عقب عقب رفتم.
پا شدم...همان جور عقب عقب رفتم...وحشت داشتم...شوکه بودم!
اورژانس رسید.
جمعیت بیشتر شدند.
کنار باران نشستند.
یک خانم و یک آقا...
آقا گردن باران را به جلو و سرش را به عقب متمایل کرد.
و خانم فک قفل باران را باز کرد و تنفس مصنوعی را شروع کرد.
۱...۲...۳...
رویم را برگرداندم.
نمی خواستم ببینم...می خواستم تهی شوم...خالی شوم...بمیرم!
معجزه بود ایستاده بودم!
زانوهایم می لرزیدند.
نگاهم را به ماشین ها دوختم...
نورشان چشمم را می زد.
تنم بدجوری سرد شده بود...فقط نگاه های باران یادم آمد...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت271
شالش را روی موهایش درست کردم و دست لاغر وسردش را گرفتم تا بلندش کنم.
از درد دندان به هم می سایید.
-چت شد آخه تو لعنتی از کجا اومدی؟
نعره ام همزمان شد با سوت بلند ماشین مدل بالایی که با سرعت بالایی از کنارمان رد شد و تنها چند سانت با چرخ هایش فاصله داشتیم!
باد سردی می وزید و جمعیت زیادی داشتند جمع می شدند.
موهایم را از پشت کشیدم وبا وحشت بلندش کردم.
-باران...نگام کن...خوبی؟
انگار کمی توان ته تنش باقی مانده بود.
به زور در ودیوار بلند شد و عصبی به سینه ام مشت کوبید.
جوری هلم داد که اگر تعادلم را حفظ نکرده بودم داشتم زیر چرخ ماشین های پرسرعت جان می کندم!
فریاد زدم:
-حالت خوب نیست الآن بیا بریم...
آستینش را کشیدم اما با آن زانوهای سست و بی حال نتوانست قدم از قدم بردارد.
جیغ کشید:
-ولم کن آشغال...من ام...امشب رفتم خونه برات بهترین غذا رو پختم...اومدم که باهات بمونم...تو یک آشغالی! عوضی! ازت متنفرم...
ازت متنفرم حیوون...تو نباید زنده باشی...وجودت برای همه ما ننگه!
تا عمردارم نمی بخشمت...نمی بخشمت که احساسم رو کشتی...که دیوانم کردی...که اون شب تصادف بهنام باعث شدی به خاطر دیدنت و دیدن مهسا سر سفره عقد...تند رانندگی کنم و...
اون فاجعه به بار بیاد...
ازت...م...متنفرم...حیوون صفت...کاش بمیری کیارش...کاش بمیری که من رو کشتی!
قطره ای عرق از گوشه پیشانی ام آویزان شد.
تنم غرق عرق سرد بود...
قدرت فکر و عقلم با حرف هایش از بین رفت!
مثل مرده ای متحرک فقط ایستادم و نگاهش کردم.
دندان روی هم سایید و با نفرت آن عسلی های خیس و وحشی خمشگینش،نگاهم کرد.
نفسم را بیرون دادم و عقب رفتم.
جلوی پاهایم روی زمین افتاد.
از شدت درد به خودش پیچید و قطره اشکی به زور از گوشه چشمش روی زمین چکید.
با دست های مشت شده ایستاده بودم و با چشم هایی وق زده نگاهش می کردم.
تنش رعشه گرفت و کامل روی زمین دراز کشید.
حالا دیگر همه جمعیت خیابان دور مان جمع شده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.
باران جلوی چشمانم داشت جان می داد!
حتی نمی دانستم در آن لحظات دشوار،با چه توانی سر پا بودم و داشتم نفس می کشیدم؟
مچاله شد در خودش و چشم های کبود تر از لب های خشکش را بست و بی حال لب زد:
-از...از...ازت...مت...متنفر...متنفرم..
نم...نمی...بخش...بخشمت...کیا...
کیا...رش...نمی...بخش...مت...
همچنان نگاهش می کردم.
تنم یخ بسته بود.
چند نفری که دعوایمان را دیده بودند زنگ زدند به اورژانس...
من مات مانده بودم،میان زمین و آسمان!
دقیقا درست روی مرز باریک جنون!
نگاهش می کردم...
لب فرو بست و نفسش را بیرون داد.
دستش بی حرکت افتاد روی زمین و جسم مچاله شده اش از هم باز شد.
باران من مرد! باران من مرد؟
جان داد...جلوی چشمان خودم...به خاطر خودم...به خاطر سیما!
نمی دانستم آن لحظه چه کسی کنارم ایستاده بود اما محکم تکانم می داد،محکم!
به بازویم از روی کت چنگ می انداخت و فریاد می کشید:
-مرد حسابی زنت مرد!
زنگ بزنید اورژانس...وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
خانمت مرد...آقا...آقا...آقا!
همان طور مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه می کردم که روح از تن عشقم جدا می شد!
-یکی آب بپاشه رو صورتش...مشکلش چی بود؟
به شانه هایم ضربه زدند:
-آقا...آقا...حالت خوبه؟ آقا...یک کاری بکن وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
اما من گوشم بسته شده بود و فقط صحنه های چشم نواز صورتش را جلوی چشم هایم مرور می کردم.
خنده اش،لب هایش،چشم هایش،
موهای بلندش!
یاد خنده مهربان و بدن ظریفش،
یاد دست های سفید و دوست داشتنی اش،یاد وقتی که باهام حرف می زد و حرکت لب های خوش ترکیبش که حالا کبود و بسته بود!
ناگهانی خم شدم روی تنش...
دستم را روی نبض دستش گذاشتم...نمی زد...نه!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم...نه...نمی زد!
دست روی پیشانی اش کشیدم.
بدنش سرد سرد شده بود...سرد تر از هر سردی دیگر!
از دو قالب یخ سرد
تر!
حتی رنگش پریده بود...
سفید شده بود...رنگ ماه آسمان...عین مرده های واقعی!
سردی تنش تنم را لرزاند.
عقب عقب رفتم.
پا شدم...همان جور عقب عقب رفتم...وحشت داشتم...شوکه بودم!
اورژانس رسید.
جمعیت بیشتر شدند.
کنار باران نشستند.
یک خانم و یک آقا...
آقا گردن باران را به جلو و سرش را به عقب متمایل کرد.
و خانم فک قفل باران را باز کرد و تنفس مصنوعی را شروع کرد.
۱...۲...۳...
رویم را برگرداندم.
نمی خواستم ببینم...می خواستم تهی شوم...خالی شوم...بمیرم!
معجزه بود ایستاده بودم!
زانوهایم می لرزیدند.
نگاهم را به ماشین ها دوختم...
نورشان چشمم را می زد.
تنم بدجوری سرد شده بود...فقط نگاه های باران یادم آمد...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت272
نگاه که نکردم اما حدس زدم که عمل احیای قلبی انجام می دادند،نبضش را می گرفتند و...
-۱...۲...۳...۴...۵
حتی نمی خواستم بشنوم!
لب هایم خشکیده بودند و انرژی عجیبی از راه سوخته گلویم ساطع شده بود که امکان این را داشتم جوری فریاد بکشم که تمام زمین و زمان از درد توی قلبم بلرزد!
-نبض برگشت...تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)
زن به همکارش نگاه کرد.
با شنیدن این جمله رویم را برگرداندم.
خدارا صدا زدم...از اعماق قلبم...
از ته دلم...از لب های به هم چسبیده ام کلمه ای خارج نمی شد اما...
ازش خواستم اگر باران مرد،من هم بمیرم...ازش خواستم همین الآن ماشینی بهم بکوبد و کارم را تمام کند!
برگشتم...ناباور...نگاه خیره ی چشمان از حدقه بیرون زده ام،
می لرزید روی جسم نحیف بی جانی که روی زمین سرد دراز به دراز افتاده بود.
برقی چشمم را تار کرد.
فکر کنم برق اشک بود!
شانه هایم خم شدند.
کسانی که دعوایمان را شاهد بودند از دکتر پرسیدند امیدی هست؟!
می شنیدم...گوش هایم داغ شده بودند...برعکس تنم!
-تشخیص من IM هست...
(آنفارکتوس قلبی...سکته ی قلبی...حمله قلبی)
فعلا دچار آریتمی قلبی
(غیرطبیعی بودن ریتم قلب) شده...
هر چه سریع تر باید منتقلش کنیم بیمارستان تا باز ایست قلبی نشده...خانم حسنی برانکارد لطفا!
همکار هایشان پیاده شدند و باران را روی برانکارد گذاشتند.
یک قدم جلو رفتم.
صورتش مهتابی شده بود و تارهای موهایش از گوشه پیشانی اش آویزان شده بودند.
موهایش را به خاطر من بافته بود!
شالش باز شده بود و دست های بی جانش از برانکارد آویزان بودند.
به داخل ماشینشان بردنش...
مامور به سرعت جمعیت را گشت و داد کشید:
-اوضاع وخیمه...سریع تر همراه بیمار رو پیدا کنید باید با ما بیان!
همه به منی که مات سر جایم خشکیده بودم خیره شدند.
مرد جلو آمد و نسبت بیمار را پرسید و یک سری سئوالات مزخرفی که درکشان نمی کردم.
منطق،احساس،قلبم،همه چیزم در هم پیچیده شده بودند.
مبهوت فقط نگاهش می کردم.
قطره اشکی از سد چشمان یخ بسته ام عبور کرد و روی صورتم لغزید.
فقط نگاه کردم.
-آقا حالتون خوبه؟ ما می ریم بیمارستان مهر...از لحاظ تجهیزات اونجا از همه جا بهتره...راه بیفتید دنبالمون...بهتر شدید منتظرتونیم باید برای بستری فرم پر کنید بجنبید تا بیمارتون از بین نرفته!
دوید و سوار ماشین شد.
جمعیت پراکنده شدند.
هر کس یک چیزی می گفت.
با کمر خمیده و شانه های فرو افتاده قدم های صدکیلویی ام را بلند کردم و به زحمت به سمت محوطه بوستان راه افتادم.
از بین چند نفر گذشتم،بهشان تنه زدم،تا اینکه تا وسط خیابان رسیدم،ماشین بزرگی دقیقا چند سانتی پاهای لرزانم توقف کرد و نورش چشم هایم را بست.
عقب تر رفتم که نورش را خاموش کرد.
ماشین خودم بود!
سیما پشت رل نشسته بود و گریه می کرد.
توان این را نداشتم که رانندگی کنم.
بی حرف کنارش سوار شدم و در را بستم.
خیلی ها بهم چشم غره رفتند و پشت سرم صفحه هایی که نگذاشتند!
در را آن چنان محکم کوبیدم که سیما لرزید.
آرایشش روی صورتش پخش شده بودو حلقه های سیاه ریمل با اشک هایش پایین آمده بودند.
شالش را گره زد و با استرس پرسید:
-سو...سوییچت رو روی ماشین جا گذاشته بودی...چی...چی شد؟
کجا رفت؟ راضیش کردی؟
فقط نگاهش کردم.
پلک هایم گرم شدند.
خوابم می آمد؟!
-چرا حرف نمی زنی چی شده کیارش؟
رنگت پریده...لب هات چرا این رنگی شدن؟
چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
هم حال نداشتم حرف بزنم،
هم نمی دانستم باید چه بگویم!
چرا توضیح می دادم؟ زنم مرد؟
سیما اصرار و گریه می کرد.
اما من بی حرکت با دست های مشت شده چشمانم را بسته بودم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت272
نگاه که نکردم اما حدس زدم که عمل احیای قلبی انجام می دادند،نبضش را می گرفتند و...
-۱...۲...۳...۴...۵
حتی نمی خواستم بشنوم!
لب هایم خشکیده بودند و انرژی عجیبی از راه سوخته گلویم ساطع شده بود که امکان این را داشتم جوری فریاد بکشم که تمام زمین و زمان از درد توی قلبم بلرزد!
-نبض برگشت...تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)
زن به همکارش نگاه کرد.
با شنیدن این جمله رویم را برگرداندم.
خدارا صدا زدم...از اعماق قلبم...
از ته دلم...از لب های به هم چسبیده ام کلمه ای خارج نمی شد اما...
ازش خواستم اگر باران مرد،من هم بمیرم...ازش خواستم همین الآن ماشینی بهم بکوبد و کارم را تمام کند!
برگشتم...ناباور...نگاه خیره ی چشمان از حدقه بیرون زده ام،
می لرزید روی جسم نحیف بی جانی که روی زمین سرد دراز به دراز افتاده بود.
برقی چشمم را تار کرد.
فکر کنم برق اشک بود!
شانه هایم خم شدند.
کسانی که دعوایمان را شاهد بودند از دکتر پرسیدند امیدی هست؟!
می شنیدم...گوش هایم داغ شده بودند...برعکس تنم!
-تشخیص من IM هست...
(آنفارکتوس قلبی...سکته ی قلبی...حمله قلبی)
فعلا دچار آریتمی قلبی
(غیرطبیعی بودن ریتم قلب) شده...
هر چه سریع تر باید منتقلش کنیم بیمارستان تا باز ایست قلبی نشده...خانم حسنی برانکارد لطفا!
همکار هایشان پیاده شدند و باران را روی برانکارد گذاشتند.
یک قدم جلو رفتم.
صورتش مهتابی شده بود و تارهای موهایش از گوشه پیشانی اش آویزان شده بودند.
موهایش را به خاطر من بافته بود!
شالش باز شده بود و دست های بی جانش از برانکارد آویزان بودند.
به داخل ماشینشان بردنش...
مامور به سرعت جمعیت را گشت و داد کشید:
-اوضاع وخیمه...سریع تر همراه بیمار رو پیدا کنید باید با ما بیان!
همه به منی که مات سر جایم خشکیده بودم خیره شدند.
مرد جلو آمد و نسبت بیمار را پرسید و یک سری سئوالات مزخرفی که درکشان نمی کردم.
منطق،احساس،قلبم،همه چیزم در هم پیچیده شده بودند.
مبهوت فقط نگاهش می کردم.
قطره اشکی از سد چشمان یخ بسته ام عبور کرد و روی صورتم لغزید.
فقط نگاه کردم.
-آقا حالتون خوبه؟ ما می ریم بیمارستان مهر...از لحاظ تجهیزات اونجا از همه جا بهتره...راه بیفتید دنبالمون...بهتر شدید منتظرتونیم باید برای بستری فرم پر کنید بجنبید تا بیمارتون از بین نرفته!
دوید و سوار ماشین شد.
جمعیت پراکنده شدند.
هر کس یک چیزی می گفت.
با کمر خمیده و شانه های فرو افتاده قدم های صدکیلویی ام را بلند کردم و به زحمت به سمت محوطه بوستان راه افتادم.
از بین چند نفر گذشتم،بهشان تنه زدم،تا اینکه تا وسط خیابان رسیدم،ماشین بزرگی دقیقا چند سانتی پاهای لرزانم توقف کرد و نورش چشم هایم را بست.
عقب تر رفتم که نورش را خاموش کرد.
ماشین خودم بود!
سیما پشت رل نشسته بود و گریه می کرد.
توان این را نداشتم که رانندگی کنم.
بی حرف کنارش سوار شدم و در را بستم.
خیلی ها بهم چشم غره رفتند و پشت سرم صفحه هایی که نگذاشتند!
در را آن چنان محکم کوبیدم که سیما لرزید.
آرایشش روی صورتش پخش شده بودو حلقه های سیاه ریمل با اشک هایش پایین آمده بودند.
شالش را گره زد و با استرس پرسید:
-سو...سوییچت رو روی ماشین جا گذاشته بودی...چی...چی شد؟
کجا رفت؟ راضیش کردی؟
فقط نگاهش کردم.
پلک هایم گرم شدند.
خوابم می آمد؟!
-چرا حرف نمی زنی چی شده کیارش؟
رنگت پریده...لب هات چرا این رنگی شدن؟
چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
هم حال نداشتم حرف بزنم،
هم نمی دانستم باید چه بگویم!
چرا توضیح می دادم؟ زنم مرد؟
سیما اصرار و گریه می کرد.
اما من بی حرکت با دست های مشت شده چشمانم را بسته بودم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت273
صدای بلند مشت هایی را روی شیشه پنجره شنیدم.
از جا پریدم و حیرت زده به این طرف و آن طرف نگاه کردم.
مامان من،مامان باران و پدرهایمان ایستاده بودند.
مامان من به شیشه مشت می کوبید و خاله متعجب به من و سیما زل زده بود.
این ها از کجا فهمیده بودند؟!
از کجا آمده بودند؟
مامان من فحش می داد،داد می کشید که این دختری که کنارت نشسته کیست وبارانم کجاست؟
به سیما اشاره کردم.
لب نتوانستم باز کنم.
سیما سرعت را گرفت و دست شان روی شیشه ها کشیده شد.
سرعت سرعت سرعت!
تند از بین ماشین ها سبقت می گرفت:
-این ها کی بو
دن؟ پدر ومادر هاتون؟ کیارش چه اتفاقی افتاد یهو؟ خب لعنتی یک کلمه حرف بزن!
لبم به نشانه پوزخند بالا رفت و باز چشم هایم را بستم.
-باران...چی شد؟ کجا رفت؟
این ها از کجا اومدن؟
اشک هایش را پاک کرد:
-من که می دونم...زیر سر این مهران کثافته...این عوضی...گفته بودم زهرش رو بالاخره بهمون می ریزه...گفته بودم بی چارمون می کنه...می دونستم از پانمی شینه وبه تعداد تک تک سال هایی که گفت دوستت دارم و من ولش کردم می خواد اذیتمون کنه...تنمون رو بلرزونه...گفتم نریم...می دونستم...می دونستم...همش تقصیر منه...کاش من بمیرم...کجا رفت حالا حالش خوبه؟
چشم هایم را باز کردم و مات نگاهش کردم.
-مرد...
حیرت زده برگشت سمتم و زد روی ترمز.
گوشه خیابان متوقف شدیم.
چشم هایش بیشتر از این باز نمی شدند!
-چ...چی؟...م...مرد؟
چ...چه جوری؟
فقط از باران،همان جسم ظریف سرد و لب های کبود و چشم های متورم بسته پیش چشمم بود!
حرف های دکتره را فراموش کرده بودم...گفت بیمارستان مهر؟
گفت سالم بود و فقط نبضش کند می زد اما فقط آن صحنه وحشتناک جان دادنش روبروی چشمانم بود!
-مرد...از...از...
صدایم آنقدر گرفته بود که سیما وحشت کرد!
-از...خیانت من...از درد تنهاییش...از این...که من روبا تو...دید...گف...گفت نمی بخشمت...گفت...گفت متن...متنفرم ازت...گفت...نمی بخشمت گفت...
-کیارش حالت خوب نیست؟
چت شد یهو؟
نفسم رفت و باز به سرفه افتادم.
دستش را روی بازویم گذاشت:
-داروهات...داروهات رو خوردی؟
سرم را تکان دادم و به صندلی تکیه زدم.
خس خس می کردم...
سیما گازش را گرفت:
-کجا بردنش حالا؟
مگه می شه مرده باشه؟!
تنم داشت می سوخت...حالا دست هایم فقط سرد بودند!
-بیمارستان...
مات و حیرت زده بودم.
حتی نمی دانستم باید چه بگویم!
به این طرف و آن طرف نگاه می کردم...دنبال باران می گشتم...نبود!
-کجاست؟ کدوم بیمارستان؟
-نیست...انگار رفته...رفته خونه خودمون...شاید خونه باباش...هان؟
سیما وحشت زده چشم هایش را در کاسه سرش چرخاند و پرسید:
-یعنی...یعنی چی؟
چت شده؟ بریم خونه استراحت کنی؟ حالت خیلی خرابه...نمی برمت بیمارستان...زده به سرت همش به خاطر من لعنتیه...
صدای گریه اش تنم را منقبض کرد.
اعصابم...حالم و روزم...وای...
کاش یکی می آمد و از این بی خبری نجاتم می داد.
محکم می کوبید به صورتم...درد پنجه های ظریفش هنوز به روی تن خسته وا مانده ام بود!
وای برمن...وای برمن...وای بر من!
**************
سیما،سوییچ را برای کیارش پرتاب کرد و کیارش دوید دنبال باران...
سیما سرش را میان دستانش فشرد و زار زد.
به همان دیوار لعنتی سنگی ای که چسبیده بود و کیارش را بوسیده بود،تکیه داد و روی زمین نشست.
مانتویش روی آسفالت پهن شد.
موهایش بیرون ریختند و با غم گریه کرد.
کیارش را تا به حال آن گونه مات و خسته ندیده بود!
و باران را...آن چنان شگفت زده و عصبانی...با نفرتی که به وضوح در چشم های روشن عسلی اش خود نمایی می کرد!
با شنیدن صدای قدم های پایی،
سرش را بلند کرد و توی تاریکی به قامتی بلند و مرد چهارشانه ای خیره شد.
وحشت وجودش را لرزاند و گلویش سوخت!
کف دست هایش که روی آسفالت سرد زمین بودند،آتش گرفته بودند.
سرش را به دیوار تکیه داد ولرزیده زمزمه کرد:
-ک...کی...کی هستی؟
حالا توی این فرعی خلوت و تاریک،کسی مزاحمش می شد چه؟
شوهرش که پی باران دویده بود...خودش هم باید می رفت دنبال کیارش...
اشتباه کرده بود همانجا نشسته بود!
چشم های گردش را با آستین لباسش پاک کرد و بلند شد.
شالش را روی شانه اش انداخت و به دیوار چسبید.
سایه مرد بلند قد نزدیک تر شد و او وحشت کرد!
نفسش را بیرون فرستاد و با جیغ گفت:
-کی هستی تو؟
با برق چشمان مشکی ای که مثل تیری توی نگاهش نشست،خودش را روی دیوار کشید و آب دهانش را قورت داد!
-سلام عشقم...خوشحال نشدی؟
صدای مهران،بوی عطر مهران،موهای لخت مهران،شانه های مهران!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت273
صدای بلند مشت هایی را روی شیشه پنجره شنیدم.
از جا پریدم و حیرت زده به این طرف و آن طرف نگاه کردم.
مامان من،مامان باران و پدرهایمان ایستاده بودند.
مامان من به شیشه مشت می کوبید و خاله متعجب به من و سیما زل زده بود.
این ها از کجا فهمیده بودند؟!
از کجا آمده بودند؟
مامان من فحش می داد،داد می کشید که این دختری که کنارت نشسته کیست وبارانم کجاست؟
به سیما اشاره کردم.
لب نتوانستم باز کنم.
سیما سرعت را گرفت و دست شان روی شیشه ها کشیده شد.
سرعت سرعت سرعت!
تند از بین ماشین ها سبقت می گرفت:
-این ها کی بو
دن؟ پدر ومادر هاتون؟ کیارش چه اتفاقی افتاد یهو؟ خب لعنتی یک کلمه حرف بزن!
لبم به نشانه پوزخند بالا رفت و باز چشم هایم را بستم.
-باران...چی شد؟ کجا رفت؟
این ها از کجا اومدن؟
اشک هایش را پاک کرد:
-من که می دونم...زیر سر این مهران کثافته...این عوضی...گفته بودم زهرش رو بالاخره بهمون می ریزه...گفته بودم بی چارمون می کنه...می دونستم از پانمی شینه وبه تعداد تک تک سال هایی که گفت دوستت دارم و من ولش کردم می خواد اذیتمون کنه...تنمون رو بلرزونه...گفتم نریم...می دونستم...می دونستم...همش تقصیر منه...کاش من بمیرم...کجا رفت حالا حالش خوبه؟
چشم هایم را باز کردم و مات نگاهش کردم.
-مرد...
حیرت زده برگشت سمتم و زد روی ترمز.
گوشه خیابان متوقف شدیم.
چشم هایش بیشتر از این باز نمی شدند!
-چ...چی؟...م...مرد؟
چ...چه جوری؟
فقط از باران،همان جسم ظریف سرد و لب های کبود و چشم های متورم بسته پیش چشمم بود!
حرف های دکتره را فراموش کرده بودم...گفت بیمارستان مهر؟
گفت سالم بود و فقط نبضش کند می زد اما فقط آن صحنه وحشتناک جان دادنش روبروی چشمانم بود!
-مرد...از...از...
صدایم آنقدر گرفته بود که سیما وحشت کرد!
-از...خیانت من...از درد تنهاییش...از این...که من روبا تو...دید...گف...گفت نمی بخشمت...گفت...گفت متن...متنفرم ازت...گفت...نمی بخشمت گفت...
-کیارش حالت خوب نیست؟
چت شد یهو؟
نفسم رفت و باز به سرفه افتادم.
دستش را روی بازویم گذاشت:
-داروهات...داروهات رو خوردی؟
سرم را تکان دادم و به صندلی تکیه زدم.
خس خس می کردم...
سیما گازش را گرفت:
-کجا بردنش حالا؟
مگه می شه مرده باشه؟!
تنم داشت می سوخت...حالا دست هایم فقط سرد بودند!
-بیمارستان...
مات و حیرت زده بودم.
حتی نمی دانستم باید چه بگویم!
به این طرف و آن طرف نگاه می کردم...دنبال باران می گشتم...نبود!
-کجاست؟ کدوم بیمارستان؟
-نیست...انگار رفته...رفته خونه خودمون...شاید خونه باباش...هان؟
سیما وحشت زده چشم هایش را در کاسه سرش چرخاند و پرسید:
-یعنی...یعنی چی؟
چت شده؟ بریم خونه استراحت کنی؟ حالت خیلی خرابه...نمی برمت بیمارستان...زده به سرت همش به خاطر من لعنتیه...
صدای گریه اش تنم را منقبض کرد.
اعصابم...حالم و روزم...وای...
کاش یکی می آمد و از این بی خبری نجاتم می داد.
محکم می کوبید به صورتم...درد پنجه های ظریفش هنوز به روی تن خسته وا مانده ام بود!
وای برمن...وای برمن...وای بر من!
**************
سیما،سوییچ را برای کیارش پرتاب کرد و کیارش دوید دنبال باران...
سیما سرش را میان دستانش فشرد و زار زد.
به همان دیوار لعنتی سنگی ای که چسبیده بود و کیارش را بوسیده بود،تکیه داد و روی زمین نشست.
مانتویش روی آسفالت پهن شد.
موهایش بیرون ریختند و با غم گریه کرد.
کیارش را تا به حال آن گونه مات و خسته ندیده بود!
و باران را...آن چنان شگفت زده و عصبانی...با نفرتی که به وضوح در چشم های روشن عسلی اش خود نمایی می کرد!
با شنیدن صدای قدم های پایی،
سرش را بلند کرد و توی تاریکی به قامتی بلند و مرد چهارشانه ای خیره شد.
وحشت وجودش را لرزاند و گلویش سوخت!
کف دست هایش که روی آسفالت سرد زمین بودند،آتش گرفته بودند.
سرش را به دیوار تکیه داد ولرزیده زمزمه کرد:
-ک...کی...کی هستی؟
حالا توی این فرعی خلوت و تاریک،کسی مزاحمش می شد چه؟
شوهرش که پی باران دویده بود...خودش هم باید می رفت دنبال کیارش...
اشتباه کرده بود همانجا نشسته بود!
چشم های گردش را با آستین لباسش پاک کرد و بلند شد.
شالش را روی شانه اش انداخت و به دیوار چسبید.
سایه مرد بلند قد نزدیک تر شد و او وحشت کرد!
نفسش را بیرون فرستاد و با جیغ گفت:
-کی هستی تو؟
با برق چشمان مشکی ای که مثل تیری توی نگاهش نشست،خودش را روی دیوار کشید و آب دهانش را قورت داد!
-سلام عشقم...خوشحال نشدی؟
صدای مهران،بوی عطر مهران،موهای لخت مهران،شانه های مهران!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت274
لرزیده نگاهش کرد.
درمانده گفت:
-تو باران رو کشوندی اینجا...درست...درسته؟
مهران آن شب از همیشه زیبا تر شده بود!
چشم هایش برق می زدند...
قرمز وخمار شده بودند...لب هایش انگار سرخ تر شده بودند و پیراهن مشکی اش چقدر به آن صورت نازنین و ابروان گره خورده نفسگیر،می آمد!
لبخندی زد و ردیف دندان های سفیدش درخشیدند.
-آره...گفته بودم نمی ترسم...عقب نمی کشم...کنار نمی زنم...نگفته بودم؟
لحن صدایش مرموز بود و سیمای ترسیده را وحشت زده تر می کرد.
علی الخصوص که انتهای کوچه ای بی عابر و خلوت و تاریک گیرش آورده بود که حالا نه کیارشی در کار بود و نه هیچکس دیگر!
نفس هایش می لرزیدند...
تیغه بینی اش از بوی الکلی که از مهران می آمد،سوخت.
-تو...تو...مستی...ا...الآن حواست...نی...نیست...برو کنار...می خوام رد شم...
برو گمشو...زهرت رو ریختی دیگه...دیگه چی می خوای از جونمون؟!
مهران نزدیک تر شد و یک دستش را سمت راست سیما روی دیوار و یک دست دیگرش را به صورت ستون وار سمت چپ سیما گذاشت و روی سیما خم شد.
-وجودت رو می خوام عزیزم...
بیا باهم بریم که خیلی تشنتم...بیا...
آستین مانتوی سیما را گرفت و دنبال خودش کشید.
-فقط همین یک شب رو با من باش...بعد ولت می کنم بری
به جهنم...پیش همون...کیارش جونت!
سیما لال شده بود و فقط اشک می ریخت.
ترسید چیزی بگوید...آرام همراهش تا سر کوچه رفت و تا چند مرد دید،دستش را از حصار انگشتان قوی مهران آزاد کرد و دوان دوان پشت مردی قدبلند پناه گرفت:
-آقا مزاحمم شده توروخدا...
مردها سمت مهران رفتند...مهران از شدت مستی،چشم هایش می آمدند و می رفتند.
عقب عقب رفت و مرد ها سمتش رفتند.
ندید با مهران چه کردند...
در حالی که زار می زد خودش را پشت محوطه انداخت و ماشین بزرگ کیارش را وسط اتوبان،روشن دید.
سوارش شد و سمت لاینی که پر از جمعیت بود حرکت کرد که با دیدن کیارش رنگ پریده و بی جانی که عین مرده متحرک روبروی ماشین ایستاده بود،توقف کرد و اشک هایش را پاک نمود.
کیارش بی حرف سوار شد و چنان در را کوبید که قلب سیما هری ریخت!
-سو...سوییچت رو روی ماشین جا گذاشته بودی...چی...چی شد؟
کجا رفت؟ راضیش کردی؟
بعد از امضای تسویه حساب آخرین مهندس،صاف ایستادم و خودکار را روی میز انداختم.
همه رفتند...هیچ کس نبود!
در را بستم و به کارگر هایی که در قسمت های مختلف شرکت کار می کردند،آرام گفتم:
-برین قسمت کارگزینی از اون سمت برین مدیریت استعفا نامه بگیرید بیارید من امضا کنم چک تسویه بدم برید به سلامت...
کارگرها شلوغ کردند و جلوی پنجره جبهه گرفتند و من هم دستی به صورتم کشیدم و بی حوصله داد کشیدم:
-دوستان عزیز،احتیاجی به کمک هیچکدومتون نیست بفرمایید وفاداری شما به من اثبات شده قبلا...الآن شرکت ورشکست شده و هیچ کس حاضر نیست همکاری کنه من به همه چک تسویه رو فرستادم...
بفرمایید!
با رفتن و دورشدنشان،شیشه پنجره را از غبار پاک کردم و پنجره را بستم.
پرده را کشیدم و روی صندلی گردانم نشستم و به محوطه پشت شرکت شهرک صنعتی خیره شدم.
چرخی خوردم و یک نخ سیگار در آوردم.
نشسته بودم وسط اتاقی که زمانی روشن بود و پرتردد و حال باد سرد زمستانی از یک سمتش می وزید و به سمت دیگرش می رفت.
پرده های کهنه اش تکان می خوردند و حالا تاریک و مسکوت وسرد بود!
تمام کمد ها،کشوها،میزوصندلی ها و وسایل آزمایشگاه را فروخته بودیم که حقوق مهندسین را حساب کنیم...همه رفتند...تنها صدای کلاغ های سیاه شومی بود که در آسمان ابری می پیچید و سکوت مرگبار اتاق را می شکست...
همه راهرو ها و اتاق های شرکت خالی از وسیله بودبه غیر از اتاق من که میز بزرگ و صندلی گردانم را حفظ کرده بودم.
در را بستم و آمدم باز نشستم.
نفس عمیقی کشیدم که سرمای زمستانی پرزهای بینی ام را لمس کرد و به عطسه افتادم.
سکوت محض و آرامشی تلخ و ناگوار...که در سرمای زمستان برفی سال،یخ بسته بود.
پاهایم را دراز کردم و روی هم روی میز گذاشتم و به صندلی گردان تکیه زدم.
فندک قهوه ای رنگم را بالا آوردم و سیگارم را نرم آتش زدم.
دستی به موهایم کشیدم و از سیگار عمیق کام گرفتم.
غرق در فکر و خیال وسکوت،
به فنجان پنجمی قهوه تلخم زل زدم که حالا درون بدنه اش،بیش از یک جعبه ته سیگار مچاله شده بود!
اتاق غرق دود شده بود و وضعیت ریه هایم بدتر از بدتر!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت274
لرزیده نگاهش کرد.
درمانده گفت:
-تو باران رو کشوندی اینجا...درست...درسته؟
مهران آن شب از همیشه زیبا تر شده بود!
چشم هایش برق می زدند...
قرمز وخمار شده بودند...لب هایش انگار سرخ تر شده بودند و پیراهن مشکی اش چقدر به آن صورت نازنین و ابروان گره خورده نفسگیر،می آمد!
لبخندی زد و ردیف دندان های سفیدش درخشیدند.
-آره...گفته بودم نمی ترسم...عقب نمی کشم...کنار نمی زنم...نگفته بودم؟
لحن صدایش مرموز بود و سیمای ترسیده را وحشت زده تر می کرد.
علی الخصوص که انتهای کوچه ای بی عابر و خلوت و تاریک گیرش آورده بود که حالا نه کیارشی در کار بود و نه هیچکس دیگر!
نفس هایش می لرزیدند...
تیغه بینی اش از بوی الکلی که از مهران می آمد،سوخت.
-تو...تو...مستی...ا...الآن حواست...نی...نیست...برو کنار...می خوام رد شم...
برو گمشو...زهرت رو ریختی دیگه...دیگه چی می خوای از جونمون؟!
مهران نزدیک تر شد و یک دستش را سمت راست سیما روی دیوار و یک دست دیگرش را به صورت ستون وار سمت چپ سیما گذاشت و روی سیما خم شد.
-وجودت رو می خوام عزیزم...
بیا باهم بریم که خیلی تشنتم...بیا...
آستین مانتوی سیما را گرفت و دنبال خودش کشید.
-فقط همین یک شب رو با من باش...بعد ولت می کنم بری
به جهنم...پیش همون...کیارش جونت!
سیما لال شده بود و فقط اشک می ریخت.
ترسید چیزی بگوید...آرام همراهش تا سر کوچه رفت و تا چند مرد دید،دستش را از حصار انگشتان قوی مهران آزاد کرد و دوان دوان پشت مردی قدبلند پناه گرفت:
-آقا مزاحمم شده توروخدا...
مردها سمت مهران رفتند...مهران از شدت مستی،چشم هایش می آمدند و می رفتند.
عقب عقب رفت و مرد ها سمتش رفتند.
ندید با مهران چه کردند...
در حالی که زار می زد خودش را پشت محوطه انداخت و ماشین بزرگ کیارش را وسط اتوبان،روشن دید.
سوارش شد و سمت لاینی که پر از جمعیت بود حرکت کرد که با دیدن کیارش رنگ پریده و بی جانی که عین مرده متحرک روبروی ماشین ایستاده بود،توقف کرد و اشک هایش را پاک نمود.
کیارش بی حرف سوار شد و چنان در را کوبید که قلب سیما هری ریخت!
-سو...سوییچت رو روی ماشین جا گذاشته بودی...چی...چی شد؟
کجا رفت؟ راضیش کردی؟
بعد از امضای تسویه حساب آخرین مهندس،صاف ایستادم و خودکار را روی میز انداختم.
همه رفتند...هیچ کس نبود!
در را بستم و به کارگر هایی که در قسمت های مختلف شرکت کار می کردند،آرام گفتم:
-برین قسمت کارگزینی از اون سمت برین مدیریت استعفا نامه بگیرید بیارید من امضا کنم چک تسویه بدم برید به سلامت...
کارگرها شلوغ کردند و جلوی پنجره جبهه گرفتند و من هم دستی به صورتم کشیدم و بی حوصله داد کشیدم:
-دوستان عزیز،احتیاجی به کمک هیچکدومتون نیست بفرمایید وفاداری شما به من اثبات شده قبلا...الآن شرکت ورشکست شده و هیچ کس حاضر نیست همکاری کنه من به همه چک تسویه رو فرستادم...
بفرمایید!
با رفتن و دورشدنشان،شیشه پنجره را از غبار پاک کردم و پنجره را بستم.
پرده را کشیدم و روی صندلی گردانم نشستم و به محوطه پشت شرکت شهرک صنعتی خیره شدم.
چرخی خوردم و یک نخ سیگار در آوردم.
نشسته بودم وسط اتاقی که زمانی روشن بود و پرتردد و حال باد سرد زمستانی از یک سمتش می وزید و به سمت دیگرش می رفت.
پرده های کهنه اش تکان می خوردند و حالا تاریک و مسکوت وسرد بود!
تمام کمد ها،کشوها،میزوصندلی ها و وسایل آزمایشگاه را فروخته بودیم که حقوق مهندسین را حساب کنیم...همه رفتند...تنها صدای کلاغ های سیاه شومی بود که در آسمان ابری می پیچید و سکوت مرگبار اتاق را می شکست...
همه راهرو ها و اتاق های شرکت خالی از وسیله بودبه غیر از اتاق من که میز بزرگ و صندلی گردانم را حفظ کرده بودم.
در را بستم و آمدم باز نشستم.
نفس عمیقی کشیدم که سرمای زمستانی پرزهای بینی ام را لمس کرد و به عطسه افتادم.
سکوت محض و آرامشی تلخ و ناگوار...که در سرمای زمستان برفی سال،یخ بسته بود.
پاهایم را دراز کردم و روی هم روی میز گذاشتم و به صندلی گردان تکیه زدم.
فندک قهوه ای رنگم را بالا آوردم و سیگارم را نرم آتش زدم.
دستی به موهایم کشیدم و از سیگار عمیق کام گرفتم.
غرق در فکر و خیال وسکوت،
به فنجان پنجمی قهوه تلخم زل زدم که حالا درون بدنه اش،بیش از یک جعبه ته سیگار مچاله شده بود!
اتاق غرق دود شده بود و وضعیت ریه هایم بدتر از بدتر!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane